داستانی از لتونی
این داستان مربوط به زمانی اسـت که انسان و حیوان با هم در یک جا زندگی میکردند. در آن زمان خرگوش مجردی به این فکر افتاد که اگر زن بگیرد زندگانی بهتری خواهد داشت. البته فکر نمیکرد که حتماً باید با خرگوش مادهای ازدواج کند. در باغ دختر یکی از روستاییان را دیده بود و از او خوشش آمده بود. پس خرس را به خواستگاری نزد مرد روستایی فرستاد. دخترک تن به این ازدواج نداد و گفت:
- اگر دیگری از من خواستگاری میکرد مانعی نداشت، ولی با خرگوش حاضر نیستم ازدواج کنم.
خرس خواستگار پرسید:
- دختر خانم، چرا حاضر نیستی با خرگوش ازدواج کنی؟
دخترک جواب داد:
- برای این که دم او به درد نمیخورد.
حیوانات جنگل شنیدند که دخترک روستایی حاضر نیست زن خرگوش شود چون که دم خرگوش به درد نمیخورد. همه خرگوش بیچاره را مسخره کردند.
وقتی که گرگها این موضوع را شنیدند یکی از آنها گفت:
- اگر دختر روستایی به خرگوش جواب رد داده چون دم خرگوش به درد نمیخوره، پس حتماً زن من میشود چون که دم من حسابی اسـت.
گرگ همان خرس را نزد دختر فرستاد تا خواستگار نماید. خرس دختر را برای گرگ خواستگاری کرد و گفت:
- شما راست میگویید؛ دم خرگوش به درد نمیخورد ولی من خواستگار دیگری را سراغ دارم که دم بلندی دارد.
دخترک حس کنجکاویش تحریک شد و پرسید:
- این خواستگار کیست؟
خرس جواب داد:
-گرگ اسـت، که دم بسیار بلندی دارد.
دخترک گفت:
- بسیار خوب، من با گرگ حاضرم ازدواج کنم.
خرس موضوع را به اطلاع گرگ رسانید. گرگ خوشحال شد و دوان دوان رفت که ترتیب جشن عروسی را بدهد و برای این که همه ببینند که چه جشن مجللی ترتیب داده قرار گذاشتند که عروسی در خانهی مرد روستایی برگزار شود.
گرگ برای دعوت میهمانان به جشن عروسی به راه افتاد. نزد خرگوش رفت و خرگوش را به جشن عروسی خودش دعوت کرد؛ ولی خرگوش در بستر بیماری دراز کشیده بود و ناله میکرد و میگفت:
- نمیتوانم این دعوت را قبول کنم چون که دیروز مقداری هویج و کلم خوردهام و بر اثر پرخوری شکمم درد میکند. گرگ اصرار کرد و گفت:
- اگر تو نباشی جشن عروسی صفا و رونقی ندارد. من از کجا میتوانم رقاصی مثل تو پیدا کنم؟
خرگوش دست از شکایت برنداشت و گفت:
- حالم خوب نیست، نمیتوانم این راه دور و دراز را بیابم.
من زین و افسار به خودم میزنم. تو سوار من بشو و آن وقت بدون این که خسته بشوی تو را به عروسی میبرم.
خرگوش قبول کرد.
روز بعد گرگ به خودش افسار زد و نزد خرگوش آمد. خرگوش سوار گرگ شد و به عروسی رفت.
در نیمه راه گرگ توقف کرد و گفت:
- کافی اسـت. پیاده شو!
خرگوش گفت:
- من که نمیتوانم راه بروم.
گرگ دوباره او را بر خود سوار کرد و برد. نزدیکهای منزل عروس از خرگوش خواست که پیاده شود و گفت:
- دیگر جلوتر نمیروم، چون که اگر مهمانها مرا ببینند مسخره میکنند.
خرگوش جرئتی پیدا کرد و گفت:
- اگر این کار را نکنی من تو را مجبور میکنم.
خرگوش با شلاق به پهلوی گرگ زد و گرگ مجبور شد که او را تا دم منزل عروس برساند.
در آن جا خرگوش افسار گرگ را به نوکر خانه داد و گفت:
- یابوی مرا طوری ببندید که فرار نکند.
خرگوش پیش عروس رفت و گفت:
- تو نخواستی زن من بشوی، چون که دم مرا نپسندیدی. آن وقت زن یابوی من، که گرگ اسـت میشوی؟
عروس تعجب کرد و پرسید:
- تو سوار گرگ میشوی؟
بلی. اگر باور نداری به اصطبل برو و او را در آن جا ببین.
دخترک دوان دوان به اصطبل رفت. گرگ را در آن جا دید که زین بر پشت داشت و افسار بر دهان.
دختر بعد از این قضیه به مهمانان و پدر و مادرش اعلان کرد که زن خرگوش خواهد شد.
صبح که گرگ را از طویله بیرون بردند از فرط خجالت توی جنگل رفت و از آن روز به بعد دیگر در نظر مردم ظاهر نشد.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم