نگاه میکردم به موزائیکهای زردرنگی که برخی لبپریده بود و شده بود دروازه خانه مورچگان حیاط خانهمان. مواظبشان بودم که له نشوند. مادرم گفته بود مواظب مورچهها باش. هر وقت دیدی یک جا زیاد جمع شدهاند مطمئن باش عروسی دارند.
در خیال کودکیام نمیخواستم عروسی را به عزا تبدیل کنم. یک بار از مادر پرسیدم: راستی امروز پنج تا سوراخ دیدم که مورچهها دورش جمع شده بودند، پس یعنی امروز پنج تا عروسی داریم تو خونمون. میخندید و میگفت: «لهشون نکردی که؟» میگفتم نه، حواسم هست و بعد که قربون صدقهام میرفت خودمو لوس میکردم و میگفتم: «مامان یه تومن میدی برم آلاسکا بخرم.» به من تشری میزد و میگفت: «نه، خودم فردا برات درست میکنم. چیه اونا، همش رنگ و آبه.»
مادرم هیچ وقت دروغ نمیگفت. فرداش نشده از خواب که بیدار میشدم، میدیدم گوشهای از یخدان یخچال رنگ و رو رفته گوشه خانهمان، آلاسکای دستساز مادرم جا خوش کرده است. حتی نمیدانستم چه زمانی آن را درست کرده، فقط میدانستم اسمش آلاسکای خانگی است.
بستنی یخی که با آبلیموی دستافشانی که او چند روز قبلتر گرفته بود آماده شده و یک شبانهروز در یخدان مانده تا بشود شبیه آلاسکا. کمی تفاوت داشت با آلاسکاهای دورنگ و سهرنگ آقارضای بستنیفروش. قطرش به اندازه لیوانهای آهنی آن زمان بود و برای شبیهتر شدن یک قاشق هم میگذاشت تو لیوانش تا مثلا بشه دسته آلاسکا، اما مصیبتش تازه اونجا شروع میشد که میخواستی آلاسکای دستساز رو از لیوان آهنی بکشی بیرون. یخ زده بود. یخ! تکه یخ بود اصلا که میخواستی صلات ظهر تابستون به دندون بکشی. البته آلاسکای خانگی مزه دیگری داشت. کمی ترشتر بود، اما ذوق میکردی از خوردنش در حیاط خانهای که تابستانهایش پر بود از خاطره.
آن صبح کمی زودتر از خواب بیدار شدم. خورشید هنوز دیوار جلویی خانه را رنگ نپاشیده بود. صدای بههم خوردن ظروف آهنی بود که بیدارم کرد. از پنجره آهنی که سرکشیدم توی حیاط، جعبههای چوبی گوجهفرنگی بود که روی هم قد کشیده بود. عادت آجان (آقاجان) بود که روزهای «ربپزان» هیجان بیشتری میگرفت. نماز صبح را خوانده شروع میکرد به کار. بلند بلند طوری که انگار میخواست همه را بیدار کند، داد میزد: «حاجخانم مواظب باش بچه یه وقت نیاد تو حیاط که امروز سرمون خیلی شلوغه.» ادامه میداد: «امسال از این 30 تا جعبه پونزده تا هم دبه رب بده. باید خدا رو شکر کنیم. پارسالی ده تا... » مادر نمیگذاشت حرفش تمام شود، در حرفش پرید و گفت: «بسه دیگه مرد... دست بجنبون. تا دستات پاکه اون شیلنگ رو بگیر رو گوجهها. الان ظهر میشه نمیشه پاگذاشت تو حیاط».اما آجان که انگار کمی از این حرف برآشفته بود به یکباره گفت: «راستی چرا نرفتی این دیگ رو بذاری زیر درخت توت که سایهاش بیفته سرمون؟» مادر هم که انگار میخواست حرف را عوض کنه، گفت: «حاجآقا گوجهاش همچین هم که گفتی گوشتی نیستا... آبداره ولی...» آجان حرفشو برید و گفت: «میگم چرا دیگ رو نبردی زیر درخت؟ توت الان آفتاب میزنه
سر و کلهمون.»
وقتی مادر نمیخواست حرفی بزند سکوت میکرد. هیچ کس هم نمیتوانست کلمهای از او بشنود. سکوت یعنی این که الان دوست ندارم یا نباید درباره موضوع حرفی زده شود.
مدت کوتاهی نگذشت. مادر کماکان شیلنگ را گرفته بود روی گوجهها و حرفی نمیزد. آجان دوباره با صدایی بلندتر گفت: «استغفرالله. گناهی نکردم که میگم چرا نبردی اجاق رو زیر درخت توت بذاری. سرکار خانم قهر میکنه واسه من.»
آجان این جمله را تمام نکرده با عصبانیت به سمت در خونه برگشت تا شاید با قهر از خانه بیرون برود. دیگر چیزی به ذهنم نرسید. سرمو از پنجره بیرون کردم و با بغض گفتم: آجان... آجان تورو خدا نرو.. مامان چراغو نذاشته زیر درخت توت، چون مورچهها اونجا عروسی دارن، نگاه کن به خونشون... ببین، همشون جمع شدند کنار هم. آجان همان طور که نگاهش به درخت توت برمیگشت مادر سرش پایین بود که با صدایی کمی بلندتر به من گفت: یه وقت نیایی تو حیاط، برو تو اتاق بازی کن.(ضمیمه چاردیواری/مهدی نورعلیشاهی)