داستانی از لتونی
در زمان قدیم پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی میکردند و بزغالهای داشتند:
روزی صاحبان بزغاله دلشان گوشت بزغاله خواست و تصمیم گرفتند که آن حیوان را سر ببرند. همین کار را کردند. وقتی نوبت پوست کندن بزغاله رسید خسته شدند و روی زمین نشستند که استراحت کنند. پیرمرد شروع کرد به چپق کشیدن.
موقعی که پیرمرد دود از بینیاش بیرون میداد و پیرزن استراحت میکرد یکمرتبه معجزهای روی داد: بزغاله زنده شد و از دست آنها فرار کرد. رفت توی جنگل و خودش را به لانهی خرگوشی رسانید. خرگوش در منزل نبود. بزغاله رفت توی لانهی خرگوش دراز کشید.
خرگوش وقتی که به منزل آمد و بزغاله را توی لانهاش دید دادش درآمد:
تو از کجا آمدهای؟ هر چه زودتر از لانهی من برو بیرون و بگذار من وارد شوم.
بزغاله از سر و صدای خرگوش نترسید و گفت:
- تو ای خرگوش، مزاحم من نشو، شاخهای من تیز اســت و اگر به تو شاخ بزنم حتماً میمیری.
خرگوش وقتی که دید نمیتواند بزغاله را بیرون کند راه خود را گرفت و رفت. بتاخت میرفت و گریه میکرد.
روباهی او را دید و پرسید:
- چرا گریه میکنی؟
- چه طور، آقا روباه، گریه نکنم؟ بزغالهای وارد خانه من شده و دیگر مرا به خانهی خودم راه نمیدهد.
- گریه نکن. بیا با هم برویم تا من او را بیرون کنم.
هر دو برگشتند. روباه فریاد زد:
- بزغاله جان، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون. میخواهم با تو دربارهی کلم صحبت کنم.
- مزاحم من نشو. شاخهای من تیز اســت و اگر به تو شاخ بزنم میمیری.
خرگوش و روباه دست از پا درازتر برگشتند. دوان دوان در جنگل میرفتند و گریه میکردند.
گرگی آنها را دید و گفت:
- چرا گریه میکنید؟
- چه طور گریه نکنیم؟ بزغالهای به لانهی خرگوش رفته و خود او را به آن جا راه نمیدهد.
- گریه نکنید. بیایید با هم برویم. من او را از آن جا بیرون میکنم.
سه تایی به خانهی خرگوش آمدند. گرگ فریاد زد:
- بزغاله، با زبان خوش از توی لانه بیرون بیا.
بزغاله جواب داد:
- تو گرگ، مزاحم من نشو. شاخهای من تیز اســت اگر به تو شاخ بزنم حتماً میمیری.
چارهای نداشتند. هر سه در جنگل به راه افتادند. میرفتند و گریه و زاری میکردند.
خرسی آنها را دید و گفت:
- چرا این قدر گریه میکنید؟
- چه طور گریه نکنیم؟ بزغالهای وارد لانهی خرگوش شده و دیگر اجازه نمیدهد خرگوش به خانهاش برود.
- گریه نکنید. بیایید با هم برویم تا او را پاره پاره کنیم. هر چهار تا به خانهی خرگوش آمدند. خرس فریاد زد:
- ای ریش خاکستری، چرا خرگوش را به خانهاش راه نمیدهی؟ الان تو را ادب میکنم.
بزغالهای از خرس هم نترسید و گفت:
- ای خرس، مزاحم من نشو. شاخهای من تیز اســت و اگر به تو شاخ بزنم حتماً میمیری.
این دفعه هر چهار تا راه افتادند. میرفتند و گریه میکردند. زنبور عسلی آنها را دید و گفت:
- چرا همهی شما گریه میکنید؟
خرگوش دوباره شکایت کرد و گفت:
- چگونه گریه نکنیم؟ بزغالهای خانهی مرا اشغال کرده اســت و هیچ کس نمیتواند او را بیرون کند.
- شما به طرف خانهی خرگوش بروید. من هم پروازکنان میآیم. شاید بتوانم درد و رنج خرگوش را چاره کنم.
هر چهار تا به خانه خرگوش بازآمدند. زنبول عسل وزوزکنان جلو رفت و گفت:
- بزغاله، از توی خانهی خرگوش بیرون بیا.
- ای زنبور، پیش من نیا. شاخهای من تیز اســت و اگر به تو شاخ بزنم حتماً میمیری.
زنبور کمی پرواز کرد. بعد وارد خانهی خرگوش شد و پهلوی بزغاله را گزید.
بزغاله فریاد کنان از خانهی خرگوش بیرون جست و چنان فرار کرد که دیگر کسی او را ندید.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم