جام جم سرا:میکوشد آهوبره را به شکم مادرش بازگرداند، اما به غریزه درمییابد، تلاشاش ثمر ندارد؛ آهوبره و مادر را به حال خود رها میکند و از خوردن گوشت لذیذ شکارش انصراف میدهد و میرود و کمی آنسوتر، با خود خلوت میکند و گوشهای مینشیند.
شاید با خود میاندیشد کاش هرگز آهو را شکار نکرده بود...» مجری برنامه میگوید: «به نظر میرسد، شیر ماده با آهوی مادر همذاتپنداری کرده و به همین خاطر پشیمان میشود و شکارش را ـ بی آنکه لب بزند ـ رها میکند و گوشهای مینشیند.»
دلم میگیرد برای آهو، برهاش و شیر پشیمان.
***
این ماجرا مرا میبرد به سمت خاطرات کودکی ... هفتساله بودم انگار. پدر ما را به خانه رفیقاش برده بود. رفیق پدر، گوسفندی را در حیاط خانه بسته بود. آن روز، بزرگترها تصمیم داشتند از گوشت تازه، کبابی نوشجان کنند.
قصاب آماده بود. من و دیگر بچههای مهمانی، دور و بر بزرگترها و قصاب پرسه میزدیم. گاه نگران بودیم و گاه، کنجکاو و مشغول تماشا. وقتِ سر بریدن گوسفند اما از قصاب فاصله گرفتیم و دقایقی بعد که برگشتیم، گوسفند ذبح شده و قصاب، مشغول خالی کردن امعا و احشای شکم گوسفند بود. دقیقهای نگذشت که قصاب گفت، گوسفند حامله است و آن وقت برهای را از دل گوسفند بیرون کشید و نشانمان داد و ما پشم سیاه و سفید و خیس بره را دیدیم. دور قصاب جمع بودیم و بره را تماشا میکردیم و دربارهاش از قصاب میپرسیدیم. قصاب گفت: «بره تودلی» گوشت لذیذی دارد. همین حالا کبابش میکنیم برای بچهها. آن روز، عدهای بره تودلی را کباب کردند و خوردند و امروز شیر و آن مرد در ذهن من یک جا نشستهاند و دل من از این همنشینی به درد آمده است.
با خودم میگویم، کاش شیر ماده خبر داشت که آهو، بچه در شکم دارد ...(اشرف باقری - جامجم)