مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود که هرچه زن می‌گرفت، صاحب پسر نمی‌شد. پادشاه با غصه و غم تاب آورد، تا این که یک روز آینه را برداشت و در آن نگاهی به چهره‌اش کرد و یک مرتبه ماتش برد. حیرت زده و مات دید که موی سرش سفید شده و صورتش هم پر از چین و چروک شده است. آهی کشید و وزیر را که دید، به او گفت: «ای وزیر بی‌نظیر! عمر من دارد تمام می‌شود، اما هنوز اولاد پسری ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی‌دانم چه کار کنم. به نظر تو چه کار باید بکنم؟»
وزیر گفت:‌ «ای قبله‌ی عالم! من دختری دارم که هنوز شوهر نکرده. اگر قبول کنی، او را به عقد شما درمی‌آورم. شما هم نذر و نیاز کنید و به فقیر و بی‌چاره مال و منال بدهید تا شاید لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»
پادشاه به حرف وزیر عمل کرد و با دخترش عروسی کرد. زد و دختر همان شب اول حامله شد و پس از نه ماه و نه روز خداوند پسری به او داد و اسمش را گذاشت شاهزاده ابراهیم. پادشاه که حالا کبکش خروس می‌خواند و از دنیا فقط به همین پسر نگاه می‌کرد دایه‌های طاق و جفت برایش گرفت تا آب در دل او تکان نخورد. تا اینکه شاهزاده ابراهیم شش ساله شد. آن وقت فرستادش به مکتب. چند سالی درس خواند و از آنجا که هوش تمام و کمالی داشت، خیلی زود همه چیز را یاد گرفت. وقتی سن و سالش به جایی رسید که برای کارهای مردانه مناسب بود، شاهزاده را به دست مربی دادند تا اسب سواری و تیراندازی یاد بگیرد. شاهزاده ابراهیم که حالا ذوق و شوقش بیشتر شده بود، دل به کار داد و عاقبت شد مرد جنگ و شکار.
از قضای روزگار، روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت: «پدرجان! من می‌خواهم به شکار بروم.»
پادشاه اول قبول نکرد، اما پس از اصرار زیاد پسرش، به او اجازه داد تا به همراه عده‌ای از بزرگ زادگان به شکار برود. شاهزاده ابراهیم چند جوان را برداشت به شکار رفت و همین طور که در کوه و کتل‌ها می‌گشت و حیوان‌ها را شکار می‌کرد، ناگهان گذارش به در غاری افتاد و دید پیرمردی جلو در غار نشسته و تصویر زن خوش آب و رنگی را گرفته و خیره شده به عکس و زار زار گریه می‌کند. شاهزاده ابراهیم جلو رفت و پرسید:‌ «ای پیرمرد! این عکس مال کیست؟ چرا گریه می‌کنی؟»
پیرمرد همین طور که گریه می‌کرد، گفت: «ای جوان! دست به دلم نگذار و بگذار با درد دل خودم بمیرم.»
اما شاهزاده ابراهیم که از گریه‌ی پیرمرد ناراحت شده بود، گفت: «تو را به هرکه می‌پرستی، قسم می‌دهم که راستش را بگو.»
وقتی شاهزاده ابراهیم پیرمرد را قسم داد، او گفت:‌ «ای جوان! حالا که مرا قسم دادی، خونت به گردن خودت. من این قصه را برایت می‌گویم. این عکسی را که می‌بینی، عکس فتنه‌ی خونریز است که خلقی عاشقش شده‌اند. ولی او هیچ مردی را به شوهری قبول نمی‌کند و هر مردی هم که به خواستگاریش برود، به دست او کشته می‌شود.»
اما بشنوید که این فتنه‌ی خونریز دختر پادشاه چین بود و شاهزاده ابراهیم هم عکسش را دید و یک دل نه، صد دل عاشقش شد و با یک دنیا غم و غصه به قصر برگشت و بدون اینکه لااقل پدر و مادرش را خبر کند، وسایل سفرش را جمع کرد و پنهانی به راه افتاد و رفت و رفت تا پس از مدتی طولانی به کشور چین رسید. چون در آن شهر غریب بود و نمی‌دانست کجا برود و چه کار کند. تمام روز حیرت زده و سرگردان در کوچه‌های چین می‌گشت. ناگهان به یادش آمد که باید دست به دامن پیرزنی بزند. شاید بتواند راه علاجی پیدا کند. شاهزاده تا غروب چشم می‌گرداند تا سرانجام پیرزنی پیدا کرد. پیش رفت و سر راه پیرزن را گرفت و سلام کرد. پیرزن نگاهی به شاهزاده ابراهیم کرد و گفت: «ای جوان! اهل کجائی؟»
شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر! من تو این شهر غریبم و جائی را نمی‌شناسم.»
پیرزن دلش به حال او سوخت و گفت: «ما خانه خرابه‌ای داریم. اگر به نان خشک فقیر بیچاره‌ها قناعت می‌کنی، به خانه‌ی ما تشریف بیاورید.»
شاهزاده ابراهیم با پیرزن به راه افتاد تا به خانه‌ی پیرزن رسیدند. از طرفی شاهزاده ابراهیم همین طور در فکر بود که ناگهان زد زیر گریه و‌ های‌های اشک ریخت. پیرزن رو کرد به او و گفت:‌ «ای جوان! چرا گریه می‌کنی؟»
شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر! دست به دلم نگذار.»
پیرزن گفت:‌ «تو را به خدا قسم! راستش را به من بگو. شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم.»
شاهزاده ابراهیم گفت: «ای مادر! از خدا که پنهان نیست، از تو چه پنهان، من چند وقت پیش عکس فتنه‌ی خونریز را دست پیرمردی دیدم، از آن روز تا به حال عاشقش شده‌ام و حالا هم به اینجا آمده‌ام تا این دختر را ببینم.»
پیرزن تا شنید، گفت: «ای جوان! به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی‌دانی تا به حال هر جوانی به خواستگاری فتنه‌ی خونریز رفته، کشته شده؟»
شاهزاده ابراهیم گفت:‌ «ای مادر! می‌دانم. ولی چه کنم که بیش از این نمی‌توانم تحمل کنم. چشم امیدم به توست. اگر تو به دادم نرسی، از غصه می‌میرم.»
پیرزن فکری کرد و گفت: «حالا تو بخواب تا ببینم چه کار می‌شود کرد. تا فردا هم خدا کریم است.»
آفتاب که زد و روز شد، شاهزاده ابراهیم مشتی جواهر به پیرزن داد. پیرزن تا آن همه جواهر را دید، به خودش گفت: «این پسر حتماً شاهزاده است. ولی حیف از جوانی‌اش! می‌ترسم که آخر خودش را به کشتن بدهد.»
پیرزن خوب فکر کرد. بعد بلند شد و چند تا مُهر و تسبیح برداشت و سه چهار تا تسبیح هم به گردنش انداخت و عصائی به دست گرفت و به راه افتاد و همین طور شلان شلان و سلانه سلانه رفت تا رسید به بارگاه فتنه‌ی خونریز و آهسته در زد. یکی از کنیزها آمد و در را باز کرد. تا دید پیرزنی غریبه است، رفت و به فتنه‌ی خونریز خبر داد که پیرزنی آمده دم در. فتنه‌ی خونریز به کنیز گفت: «برو پیرزن را بیار تو.»
کنیز برگشت و پیرزن را با خودش برد به بارگاه. پیرزن سلام کرد و نشست. فتنه‌ی خونریز گفت:‌ «ای مادر! از کجا می‌آیی؟»
پیرزن مکار گفت:‌ «ای دختر! من از کربلا می‌آم و زوارم. راهم را گم کرده‌ام تا این که گذرم به اینجا افتاد.»
پیرزن که مار خورده و افعی شده بود، با تمام کلک و نیرنگ‌هایی که می‌دانست، سر صحبت را باز کرد و آرام آرام حرف را کشاند به جایی که می‌خواست و گفت: «ای دختر! تو با این زیبایی و کمال و معرفت چرا شوهر نمی‌کنی؟»
ناگهان دیگ غضب دختر به جوش آمد. بلند شد و سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که افتاد و از هوش رفت. پس از اینکه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، فتنه‌ی خونریز دلش به حال او سوخت و برای دلجوئی گفت:‌ «ای مادر! تو این کار رازی است که تا امروز نتوانسته‌ام آن را به کسی بگویم. یک شب خواب دیدم که به شکل ماده آهوئی درآمده‌ام و خرامان در بیابان می‌گشتم و می‌چریدم. ناگهان آهوی نری پیدا شد که مرا دوست داشت. با آهو همراه و رفیق شدم. مدتی با هم بی‌خیال در دشت می‌چریدیم تا روزی پای آهوی نر تو سوراخ موشی رفت و هر کاری کرد که پایش را از سوراخ بیرون بکشد، نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و دهنم را پر از آب کردم و آوردم در سوراخ موش ریختم تا خاک نرم شد و او توانست پایش را بیرون بیارد. دوباره حرکت کردیم، این بار پای من به سوراخی رفت و گیر افتادم. آهوی نر دنبال آب رفت و دیگر برنگشت. ناگهان از خواب پریدم و از همان شب با خودم عهد کردم هر مردی که به خواستگاریم آمد، از دم تیغ بگذرانم. چون باور کردم که مرد جماعت بی‌وفاست.»
پیرزن تا این حکایت را از فتنه‌ی خونریز شنید،‌ بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. چون به خانه رسید، شاهزاده ابراهیم را دید که طوری تو فکر است که انگار کشتی‌اش غرق شده و تو دنیا فقط او غم دارد. پیرزن رو به او کرد و گفت: «ای جوان! قصه‌ی دختر را شنیدم. تو هم غصه نخور که من راه نجاتی پیدا کرده‌ام.»
پیرزن نشست و تمام سرگذشت فتنه‌ی خونریز را برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد. شاهزاده ابراهیم بعد از شنیدن حرف‌های پیرزن گفت: «حالا باید چه کار کنم؟»
پیرزن گفت: «باید حمامی درست کنی و دستور بدهی که رو دیوار بینه و رختکن تمام تصویر دو تا آهو، یکی نر و یکی هم ماده بکشند، که دارند در دشت می‌چرند. در تصویر دوم آن دو تا آهو را بکشند که پای آهوی نر در سوراخ موش رفته و آهوی ماده آب آورده و تو سوراخ می‌ریزد. در تصویر سوم نقشی بکشند که پای آهوی ماده به سوراخی رفته و آهوی نر هم برای آوردن آب به سرچشمه رفته و صیاد او را با تیر زده. وقتی حمام درست شد، فتنه‌ی خونریز خواه ناخواه به حمام می‌رود و این نقاشی‌ها را می‌بیند. آن وقت از حرفش پایین می‌آید و تو فرصت داری بروی سراغش.»
شاهزاده ابراهیم همان روز تکه زمینی و مصالح خرید و عمله و بنا اجیر کرد و دستور داد تا هرچه زودتر حمام را برایش بسازند. یکی دو ماهی طول کشید تا حمام را ساختند. حمام طوری قشنگ بود که هیچ کس تا آن روز همتاش را ندیده بود. این خبر در تمام چین به دهان‌ها افتاد که جوانی از خاک ایران آمده و حمامی ساخته که در تمام دنیا لنگه‌اش نیست.
فتنه‌ی خونریز تا آوازه‌ی حمام را شنید، گفت: «باید بروم و این حمام را ببینم.»
به دستور او تو کوچه و بازار جار زدند که هیچ کس تو راه نباشد که امروز فتنه‌ی خونریز می‌خواهد به حمام برود. خلاصه، فتنه‌ی خونریز به حمام رفت و تا آن نقش‌ها را دید، یکباره آهی کشید و به خودش گفت: «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته». ناراحت شد و در دل نیت کرد که دیگر هیچ مردی را نکشد و بگردد و جفت خودش را پیدا کند.
فتنه‌ی خونریز را اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از پیرزن که به شاهزاده ابراهیم خبر داد که امروز دختر به حمام آمد. بعد گفت: «امروز یک دست لباس سفید می پوشی و می‌روی به بارگاه دختر و می‌گوئی: آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! بعد فوری فرار می‌کنی که کسی دستگیرت نکند. روز دوم هم یک دست لباس سبز می‌پوشی و باز به بارگاهش می‌روی و همان حرف را سه بار تکرار می‌کنی و فلنگ را می‌بندی. بعد هم روز سوم یک دست لباس سرخ می‌پوشی و دوباره می‌روی و همان حرف را می‌گوئی، ولی این بار فرار نمی‌کنی تا تو را بگیرند. وقتی تو را گرفتند و بردند پیش فتنه‌ی خونریز. او از تو می‌پرسد که چرا چنین حرفی زدی؟ تو هم بگو که یک شب خواب دیدم که با آهوی ماده‌ای رفیق شده‌ام و با هم به چرا رفته‌ایم. پای من به سوراخ موشی رفت و آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و آب آورد و مرا نجات داد. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که یکهو صیادی مرا با تیر زد که هراسان از خواب پریدم. حالا چند سال است که شهر به شهر و دیار به دیار، دنبال جفتم می‌گردم.»
شاهزاده ابراهیم طبق دستور پیرزن لباس سفید پوشید و حرکت کرد و به درگاه فتنه‌ی خونریز رفت و همان حرف‌هایی زد که پیرزن یادش داده بود. دختر به غلام‌ها گفت: «این پسر درویش را بگیرید.»
آنها به طرفش حمله کردند، اما تا برسند، شاهزاده مثل برق از معرکه در رفت. شد روز دوم، این بار لباس سبز پوشید و باز به همان ترتیب روز اول، به درگاه فتنه‌ی خونریز رفت و این بار هم که خواستند او را بگیرند، فرار کرد. خلاصه روز سوم شد و این بار هم مثل دو روز پیش فریاد زد: آهوم وای! آهوم وای! ولی این بار در نرفت و ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند. از قضای روزگار، دختر هم تا چشمش به شاهزاده افتاد، یک دل، نه صد دل عاشقش شد. ولی به روی خودش نیاورد و فکر کرد که خدایا من عاشق این پسر درویش شده‌ام؟! خوب که نشست و فکر کرد، دل به دریا زد و گفت:‌ «ای درویش زاده! تو چرا تو این سه روز این حرف‌ها را زدی؟ زود باش بگو که چه اتفاقی برای تو افتاده. باعث و بانی را برای من بگو.»
شاهزاده ابراهیم هم حرف‌هایی را که پیرزن یادش داده بود، برای دختر تعریف کرد، که یکهو دختر آهی کشید و از هوش رفت. پس از آنکه گلاب و آب به صورتش زدند و به هوش آمد، گفت: «ای جوان!‌ ای درویش زاده! خدا به ما دو نفر نظر داشته و من هم از این همه خون ناحق که ریخته‌ام، پشیمانم. حالا هم خوش باش و غصه به دلت راه نده که من جفت توام. من فکر می‌کردم که مرد جماعت بی‌وفاست. نمی‌دانستم که صیاد آهوی نر را با تیر زده.»
این حرف را که زد، شاهزاده را نشاند و از او پرسید که کیست و از کجا آمده؟ شاهزاده ابراهیم هم برایش تعریف کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش ابراهیم است. همان روز دختر قاصدی با نامه به دربار پدرش فرستاد که من می‌خواهم عروسی کنم. پادشاه چین مات و حیرت زده ماند که چه اتفاقی افتاده که دخترش پس از آن همه آدم کشی، حالا می‌خواهد شوهر کند. ولی وقتی فهمید که جفت دخترش پسر پادشاه ایران است، نامه‌ای برای دخترش نوشت که خودت مختاری. از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی برپا کرد و شاهزاده ابراهیم هم به مجلس آمد و دختر را برای او عقد کردند.
حالا این‌ها را در چین داشته باشید و بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم که وقتی به او خبر دادند که پسرش ناپدید شده است، دستور داد تا تمام شهر و دیار را دنبال شاهزاده ابراهیم بگردند. ولی غلام‌ها هرچه گشتند، پیداش نکردند که نکردند. پدر شاهزاده، چون تنها همین یک پسر را داشت، از سر پادشاهی بلند شد و لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار دنبال پسرش گشت. از قضای روزگار در همان روز عروسی شاهزاده ابراهیم با فتنه‌ی خونریز، پدر شاهزاده هم با آن لباس قلندری گذرش به شهر چین افتاد. دید تمام مردم با شادی راه افتادند به طرف دربار پادشاه. از یک نفر پرسید که امروز چه خبر شده؟ مرد به او گفت که امروز عروسی فتنه‌ی خونریز، دختر پادشاه چین با شاهزاده ابراهیم، پسر پادشاه ایران است. چون قلندر اسم پسرش را فهمید، از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، همراه مردم به دربار رفت. تا وارد شد و در میان جمعیت چشم شاهزاده به قلندر افتاد، فوری او را شناخت. جلو دوید و پدرش را در بغل گرفت و بوسید و پس از آن دستور داد تا او را به حمام بردند و یک دست لباس شاهانه به او پوشاندند. پادشاه که از حمام بیرون آمد، شاهزاده ابراهیم او را پیش پادشاه چین برد و به او گفت که این پدر من است. هر دو پادشاه همدیگر را بغل کردند.
هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زدند و رقصیدند. شب هفتم دختر را هفت قلم بزک کردند و بردند به حجله. پس از مدتی شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش به مملکت خودشان برگشتند و چون پادشاه هم پیر شده بود، شاهزاده را به تخت نشاند و دستور داد تا سکه به نامش زدند و با خوشی به زندگی خود ادامه دادند.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص1-7.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان


عبارات مرتبط با این موضوع

اشعار خاطره انگیز جواد سه شنبه ‏ ‏ پاییز و خاطره باز بوی دفتر پاک کن ها ی سفید شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز راوی شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز سرگذشت مشاهیر ایران و جهان شاهزاده شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز کرد که پسر پادشاه ایران است و اسمش شاهزاده ابراهیم است شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران – اخبار روز – طنز سران فتنه فتنه ی – اخبار روز – طنز سران فتنه فتنه ی – اخبار روز – طنز سران فتنه فتنه ی عاقبت فتنه سبز عاقبت فتنه سبز عاقبت فتنه سبز عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران عکس های پسرانه برای پروفایل دوران شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز سرگذشت مشاهیر ایران و جهان شاهزاده شاهزاده ابراهیم و فتنة امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران ابوالقاسم انجوى شیرازى شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز از آن طرف پدر دختر مجلس عروسی بر پا کرد و شاهزاده ابراهیم را در فتنه خونریز با شاهزاده قصه شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز ترانه های کودکانهلالایی قصهشاهزاده رو کرد به شاهزاده ابراهیم و امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده » قصه روباه و کلاغ ی زبان و ادبیات فارسی ایرانیان شاهزاده ابراهیم قصه ی شاهزاده ابراهیم و فتنه کرد و شاهزاده ابراهیم را فتنۀ خونریز با شاهزاده اوسنه و دا ستان ها شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز خلاصه پیرزن تمام سرگذشت را برای شاهزاده ابراهیم گفت و بعد فتنه خونریز با شاهزاده شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز شاهزاده ابراهیم و فتنه امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم پسر پادشاه ایران روان‌درمانی در قصه‌های عامیانه‌ شاهدش در قصه‌ی شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز شاهزاده ابراهیم و فتنه‌ی خونریز عکس های دخترنه برای پروفایل دوران کودکی قصه ی شاهزاده ابراهیم و فتنة خونریز آمار و خروجی وبلاگ برای دیدن بقیه ی عکس ها به سمیه طهماسبی و فتنه é é é


ادامه مطلب ...