جام جم سرا: پدرم به خاطر عمویش بلافاصله به خواستگاری آنها پاسخ مثبت داد، من هم که دیگر امکان تحصیل در روستا برایم فراهم نبود، از سوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بودم و شرایط ازدواجم مهیا بود. چند روز بعد که خانواده عموی پدرم مهمان ما بودند با اصرار آنها مراسم عقد من و رحمت در یک جمع خانوادگی و با کمترین هزینه برگزار شد.
یک ماه بعد، رحمت به عنوان راننده اتوبوس در مشهد مشغول به کار شد و منزلی را هم برای زندگی مشترکمان اجاره کرد.
آن روزها من خیلی خوشحال بودم که با یکی از بستگانم ازدواج کردهام اما همه این دل خوشیها بیشتر از ۶ ماه طول نکشید. این سیه روزیها هنگامی بر زندگیام سایه افکند که راننده مینی بوس روستا، پاکت نامهای را به در منزلمان آورد. وقتی نامه را گشودم فقط حیران و بهت زده به مادرم نگاه میکردم زبانم بند آمده بود و چیزی برای گفتن نداشتم.
داخل پاکت حکم تأیید شده دادگاه آذربایجان غربی بود و زنی به نام مریم مدعی شده بود که همسر رحمت است و او علاوه بر اینکه نفقه زندگیاش را پرداخت نکرده، برای فرزند یک سالهاش هم شناسنامه نگرفته است!
هراسان نامه دادگاه را به یک وکیل نشان دادیم که او هم با تأیید متن حکم صادر شده از دادگاه گفت: نامزد شما قبلاً به طور موقت با زنی به نام مریم ازدواج کرده است.
دیگر کاخ آرزوهایم فرو ریخت و تازه فهمیدم که خانواده عموی پدرم چرا اصرار به برگزاری هر چه زودتر مراسم عقد داشتند. پدرم هم وقتی در جریان ماجرا قرار گرفت، تلفنی با عمویش به مشاجره پرداخت که چرا زندگی دخترم را به بازی گرفتید!
همان روز من دادخواست طلاق را به دادگاه ارائه کردم اما واقعیت این است که مقصر خودمان بودیم چرا که بدون اطلاع از زندگی عموی پدرم و خانوادهاش و تنها به خاطر یک نسبت فامیلی، حاضر به برگزاری مراسم عقد شدیم بدون اینکه درباره خانوادهای که ۱۹ سال از آنها خبری نداشتیم، اطلاعاتی کسب کنیم.
«رحمت» هم بعد از فاش شدن این موضوع و ترس از دستگیری به سراغ همسر موقت خود رفت تا برای فرزندش شناسنامه بگیرد و در این میان آینده من در سیاهی مطلق قرار گرفت. (خراسان)