دوران نامزدی پیش امده است که یکی از دو طرفیت نسبت به دیگری بی علاقه است.اگر به نامزدتان، خانواده او یا حتی دوستان و محیط اطراف او واکنش منفی دارید، این نشاندهنده این است که در طولانی مدت رابطه خوبی با او نخواهید داشت. این نشانه آن است که شخصیت شما با محیط پیرامون او سازگار نیست.
این رابطه شما را عصبی یا منقلب خواهد کرد و گاهی هر2 به سراغتان میآید و در نهایت منقلب شده و از خود متنفر میشوید! افرادی که بههم نزدیک هستند گاهی تمایل دارند در طولانی مدت یکدیگر را تحلیل برند.(البته تنها زمانی که رابطهشان به کیفیت نامطلوبی برسد)
یادتان باشد چسبیدن به یک شخص بیاخلاق سرانجام شما را بیاخلاق میکند و حفظ رابطه با یک شخصیت بسیار منفعتطلب عاقبت شما را به همان بدی خواهد کرد. یعنی واقعا میخواهید آن چیزی شوید که از آن متنفرید. و سپس به خاطر آن از خودتان متنفر باشید؟
پس همین حالا این رابطه را قطع کنید.اگر نامزدتان بیش از یک بار شما را گول زده است میتوان تضمین داد که دوباره هم این کار را میکند. این قسمتی از شخصیت اوست. سعی نکنید او را اصلاح کنید. بهجای آن سعی کنید برای ایجاد یک رابطه قوی با کسی که ارزش آن را دارد وقت صرف کنید.
همیشه میتوان یک اشتباه را بخشید اما اشتباهی که همیشه تکرار شود را نه. . .نمیتوانم واقعا با کلمات به اندازه کافی بر این موضوع تاکید کنم. از آنهایی که دارای مشکل شخصیتی مزمن هستند دوری کنید. آنها تمام انرژی شما را خواهند گرفت و زندگیتان پر از نمایش درام خواهد شد!
اصلا بهتر است این رابطه را شروع نکنید.اگر نامزدتان نخواهد شما با دوستان و خانواده او رابطه داشته باشید، باید علت آن را واقعا از خودتان جویا شوید. در 90 درصد مواقع این نشانه خطر بزرگی است. رابطه شما و نامزدتان باید در حد تمام اعضای خانواده و دوستان باشد
چرا که انسانها به معاشرت نیاز دارند و در ضمن در این معاشرتهاست که شما نامزدتان را بهتر خواهید شناخت.از آنجایی که یک رابطه خوب به میزان زیادی احترام عاشقانه نیاز دارد، اگر به یکدیگر احترام نگذارید این رابطه ادامه پیدا نمیکند. اگر نامزدتان شما را تحقیر میکند زمان آن فرا رسیده او را ترک کنید
و اگر شما فکر میکنید از نامزدتان بهتر هستید نیاز دارید تا ذهن خود را بهتر مورد بررسی قرار دهید یا از او جدا شوید. تنها رابطهای سالم و انسانی است که در آن 2 طرف ارتباط در یک سطح باشند.معمولا دوستان و خانواده واقع بینتر از شما هستند چون کمتر درگیر مسائل عاطفی هستند بنابراین اگر همه به شما میگویند از نامزدتان جدا شوید، زمان آن فرا رسیده بهعلت آن فکر کنید. فرصتها بسیارند و احتمالا حق با آنهاست.
اگر خواستگار جدیدی دارید که فکر میکنید برای شما بهتر است با خودتان صادق باشید و نامزدتان را ترک کنید. سعی نکنید کسی را دست بیندازید. این یک واقعیت است که شما او را به اندازه کافی دوست ندارید. اگر نامزدتان هم بخواهد به فرد دیگری فکر کند بدانید که بهتر است این رابطه را قطع کنید.
مشکلات بین هر زوجی وجود دارد و با صحبت کردن و یا کوتاه آمدن یکی از طرفین قابل حل شدن اســت حتی بین زن و مردی که باهم نامزد کردهاند نیز همچین مسائلی وجود دارد و جای نگرانی نیست اما برخی از مشکلات هم باید به صورت ریشه ای بررسی شوند.
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ بعضی زوجها از اول نباید ازدواج میکردهاند. شاید گفتن چنین حرفی زننده و سرد به نظر برسد اما مهم اســت که عروس و دامادها بدانند صرف اینکه قرار ازدواج یا حتی عروسی گذاشتهاند به این معنا نیست که حالا مجبورند با هم ازدواج کنند.
این یک مشکل واقعی اســت. زوجها عاشق هم میشوند، نامزد میکنند و شروع به تنظیم قول و قرارهای عروسی میکنند. گاهی مدتها همدیگر را میشناختهاند و گاهی همهچیز مثل برق و باد جلو رفته. فشار برنامهریزی برای عروسی، اگر عروس و داماد هم نظر نباشند (به خصوص اگر یک عروسی بزرگ باشد) میتواند باعث ایجاد اختلافات و درگیریها شود. اما وقتی دعواها تا حد قهر و آشتی، و صحبت از به هم زدن عروسی پیش برود، وقتش رسیده درباره اینکه اصلا باید ازدواج کنید یا نه فکر کنید.
میتوانید این ۵ دلیل را برای تجدید نظر در ازدواج در نظر بگیرید:
کارهایتان را متوقف کنید. عروسی را عقب بیاندازید. ممکن اســت هزینههایی که کردهاید از دست برود. ممکن اســت احساس شرمندگی کنید؛ احساس کنید که آبرویتان در برابر دوست و آشنا میرود، اما در نهایت، شما نباید با کسی که در موردش کاملا مطمئن نیستید ازدواج کنید. عروسی را عقب بیاندازید و فکر کنید. اگر بنا باشد «زمان» همه چیز را حل کند، عروسی عقب افتاده را دوباره در زمان بهتری برگزار میکنید.
همه اطرافیان، دوستان و همکاران، آماده عروسی شما شدهاند و آن روز را برای شما کنار گذاشتهاند؛ خودتان و والدینتان کلی هزینه کردهاید، لباس عروسیتان آماده اســت و خیلی به شما میآید؛ اینها هیچ کدام دلیل خوبی برای تن دادن به ازدواج نیستند. و شما نباید به خاطر دلایل بد خودتان و یک نفر دیگر را به هم گره بزنید. بیخیال هزینهها باشید؛ اگر با کسی که نباید، ازدواج کنید، چند برابر این مبلغ خرج مشاوره و دادگاه و طلاق خواهد شد.
مهم نیست کدام یک از طرفین روی دیگری دست بلند کرده. من همسر یک افسر پلیس هستم و داستانهای وحشتناکی از خشونت خانگی شنیدهام؛ درباره زوجهایی که با هم درگیر میشدهاند و کار به جایی میرسیده که همسایهها به پلیس زنگ میزدهاند، اما وقتی پلیس میآمده هر دو دعوا را انکار و پلیس را رد میکردهاند (حتی وقتی یکی از آنها در حال خونریزی بوده اما میگفته یک اتفاق باعث آن شده). تا روزی که پلیس دوباره به خانه آنها میآید چون یکی از آنها دیگری را به قتل رسانده. اتفاقات این چنینی بیشتر از آنکه فکرش را بکنید اتفاق میافتد. اگر مرد یا زنی که فکر میکنید عاشقش هستید و میخواهید با او ازدواج کنید خشونت فیزیکی نشان میدهد و به شما صدمه میزند، به هیچ وجه با او ازدواج نکنید.
اگر چنین چیزی برای شما پیش بیاید، یعنی مشکلی جدی وجود دارد که، هر چقدر هم که شما در موردش در انکار باشید، بقیه آن را میبینند. منظورم وقتی که پدر عروس شغل داماد را دوست ندارد یا مادر داماد لباس پوشیدن عروس را، نیست. منظورم نگرانیهای جدی مانند اعتیاد به مشروبات الکلی یا مواد مخدر، خشونت، مسائل جنسی، خیانت یا دورغگویی در یکی از طرفین اســت. احتمالات دلایل قوی دیگری هم وجود دارد که میتواند باعث چنین دخالتی توسط یکی از طرفین شود اما این برای آنها هم آسان نیست. اینکه به فرزند بزرگسالت بگویی در آستانه بزرگترین اشتباه زندگیش قرار دارد نمیتواند کار آسانی باشد. هیچ پدر و مادر دوست ندارد قلب پسر یا دخترش را بشکند. اگر آنها دارند این کار را میکنند، اگر یک دوست یا یکی از اعضای خانواده خیلی جدی مینشیند و با شما درباره نگرانیهایی درست صحبت میکند، این یعنی موضوع آنقدر عظیم بوده که لازم بوده دربارهاش صحبت شود و نمیشده آن را ندیده گرفت. خیلی جدی به موضوع نگاه کنید؛ شاید لازم باشد یک نفر سوم، مثلا یک مشاور را درگیر کنید، تا مطمئن شوید تصمیمی که گرفتهاید فاجعهبار نیست. به قول معروف گاهی درختها نمیگذارند جنگل را ببینید. گاهی لازم اســت کسی که تخصص مشاوره دارد واقعیت را به شما نشان دهد.
اختلافات مالی گاهی چندان مهم نیستند؛ گاهی موضوع فقط به رسم و رسومات ظاهری برمیگردد؛ اما اگر باورهای اساسیتان درباره ازدواج و مسائل مالی اختلاف دارد، شما آماده ازدواج با هم نیستید. مثلا اگر شما واقعا باور دارید که «هر چه من دارم برای خودم و هر چه تو داری برای خودت» اما همسر آیندهتان نه؛ شما با هم مشکل خواهید داشت. همچنین پول هیچوقت نباید دلیل ازدواج با کسی باشد که در زمینههای دیگر رفتار درستی ندارد. به همین ترتیب، اگر دلیلی دارید که باعث شود فکر کنید همسر آیندهتان بیشتر به پول شما علاقه دارد تا خود شما، لازم اســت قبل از اینکه ازدواج کنید تأملی عمیق در این مورد داشته باشید.
اگر نامزد کردهاید و مطمئن نیستید که باید ازدواج کنید یا نه، برنامهریزی برای عروسی را متوقف کنید. یک قدم عقب بروید و درباره علت نگرانی و تردیدتان فکر کنید. یک لیست از دلایل بنویسید. از یک ناظر بیطرف برای مشورت یا یک متخصص برای مشاوره وقت بگیرید. اگر از طرف او اذیت و آزار دیدهاید، خودتان به تنهایی به مشاوره بروید. اگر به حرف دوستان و والدینتان گوش نمیدهید، شاید یک نفر که اسمش «کارشناس» باشد بتواند کاری کند که شما حقیقت را ببینید. شاید یک متخصص بتواند به هر دوی شما کمک کند تا مشکل را رفع کنید و نهایتا با هم ازدواج کنید.
به تعویق انداختن عروسی به این معنی نیست که با هم ازدواج نخواهید کرد. فقط به این معنی اســت که شما آماده برداشتن قدم آخر نیستید. حقیقتا هیچ دلیلی وجود ندارد که شما به خاطرش مجبور به ازدواج شوید.
به تعویق انداختن عروسی و مشاوره میتوانند از خجالتآورترین، ناراحتکنندهترین و آزاردهندهترین کارهایی باشند که در زندگیتان مجبور به انجامشان هستید، اما آیا این باز بهتر از آن نخواهد بود که مجبور باشید توضیح دهید چرا ازدواجتان فقط چند ماه به طول انجامید یا اینکه چرا دوباره صورت و بدنتان به خاطر کتکهای همسرتان کبود شده؟
من هم دلم میخواهد همه عشق واقعیشان را پیدا کنند، با او ازدواج کنند و خوشبخت شوند. اما همه به درد ازدواج با هم نمیخورند. صرف اینکه قرار عروسی گذاشتهاید، به این معنا نیست که باید ادامه راه را هم بروید و ازدواج کنید، در حالی که همه نشانهها به شما میگویند این کار اشتباه اســت.
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت میکنیم.
*****
در مجلس شبنشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:
میلکین سرخ شد و جواب داد:
- از که شنیدهاید، که من زن میگیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته اســت؟
- همه میگویند، از تمام قرائن هم اینطور معلوم اســت… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال میکنید ما از هچجا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را میبینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم اســت … هر روز در منزل کاندراشکینها هستید، آنجا ناهار میخورید، شام میخورید. رمان میخوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش میکنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او میبرید … همه چیز را میبینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و میگفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه میافتد … خوب، چه میشود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی اســت؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…
میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص اســت، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت میکند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت اینطور فکر میکنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار میخورم، با ناستنکا گردش میکنم…
نه – نه، مقتضی اســت که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتیها، این لعنتیها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا میروم، با این کاندراشکین ابله صحبت میکنم و میفهمانم، که به من امیدوار نباشد، و میروم به دنبال کارم!»
روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبهی نه میشد.
صاحب خانه او را با این حرفها استقبال کرد:
- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه میکنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا میآید… یک دقیقه رفته اســت به منزل گوسئفها …
میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:
- حقیقت این اســت، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامدهام، – آمدم خدمت شما… باید راجعبه مطالبی با شما صحبت کنم… نمیدانم چه توی چشمم رفته…
کاندراشکین چشمکی زد و گفت:
- راجع به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا اینطور خجالت میکشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی اســت! میدانم راجعبه چه میخواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید اینکار میشد…
- حقیقت این اســت، که طوری اتفاق افتاده… میدانید، موضوع این اســت، که من … آمدهام با شما وداع کنم… فردا سفر میکنم و میروم…
چشمهای کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:
- یعنی چه که میروید؟
- خیلی ساده… میروم، والسلام… اجازه بدهید از مهماننوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…
رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:
- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمیفهمم… بدیهی اســت، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم میتوانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالیجناب، شما دارید سر ما کلاه میگذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!
- من… من… من نمیدانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه میگذارم؟
- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد میکردید، میخوردید، مینوشیدید، امیدوار میکردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح میکردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر میکنند!
من… من… امیدوار نمیکردم…
- بدیهی اســت، خواستگاری نمیکردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار میخوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده میشود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار میخوردند، اگر شما هم نامزد نمیبودید؛ مگر من حاضر میشدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمیخواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…
- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی اســت، من به او خیلی احترام میکنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمیکنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.
کاندراشکین لبخندی زد و گفت:
- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر میشود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوانها گاهی تئوریهایی پیش میکشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کلهاش بلند میشود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواریها هموار میشود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه اســت- عبور از آن دشوار اســت، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب میشود!
- فرمایشات شما صحیح اســت، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.
- لایقی، لایقی! مهمل میگویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمیدانید… من فقیرم…
- اشکال ندارد! حقوق میگیرید و باید شکر خدا را بکنید…
- من … دائمالخمر…
کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:
- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیدهام! نمیشود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بودهام، گاهی افراط هم میکردهام. زندگی اینطور اســت…
- ولی من آخر بیداد میکنم، دائماً میخورم، این عیب موروثی اســت!
- باور نمیکنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائمالخمر بودن، باور نمیکنم!
میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمیشود فریب داد. چقدر دلش میخواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائمالخمر بودن، که چیزی نیست، من عیبهای دیگر هم دارم، رشوه میگیرم…
- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی میزنی!
- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…
من از شما پنهان کردهام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…
کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:
- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمیدانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمیتوانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کردهاید؟
- صدوچهل هزار منات
- بله. مبلغ گزافی اســت، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری میآید… اینطور دختره ممکن اســت مفت از بین برود. در این صورت کاری نمیشود کرد، خدا به همراه…
میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:
- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، میتواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز اســت. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا میشود زندگی کرد. اگر عیالوار نمیبودم خود من هم میرفتم. میتوانید خواستگاری کنید!
میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی اســت! حاضر اســت دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».
او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده اســت… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.
- هیچ تفاوتی نمیکند، مجازات همه یکی اســت!
- تفو!
- چه خبر ست که اینطور بیمحابا تف میکنید؟
- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفتهام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من اســت فاش کنم… راز وحشتناکی اســت!
- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!
کیریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی رویگردان میشوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بودهام، ولی از آنجا فرار کردهام!!…
کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقهای ساکت و بیحرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه میکرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:
- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینهام پروراندهام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!
میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.
ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:
- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکردهاند!
- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی میکنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.
- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همینطور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی اســت که از کردهی خود نادم شدهاید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!
سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش میرسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:
- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمیدانید، من… دیوانهام، دیوانهها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.
- باور نمیکنم، دیوانهها اینطور منطقی حرف نمیزنند…
- معلوم میشود چیزی نمیدانید که اینطور فکر میکنید، مگر شما نمیدانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی میکنند و در فواصل آن ادوار با آدمهای عادی هیچ تفاوتی ندارند؟
- باور نمیکنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:
- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق میآورم.
- اگر تصدیق را ببینم باور میکنم، اما حرف شما را باور نمیکنم… عجب دیوانهای!
- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما میآورم… عجالتاً خداحافظ
میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش میشد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.
میلکین به دکتر رو کرد و گفت:
- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمدهام، موضوع این اســت، که … میخواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کردهام خودم را دیوانه معرفی کنم… میدانی، تا حدی، همان رویهیها ملت اســت… میدانی که دیوانهها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانهی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانهام!
- تو نمیخواهی زن بگیری؟
- به هیچ وجه!
دکتر دستی به زلفهای ژولیدهاش زد و گفت:
در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمیخواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقلترین اشخاص اســت.
اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شدهای….
سال ۱۸۸۵
برترین ها: تصمیم گرفتهایم از این به بعد با داستای های شیرین ایرانی یا خارجی از آثار نویسندگان بزرگ و مطرح در خدمتتان باشیم. در این مطلب شما را به خواندن داستان کوتاه «نامزد و پدرجان عروس» اثر آنتوان چخوف دعوت میکنیم.
*****
در مجلس شبنشینی و رقص درییلاق، یکی از آشنایان پیوتر – پتروویچ – میلکین رو به او کرد و گفت:
میلکین سرخ شد و جواب داد:
- از که شنیدهاید، که من زن میگیرم/ کدام احمق چنین چیزی به شما گفته اســت؟
- همه میگویند، از تمام قرائن هم اینطور معلوم اســت… لازم نیست پنهان کنید، بابا جان… شما خیال میکنید ما از هچجا خبر نداریم، ولی ما همه چیز را میبینیم و از زیر و زبر کار خبر داریم، هه-هه-هه- … از تمام قرائن معلوم اســت … هر روز در منزل کاندراشکینها هستید، آنجا ناهار میخورید، شام میخورید. رمان میخوانید… فقط با ناستنکا کاندراشکینا گردش میکنید، هر چند دسته گل هست فقط برای او میبرید … همه چیز را میبینم – قربان! همین چند روز پیش خود کاندراشکین- پدر آن دختر را ملاقات کردم و میگفت: که کار شما دیگر به کلی تمام شده، به محض اینکه از ییلاق به شهر نقل مکان کنید، فوراً عروسی به راه میافتد … خوب، چه میشود کرد؟ خدا بخت بدهد؛ به قدری که من برای کاندراشکین خوشحالم، برای شما خوشحال نیستم … آخر، بیچاره هفت تا دختر دارد، هفت تا! مگر شوخی اســت؟ کاش خدا وسیله بسازد، که اقلاً یکی را سرو سامان بدهد…
میلکین فکر کرد: « بر شیطان لعنت !… این دهمین شخص اســت، که راجع به ازدواج من با ناستاسیابا من صحبت میکند. شیطان همه را ببرد؟ به چه مناسبت اینطور فکر میکنند، فقط به این مناسبت، که هر روز در منزل کاندراشکین ناهار میخورم، با ناستنکا گردش میکنم…
نه – نه، مقتضی اســت که دیگر جلو این شایعات را بگیرم، نباید فرصت را از دست داد، و الا تا بروم به جهنم، این لعنتیها، این لعنتیها، واقعاً مرا داماد خواهند کرد!… فردا میروم، با این کاندراشکین ابله صحبت میکنم و میفهمانم، که به من امیدوار نباشد، و میروم به دنبال کارم!»
روز بعد از گفتگویی، که در بالا شرح داده شد، میلکین با احساس شرمندگی و اندکی بیم، وارد اتاق دفتر ییلاقی کاندراشکین کارمند رتبهی نه میشد.
صاحب خانه او را با این حرفها استقبال کرد:
- پیوتر – پتروویچ، درود بر شما، چطورید، چه میکنید؟ دلتان تنگ شده، عزیز جان، هه- هه- هه… الان ناستاسیا میآید… یک دقیقه رفته اســت به منزل گوسئفها …
میلکین از شرمساری دستی به چشمش کشید و اهسته گفت:
- حقیقت این اســت، که من برای دیدن ناستاسیا– کی ریللوونا نیامدهام، – آمدم خدمت شما… باید راجعبه مطالبی با شما صحبت کنم… نمیدانم چه توی چشمم رفته…
کاندراشکین چشمکی زد و گفت:
- راجع به چه مطلبی قصد دارید با من صحبت کنید؟ هه-هه- هه… چرا اینطور خجالت میکشید، عزیز جان؟ آخ از دست این مردها! مردها! جوانی مصیبتی اســت! میدانم راجعبه چه میخواهید صحبت کنید! هه- هه- هه… خیلی زودتر باید اینکار میشد…
- حقیقت این اســت، که طوری اتفاق افتاده… میدانید، موضوع این اســت، که من … آمدهام با شما وداع کنم… فردا سفر میکنم و میروم…
چشمهای کاندراشکین از حدقه در آمده، پرسید:
- یعنی چه که میروید؟
- خیلی ساده… میروم، والسلام… اجازه بدهید از مهماننوازی پر از لطف شما تشکر کنم… دخترهای شما به قدری مهربانند… هرگز فراموش نخواهم کرد، که چه دقایقی…
رنگ کاندراشکین کبود شد و بانگ زد:
- اجازه بدهید- قربان… من مقصود شما را درست نمیفهمم… بدیهی اســت، هر کسی حق دارد سفر کند… شما هم میتوانید هر کاری، که دلتان بخواهد بکنید، اما، عالیجناب، شما دارید سر ما کلاه میگذارید… اینکار شرافتمندانه نیست- قربان!
- من… من… من نمیدانم، چطور یعنی دارم سرتان کلاه میگذارم؟
- تمام تابستان را به اینجا رفت و آمد میکردید، میخوردید، مینوشیدید، امیدوار میکردید، از این صبح تا آن صبح با دخترها تفریح میکردید و ناگهان بفرمائید- آقا سفر میکنند!
من… من… امیدوار نمیکردم…
- بدیهی اســت، خواستگاری نمیکردید، ولی مگر معلوم نبود که رفتار شما به کجا منجر خواهد شد؟ هر روز ناهار میخوردید، هر شب تا سحر با ناستاسیا بازو به بازو… مگر تمام این کارها بدون قصد و ساده میشود؟ فقط نامزدها هر روز با هم ناهار میخوردند، اگر شما هم نامزد نمیبودید؛ مگر من حاضر میشدم هر روز به شما غذا بدهم! بلی قربان، شرافتمندانه نیست! من نمیخواهم بشنوم! بفرمائید لطفاً، خواستگاری کنید، والا من … خدر دانید…
- ناستاسیا- کی ریللوونا دختر خوب… بسیار مهربانی اســت، من به او خیلی احترام میکنم و … بهتر از او زنی برای خودم آرزو نمیکنم، ولی … از حیث عقاید و افکار توافق نداریم.
کاندراشکین لبخندی زد و گفت:
- موضوع همین ست؟ فقط؟ آخر روح روانم، مگر میشود زنی پیدا کرد، که از حیث عقاید و افکار کاملاً مثل شوهرش باشد، آخ، جوان، جوان! چقدر خامی، خام! جوانها گاهی تئوریهایی پیش میکشند، که به خدا، هه- هه- هه… آدم دود از کلهاش بلند میشود… حالا از حیث عقاید و افکار توافق ندارید، اما کمی که زندگی کردید، تمام این اختلافات رفع و ناهمواریها هموار میشود. خیابان سنگفرش، مادامی که تازه اســت- عبور از آن دشوار اســت، اما وقتی که قدی از آن عبور و مرور کردند، صاف و خوب میشود!
- فرمایشات شما صحیح اســت، ولی… من لایق ناستاسیا- کی ریللوونا نیستم.
- لایقی، لایقی! مهمل میگویی! تو جوان بسیار خوبی هستی!- شما عیوب و نقائص مرا نمیدانید… من فقیرم…
- اشکال ندارد! حقوق میگیرید و باید شکر خدا را بکنید…
- من … دائمالخمر…
کاندراشکین دستهایش را تکان داد و بانگ زد:
- نه- نه- نه!… هیچ وقت شما را مست ندیدهام! نمیشود، که جوان مشروب نخورد… خودم جوان بودهام، گاهی افراط هم میکردهام. زندگی اینطور اســت…
- ولی من آخر بیداد میکنم، دائماً میخورم، این عیب موروثی اســت!
- باور نمیکنم، آدم سرخ و سفید و باطراوتی، مثل شما – و دائمالخمر بودن، باور نمیکنم!
میلکین فکر کرد:« این شیطان را نمیشود فریب داد. چقدر دلش میخواهد دخترها را از سرش باز کند!» سپس با صدای بلندتر ادامه داد: دائمالخمر بودن، که چیزی نیست، من عیبهای دیگر هم دارم، رشوه میگیرم…
- عزیز جان، کیست که رشوه نگیرد، هه- هه- هه. حرف عجیبی میزنی!
- گذشته از آن، تا تکلیف من معلوم نشده، من حق ندارم زن بگیرم…
من از شما پنهان کردهام، ولی حالا باید همه چیز را بدانید… من … من بجرم اختللاس تحت تعقیب هستم…
کاندراشکین مبهوت شد و بانگ زد:
- تحت تعقیب؟ بع-له … تازگی دارد. هیچ نمیدانستم. راستی هم تا تکلیف شما معلوم نشود نمیتوانید زن بگیرید… خوب، شما خیلی اختلاس کردهاید؟
- صدوچهل هزار منات
- بله. مبلغ گزافی اســت، بلی، واقعاً هم، از این کار بوی تبعید به سیبری میآید… اینطور دختره ممکن اســت مفت از بین برود. در این صورت کاری نمیشود کرد، خدا به همراه…
میلکین نفسی به راحتی کشید و دستش را به طرف کلاهش دراز کرد… کاندراشکین کمی فکر کرد و چنین ادامه داد:
- اگر چه، اگر ناستاسیا شما را دوست دارد، میتواند، با شما به آنجا بیاید. عشقی که حاضر به فداکاری نباشد عشق نیست! ضمناً استان تومسک خیلی حاصلخیز اســت. در سیبری، باباجان، خیلی بهتر از اینجا میشود زندگی کرد. اگر عیالوار نمیبودم خود من هم میرفتم. میتوانید خواستگاری کنید!
میلکین فکر کرد:« عجیب شیطانی اســت! حاضر اســت دخترش رابه اهریمن بدهد تا از سر خودش باز کند».
او باز با صدای بلند گفت:« مطلب هنوز تمام نشده اســت… مرا تنها برای اختلاس محاکمه نخواهند کرد، بلکه برای جعل و تقلب در اسناد دولتی هم محاکمه خواهند کرد.
- هیچ تفاوتی نمیکند، مجازات همه یکی اســت!
- تفو!
- چه خبر ست که اینطور بیمحابا تف میکنید؟
- هیچ… گوش کنید، من هنوز تمام حقایق را به شما نگفتهام… مجبورم نکنید مطلبی را که از اسرار مگوی زندگی من اســت فاش کنم… راز وحشتناکی اســت!
- هیچ میل ندارم اسرار شما را بدانم! اهمیتی ندارد!
کیریل- تیمایه ویچ؛ خیلی اهمیت دارد، اگر بشنوید … بدانید من کیستم، از من به کلی رویگردان میشوید… من جنایتکار محکوم به اعمال شاقه هستم و به سیبری تبعید شده بودهام، ولی از آنجا فرار کردهام!!…
کاندراشکین مانند مار گزیده از جلو میلکین به عقب جست و در جایش خشک شد. دقیقهای ساکت و بیحرکت ایستاده، با چشمان وحشتبار به میلکین نگاه میکرد، بعد توی صندلی راحتی افتاد و ناله کرد:
- هیچ انتظار نداشتم… چه ماری را روی سینهام پروراندهام! بروید! برای رضای خدا بروید! بروید، که دیگر من شما را نبینم! آخ!
میلکین کلاهش را برداشت و با وجد و سرور به طرف در رفت.
ناگهان کاندراشکین او را صدا کرد:
- صبر کنید، پس چرا تا حالا شما را بازداشت نکردهاند!
- اسم را عوض کرده با اسم دیگر زندگی میکنم… مشکل بتوانند مرا بازداشت کنند.
- شاید شما تا دم مرگ هم بتوانید همینطور زندگی کنید، که هیچکس نفهمد شما کیستید… صبر کنید، الان شما آدم شرافتمندی هستید، مدتی اســت که از کردهی خود نادم شدهاید. دست خدا همراه، هرچه باداباد، عروسی کنید!
سراپای میلکین غرق عرق شد… دیگر بالاتر از اینکه خود را محکوم به اعمال شاقه و فراری از سیبری معرفی کرده بود، نه دروغی به خاطرش میرسید، نه محلی برای درغگویی بود و فقط یک راه نجات باقیمانده بود آن هم عبارت از این بود، که ننگ و رسوایی را بر خود هموار کند و بدون ذکر علت و دلیل فرار کند… او دیگر حاضر بود یواشکی از در بیرون برود، که فکری به مغزش راه یافت… پس از اندکی مکث گفت:
- گوش کنید، هنوز شما تمام حقایق را نمیدانید، من… دیوانهام، دیوانهها و مجانین هم از ازدواج ممنوعند.
- باور نمیکنم، دیوانهها اینطور منطقی حرف نمیزنند…
- معلوم میشود چیزی نمیدانید که اینطور فکر میکنید، مگر شما نمیدانید که بسیاری از دیوانگان، در اوقات معینی دیوانگی میکنند و در فواصل آن ادوار با آدمهای عادی هیچ تفاوتی ندارند؟
- باور نمیکنم، اصلاً حرفش را هم نزنید:
- در این صورت من از دکتر برای شما تصدیق میآورم.
- اگر تصدیق را ببینم باور میکنم، اما حرف شما را باور نمیکنم… عجب دیوانهای!
- نیم ساعت دیگر تصدیق طبیعت را برای شما میآورم… عجالتاً خداحافظ
میلکین کلاهش را با شتاب برداشت و بیرون دوید. پنج دقیقه بعد او وارد منزل دکتر فیتیویف دوست خودش میشد، ولی بدبختانه، مخصوصاً در موقعی رسیده بود که او بعد از نزاع کوچکی با زنش مشغول مرتب کردن سرو زلفش بود.
میلکین به دکتر رو کرد و گفت:
- دوست گرامی، من برای خواهشی پیش تو آمدهام، موضوع این اســت، که … میخواهند، به هر نحوی که بشود، مرا داماد کنند… برای نجات از این مصیبت، من خیال کردهام خودم را دیوانه معرفی کنم… میدانی، تا حدی، همان رویهیها ملت اســت… میدانی که دیوانهها اجازه ندارند زن بگیرند. مرا مرهون محبت دوستانهی خودت کن و تصدیقی بده، که من دیوانهام!
- تو نمیخواهی زن بگیری؟
- به هیچ وجه!
دکتر دستی به زلفهای ژولیدهاش زد و گفت:
در این صورت من حاضر نیستم به تو تصدیق بدهم. کسی که نمیخواهد زن بگیرد دیوانه نیست، بر عکس عاقلترین اشخاص اســت.
اما هر وقت خواستی زن بگیری، آنوقت دنبال تصدیق بیا… آن وقت مسلم و واضح خواهد بود، که تو دیوانه شدهای….
سال ۱۸۸۵