مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستانک؛ اشک پدر

[ad_1]

 

 

 

 

 برترین ها:  هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش اســت...» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا اســت. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.

با وجود آن که پدرم هر روز از صبح زود تا دیر وقت شب دوندگی می کرد، اما تحصیل من و برادرم در مدرسه، فشار مالی خانواده را سنگین کرده بود و خانواده ام زندگی را به سختی می گذراند.

پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.

اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟

پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»

پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آی این مرد که می بینم، پدر من اســت؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟

کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.

در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.

پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ اســت. من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط



کلماتی برای این موضوع

داستانکدخترک تازه از هنرستان برگشته لم داده به پایه ی مبل و پاهایش را دراز کرده تند تند غذا داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک ذکاوت بوعلی داستانک داستان های کوتاه و آموزندهذکاوت بوعلی داستانک داستان های کوتاه و آموزنده برای دریافت دو وعده داستانکصبح و داستانک انجمن های فارس پاتوقموضوعات آزاددر یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با فرزند زندگی می کردند برای امرار معاش پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث …پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث روایات درمورد زشتی اثر جمله گناه داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک امام …پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک امام حسین ع عاشورا کربلا محرم شعر داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان کوتاه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز – اس ام اس جوک عکس و کلیپ طنزدر شب رحلت خاتم انبیا، محمد مصطفی ص فرشتگان عرش می گریند عاشقانش با چشمانی اشک آلود،



لینک منبع :داستانک؛ اشک پدر

تصاویر برای داستانک؛ اشک پدر داستانک؛ اشک پدر - برترین ها www.bartarinha.ir/fa/news/171823/داستانک-اشک-پدر‏ - ذخیره شده - مشابه 23 ژانویه 2015 ... داستانک؛ اشک پدر. هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و ... داستانک؛ اشک پدر - بیتوته www.beytoote.com/fun/fiction.../anecdotes3-tears-father.html‏ - ذخیره شده - مشابه سرگرمی سایت سرگرمی داستانهای آموزنده,داستانهای جذاب,پدر,داستان پدر,داستان, داستان اشک پدر,داستان جذاب اشک پدر,داستانهای جذاب. داستانک | اشک پدر - اس ام اس | اس ام اس عاشقانه messagefa.ir/3549/داستانک-اشک-پدر/‏ - ذخیره شده داستانک | اشک پدر | داستان غم انگیز و تاثیر گذار اشک پدر. داستانک؛ اشک پدر | | linkchee.com/H2XAAAAAAAAIA‏ - ذخیره شده 28 دسامبر 2016 ... داستانک؛ اشک پدر. سرگرمی,سایت سرگرمی. داستان کوتاه اشک پدر. هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتیبچه بودی، عادت داشتی روی دوشم ... داستانک؛ اشک پدر | | linkchee.com/EKXQ4AAAAAAIA‏ - ذخیره شده 31 دسامبر 2016 ... بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی،پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می داستان کوتاه اشک پدر هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه ... هرلحظه، داستانک؛ اشک پدر harlahze.com/اخبار-خواندنی/داستانک-اشک-پدر‏ داستانک؛ اشک پدر. هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است » دلم می گرفت و برای پدرم غصه می ... آخرین خبر | داستانک/ اشک های پدر akharinkhabar.ir/interestings/2363070/داستانک-اشک-های-پدر‏ - ذخیره شده 28 دسامبر 2015 ... بیتوته/ هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و برای پدرم ... داستان کوتاه - جذاب www.jazzaab.net/news_cats_43.html‏ - ذخیره شده داستان عاشقانه,داستان کوتاه عاشقانه,داستان های کوتاه عاشقانه,داستان کوتاه طنز, داستانک,سرگرمی,داستان کودکانه داستانهای جالب,داستان طنز ... داستان کوتاه اشک پدر. داستان کوتاه : مهر پدر و مادر - داستانهای کوتاه dastan-kotah-tarikhi.blogsky.com/1390/08/12/post-33/‏ - ذخیره شده - مشابه و من هم گفتم پدر و مادرم ... آن زن همسری بیمار و دختر کوچکی نیز داشت . زندگی آنان با همان یک لبخند و اشک مردی که در راه دیده بود دگرگون شد . و درهای روزی به رویشان ...