دستی به سرم کشیدم. انگار خودش لعبتی بود که به من میگفت کچل کوتوله! با آن دماغ گنده و دستهای درازش خیلی شبیه گوریل بود.
- اسمت چیه؟
- اسمال.
- اسمال. چهقدر بهت میآد. نمیخوای بدونی اسم من چیه؟
- دستی به سرم کشیدم و گفتم: «نه.» او هم گفت: «برو بابا!»
بعداً فهمیدم اسمش شاهین است. البته همه گوریل صدایش میکردند. یکبار وقتی سرم را روی میز گذاشته بودم، زد پس گردنم و گفت: «افتخار نمیدی اون ور کلهات رو هم ببینیم؟» سرم را بلند نکردم و رفت.
یک بار دیگر هم کسی نبود کنارش بنشینم. به صندلی بغلش اشاره کرد و گفت: «خالیه. بیا اینجا.» آن روز از صبح تا ظهر مدام به بهانهی پرسیدن اشکالها سعی میکرد با من حرف بزند. سؤالهای خیلی بیربطی میکرد. معلوم بود از درس چیزی نمیفهمد. لابد فکر میکرد چون کچلم حاضرم با او دوست شوم.
دم ظهر که منتظر بودیم زنگ بخورد، معلممان، آقای کاظمی صدایش کرد و با آن صدای کلفتش گفت: «چهقدر حرف میزدین تو و رحمتی؟»
- آقا داشتم ازش اشکال میپرسیدم.
- چیزی هم بلده یا مثل خودته؟
- نه آقا، مخش خیلی کار میکنه.
- پس همیشه پیش هم بشینین.
من که به حرفهایشان گوش میکردم، داد زدم: «آقا من از این ته، تخته رو نمیبینم.»
آقای کاظمی خودش را به نشنیدن زد و از کلاس خارج شد.
کیف گوریل کوک بود. ازش پرسیدم: «چیه؟ چرا بندری میرقصی؟» خندید.
از آن روز به بعد بچهها من را اسمال گوریل صدا میکردند. از اینکه اسمم را با او ترکیب میکردند، چندشم میشد. یک روز نیکنام گفت: «بختیاری، نگاه کن! اسی هم شبیه گوریله ها. اسی یه وری وایسا.» و به شوخی مشتهایش را به سینهاش کوبید.
- نه، شبیه بوزینه است. بوزینهی کچل!
- ولی اسمال گوریل بیشتر بهش میآد. از بس با گوریل گشته، شبیه اون را ه میره.
ناگهان صبرم تمام شد. کفشم را درآوردم و به طرف نیکنام پرت کردم. او هم جاخالی داد و گفت: «کچل جنگی!» بقیه هم با او همصدا شدند:
- کچل جنگی!
- کچل جنگی!
احساس میکردم پشتم میلرزد. کف دستم را به سرم کشیدم. خیس عرق بود. نمیدانستم چه کنم که یک دفعه گوریل مرا به عقب هل داد. آن لحظه واقعاً شبیه گوریل شده بود. میترسیدم جمجمهام را خرد کند، اما رو به بچهها گفت: «نامردا! چند نفر به یک نفر؟»
نایستادم که بقیهاش را نگاه کنم. کولهام را برداشتم واز مدرسه زدم بیرون.
فردای آن روز وقتی وارد مدرسه شدم، گوریل با لبخند نگاهم میکرد. لابد انتظار داشت ازش تشکر کنم. لابد تصور میکرد با کاری که کرده، رفقای خوبی میشویم، اما من فقط دستی به سرم کشیدم و رفتم روی نیمکت آخر نشستم. ازش خجالت میکشیدم.
اسماسادات رحمتی،17 ساله
خبرنگار افتخاری از تهران