کامبیز درمبخش، کاریکاتوریستِ پیشکسوت در گفتوگو با دوچرخه:
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - محمد سرابی:
هر هنر یک بخش تکنیکی و یک بخش ایده دارد، اما میگویند کسی که خلاقیتش را پرورش نداده باشد، بعد از مدت کوتاهی یا به تقلید از کارهای دیگران میپردازد و یا کارهای قبلی خودش را تکرار میکند.
کاریکاتور هم یکی از هنرهایی است که کاملاً به خلاقیت بستگی دارد.
«کامبیز درمبخش» از نوجوانی کشیدن کاریکاتور را بهصورت حرفهای شروع کرده است و الآن بیش از 60 سال است که این کار را ادامه میدهد. او که همین امسال پنج نمایشگاه انفرادی دارد و با نشریات گوناگونی همکاری میکند، هفتهنامهی دوچرخه را هم میشناسد و پیش از این، بعضی از آثارش را برای چاپ در صفحهی اول در اختیار این نشریه قرار داده است.
در یک روز پاییزی، در کافهای پای صحبتهای این هنرمند با تجربه مینشینیم. همان وقت هم قلمی در دست دارد و تعدادی ورق سفید زیر دست، که روی آنها طرحهایی کشیده است.
اولین کاریکاتور من در ماهنامهی ارتش چاپ شد که پدرم سردبیر آن بود. اثری که در آن دو تا گروهبان بودند. درجهی گروهبان ارتشی سهتا علامت 8 و درجهی گروهبان شهربانی سهتا علامت 7 داشت و هرچند هردو گروهبان بودند، گروهبان ارتشی میگفت چون من سهتا 8 دارم و تو سهتا 7، پس تو باید به من احترام بگذاری! اولین کاریکاتور خاطرهی خوبی داشت، چون هم اسمم همراه آن چاپ شد و هم بابتش پول گرفتم.
کاریکاتور بعدیام دربارهی یک شخصیت رایج در آن زمان بود که ژیگولو نام داشت و در کاریکاتورهای دیگر هم دیده میشد. نمادی از مردهای جوانی بود که دنبال مدهای عجیب و غریب هستند.
آنموقع یک مدلِ مو مد شده بود که از جلوی سر بالا میآمد. چون موهای یک بازیگر آمریکایی به اسم «کورنل وایت» این شکلی بود، این مدل مو هم به اسم کورنلی معروف شد.
پسرها شبها موهایشان را با دستمال میبستند تا همانطور سربالا بماند. من یک ماشین فولکسواگن کشیدم که راننده موهایش را مدل کورنلی درست کرده و موهایش آنقدر بلند بود که پنجرهی سقف را باز کرده و آنها را بیرون گذاشته بود.
بعد برای اینکه باد موهایش را به هم نریزد با یک نخ آنها را به آنتن بسته بود. این کاریکاتور در مجلهی اطلاعات هفتگی چاپ
شد.
از 11، 12سالگی نقاشی میکشیدم و نقاشیهایم را میفروختم. آن موقع گردشگرها عکسهایی که زندگی در ایران را نشان میداد میخریدند. این نقاشیها مشتریهای دیگری هم داشت؛ کسانی که نقاشیهایی شبیه مینیاتور یا تختجمشید و تصاویری از این قبیل میخواستند.
اتفاقاً یک نقاش ارمنی بود که از مردم عادی و زندگی روزمرهشان، نقاشی میکشید. نقاشیهایی از مردم توی بازار؛ مانند مردی که قالیچهای روی دوشش گذاشته بود، پیرزنی که مرغ و خروس داشت یا جگرکیای که منقلش را باد میزد. من هم کشیدن این تصاویر را یاد گرفته بودم و از روی هر کدام 50 تا عین هم میکشیدم.
راستش را بخواهید رج میزدم. یکبار رنگ آبی درست میکردم و 50 پیراهن را رنگ میکردم، بعد 50 کلاه را رنگ قهوهای میزدم و.... یاد گرفته بودم چهطور در تعداد زیاد نقاشی کنم. هر کدام را پنج تومان به مغازهدارها میفروختم که خب آنها با قیمت خیلی بالاتری به مشتریها میفروختند.
بله، هر روز و همیشه کاغذ و قلم همراهم دارم. اگر نداشته باشم، میروم و از نزدیکترین جایی که میشود میخرم.
افسردگی و کار نکردن خطرناکترین چیز برای هنرمندها در تمام رشتهها است. اگر بهترین گیتاریست هم مدتی کارنکند دستش دیگر آمادهی گرفتن سیمها نیست و باید مدتی تمرین کند تا به شرایط قبلی برگردد.
من از همان جوانی فهمیدم که نمیتوانم کارِ کارمندی را انتخاب کنم، اما همین کار کاریکاتور را دائم ادامه دادم و هیچوقت قطعش نکردم. همین هم باعث شده است که در 75 سالگی موقع کشیدن خطهای کاریکاتور دستم نمیلرزد.
خلاقیت به تداوم کار بستگی دارد. خلاقیت بعداً به وجود نمیآید؛ آدمها خلاق به دنیا میآیند.
یعنی خلاقیت در وجود بعضی هست و در وجود بعضی دیگر نیست؛ مثل موتزارت یا پیکاسو. تعدادی آدم خوششانس هم هستند که میتوانند خلاقیت خود را با دیگران تقسیم کنند. حیف است که برای خودشان نگه دارند.
بعضی وقتها هم نشاندادن خلاقیت خرج دارد؛ مثل کسی که میخواهد کار سینما انجام دهد، ولی کاری که من انجام میدهم فقط قلم و کاغذ و حداکثر مقداری رنگ و قلممو لازم دارد که ابزار سادهای برای هنر است.
کودکی کامبیز درمبخش
خلاقیت یاددادنی نیست، یاد گرفتنی است. نباید ناامید شد و باید به کوشش ادامه داد. در همین رشتهی کاریکاتور، پرورش خلاقیت فرمولهایی دارد که من به مرور زمان آنها را یادگرفتهام و در کارگاهها به کسانی که میخواهند بیاموزند یاد میدهم، اما اینکه چهقدر از آنها استفاده کنند و یاد بگیرند به خودشان بستگی دارد.
الآن جوانهایی هستند که استعداد زیادی دارند و از نظر تکنیکی دستشان خیلی ماهر است. در حال حاضر در ایران هزار کاریکاتوریست داریم که 10نفرشان در سطح بینالمللی مطرحند.
بعضی از آموزشها خلاقیت را میکُشد؛ مخصوصاً در سن پایین. بچههایی هستند که خیلی خوب نقاشی میکنند یا کاردستی درست میکنند، اما پدر و مادر دنبال استادی میگردند که به او آموزش رسمی بدهد، ولی آن استاد، بچه را شکل خودش میکند.
در نتیجه بچه کارهای خودش را کنار میگذارد و دچار سردرگمی میشود. خلاقیتی که داشت هم در قالبهای دیگر محدود میشود. البته اگر به سن بالا برسد میتواند استاد داشته باشد.
الآن که رسانههای الکترونیکی و اینترنتی اینقدر زیاد شدهاند، میشود از همین راه اطلاعات و آموزشهای زیادی بهدست آورد. گاهی تمام چیزهایی که قبلاً یک استاد در مدت یک سال به شاگردانش یاد میداد در یک ماه یا کمتر به دست میآید.
وقتی میشود اینهمه آموزش را از راه اینترنت دریافت کرد، دیگر لازم نیست وقت و هزینه صرف کلاسهای آموزشی کرد. خود من در 16سالگی کاریکاتورهایم در روزنامهها چاپ میشد ولی گفتند که باید آموزش رسمی ببینی.
من هم به هنرستان هنرهای زیبا رفتم. بعد آنجا به مدت یک سال میگفتند که باید از کوزه و بطری و لیوان طرح بکشیم و سایه بزنیم. البته این روش فقط مخصوص ایران نیست و در تمام دنیا نقاشی را به همین روش آموزش میدهند.
یک بار طرحی با همین موضوع کشیدم که در آن درون ذهن یک بچه، سیمهای رنگی شاد و درهم پیچیدهای قرار داشت و در مقابل درون ذهن بزرگترها سیمهای زنگ زده بود. بچهها امروز وارد دنیای جدیدی شدهاند و آگاهی زیادی از جهان دارند.
عکسها: مهبد فروزان
اسم نداشت، اما از مدتی قبل اسمش را گذاشتهام عمو کامبیز. خیلی از هنرمندها در آثارشان نشانههایی دارند که مثل امضای آنها است. مثل سبیل و لباسهای چارلی چاپلین که نشانهی او بود.
گاهی وقتها ایدهها را کاملاً میکشم و کار را تمام میکنم. گاهی هم یک «پیشطرح» میکشم و نگه میدارم تا موقعی که دوباره سراغش بروم. گاهی هم توی ذهن میماند.
جالب اینکه گاهی یک ایدهی خیلی خوب دارم، ولی وقتی پیادهاش میکنم میبینم زیاد هم چیز خوبی نشد. ایدهها دائم بهوجود میآیند، حتی توی خواب هم ممکن است یک ایده به سراغ شما بیاید.
بهترین جایزهای که گرفتهام جایزهی روزنامهی«یومیوری شیمبون» ژاپن در سال 1988 بود. یومیوری شیمبون که الآن هم چاپ میشود، آن موقع 18 میلیون نسخه تیراژ داشت.
کاریکاتور من تصویر یک نفر بود که ساعتش را به جای اینکه دور مچ دستش بسته شده باشد دور دو تا دستش پیچیده و او را اسیر کرده بود.
طرح جلد ویژهنامهی 9 سالگی دوچرخه
بله، شاید در جای دیگر اینقدر مورد توجه قرار نمیگرفت. از جمله در ایران که مغازهدارها تازه ساعت 9 صبح به زور کرکرهی مغازه را بالا میزنند و روی شیشه هم نوشتهاند از 12 تا یک تعطیل است، ولی 12 تعطیل میکنند تا چهار!
بله، کافهها محل رفتوآمد هنرمندها و کسانی بود که با آنها کار داشتند. البته تعداد کسانی که هنرمند بودند یا ادعای هنر داشتند کم بود. حالا اگر همه بخواهند به کافهها بیایند صندلی کم میآید!
با رایانه نمیتوانم کار کنم و هنوز کار با قلم و کاغذ را ترجیح میدهم. صفحههای مجازی را هم دوستانم اداره میکنند، ولی بعضیها را هم اصلاً نمیشناسم. مثلاً یک صفحه که چهارهزار دنبالکننده هم دارد و نمیدانم دست چه کسی است.
نباید از الآن بهعنوان یک شغل به آن نگاه کنند، زیرا بازارِ کار زیادی ندارد؛ مخصوصاً توی روزنامهها که الآن فروششان خیلی کم شده است. من با نشریات خارجی هم کار میکنم و میبینم که حتی فروش روزنامههای خارجی هم کاهش پیدا کرده است.
دیگر اینکه بعد از یک سال طرح کشیدن، زود به فکر چاپکردن کتاب نیفتند. من در دوران جوانی و زمانی که بهعنوان کاریکاتوریست شناخته شده بودم، تصمیم گرفتم کتاب آثارم را چاپ کنم، ولی 11 سال طول کشید تا این کار بهنتیجه برسد.
من متولد 1321 هستم. دوران کودکی در تهران زندگی میکردیم و به مدرسهی امیراتابک در بهارستان میرفتم که در نزدیکی خانهی ما بود. دورهی متوسطه را هم در دبیرستان ادیب به پایان رساندم. در آن زمان بهارستان به نوعی مرکز علم و هنر ایران بود و میشد آدمهای مشهور را هر روز در خیابان ببینی.
خانهی ما در خیابان چراغ برق بود که به وزارت فرهنگ نزدیک بود. من هرروز از پشتبام خانهمان ساختمان وزارت فرهنگ را میدیدم با آن چنار بزرگ و جغدهایش. حتی کوهها را هم به سادگی میشد دید، برف روی کوهها هم قابل مشاهده بود.
پس از دبیرستان وارد هنرستان هنرهای زیبا شدم. در آن دوران بود که در مجلات معتبر، آثارم چاپ میشد و حقوق خوبی هم داشتم. آن زمان تعداد کاریکاتوریستهای حرفهای از پنج، شش نفر بیشتر نبودند.
بعد از گرفتن دیپلم نقاشی تصمیم به مهاجرت گرفتم و همراه دوستم با اتوبوس به آلمان رفتم که تا آنجا یک هفته در راه بودیم. برای اینکه زبان بلد نبودم با خودم حدود 200 کاریکاتور بدونشرح بردم تا بتوانم آنجا کار کنم. کاریکاتورهای بدون شرح دیگر حد و مرز نمیشناخت.
به این ترتیب وارد مجلات آلمان شدم و در 17، 18 سالگی در بهترین مجلات دنیا کار میکردم. ولی بهخاطر اینکه خدمت سربازی نرفته بودم، سفارت پاسپورتم [گذرنامهام] را تمدید نکرد و ناچار شدم به ایران برگردم. از سوی دیگر در مدت اقامت در آلمان با همسرم آشنا شدم و با او به ایران برگشتم.
پس از 17سال با خانوادهام که در این مدت خانوادهی مادری خود را ندیده بودند به آلمان رفتم. تا قبل از انقلاب من با روزنامهها و مجلههای «آیندگان»، «کیهان» و «زن روز» همکاری میکردم.
بار دومی که به آلمان رفتم 22 سال آنجا ماندم. پس از 22 سال به این نتیجه رسیدم که هنرمند باید در وطنش باشد تا بتواند دربارهی آن بنویسد یا انتقاد کند. این بود که برگشتم و تا امروز مشغول کار هستم.