مردی داخل بازار قدم میزد ، خانمی را دید با لباسی چسبان ، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز … ، کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود ، کمی فکر کرد ، نتوانست جلوی خودش را بگیرد ، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و گفت :
ببخشید اجازه هست کمی به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم ؟
مرد که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد ، هر آنچه در دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت : مردک ، خجالت نمی کشی ، مگر خودت ناموس نداری ؟
اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت
گفت مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می برند تو هیچ نمی گویی ، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم اشکالی دارد ؟!!
اما مرد ناگهان مرد خشکش زد و همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد ، بعد از آن سرش را پائین انداخت ، انگار چیزی فهمیده بود !