«دوسال پیش یه نونخور کم شد. مُرد. اسهال خونی گرفت. دیر جنبیدیم از دست رفت. دو سالش بود. دختر.»
نانخورهای ناندربیار همه یک دست لباس قرمز به تن کردهاند. قرمز براق با کلاههای رنگ رنگی و صورتهای سیاه. سفیدی چشمهایشان از پشت سیاهی صورتشان براقتر دیده میشود. حاجی فیروزهای ریز و درشت از دو ساله تا پانزده ساله. البته اگر پانزده سالش شده باشد. این را نه پدرش درست میداند و نه خودش...
ردیف نشستهاند روی صندلیهای ایستگاه میرداماد. ساعت ۱۰/۵ شب. منتظرند مترو برسد و با خود ببردشان به خانه. به قول خودشان اون پایین مایینا. شوش. خانه همانجاست. بعد از ۱۰ ساعت کار، حاجی فیروزها دیگر نای خندیدن و رقص و آواز ندارند. آنکه از همه کوچکتر است. سرش را روی بازوی پدر گذاشته و به خواب رفته. اسمش نهال است. بقیه هم نیوشا و نسترن و نرگس و نازگل. پسرها هم مهدی و مهرداد و محمدرضا و آن بزرگه هم میعاد.
«این کوچیکه پدرسوخته از همه بهتر بشکن و بالا میندازه. نیم وجبی.»
حاجی فیروز اصلی یعنی پدر بچهها این را میگوید. از سن و سال بچهها به درستی خبر ندارد. خب کلاس چندم هستند؟ این را که حتماً میدانید... بلند بلند میخندد: «خانم چه مدرسهای؟ چه آشی چه کشکی؟ سه تا آخری که سنشون به مدرسه قد نمیده اما بقیشون نرفتن. بیسوادن. منم بیسوادم. چیزی جز عدد و رقم بلد نیستم فقط پول خوب میشمرم.»
این را که میگوید بازهم بلند میخندد: «اما شاید این آخریه رو بذاریم مدرسه چار تا چیز یاد بگیره. فسقلی باباست.»
روی صندلی دست راستیاش نهال یا همان فسقلی بابا از خستگی بیهوش شده و روی صندلی دست چپی هم ساکی مشکی گذاشته و محکم دستههایش را چسبیده. دسترنج بچهها در یکی از جیبهای ساک است. دسترنجی که حاصل چرخیدن بین ماشینها و دست در هوا چرخاندن و ۱۲-۱۰ ساعت ادا و اطوار ریختن است.
«درآمدمون بد نیست. شکر خدا. خیلیا هر چه قدرم که خودمون رو بکشیم سر کیسه رو شل نمیکنن اما خیلیام حاجی فیروز که میبینن ذوق میکنن. انگار وقتی ما رو میبینن تازه باورشون میشه که عید اومده. بهار اومده... کمبزه با خیار اومده...»
حاجی فیروز اینها را که میگوید و میرود در قالب همان حاجی فیروز وسط چهار راه که از پشت صورت سیاه، گوش تا گوش میخندد و همه را به خنده وا میدارد.
همان حاجی فیروز وسط چهارراه که چراغ قرمزها فرصت طلایی زندگیاش به حساب میآیند، ثانیهها برایش محترم هستند و قدر ثانیهها را میداند. تا ثانیهها به صفر نرسیده و چراغ سبز نشده باید رانندههای بیحوصله را وادار کنند که دست به جیب شوند.
«ابراب خودم اخماتو وا کن... ابراب خودم چرا نمیخندی؟»
صدایش را عوض میکند و شروع میکند به خواندن و بشکن زدن. دایره را هم از توی ساک در میآورد و شور برش میدارد. انگار نه انگار حاجی فیروز کوچولو روی بازویش به خواب رفته. هر بار که بشکن میزند سر حاجی فیروز کوچولو مثل یویو پرت میشود و دوباره میچسبد به شانههای پدر. آخرسر هم چشمهای خواب آلودش را به زور باز میکند و وقتی دایره را دست پدر میبیند که ضرب گرفته، مثل روبات از صندلی آبی ایستگاه میپرد روی زمین و شروع میکند به قر ریختن و دست در هوا چرخاندن و ریتم گرفتن. حاجی فیروز اصلی و بچهها شروع میکنند به خندیدن.
«پدر سوخته. نیگاش کن»
قاه قاه خنده بچهها که هر کدام روی صندلیها ولو شدهاند و سر روی شانههای هم گذاشتهاند، ایستگاه را بر میدارد. صدایشان میپیچد و ایستگاه خفته را بیدار میکند. چندان شلوغ نیست و چند مسافر بیشتر نیستند. آنها هم با دیدن حاجی فیروز فسقلی که با چشمهای خمار از خواب هم به فکر انجام وظیفه است، خندهشان میگیرد. خندهای که پشتش گریههای بیصداست. یک کمدی تلخ، ساعت ۱۰/۵ شب، ایستگاه متروی میرداماد، حاجی فیروز دو ساله که با شنیدن صدای دایره خودش را از صندلی آبی سر میدهد پایین و تلو تلو خوران میرقصد...
پدر که دست از دایره میکشد حاجی فیروز نیم وجبی هم دوباره خودش را از صندلی بالا میکشد و سرش را میگذارد روی شانه پدر و چند ثانیه نمیکشد که پلکهایش روی هم قفل میشوند. پدر دایره را میگذارد توی ساک. جای پولها امن است و تو یک جیب مخفی است.
آنطور که میگوید در این یک ماه روی هم هفت هشت میلیونی در آمد دارند هرسال. وسایل دیگرش هم آنجاست؛ لباس زاپاس برای بچهها و آبرنگ که صورتشان را با آن سیاه کنند. بعضی وقتها هم گواش میزنند به پوستشان. فرقی نمیکند هر چه بزنند شب همان آش است و همان کاسه. سوزش و خارش پوست.
این را بچهها میگویند اما با این حال حاجی فیروز بودن را خیلی دوست دارند. بیشتر از فال فروشی و اسپند چرخاندن و شیشه پاک کردن و... یک ماه آخر سال کارشان توپ توپ است. مردم هم مثل موقعهایی که فال و جوراب میفروشند بیمحلیشان نمیکنند. دوزار تحویلشان میگیرند. همین لبخند برایشان کلی میارزد. اینها را خودشان میگویند. همه با هم حرف میزنند و وسط حرفها خاله از دهانشان نمیافتد.
«خاله... امروز یه زنه بهم اسکناس ۱۰ تومنی داد. نازم کرد تازه... خاله خدا کنه عید نرسه ما همیشه حاجی فیروز بمونیم... خاله، ما هنوز هیچی برا عید نخریدیم. من میخوام یه کفش پاشنه بلند صورتی بگیرم که روش پاپیون داره. خاله تازه من یه گل سرم میخوام که روش گل رز داشته باشه... خاله... خاله...»
بچهها بعد از آن همه شور و اشتیاق ناگهانی دوباره مثل دستگاهی که باتری تمام کند، از حال میروند و سکوت به ایستگاه باز میگردد. قطار که از دور به ایستگاه نزدیک میشود، مثل یک گلوله صدا سکوت ایستگاه را میشکافد. حاجی فیروزها از صندلیهایشان میپرند پایین و منتظر میشوند قطار جلویشان بایستد و در باز شود.
حاجی فیروز اصلی هم ساک را میاندازد روی شانه چپ و نهال را با دست راست بغل میگیرد. سر حاجی فیروز کوچولو روی شانه پدر جا خوش میکند و خوابش با حرکت قدمهای او سنگینتر میشود. در قطار که باز میشود بچهها شانه به شانه هم هل میزنند توی واگن و گیر میکنند به چارچوب در. پدر داد میزند: «اوهوووی یکی یکی»
حاجی فیروزهای قد و نیم قد میدوند و مینشینند روی صندلیهایی که نیم ساعتی از آن خودشان است و میتوانند رویش آرام بگیرند و چرتکی بزنند. درهای قطار بسته میشود و بچهها چشمهایشان را میبندند تا صدای همان خانم همیشگی به گوش برسد. ایستگاه شوش... (ایران)
30