حالا عمرش را داده به شما، وگرنه امروز که بعد از چهار سال درس خواندن، مدرک لیسانسم را به دیوار میخ کردهام و سر چهارراه روزنامه میفروشم حتما به او میگفتم پیشبینیهایش شباهت زیادی به پیشبینیهای علی پروین داشته.
از لای بوتهها یک باکس سیگار و چند تا روزنامه برداشتم و زدم به دل ماشینها... «روزنامه، روزنامه/ معضل کوتاهی قد در بین ایرانیان/ مرغ از مرز ۷۰۰۰ تومان گذشت/ کاهش ساعت کاری زنان شاغل دارای فرزند زیر ۷ سال»
دیدم کسی واکنشی نشان نمیدهد. گفتم «جدیدترین عمل جنیفر لوپز+عکس/ ۱۰۱ راه برای راحتی شما و ناراحتی مادرشوهر/ پشتپرده زندگی مردی که هرگز نمیمیرد»
حکایت این مردی که هرگز نمیمیرد هم در نوع خود جالب است؛ گویا یک بندهخدایی در سنگال یکبار دلش زنده شد به عشق و بعد از آن، راست راستکی دیگر هرگز نمرده است. ظاهرا این بابا در جریان نبوده که این شعر استعاره در دلش نهفته است و آن را با تمام وجود باور کرده است. از این مرد که بگذریم، نمیدانم چرا مردم اینقدر امروز به تیترها بیتوجهی میکنند. ناگهان یاد تیترخوانی چند روز قبل افتادم. برای امتحان داد زدم: «بازگشت احمدینژاد...»
حدسم درست بود. چند نفر دستگیره در را فشار میدادند که از ماشین بپرند بیرون و فرار کنند، برای همین فوری ادامه دادم: «بازگشت احمدینژاد تکذیب شد/ فوقالعاده فوقالعاده...» ناگهان از هر ماشین یکی دو نفر زدند بیرون و صدای موسیقی را زیاد کردند و شروع کردند به انجام حرکات موزون. دوباره فریاد زدم: «فوقالعاده فوقالعاده/ فقط بازگشت احمدینژاد تکذیب شد/ ممنوعیت قانون رقاصی در معابر عمومی کماکان پابرجاست/ پیام تند نیروی انتظامی به رقاصها/ دوست عزیز ریز نیا»
دیدم نه، اینجوری نمیشود. ملت اصلا دنبال بهانه هستند برای بیرون ریختن هنرهایشان؛ حالا بماند که قاطی هنرهایشان چی بیرون میریزند. گفتم: «فراموش نکن مرغ از مرز ۷۰۰۰ تومان گذشت، شام نداری بخوری بدبخت، با شما هستم دوست عزیز.» توجهی نمیکردند. «جدیدترین کشف دانشمندان فیسبوکی؛ خوشحالی ناگهانی باعث پیری زودرس میشود.» یکهو خانمها همه رفتند نشستند توی ماشین. مردها اما کماکان به شادی میپرداختند. باور کن حالا میرفتی ازشان میپرسیدی از چی اینهمه خوشحالی خودشان هم یادشان نمیآمد. برای مردها هم نقشه خوبی داشتم. داد زدم: «شکست پرسپولیس برابر ملوان بندرانزلی/ ثبت آخرین روزی که پرسپولیس پیروز از زمین خارج شده در تقویم ۹۴/ تداوم وضعیت اسفبار سرخها...»
مردم یکی یکی با چهرههایی درهمرفته سوار ماشین شدند و صدا از احدی در نمیآمد. خانمها و پرسپولیسیها که سوار ماشینهایشان شدند فقط مانده بود یک نفر که برای خودش آن گوشه شاد و سرخوش به پایکوبی میپرداخت. داد زدم: «دوست عزیز بفرمایید داخل ماشین... شمایی که اون گوشه وایستادی، عزیزم با شما هستم. بفرما سوار شو، آخه آدم یه نفری جشن میگیره؟»
با اعتماد به نفس فراوان پاسخ داد: «آقا ما عادت داریم.»
گفتم: خجالت بکش، بشین توی ماشین.
بیتوجه به حرفهای من، به جای نشستن در ماشین، راه افق را در پیش گرفت و در دوردست گم شد. خیالم که از برقراری نظم و امنیت راحت شد، داد زدم: «سه روش برای اینکه زندگی شادتری داشته باشیم...»
همه با اخم نگاهم کردند و باعصبانیت پا را گذاشتند روی پدال گاز و رفتند دنبال بدبختیهایشان. نمیدانم چرا ملت اینقدر اخمو و بیاعصاب شدهاند. کجا رفت آن روحیه شاد ما ایرانیها؟ (احسان پیربرناش/قانون)