ـ سلام، زود اومدی؟
ـ سلام، حوصله موندن نداشتم. از سرکارگرمون اجازه گرفتم یک کم زودتر بیام خونه...
مادر مثل همیشه یکراست به سمت آشپزخانه رفت، زیر کتری را روشن کرد و به گلدان شمعدانی کنار پنجره آب داد. گلدان هر روز خشکتر میشد. اما مادر بازهم روزی یک استکان آب به پایش میریخت. این گلدان را سعید خیلی دوست داشت. یک روز در راه برگشت از مدرسه خریده بود و به مادر گفته بود که این گلدان به جای او در خانه باشد. به جای او وقتی مدرسه است. اما این روزها....
مادر هر روز موقع آب دادن به گلدان خاطره روزی که سعید و شمعدانی به خانه آمدند را دوره میکند، تا اینکه صدای قلقل آب کتری، او را از رویای آن روز بیرون میآورد. این کار هر روز مادر است.
او همیشه چایش را کنار گلدان شمعدانی میخورد. به برگهای خشک شدهاش نگاه میکند و یاد سعید میافتد.
صدای پدر از اتاق بلند شد.
ـ این کیف سیاهه کجاست که اینجا بود؟
مادر با عجله خود را به در اتاق رساند.
ـ میخوای چیکار؟
پدر به همسرش نگاه کرد. تصویر زنی را میدید که هر روز پریدهرنگتر میشود. نفسهایش شمردهتر و دستانش لرزانتر...
ـ میدونی که میخوام چیکار کنم. چرا لجبازی میکنی؟
مادر به دیوار تکیه داد. انگار میخواست جلوی افتادن خود را بگیرد. نگاه ملتمساش را به چشمان خسته پدر دوخت. از تهدل نالهای کرد و با صدای آارام گفت:
ـ نمیتونم بچم رو بکشم، میفهمی؟
پدر جلو آمد. قدمهایش را آهسته برمیداشت. اشکهایش را نیمهشبها میریخت و حالا سعی میکرد مقاوم باشد. به سمت قاب عکس تولد سعید رفت. قاب عکسی که پسرش در آن همیشه میخندید.
زیر لب گفت:
ـ بچه ما مرده، اینو قبول کن. بذار تا دیر نشده، به چند نفر دیگه کمک کنیم تا زنده بمونن...
مادر از اتاق بیرون رفت. تا چشم باز کرد، خود را کنار گلدان شمعدانی دید. پنجره کوچک آشپزخانه را باز کرد. باد سرد پاییزی با عجله خود را به صورتش رساند. صدای دستههای عزاداری از بیرون شنیده میشد. مادر نه سرما را حس میکرد و نه صدا را میشنید.
چهره کودک بیماری که برای پیوند ریه منتظر بود، از مقابل چشمانش میگذشت. همین طور چهره مادر کسی را که دکترها گفته بودند اگر قلبی برای پیوند پیدا نکند، تا چند روز دیگر، دم و بازدمی نخواهد داشت را به خاطر میآورد. حاضر بود بخشی از قلب و ریه خود را به آنها ببخشد اما قلب مهربان سعید را، نه!
یک صندلی چوبی قدیمی کنار آشپزخانه بود. یک صندلی بدون میز. آمدن این صندلی به خانه درست چند روز بعد از برنگشتن سعید به خانه بود. وقتی مادر برای آشپزی نمیتوانست روی پاهایی بایستد که میلرزید، این صندلی را از جمعه بازار خریدند و دیگر مادر روی آن مینشست و آشپزی میکرد. صندلی را کمی جابهجا کرد. طوری که نزدیک پنجره و گلدان شمعدانی باشد. روی آن نشست. سرش را روی لبه سینک ظرفشویی گذاشت.
صدای عزاداری هنوز به گوش میرسید. قطره اشکی از گوشه چشمش لیز خورد و بین موهایش گم شد.
مادر میدانست که دیگر سعید به خانه نمیآید اما نمیتوانست خود را راضی کند که اعضای او را ببخشد. همین طور که صدای مداحی و دسته سینهزنی که دور میشد، خوابش برد.سعید با لباس مشکی به او نزدیک شد. همان شالی که هر سال موقع رفتن به عزاداری میانداخت را انداخته بود. گلدان شمعدانی در دستش بود. نزدیک مادر نشست. لبخند میزد. چیزی نمیگفت. فقط نگاه میکرد. مادر با خوشحالی بغلش کرد. دستی به موهایش کشید.
سعید همین طور که لبخند میزد، گفت: مامان یادتونه قصههایی که برام تعریف میکردین؟ بیشترش در مورد گذشت و کمک به دیگران بود. الان چند تا بچه و چند تا پدر و مادر، دارن از امام حسین میخوان تا به دل شما بندازه که موافقت کنین اعضای من رو به اونا پیوند بزنن.....
مادر نگاهی به چشمهای آرام سعید کرد و شال سیاهی که به دور گردن انداخته بود، چقدر پسرش این روزها را دوست داشت. باز هم او را محکم در آغوش کشید. انگار چیزی درونش آرام شد. گوشه شال را به چشمانش کشید.
ـ خوابی؟
صدای پدر بود.
مادر چشمش را باز کرد. سرش را از روی سینک ظرفشویی بلند کرد و به گلدان شمعدانی نگاه کرد.
از زیر شاخههای خشک شده گلدان، چند برگ نو، جوانه زده بود.
به همسرش نگاه کرد. مردی که در کمتر از یک ماه، نیمی از موهای سرش سپید شده بود. به رویاهایی فکر کرد که با آن تصادف لعنتی همه به باد رفت.
قلبش آرام شده بود. نمیتوانست با تقدیر مبارزه کند. تصمیم گرفت به زندگی چند نفر دیگر امیدی دوباره بدهد. به همسرش گفت:
ـ با بیمارستان تماس بگیر.
پدر با تعجب نگاهش کرد. اشک در چشمان هر دو حلقه زد. مادر همین طور که به سمت اتاق میرفت به او گفت:
ـ آماده میشم باهم بریم عزاداری، بعدش میخوام برم بیمارستان، باید ازش خداحافظی کنم....
ندا داوودی / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)