آجان که از شنیدن این حرف من خندهاش گرفته بود مانده بود، بخندد یا ترشروییاش را ادامه دهد که مریم، خواهرم با صدای بلند گفت: اینقدر حرف الکی نزن. بیا اینجا بشین میخوام موهاتو کوتاه کنم.
با گفتن این جمله از برق چشمانش بخوبی حس انتقام را به خاطر شوخیام حس کردم. مریم که حدود ده سال از من بزرگتر بود یک ماه بیشتر نبود پیش اقدس خانم بندانداز آموزش آرایشگری میدید. اما در همین مدت سه بار تلاش کرده بود موهای مرا کوتاه کند، اما هر بار از دستش فرار کرده بودم.
خیلی ناشیانه کار میکرد. موهای مرضیه، دختر عموی بیچارهام را طوری کوتاه کرده بود که تا یک ماه روسری از سر باز نکرده بود.
مادرم هم که انگار میخواست به نوعی با مریم همراهی کند، نگاهی به سرم انداخت و گفت: «راست میگه برو موهاتو واست بزنه. مریم خیلی کوتاه کن براش... الکی هم قیچی نزن هی. ادا اطوار هم در نیار.»
دیگر داشت اوضاع جدی میشد. میدانستم که عاقبت خوبی را نمیتوان از این گفتوگو متصور شد، چون وقتی مادر چیزی میگفت باید انجام میشد. راه گریزی هم نبود. داد زدم: «نمیخوام، مریم بلد نیست، قیچی رو فرو میکنه تو کلهام. دردم میگیره. بعدش هم میشم مثل دخترا. بدم میاد اون موهامو کوتاه کنه.» مادر فریاد زد: «باشه به هر حال موهات بلنده... میخوای به بابات میگم با ماشین دستیاش با نمره یک بزنه؟ بهتر هم هست...»
آجان یک ماشین اصلاح کوچک داشت که بیبی از سفر حج براش سوغات آورده بود. ماشین اصلاحی که بهواسطه کار زیاد تیغههایش کند شده بود. آنقدر کند که تیغهاش کمی آثار زنگ زدگی به خود گرفته بود و البته کمی نارنجی شده بود.
با ناراحتی فریاد زدم: «نه نمیخوام. مگه الکیه. میخوام موهامو بلند کنم. الان که مدرسه گیر نمیده. آجان تورو خدا...» هنوز جمله ام تمام نشده بود که مریم خنده شیطنتآمیزی کرد و با تمسخر گفت: «یه کاسه بده آش به همین خیال باش که موهاتو بلند کنی.»
آجان هم آنسوی حیاط همانطور که به انگورای داخل دبه دست میکشید، گفت: «که چی بشه. موهاتو بلند کنی که بشی شبیه هیپیها؟ بچه باید موهاش کوتاه باشه. ببین منم اگه الان دست خودم بود کچل میکردم. برو آماده شو بعد این کار موهاتو بزنم.»
با گفتن این جمله مو به تنم سیخ شد. یاد ماشین دستی اصلاح آجان افتادم. در حالی که بغض کرده بودم، داد زدم: «نمیخوام. کلهمو گاز میگیره. دردم میاد.»
زیرچشمی نگاهی به مریم انداختم که ریز میخندید و قیچی را در دستش میرقصاند. اما دیگر کار از کار گذشته بود. مریم به خواستهاش رسیده بود. من در بنبستی گیر کرده بودم که راه نجاتی را برایش نمیشد متصور شد. فکری به ذهنم خطور کرد. داد زدم: «آجان مریم بزنه؟» آقاجان هم که انگار منتظر شنیدن این حرف بود گفت: «نه! گفتم خودم میزنم.» به یکباره زدم زیر گریه و گفتم: «آجان موهام بلند نیست آخه...» میدانستم که در این شرایط کاری از دستم بر نمیآید که به یکباره صدای در همه را به خود آورد. دویدم و به سرعت در را باز کردم. زریخانم بود که همراه دخترش در چارچوب ایستاده بودند. کمی عصبی به نظر میرسیدند. زریخانم تا چشمش به من افتاد گفت: «مادرت خونهاس؟» تا آمدم به خود بجنبم دیدم مادر پشت سرم ایستاده است و به زریخانم سلام میکند. زری خانم هم که انگار دنبال فرصت میگشت با صدای بلند داد زد: «چه سلامی چه علیکی...» ببین اون دختر بهاصطلاح آرایشگرت چه بلایی سر این دختر دستهگل من آورده!» طاهره دختر زریخانم کمتر از یک ماه بود که با پسر نجار محل ازدواج کرده بود. مادرم که بهت زده شده بود، گفت: «مگه چی شده؟» زریخانم که هر لحظه بر عصبانیتش افزوده میشد رو به طاهره داد زد: «روتو باز کن ببینه چی شدی. بدبخت شوهرت اگه راهت نده خونه چه خاکی میخوای به سرت بریزی؟» طاهره که حرف نمیزد سفت چادر را به صورت کشیده بود و انگار نمیخواست ذرهای از صورتش آشکار شود. اما وقتی با اصرار مادرش روبهرو شد صورتش را نشان داد. با دیدن ابروهایش به یکباره ریز خندیدم. یک ابرو نداشت. هم وحشتناک شده بود و هم کمی خندهدار. ماجرا از این قرار بود که مریم ابروهای طاهره را ناشیانه آرایش کرده و مجبور میشود برای رد گم کردن با سرمه قسمتی از ابرویش را رنگ کند. او ساعتی بعد صورتش را میشوید و میبیند فقط یک ابرو دارد.
خندهام بیشتر شد. زریخانم که خنده مرا دید به یکباره داد زد: «بایدم بخندی... باید بخندید همتون...» بعد محکم دست طاهره را گرفت و از خانه ما دور شد. دقایقی از این ماجرا نگذشت که صدای آجان به گوش میرسید که
بلند بلند بر سر مریم فریاد میزد و مریم بلند بلند گریه میکرد. حس پیروزی تمام وجودم را فراگرفته بود.
مادر گوشهای از حیاط در حال دلداری مریم بود و به او گفت: «عیبی نداره حالا که بابات نمیذاره بری آرایشگری یاد بگیری خودم میبرمت کلاس گوبلندوزی؛ هم بهتره هم راحتتر ...»
من هم با شنیدن این حرف در حالی که که خندهای زیرلب داشتم چادر شبی را دور گردنم پیچیدم و طوری که مریم بشنود فریاد زدم: «آجان پس کی میآیی موهامو کوتاه کنی!» (مهدی نورعلیشاهی /ضمیمه چاردیواری)