مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

گل به صنوبر چه کرد

[ad_1]
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. روزی بود، روزگاری بود. پیرمردی بود و این بابا سه پسر داشت. پسرها هر روز به شکار می‌رفتند و با این کار کارو بار خانه را روبه راه می‌کردند. یک روز پیرمرد پسرهایش را صدا کرد و گفت: «ای بچه‌ها! من می‌خواهم نصیحتی به شما بکنم.»
پیرمرد کوهی را به آنها نشان داد و گفت: «بعد از مرگ من، برای شکار به این کوه نروید.»
پسران نصیحت و وصیت پدر را قبول کردند تا روزی که پیرمرد نفس آخر را کشید و جان داد به جان آفرین. پسرها تنها ماندند. مدت‌ها گذشت. پسر بزرگ‌تر روزی به دو برادرش گفت: «بیایید برای شکار به آن کوه برویم.»
برادر کوچک گفت: «ای برادر! مگر نصیحت پدرمان را فراموش کرده‌ای؟»
برادر بزرگ گفت: «حالا پیرمرد حرفی زده. این کوه هم مثل کوه‌های دیگر است. شما هم نیایید، من خودم می‌روم.»
برادر کوچک هرچه التماس کرد، گوش برادر بزرگ‌تر بدهکار نبود و قانع نشد و هیچ اعتنایی به حرف او نکرد. برادر بزرگ روزی عده‌ای از دوست‌ها و آشناهایش را جمع کرد که برای شکار به آن کوه بروند. برادر بزرگ با چند مردی که همراهش بودند، کوه رفتند. تا به کوه رسیدند، دیدند سبزسوار سبزپوش نقاب زده‌ای که با شمشیری در دست، به سرعت به طرفشان می‌آید. سوار تا رسید نزدیک آنها، بدون اینکه حرفی بزند، شمشیر را کشید و همه را کشت و برگشت و پشت صخره‌های کوه ناپدید شد.
غروب که شد، دو برادر دیدند که برادر بزرگشان از کوه برنگشت. هر دو برادر نمی‌دانستند چه کار کنند. شب را با غصه و دلهره گذراندند و فردای آن روز، صبح زود برادر وسطی به برادر کوچک گفت: «حتماً بلایی سر برادرمان و دوست‌هاش آمده، بیا برویم به کوه و ببینیم آنجا چه خبر شده».
برادر کوچک که اسمش ملک محمد بود و خیلی هم دانا و تیزهوش و پرزور بود، گفت: «من که نمی‌آیم. اگر خودت می‌خواهی بروی، برو».
برادر وسطی هم مثل برادر بزرگ عده‌ای را جمع کرد و با خودش به کوه برد. وقتی به کوه رسیدند، دیدند که همه کشته شده‌اند و تن بی‌جانشان روی زمین افتاده است.‌ هاج و واج و مات اطراف را نگاه می‌کردند که دیدند که سوار سبزپوش نقاب زده‌ای با شمشیر آماده تو دست، از کوه سرازیر شده با عجله و شتاب به طرفشان می‌آید.
سوار تا به آنها رسید، این عده را هم مانند برادر بزرگ‌تر و مردهای همراهش کشت و نعش همه را رو زمین انداخت. غروب که شد، ملک محمد دید از این برادر هم خبری نشد. رفت تو فکر و ناراحت شد. اسبش را زین کرد و با دلهره سوار شد و به طرف کوه رفت. تا به دامنه‌ی کوه رسید، دید که دو برادر و عده‌ای که همراهش بودند، همه کشته شده‌اند. همین که چشمش به آنها افتاد، غم دنیا به دلش نشست، اما زود برگشت و تا به خانه رسید، نجاری را آورد و به او گفت: «ای نجار! از تو می‌خواهم که مجسمه‌ی آدمی از چوب برایم درست کنی.»
نجار قبول کرد و ظرف چند روز مجسمه را برایش ساخت. ملک محمد مجسمه را برداشت و سوار اسبش شد و به طرف کوه تاخت و هنوز شب نشده بود که به کوه رسید. مجسمه را از اسب پائین آورد و آن را کنار کشته‌ها گذاشت و خودش هم آن نزدیکی، تو گودالی قایم شد. آفتاب که زد و هوا روشن شد، همان سوار سبزپوش از کوه سرازیر شد تا رسید به مجسمه و دید که چوبی است، کاری به آن نداشت و اطراف را نگاه کرد، چون چیزی ندید، زود برگشت.
ملک محمد هم پنهانی و با احتیاط، آرام آرام دنبالش رفت. سوار رفت و ملک محمد هم رفت تا رسیدند به کمرکش سختی که هیچ راهی برای عبور نداشت. ملک محمد دید که سوار وردی خواند و در کمرکش کوه غاری دهن باز کرد و سوار با اسب وارد غار شد. ملک محمد هم زود جنبید و پشت سر او خودش را رساند به غار. دید که در غار به هم آمد و چسبید، اما رو به رو یک روشنایی به چشم می‌خورد. سوار می‌رفت و ملک محمد هم پاورچین پاورچین پشت سرش جلو می‌رفت، اما هرچه در آن غار رفتند، پایانی نداشت. سوار سبزپوش یکهو از نظر ملک محمد غایب شد. ملک محمد سردرگم ماند و ناچار رفت و رفت تا رسید به سرزمین دیگری. مدت‌ها طول کشید و تشنگی و گرسنگی امان ملک محمد را برید. ناگهان دهقانی را دید که داشت زمین را شخم می‌زد. صدا زد:‌ «ای مرد! نان نداری؟»
مرد دهقان بی‌اینکه حرفی بزند، آرام با دست اشاره کرد که جلو بیا. ملک محمد که اوقاتش تلخ بود، با صدای بلند گفت: «ای مرد! با تو هستم نان نداری؟»
مرد دوید و گفت: «قربانت شوم، در این بیشه دو تا شیر درنده هست. اگر بلند حرف بزنی، می‌آیند، هم تو را می‌خورند و هم مرا.»
ملک محمد گفت: «من خیلی گرسنه‌ام. تو برو خانه نانی برایم بیار. من هم به جای تو شخم می‌زنم تا بیایی.»
آن بابا قبول کرد و به خانه رفت تا برای ملک محمد نان بیاورد. ملک محمد هم که کلافه و عصبانی بود، شروع کرد به شخم زدن و با صدای بلند گاوها را می‌راند. شیرها از تو بیشه تا صدای ملک محمد را شنیدند، نعره کشیدند به طرف او آمدند و حمله کردند. ملک محمد با شجاعت و دلیری هر دو را گرفت و به گاوآهن بست و شروع کرد به شخم زدن و گاوها را که شخم می‌زدند، آزاد کرد تا بچرند و استراحت کنند. صاحب زمین که از خانه برمی‌گشت، از دور گاوها را دید و به خیال اینکه همان شیرهای درنده هستند، ایستاد و فریاد زد: «ای جوان! بیا نانت را ببر که من رفتم.»
بی‌چاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه و تا رسید، تب لرزه گرفت. ملک محمد هم شیرها را قسم داد که دیگر هیچ آزاری به کسی نرسانند. شیرها هم قسم خوردند که از آن پس، کاری به کار کسی نداشته باشند. ملک محمد آنها را آزاد کرد و گاوهای مرد دهقان را جلو انداخت تا ببرد به خانه و مرد تحویل بدهد، اما نمی‌دانست که خانه‌ی مرد کجاست.»
ناچار گاوها را راند تا ببیند گاوها که راه بلدند، او را به کجا می‌برند. همین طور آرام آرام قدم برمی‌داشت و دنبال گاوها می‌رفت تا عاقبت گاوها به خانه‌ای رسیدند. او فکر کرد خانه‌ی صاحب زمین باشد. گاوها وارد خانه شدند و ملک محمد هم دنبالشان رفت تو. ملک محمد دید زنی در آن خانه نشسته است. پرسید: «مادر! این گاوها مال شماست؟»
زن جواب داد: «بله».
ملک محمد مردی را دید که زیر لحاف خوابیده است. پرسید: «چرا این مرد خوابیده؟»
زن گفت: «این مرد ناخوش است».
ملک محمد گفت: «من اینجا نشسته‌ام، کمی آب به من بده.»
زن رفت و کمی آب کثیف آورد و به او داد. ملک محمد گفت: «مادر! این که آب نیست.»
زن گفت: «والله در این شهر آب خوبی نیست.»
ملک محمد پرسید: «چرا؟»
زن گفت: «آب شهر ما از چاهی است، اما تو چاه ماهی بسیار بزرگی است که جلو آب را گرفته و نمی‌گذارد که آب کافی برای ما بیاید. ما هر هفته باید یک دختر و لاشه‌ی پخته‌ی گاومیشی بدهیم، تا دختر خودش را با گوشت گاومیش به دهان ماهی بیندازد تا او بگذرد کمی آب برای ما بیاید. فردا هم باید دختر پادشاه این شهر را به ماهی بدهند که بگذارد آب برای مردم شهر بیاید.»
ملک محمد گفت:‌ «امشب جایی به من بدهید و فردا راهی را که دختر از آن می‌رود، به من نشان بدهید.»
زن جایی به او داد. ملک محمد با خیال راحت خوابید و خستگی روز را به در کرد. آفتاب که از پشت کوه درآمد، زن راه را به او نشان داد. ملک محمد سر راه را گرفت و دید که دختری یک طبق گوشت پخته روی سر گذاشته و با چشم گریان و دل بریان می‌آید. تا دختر نزدیک او رسید، ملک محمد گفت:‌ «ای دختر! این گوشت‌ها را به زمین بگذار تا از آن سیر بخورم و به جای تو، خودم را به دهان ماهی بیندازم.»
دختر حرف ملک محمد را قبول کرد و گوشت‌ها را زمین گذاشت. ملک محمد شکم سیری از گوشت‌ها خورد و گفت: «حالا بیا چاه را نشانم بده.»
هر دو با هم رفتند تا رسیدند سر چاه و دختر دهانه‌ی چاه را به او نشان داد. ملک محمد شمشیر به دست کنار چاه ایستاد. تا ماهی سرش را از چاه بیرون آورد، با هرچه زور که در بدن داشت، شمشیر زد و ماهی را از وسط نصف کرد.
آب چاه مثل چشمه‌ی جوشان فواره زد و مثل سیل خروشان سرازیر شد و نیمی از شهر را آب گرفت. مردم فوراً به پادشاه خبر دادند که ماهی کشته شد و دخترش نجات پیدا کرد. پادشاه تا شنید، از شادی نعره زد و وقتی پی برد که کشتن ماهی کار کی بوده، ملک محمد را خواست و تا او رسید، تاج شاهی را از سرش برداشت و گفت: «ای جوان دلیر! تو شاه باش و من وزیر می‌شوم و دخترم را هم به تو می‌دهم.»
ملک محمد قبول نکرد. پادشاه گفت: «هرچه بخواهی، به تو می‌دهم.»
ملک محمد گفت: «من چیزی از تو نمی‌خواهم. من آدم سرزمین دیگری هستم تنها می‌خواهم که به هر وسیله که شده، مرا به سرزمین خودم برسانی.»
پادشاه سرگذشت ملک محمد را پرسید و خوب که فکر کرد گفت: «برو به فلان کوه که سیمرغ آنجا رو شاخه‌ی درختی لانه ساخته. زیر آن درخت بخواب. وقتی سیمرغ آمد، هرچه برای تو قسم خورد که مشکل تو را برآورده می‌کنم، تو بلند نشو. تا بگوید به شیر مادر و به رنج پدر، هر خواهشی داری، برآورده می‌کنم. آن وقت بلند شو.»
ملک محمد گفت:‌ «من که نمی‌دانم آن درخت کجاست؟»
پادشاه فرمان داد و یک نفر راه بلد همراه او روانه کرد که درخت سیمرغ را به او نشان بدهد. هر دو به طرف درختی به راه افتادند که لانه‌ی سیمرغ بالای آن بود و تا به آن درخت رسیدند، مرد راهنما درخت را به ملک محمد نشان داد. ملک محمد دید که سیمرغ تو لانه نیست. نگاهی به درخت انداخت و دید که اژدهای سیاهی از درخت بالا رفته و جوجه‌های سیمرغ از ترس جانشان بال بال می‌زنند و جیک جیک می‌کنند. ملک محمد شستش خبردار شد که اژدها قصد جان جوجه‌های سیمرغ را کرده است. شمشیرش را کشید و اژدها را از وسط نصف کرد. نصفی را به بچه‌های سیمرغ داد و نصف دیگر را برای مادرشان کنار گذاشت و زیر آن درخت خوابید. سیمرغ که رسید، دید که یک نفر زیر درخت خوابیده است. با خودش فکر کرد که همین شخص است که هر سال جوجه‌هایش را می‌خورد. سنگ بزرگی برداشت و می‌خواست که او را در خواب بکشد که جوجه‌ها فریاد زدند: «مادر! مادر! این جوان ما را از مرگ نجات داده».
سیمرغ گفت: «شما را از دست چی نجات داده؟»
جوجه‌های سیمرغ اژدها را به او نشان دادند و گفتند: «این مار می‌خواست ما را بخورد که این جوان به موقع سر رسید و او را با شمشیر کشت و دو نصف کرد. نصفش را به ما داد و نصف دیگرش را برای تو کنار گذاشته.»
سیمرغ نصفه‌ی اژدها را خورد و بالای سر ملک محمد آمد و بالهایش را روی او کشید تا خوب بخوابد. بعد از مدتی ملک محمد از خواب بیدار شد. سیمرغ قسم یاد کرد و گفت: «ای جوان! برخیز. هر مشکلی که داری، بگو تا برآورده کنم.»
ملک محمد بلند نشد. سیمرغ گفت: «به شیر مادر و به رنج پدر، هر کاری را که بخواهی، برایت می‌کنم.»
ملک محمد وقتی شنید که سیمرغ قسم خورد، بلند شد و درد دل و تمام اتفاق‌هایی را که برایش افتاده بود، برای سیمرغ تعریف کرد. سیمرغ گفت: «ای جوان! تو نمی‌توانی شخصی را که برادرهات را کشته، بکشی.»
ملک محمد گفت: «تو مرا به آنجا ببر، یا انتقام خون برادرهام را بگیرم یا من هم مثل برادرهام کشته می‌شوم.»
سیمرغ گفت: «بردن تو به آنجا خیلی مشکل است.»
ملک محمد گفت: «چرا مشکل است؟»
سیمرغ گفت: «برای رفتن به آنجا لاشه‌ی یک گاو میش با چهل مشک آب لازم است که باید خودت همه‌ی اینها را آماده کنی و به دهان من بیندازی تا من تو را به آنجا برسانم.»
ملک محمد گفت:‌ «هرچه بگوئی، می‌آورم.»
از سیمرغ اجازه خواست که برای تهیه‌ی گوشت گاومیش و آب برود. بی‌معطلی برگشت به دربار پادشاه و جریان را به او گفت. پادشاه زود فرمان داد تا تمام آنها را آماده کنند. همه چیز آماده شد و پادشاه چند نفر را به کمک او فرستاد تا آنها را به سیمرغ برسانند. چند مرد چیزهایی را که لازم بود، پیش سیمرغ رساندند. سیمرغ گفت: «ای ملک محمد! همه را رو بال‌های من محکم ببند و خودت هم رو بالم بنشین.»
سیمرغ به ملک محمد یاد داد که هروقت گفتم آب، تو گوشت بده. وقتی گفتم گوشت، آب بده. همه چیز که آماده شد، سیمرغ به آسمان پرواز کرد و رفتند. سیمرغ پرواز کرد و پرواز کرد. فرسخ‌ها و فرسخ‌ها راه رفتند. کوه‌ها و دشت‌ها را زیر پا گذاشتند. سیمرغ در طول راه گوشت و آب می‌خواست، تا رسیدند به جایی و سیمرغ آب خواست، اما دیگر گوشتی نمانده بود. ملک محمد کمی از گوشت ران خودش را برید و در دهان سیمرغ انداخت. سیمرغ دید که بدمزه است. پی برد که از گوشت ملک محمد است. چیزی نگفت، اما آن را زیر زبانش نگه داشت و نخورد. وقتی به مقصد رسیدند و سیمرغ به زمین نشست، به ملک محمد گفت: «راه برو ببینم چه طور راه می‌روی.»
سیمرغ دید که ملک محمد لنگ لنگان راه می‌رود. زود گوشت را از زیر زبانش درآورد و آب دهانش را به آن مالیده و خوب خیس کرد و روی زخم ران ملک محمد گذاشت. پای ملک محمد فوری خوب شد. سیمرغ چند تایی از پرهایش را کند و به ملک محمد داد و گفت: «هروقت گرفتاری داشتی، یکی از این پرها را آتش بزن. من فوری حاضر می‌شوم.» سیمرغ خداحافظی کرد و به طرف لانه‌اش برگشت. ملک محمد تک و تنها راه افتاد تا رسید به قلعه‌ای. همان کسی که برادرهایش را کشته بود، در آن قلعه زندگی می‌کرد. ملک محمد هرچه دور و بر آن قلعه گشت تا راهی پیدا کند و وارد قلعه بشود، راهی پیدا نکرد و کسی را هم ندید تا از او بپرسد. ناچار کمندش را به بالای دیوار قلعه انداخت تا بتواند وارد قلعه شود. کمندش گیر کرد به کنگره‌ی دیوار. از دیوار بالا رفت و وارد قلعه شد. تو قلعه هرچه گشت، کسی را ندید. آمد و پشت صندوقی قایم شد. یکهو دید که آن سوار سبزپوش مثل کبوتری از هوا وارد قلعه شد و مشغول خوردن غذا شد. ملک محمد فکری کرد و با خودش گفت که اگر شمشیر را به طرف او پرت کنم، می‌ترسم که به او نخورد، اگر رو گردنش بپرم، می‌ترسم که زورم به او نرسد. باز به فکر فرو رفت و به خوش گفت که می‌پرم روی گردنش، پناه بر خدا.
کمی ایستاد بعد پرید و گردن او را گرفت. ملک محمد هرچه کرد، کاری از دستش برنیامد. دیگر خسته و نومید شده بود که نعره‌ای از دل کشید و گفت: «یا علی! مدد بده. مولا علی به او کمک کرد. ملک محمد او را به زمین زد و شمشیر از کمر کشید و خواست که او را بکشد. نگاهی به صورتش کرد. دید نقاب دارد. نقاب را برداشت و دید که زن است. زن گفت: «ای ملک محمد! می‌دانم که تو برای خونخواهی برادرهات آمده‌ای. برادرهات را من کشته‌ام، اما تو مرا نکش. قسم می‌خورم که زن تو بشوم. من دختر شاه پریانم.»
ملک محمد در چشم به هم زدنی تیر عشق او را خورد و قبول کرد و او را قسم داد و از روی سینه‌اش بلند شد. آن پری هم فوری خود را به عقد ملک محمد درآورد. هر دو از جان و دل همدیگر را دوست می‌داشتند. مدت‌ها گذشت. روزی پری گفت: «ملک محمد! من دشمنی دارم که آن بابا هم عاشق من است. بارها به سراغ من آمده و من دل به او نمی‌دهم. این دشمن دیوی است به اسم افسون. من حالا به عقد آدمی زاد درآمده‌ام. تو نباید هیچ وقت مرا تنها بگذاری. می‌ترسم که مرا بدزدد.»
ملک محمد تا این حرف را شنید، دیگر لحظه‌ای پری را تنها نمی‌گذاشت. هرجا می‌رفتند، با هم بودند. روزی از روزها که ملک محمد و پری هر دو در خانه بودند، ملک محمد خوابش گرفته بود. پری هم لب حوض رفت تا موهایش را شانه کند. همین طور که داشت موهایش را شانه می‌زد، ناگهان نره دیو مثل عقابی از هوا پایین آمد و پری را به چنگ گرفت و با خودش برد. وقتی ملک محمد از خواب بیدار شد، دید اثری از پری نیست. خیلی نگران شد و فهمید که دیو او را دزدیده است. به یاد سیمرغ افتاد. یکی از پرهای سیمرغ را درآورد و آتش زد. بلافاصله سیمرغ حاضر شد. ملک محمد غصه و درد دلش را این بار هم به سیمرغ گفت و از او راه و چاره خواست. سیمرغ گفت:‌ «تو نمی‌توانی او را به دست بیاوری».
ملک محمد گفت: «اگر زیر زمین هم پنهان شده باشد، پری را از او می‌گیرم.»
سیمرغ دید که ملک محمد پریشان است و دست بردار نیست. دریایی را به او نشان داد و گفت: «ای ملک محمد برو لب آن دریا. سنگ بزرگی آنجاست. بگو ‌ای سنگ! اگر گفت بله، بگو من اسب هشت پا را می‌خواهم. اگر گفت اسب شش پا را ببر، قبول نکن.» ملک محمد حرف سیمرغ را خوب گوش کرد و از آن پرنده خداحافظی کرد و رفت و رفت تا رسید کنار دریا و به سر سنگ رفت. گفت: «ای سنگ! من اسب هشت پا را می‌خواهم.»
سنگ گفت: «اسب هشت پا حاضر نیست. اسب شش پا را ببر.»
ملک محمد گفت: «اسب شش پا را بده».
سنگ اسب شش پا را به او داد و ملک محمد هم سوار شد و رفت، تا رسید به خانه‌ی نره دیو و دید که دیو خوابیده است. آهسته به دختر پری‌زاد گفت: «بیا سوار شو تا زودتر از اینجا برویم.»
پری زاد گفت: «چه اسبی آورده‌ای؟»
ملک محمد گفت:‌ «اسب شش پا را آورده‌ام.»
پری‌زاد گفت:‌ «برگرد اسب هشت پا را بیار. اگر با این اسب برویم، دیو بین راه به ما می‌رسد و تو را می‌کشد و مرا دوباره با خودش می‌برد.»
ملک محمد اصرار کرد که سوار همین اسب شش پا بشوند و بروند. پری ناچار قبول کرد و ترک ملک محمد سوار اسب شش پا شد و حرکت کردند و رفتند تا رسیدند به کنار دریا. دیدند که دیو مثل تندباد تیز می‌آید. دیو رسید و هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت:‌ «ای ملک محمد! تو را به کوه بزنم یا به دریا بیندازم؟»
ملک محمد می‌دانست که حرف دیو وارونه است. به همین خاطر به او گفت: «مرا به کوه بینداز.»
دیو او را به دریا انداخت. ملک محمد با هزار زحمت و بی‌چارگی از آب دریا بیرون آمد و روز بعد رفت سر آن سنگ و گفت: «‌ای سنگ! اسب هشت پا را می‌خواهم.»
سنگ گفت: «اسب حاضر است.»
ملک محمد بی‌درنگ سوار اسب شد و رفت. وقتی به دختر پری‌زاد رسید، دید که دیو این بار هم خوابیده و سرش را رو زانوی پری‌زاد گذاشته است. پری گفت:‌ «‌ای ملک محمد باز هم آمدی؟»
ملک محمد جواب داد: «این بار اسب هشت پا را آورده‌ام. بیا سوار شو تا برویم.»
آرام سر دیو را رو زمین گذاشتند و پری‌زاد آمد و سوار شدند و هر دو رفتند. نره دیو بیدار که شد، پری زاد را ندید. پی برد که ملک محمد باز او را برده است. تنوره کشید و رفت به دنبال آنها. اما هرچه تلاش کرد، به آنها نرسید. ملک محمد با پری‌زاد به خانه برگشت و دیو هم نتوانست دوباره پری زاد را ببرد. ملک محمد و پری زاد سال‌های سال زندگی را به خیر و خوشی در کنار هم می‌گذراندند. روزی پری‌زاد به ملک محمد گفت:‌ «وقتی دیدی مرد ریش سفیدی با الاغی سفید و تابوتی پشت الاغ اینجا آمد، باید بدانی که عمر من تمام است.»
ملک محمد از این حرف خیلی افسرده و غمگین شد. هر روز فکری به سرش می‌زد که این حرف درست است یا نه؟ مدتی از این ماجرا گذشت. اما یک روز دید مرد ریش سفیدی با الاغ سفید و یک تابوت از در خانه وارد شد. ملک محمد یکهو دید که پری‌زاد بی‌جان روی زمین افتاد. آن مرد ریش سفید بی آنکه حرفی بزند، پری زاد را تو تابوت گذاشت و آن را به پشت الاغ بست و رفت. ملک محمد فریادی از ته دل کشید و گریه و زاری کرد. تا سه شبانه روز غذای او فقط گریه و زاری بود. بعد از سه شبانه روز ملک محمد یک پر سیمرغ را آتش زد. سیمرغ بی‌درنگ حاضر شد. ملک محمد واقعه‌ی مرگ پری‌زاد را برای سیمرغ تعریف کرد. سیمرغ گفت: «ای ملک محمد! آن مرد ریش سفید پدر پری‌زاد و پادشاه پریان است. اگر در نظر تو پری‌زاد مرده، ولی او هنوز زنده است و نمرده. او را به سرزمین پریان برده‌اند. این زن دیگر از دست تو رفته و از اینجا تا سرزمین پریان هفتاد هزار سال راه است. تو دیگر نمی‌توانی دنبال او بروی.»
ملک محمد ناراحت و افسرده گفت: «به خدا قسم! از او دست بردار نیستم. باید به من کمک کنی.»
سیمرغ راه را به او نشان داد. ملک محمد راه را در پیش گرفت و شب و روز راه می‌رفت. روز اول در بین راه دید که سه نره دیو جلو او را گرفتند و هم دیگر را می‌زدند و هرکدام می‌گفت مال من است. ملک محمد فکر کرد که بر سر جان او بازی می‌کنند. دیوها تا او را دیدند، خندیدند که عجب صبحانه‌ای برای ما حاضر شده است. یکی از آنها گفت: «آدمی‌زاد! این‌ها را برای ما تقسیم کن. تا بعد تو را بخوریم.»
ملک محمد پرسید: «این‌ها چی هستند؟»
گفتند که این‌ها قالیچه‌ی حضرت سلیمان بن داود و یک کلاه غور و یک تیر کمان است. ملک محمد گفت: «این‌ها به چه دردی می‌خورند؟»
گفتند این قالیچه‌ای است که وقتی کسی روی آن بنشیند و بگوید‌ ای قالیچه‌ی حضرت سلیمان بن داود مرا در فلان جا حاضر کن، فوری او را در هرجا که بخواهد، حاضر می‌کند. این کلاه هم کلاه غور است که هرکس به سرش بگذارد، از نظر همه غایب می‌شود. این تیر و کمان هم صد فرسنگ به هوا بُرد دارد. ملک محمد گفت: «حالا که من آدمی‌زادم و کم زورم، تیری با این کمان می‌اندازم. هرکدام آن را زودتر برای من آوردید، همه این‌ها مال اوست.»
این را هر سه دیو قبول کردند و ملک محمد تیری در کمان گذاشت و با قدرت هرچه تمام‌تر رها کرد. دیوها به دنبال تیر دویدند. ملک محمد تیز و بز جنبید روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و تیر و کمان را به کمر بست و گفت:‌ «ای قالیچه‌ی حضرت سلیمان بن داود مرا نزد پری زاد برسان.»
قالیچه او را بی‌درنگ جلو در خانه‌ی دختر شاه پریان حاضر کرد. از آن طرف دیوها وقتی برگشتند، نشانی از آدمی زاد ندیدند. دختر تا ملک محمد را دید حیرت زده و مات باقی ماند که این آدمی‌زاد چه طور خودش را رسانده به اینجا. از طرفی خوشحال هم شد که این مرد عجب عشقی به او دارد. ملک محمد چند روزی نزد دختر شاه پریان بود، اما پدر پری‌زاد خبر نداشت. پری‌زاد گفت: «ملک محمد! من دیگر در عقد تو نیستم.»
ملک محمد گفت: «پس چه کنم که تو را دوباره به عقد خودم دربیاورم؟»
پری‌زاد جواب داد: «پدرم اسبی دارد که تو طویله زین کرده حاضر است. صبح زود برو سوار آن بشو و جلو خانه با اسب بازی کن. پدرم بیرون می‌آید. اگر حرف خوبی به تو گفت، بدان که مرا به تو می‌دهد. اما اگر حرف بدی زد، دیگر پیش من نیا که مرا به تو نمی‌دهد. فرار کن و برو.»
ملک محمد هم قبول کرد و صبح زود رفت و اسب را از طویله بیرون آورد و سوار شد و شروع کرد به اسب سواری. پدر پری بیرون آمد. تا چشمش به او افتاد، گفت: «ای جوان! خداوند یار و نگهدار تو باشد.»
ملک محمد اسب را به طویله برد و برگشت پیش پری‌زاد. زن از او پرسید:‌ «پدرم چه گفت؟»
ملک محمد جواب داد: «پدرت به من گفت ای جوان خداوند یار و نگهدار تو باشد. پس خاطرجمع باش».
پری‌زاد گفت: «من به عقد تو درمی‌آیم.»
همان روز پدر پری‌زاد دخترش را به ملک محمد داد و آنها دوباره با هم عروسی کردند. مدتی گذشت. یک روز اقوام و خویشان شاه پریان آمدند و گفتند که تو دخترت را به آدمی زاد داده‌ای. ما که قوم و خویش تو و به فرمان تو هستیم، چرا به ما ندادی؟ شاه پریان گفت: «چرا زودتر نیامدید؟ حالا دیگر چه کار کنم؟»
گفتند کاری به او محول کن. اگر آن کار را انجام داد، در دنیا نظیر ندارد. پادشاه گفت: «چه کاری؟»
گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را برای من آوردی، می‌توانی داماد من باشی. اما اگر نیاوردی، باید دخترم را طلاق بدهی. پادشاه ملک محمد را خواست و به او گفت: «صنوبر کجاست؟»
ملک محمد گفت: «من چه می‌دانم.»
پادشاه گفت:‌ «باید جواب این را بیاوری».
ملک محمد آمد و این قضیه را به همسرش گفت. پری‌زاد گفت: «ای ملک محمد! اگر بخواهی دنبال این کار بروی، دیگر برنمی‌گردی».
ملک محمد گفت:‌ «چاره‌ای ندارم. می‌روم. پناه بر خداوند عالم!»
ملک محمد قالیچه و کلاه غور و تیر و کمان را برداشت و از خانه که دور شد. وقتی به جایی رسید که فکر می‌کرد کسی او را نمی‌بیند، روی قالیچه نشست و کلاه غور را هم به سر گذاشت و تیر و کمان را به کمر بست و گفت: «ای قالیچه‌ی حضرت سلیمان بن داود! مرا پیش سد و صنوبر حاضر کن.»
در چشم به هم زدنی آنجا حاضر شد. تا چشمش به او افتاد، با خود گفت که کدام سد و صنوبر است؟ تعجب کرد و دید سگی طوقی طلایی به گردن دارد و الاغی را دید که استخوان در آخور دارد. سد تا چشمش به ملک محمد افتاد، گفت: «ای ملک محمد! تا حالا کجا بودی؟»
ملک محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را بپرسم و بروم.»
سد گفت: «اگر راز دل یک زین ساز را برای من آوردی، من هم راز دلم را به تو می‌گویم. این زین ساز روزی چهار تا زین می‌سازد و غروب که می‌شود، آن‌ها را با تبر خرد می‌کند.»
ملک محمد گفت:‌ «این زین ساز کجاست؟»
سد گفت: «خدا می‌داند.»
ملک محمد دوباره رفت رو قالیچه‌ی حضرت سلیمان و پرواز کرد و پیش زین ساز رفت. زین ساز تا او را دید، گفت: «ای ملک محمد! تا حالا کجا بودی؟»
ملک محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را برای سد ببرم و بدانم که تو چرا این همه زحمت می‌کشی و زین می‌سازی و غروب که می‌شود، آن‌ها را خرد می‌کنی؟»
زین ساز گفت:‌ «یک نفر پارچه باف هست که هر روز پارچه‌های قشنگی می‌بافد و غروب که می‌شود، آن‌ها را می‌سوزاند. اگر راز دل او را برای من آوردی، من هم راز دلم را به تو می‌گویم.»
ملک محمد گفت: «پارچه باف کجاست؟»
زین ساز گفت: «خدا می‌داند.»
ملک محمد روی قالیچه نشست و کلاه غور را به سر گذاشت و گفت: «ای قالیچه‌ی حضرت سلیمان بن داود! مرا نزد آن پارچه باف برسان.»
قالیچه بی‌درنگ ملک محمد را آنجا برد. پارچه باف تا او را دید، گفت:‌ «ای ملک محمد تا به حال کجا بودی؟»
ملک محمد گفت: «آمده‌ام تا راز دل تو را برای زین ساز ببرم و بدانم چرا پارچه‌هایی به این خوبی را هر روز آتش می‌زنی؟»
پارچه باف گفت: «کوری هست که زیر سایه‌ی درختی، لب چاه خشکی نشسته و همیشه می‌گوید هرکس که به من کمک کند، خدا به او رحم نکند. اگر تو راز دل او را برای من آوردی، من هم راز دلم را برای تو می‌گویم.»
ملک محمد گفت:‌ «آن کور کجاست؟»
پارچه باف جواب داد: «خدا می‌داند.»
ملک محمد این بار هم نشست روی قالیچه‌ی حضرت سلیمان و در چشم به هم زدنی رسید پیش آن کور. مرد کور گفت: «ای ملک محمد تا به حال کجا بودی؟»
ملک محمد گفت: «من آمده‌ام تا راز دل تو را برای پارچه باف ببرم.»
مرد کور گفت: «به این شرط راز دلم را برایت می‌گویم که وقتی حرفم تمام شد، دست به دست من بدهی تا سرت را ببرم.»
ملک محمد قبول کرد و فوری قلم و دفترش را به دست گرفت و گفت که بگو. مرد کور گفت: «ای ملک محمد! ما دو برادر بودیم و هر روز گدائی می‌کردیم. از قضای روزگار روزی از هم جدا افتادیم. او به راه خودش رفت و من هم به راه خودم. من رفتم و رفتم تا رسیدم به قلعه‌ای که سه مرد جوان در آن قلعه بودند. آنها به من گفتند که این جا بمان. ما روزی صد تومان به تو می‌دهیم و تو فقط برای ما خوراک و غذا درست کن و هیچ چیز هم از ما نپرس. من هم خیلی خوشحال شدم و آنجا ماندم. دیدم هر روز صبح این سه جوان بیرون می‌رفتند و غروب که می‌شد، دوباره به خانه برمی‌گشتند. مدت زیادی آنجا ماندم. وقتی مقداری پول جمع کردم و داشت وضعم خوب می‌شد، بدبختی گریبان مرا گرفت. آن روز آن‌ها می‌خواستند از خانه بیرون بروند که من به خودم گفتم بایستی دنبال آنها بروم تا ببینم این‌ها کجا می‌روند و چه کار می‌کنند. خلاصه، آنها از خانه بیرون رفتند. من هم پاورچین پاورچین دنبالشان رفتم. دیدم هر سه به لب چاهی رفتند و داروئی به چشمشان کشیدند و به چاه سرازیر شدند. من هم از آن دارو به چشم کشیدم و دنبال آنها به چاه رفتم. دیدم که سه جوان رسیدند به باغ سرسبزی که وسط آن باغ حوض قشنگی بود و میوه‌های فراوانی داشت. جوان‌ها لب حوض رفتند و همان جا نشستند و قرآن خواندند و از میوه‌های باغ خوردند. من هم خودم را همان نزدیکی پنهان کردم. تا غروب شد. دیدم دارند به خانه برمی‌گردند. من هم دنبالشان رفتم. ناگهان یکی از آنها سرش را برگرداند و مرا دید. هیچ حرفی نزد. هر سه از چاه بیرون رفتند و از آن دارو به چشم کشیدند و راه هموار خانه را در پیش گرفتند. من هم از چاه بیرون آمدم و از آن دارو به چشم کشیدم که ناگهان پی بردم که کور شده‌ام. از آن زمان تا به حال، من پای این درخت مانده‌ام. به این جهت می‌گویم هرکس به من رحم کند، خدا به او رحم نکند.»
ملک محمد هرچه را مرد کور گفته بود، نوشت. مرد کور گفت:‌ «ملک محمد! حالا دستت را به من بده که می‌خواهم تو را بکشم. ملک محمد گفت: «پس اجازه بده تا نمازی بخوانم.»
مرد کور گفت: «نمازت را بخوان.»
ملک محمد قالیچه‌ی حضرت سلیمان را رو زمین پهن کرد و روی آن نشست و کلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر غایب شد. مرد کور مدتی صبر کرد و بعد هرچه او را صدا زد و جوابی نشنید، فهمید که او کلاه به سرش گذاشته است. تا پی برد که ملک محمد را از دست داده است، از غصه ترکید و مُرد. ملک محمد پیش پارچه باف آمد تا راز دل کور را به او بگوید. پارچه باف پرسید: «ملک محمد راز دل کور را آوردی؟»
ملک محمد گفت بله و دفتر و نوشته‌ی راز دل کور را به او نشان داد. پارچه باف گفت: «چه طور از دست او در رفتی؟»
ملک محمد جواب داد: «خدا مرا نجات داد.»
پارچه باف گفت:‌ «من نمی‌گذارم که بروی».
ملک محمد گفت: «تو راز دلت را برایم بگو، آن وقت هرچه دلت خواست با من بکن.»
پارچه باف گفت:‌ «ای ملک محمد! این پارچه‌های زیبای مرا که دیده‌ای و می‌بینی که چه قدر قشنگند؟ بله. من در تمام عمرم پارچه بافی کرده‌ام و هر روز هم تا غروب پارچه می‌بافتم. دو تا دختر زیبا پول فراوانی به من می‌دادند و پارچه‌های مرا می‌خریدند و می‌بردند. تا این که من عاشق دختر کوچک شدم. نمی‌دانستم چه کار کنم. خلاصه، به آنها گفتم که باید یک شب مهمان من باشید. آنها قبول نمی‌کردند اما من به هر حیله‌ای بود، یک شب آنها را مهمان کردم. آنها را در همان شب در اتاق خودم خواباندم. شب از خواب بلند شدم و سراغ دختر کوچک رفتم که خیلی خوشگل بود. هرچه اصرار و التماس کردم، دل به من نداد. اما گفت به خدا قسم، اگر بگذاری، می‌روم و از پدر و مادرم اجازه می‌گیرم، آن وقت می‌آیم و خودم را به عقد تو درمی‌آورم و همسرت می‌شوم. من به حرفش گوش نکردم. یکهو دختر یک سیلی به صورت من زد. من بی‌هوش شدم و تا صبح بی‌هوش ماندم. صبح که به هوش آمدم، دیدم اثری از دخترها نیست. من هم پارچه می‌بافتم و تا غروب منتظر دخترها می‌ایستادم. اما از آنها خبری نبود. آن روز آخرین باری بود که رفتند و دیگر به سراغ من نیامدند. من هم پارچه‌هایی را که هر روز آنها از من می‌خریدند، هر روز غروب به خاطر غم دوری آنها می‌سوزانم.»
ملک محمد مثل دفعه‌ی قبل همه‌ی سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت: «ملک محمد! حالا دستت را به من بده که می‌خواهم تو را بکشم.»
ملک محمد گفت: «به من اجازه بده تا نمازم را بخوانم، بعد مرا بکش.»
پارچه باف گفت: «نمازت را بخوان.»
ملک محمد قالیچه‌ی حضرت سلیمان را رو زمین پهن کرد و کلاه غور را رو سرش گذاشت و از نظر پارچه باف غایب شد. پارچه باف هرچه صدا زد ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد نبود که نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد، مرد.
ملک محمد پیش زین ساز رفت. زین ساز گفت: «ملک محمد! راز دل پارچه باف را آوردی؟»
ملک محمد گفت: «برای خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده‌ام.»
زین ساز گفت: «چه طور از دست آنها سالم در رفتی؟»
ملک محمد گفت: «خدا مرا نجات داد. حالا تو راز دلت را برایم بگو تا من بنویسم.»
زین ساز گفت: «به این شرط راز دلم را برایت می‌گویم که بعد از گفتن راز دلم، دستت را به دستم بدهی تا تو را بکشم.»
ملک محمد قبول کرد. زین ساز گفت: «ای ملک محمد! تو که زین‌های مرا دیده‌ای، با این همه قشنگی.»
ملک محمد گفت: «بله، دیده‌ام.»
زین ساز گفت: «من شغلم زین سازی است. هر روز چهار تا زین درست می‌کردم. هر روز غروب، دختر جوانی پول زیادی می‌داد و زین‌ها را می‌برد. تا یک روز که شیطان مرا از راه خوشبختی به بدبختی کشید. به این ترتیب که یک شب دختر جوان را تا شب معطل کردم و کار او را راه نینداختم، چون عاشق او شده بودم. دختر که از قصد دل من آگاه شد، بدون خداحافظی رفت. من دویدم و او را گرفتم که به اتاقم ببرم. ناگهان یک سیلی به صورتم زد که بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم که دختر رفته. فردا هم چهار تا زین را درست کردم و منتظر بودم، اما دختر دیگر نیامد. این بود راز دلم که برایت گفتم. حالا دستت را به من بده تا تو را بکشم.»
ملک محمد گفت:‌ «اجازه بده تا نمازی بخوانم، بعد مرا بکش.»
زین ساز گفت: «نمازت را بخوان.»
ملک محمد مثل چند بار قبل، قالیچه را رو زمین پهن کرد و کلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر زین ساز غایب شد و باباهه هرچه فریاد زد: ملک محمد... ملک محمد... خبری نشد. زین ساز هم از غصه جان داد. ملک محمد رفت تا رسید پیش سد.
وقتی ملک محمد رسید پیش سد، سد پرسید: «ای ملک محمد راز دل زین ساز را آوردی؟»
ملک محمد گفت بله و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت: «تو چه طور از دست آنها سالم در رفتی؟»
ملک محمد گفت:‌ «خدا مرا نجات داد. حالا ازت می‌خواهم که بگویی چرا این سگ طوق طلایی به گردن دارد و چرا تو آخور این خر هم به جای علف و گیاه، استخوان می‌ریزند.»
سد دست ملک محمد را گرفت و او را به جایی برد که پر بود از استخوان آدمی‌زاد. ملک محمد پرسید:‌ ای سد! اینها چی هست؟»
سد جواب داد: «ای ملک محمد این‌ها هم مثل تو آمدند که راز دل مرا بدانند، ولی نتوانستند شرط مرا به جا بیاورند. من از تو می‌خواهم که دست از این کار برداری. تو خیلی جوانی و دلم برایت می‌سوزد که تو هم مثل این‌ها به دست من کشته بشوی».
ملک محمد گفت:‌ «ای سد! من که از اینها بهتر نیستم.»
سد گفت: «حالا که می‌خواهی راز دلم را برایت بگویم، جلو بیا تا بگویم.»
هر دو به اتاق سد رفتند. سد صندوقی را باز کرد و یک چوب بسیار باریک سبز را از صندوق درآورد و در چشم به هم زدنی آن را به صورت دختر زیبایی درآورد و هر سه با هم رفتند زیر ایوانی که هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه‌ها را به روی ملک محمد بست. در ته ایوان اتاقی بود که هر سه تو آن اتاق نشستند. ملک محمد دفترش را باز کرد و قلم به دست گرفت و گفت «ای سد! بگو».
سد شروع کرد و گفت:‌ «من عموئی داشتم که از این دنیا رفت و او تنها دو دختر داشت. یکی از دخترهایش را به قصابی شوهر داد و این دختر را که می‌بینی، پیش ما نشسته است، دختر کوچک عمویم است که شوهر نکرده بود و من او را بزرگ کردم و به عقد خودم درآوردم و حالا مدت‌هاست که با هم زندگی می‌کنیم. خیلی هم با هم مهربان بودیم و من خیلی دوستش داشتم و یک لحظه فراموشش نمی‌کردم. یک شب که خوابیده بودم، یکهو سردی دستی به صورتم مالید و از خواب بیدار شدم. دیدم که صنوبر است. گفتم ای عزیز! این وقت شب کجا بودی که دستت این قدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح. خلاصه تا سه شب همین حرف را به من می‌زد. شب چهارم انگشت خودم را بریدم و نمک رو زخمش پاشیدم تا خوابم نبرد. نصف شب دیدم که او از خواب بلند شد. من دو تا اسب داشتم، یکی به اسم باد و یکی هم باران. صنوبر اسب باران را زین کرد و سوار شد. من هم از خواب بلند شدم. اسب باد را زین کردم و دنبالش افتادم و این سگ را که طوق طلا به گردن زده‌ام، با خودم بردم تا رسیدم به قلعه‌ای، دیدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و رفت تو. من هم از سمت دیگر رفتم و او را می‌پائیدم و پنهانی نگاه می‌کردم. دیدم که چهل دیو تو قلعه نشسته‌اند و دیو قوی هیکلی رو تختی نشسته است. دیو قوی هیکل به صنوبر گفت: «ای توله سگ! چرا دیر آمدی؟» صنوبر هم رو کرد به او و گفت: «آن توله سگ دیر خوابید و باعث شد دیر آمدم.» خلاصه، صنوبر میان دیوها خودش را عریان کرد و ساقی مجلس شد. به همه شراب می‌داد و خودش هم می‌خورد. شراب که خوردند، با صنوبر هم خوابه شدند. بعد که همه مست و مدهوش به زمین افتادند. صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت. من هم چون همه‌ی دیوها را مست و بیحال دیدم، با شمشیر هر چهل تا را کشتم و برگشتم به طرف دیو قوی هیکل. سر او را با شمشیر شکافتم. یکهو او به من حمله کرد. زورم به او نرسید که این سگ باوفا به کمک من آمد و شکم دیو را پاره کرد. من سرش را بریدم و برداشتم و سوار شدم. اسب من که باد بود از اسب باران تندتر می‌رفت. من پیش از صنوبر به خانه رسیدم و اسب را به طویله بردم. زینش را برداشتم و عرقش را خشک کردم و زود رفتم زیر لحاف و خودم را به خواب زدم. صنوبر بعد از من رسید و اسبش را به طویله برد و آمد پیش من. اما هیچ از من خبر نداشت و نمی‌دانست که از همه چیز او خبر دارم. آمد و دستش را به صورتم مالید. گفتم ای دخترعمو! باز هم رفته بودی مستراح؟ دیگر کاری با او نداشتم تا فردا صبح که از خواب بیدار شدم. به او گفتم خوب حالا بگو ببینم این چهار شب چه طور مستراح رفتی؟ گفت به تو هیچ مربوط نیست. من هم رفتم سر آن دیو قوی هیکل را آوردم و پهلوی او گذاشتم و گفتم این سر شوهر بزرگ توست. او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باریک سبزی از صندوق درآورد و به من زد و گفت سگ شو. من هم سگ شدم و توی کوچه‌ها گرسنه و ویلان می‌دویدم. روزی رفتم تو خانه‌ی آن قصاب تا شاید گوشتی یا چیزی به من بدهد تا بخورم و از گرسنگی خلاص شوم. خلاصه، به خانه‌ی قصاب رفتم و آنجا ماندم. یک روز قصاب گوشت زیادی فروخته بود. یکی از شاگردهای قصاب پول زیادی را کش رفته بود و تو سوراخی قایم کرده بود. قصاب وقتی حساب کرد که چه قدر گوشت فروخته، دید پول دخل او امروز کم است. من که پول‌ها را دیده بودم، به در سوراخ رفتم و هی عوعو کردم. وقتی آنجا آمدند، قصاب نگاهی به سوراخ کرد و پول‌ها را دید، آنها را از سوراخ بیرون آورد و نگاهی به من کرد و به زنش گفت ای زن! انگاری این سگ آدم است. خلاصه، مرا شناختند و به هم دیگر گفتند که شاید این سد باشد. من وقتی این حرف را شنیدم، دست روی چشم گذاشتم که یعنی من سد هستم. دختر عموی بزرگ‌ترم که زن قصاب بود، گفت:‌ «این کار آن خواهر گیس برید‌ه‌ی من است که این بلا را به سر سد آورده. او همیشه از این کارها می‌کند.» قصاب دلش به حال من سوخت. گفت باید برایش فکری بکنیم تا سد را از این وضع نجات بدهیم.اگر نترسد، من می‌توانم علاجش کنم. قصاب دیگی را پر آب جوش کرد و مرا دراز کرد و آب جوش را رو سرم ریخت. من ترسیدم. بعد از این کار به صورت خودم برگشتم و حالا هنوز هم لکه‌ای روی پوست بدنم دیده می‌شود.
ملک محمد آن را دید و فهمید که راست می‌گوید.
سد گفت:‌ «زن قصاب که دختر عموی من بود، به من گفت:‌ «حالا بیا کاری بکن.» گفتم: «چه کاری؟» دختر عمو چوب باریک سبزرنگی را که مثل چوب باریک صنوبر بود، به من داد و گفت: «زنبیلی پر از گوشواره هم که مقداری انگشتر در آن است، به تو می‌دهم و تو هم چوبی را که داری، پنهان کن و به در خانه‌ی او برو و جار بزن و بگو: آهای گوشواره فروش! صنوبر حتماً می‌آید که گوشواره بخرد. وقتی آمد و مشغول شد به نگاه کردن گوشواره‌ها، تو با این چوب بزن تو سرش و هرچه دلت می‌خواهد با او بکن. من هم قبول کردم و آنها را آوردم تا رسیدم در خانه‌ی صنوبر. جار زدم آهای گوشواره فروش... گوشواره فروش... وقتی او آمد و مشغول وارسی گوشواره‌ها شد، با آن چوب زدم تو سرش و گفتم پدر سوخته خر شو. صنوبر هم به صورت خری درآمد و همین خر است که الآن می‌بینی. این بود راز دل من. حالا ملک محمد! دستت را به من بده، تا تو را بکشم.»
ملک محمد گفت:‌ «ای مرد عزیز! تو که هفت دروازه را روی من بسته‌ای، حالا اجازه بده تا نمازی بخوانم. آن وقت مرا بکش.»
سد به او اجازه داد که نماز بخواند. ملک محمد این بار هم قالیچه‌ی حضرت سلیمان را رو زمین پهن کرد و کلاه غور را به سرش گذاشت و از نظر او غایب شد. سد که ملک محمد را نمی‌دید، هراسان درها را یکی یکی باز کرد و ملک محمد از پشت سر او بیرون رفت. سد هرچه داد زد: ملک محمد... ملک محمد... ملک محمد، گفت: «ای سد! خداحافظ که من رفتم.»
سد که راز دلش را از دست داده بود، از غصه جان سپرد و مرد. ملک محمد با هر زحمت و گرفتاری بود، با قالیچه‌ی حضرت سلیمان پیش شاه پریان رفت. شاه پریان از آمدن ملک محمد پس از مدت‌ها دوری، حیرت زده و مات ماند و گفت:‌ «ای ملک محمد! راز دل سد و صنوبر را آورده‌ای؟»
ملک محمد گفت:‌ «شاه به سلامت باشد! غیر از سد و صنوبر راز دل سه نفر دیگر را هم آورده‌ام.»
شاه چنان از شجاعت و مردانگی ملک محمد به حیرت افتاد که رنگ از رخساره‌اش پرید. ملک محمد رفت و دفتری را که راز دل همه در آن بود، به شاه پریان تقدیم کرد. شاه پریان هم دخترش را دوباره به ملک محمد داد و برای آنها هفت روز و هفت شب جشن عروسی گرفت.
همان طور که ملک محمد به مراد خودش رسید، ان شاءالله همه به مرادشان برسند.

پی‌نوشت‌ها

بازنوشته‌ی افسانه‌ی گل به صنوبر چه کرد، از این افسانه روایت‌های مختلفی ضبط شده، که در کتاب‌های گل به صنوبر چه کرد، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 351-410 آمده است.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

مثل آب خوردن مشاعره کنید ابیاتی برای مشاعرهدر شگفتم که در این مدت ایام فراق برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت دی پیر می فروش که معنی اسمتو میخوای بیا تو ضمن خوش آمد گویی به شما کاربر عزیز ، اگر اولین بازدید شماست جهت دسترسی بهتر به تمامی چه ادویه هایی استفاده می کنید؟ چه ادویه هایی …آرشیو چه ادویه هایی استفاده می کنید؟ چه ادویه هایی پیشنهاد می کنید؟ ادویه هاخبرگزاری فارس بازتاب دفاع مقدّس در آینه شعر …دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شدشعر بی دروغ تک بیت های نابگلچینی از تک بیت های ناب شعرپارسی در کانال تلگرام تک بیت ناب نه شیخ رمان خیانت به عشق غم انگیز گریه دار هیجانیضمن خوش آمد گویی به شما کاربر عزیز ، اگر اولین بازدید شماست جهت دسترسی بهتر به تمامی تکرار خبر جانبازان به دیوان عدالت اداری مراجعه نکنند تکرار خبر جانبازان به دیوان عدالت اداری مراجعه نکنندبنیاد معوقه همه جانبازان را می گیاهان دارویی محلی می توانند در سطح وسیع در … ظرفیت سازی در جهت مشارکت هر چه بیشتر بخش برداشت کرد اول به گل میروند اشعار محرم و صفر حضرت ابالفضل العباس عداداش به خون خفته ی من می خنده به من خیل دشمن می زنه به سینه غم شراره دستات چند کیلو امیدواری داستان کوتاهارزش هر فرد به میزان سختی هایی است که برای مردم متحمل می شود در هر حرفه ای که هستید نه گل به صنوبر چه کرد قصه های ایرانی جلد اول ابوالقاسم گل به صنوبر چه کرد قصه های ایرانی جلد اول آی کتاب گل به صنوبر چه کرد دختر گفت به من بگو «گل صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد» پسر از جواب دادن عاجز شد گفت گل به صنوبر چه کرد قصههاى ایرانى ‏انجوى شیرازى، ابو القاسم گلبه گل به صنوبر چه براى برد برو بروم بس بسر بعد بلند به صنوبر طرف طلا عروس فورى قصر قصه قوى کتابفروشی فردا گل به صنوبر چه کرد خرید کتاب گلبهصنوبرچه اطلاعات تکمیلی کتاب گل به صنوبر چه ابوالقاسم انجوی شیرازی گل به صنوبر چه کرد قصه ابوالقاسم انجوی شیرازی گل به صنوبر چه کرد قصه های گل به صنوبر چه کرد قصه گل به صنوبر چه کرد؟ – پورتال جامع ایران بانو … افسانه‌ها و قصه‌ها گل به صنوبر چه کتاب گل به صنوبر چه کرد؟ اثر ابوالقاسم انجوی شیرازی فروشگاه کتاب گل به صنوبر چه کرد؟ اثر ابوالقاسم انجوی گل به صنوبر چه کرد؟ قصه‌های ایرانی گلبهصنوبرچهکرد؟ گل به صنوبر چه کرد؟ قصه‌های ایرانی شابک سیدحسن ذوالفقاری به‌اهتمام حمید رضا خزاعی انتشارات ماه جان آثار منتشر شده آثارمنتشرشده درینگو ، درینگو ، سکینه را بردن پیرهنی گل به صنوبر چه کرد ، صنوبر به گل به صنوبر چه قصه های ایرانی در گل به صنوبر چه کرد؟، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، تهران



لینک منبع :گل به صنوبر چه کرد

گل به صنوبر چه کرد / قصه های ایرانی / جلد اول by ابوالقاسم انجوی ... www.goodreads.com/book/show/172697._‏ - ذخیره شده - مشابه رتبه: ۴ - ۴۸ رأی گل به صنوبر چه کرد / قصه های ایرانی / جلد اول has 48 ratings and 5 reviews. Ahmad said: Ab-al-Ghasem Anjavi Shirazi عنوان: گل به صنوبر چه کرد - قصه های ... گل به صنوبر چه کرد - قصه های ایرانی - جلد دوم by ابوالقاسم انجوی ... www.goodreads.com/book/show/172696._‏ - ذخیره شده رتبه: ۳٫۷ - ۱۳ رأی گل به صنوبر چه کرد - قصه های ایرانی - جلد دوم has 13 ratings and 3 reviews. Ahmad said: Ab-al-Ghasem Anjavi Shirazi عنوان: گل به صنوبر چه کرد - قصه های ... گل به صنوبر چه کرد؛ قصه های ایرانی جلد سوم؛ سنگ صبور by انجوی ... www.goodreads.com/book/show/104846._‏ - ذخیره شده رتبه: ۳٫۸ - ۹ رأی گل به صنوبر چه کرد؛ قصه های ایرانی جلد سوم؛ سنگ صبور has 9 ratings and 2 reviews. Ahmad said: انجوی شیرازی ، سیدابوالقاسم، 1300 - 1372 گردآورنده؛ عنوان: ... تصاویر برای گل به صنوبر چه کرد گل به صنوبر چه کرد؟ - ویستا vista.ir/content/109154/گل-به-صنوبر-چه-کرد؟/‏ - ذخیره شده - مشابه پسر چون عاشق و بیقرار دختر بود ناچار قبول کرد. دختر گفت: 'به من بگو 'گل به صنوبر چه کرد و صنوبر به گل چه کرد.' پسر از جواب دادن عاجز شد، گفت: 'یک هفته به ... i ketab : Persian book :: آی کتاب :: گل به صنوبر چه کرد - آی کتاب iketab.com/index.php?Module=SMMPBPages...Articles...‏ - ذخیره شده - مشابه یکی بود یکی نبود. سوا خدا هیچکه نبود. در قدیم شخص ثروتمندی بود فقط یکدانه پسر داشت و چون خیلی علاقه به این پسر داشت به نوکرها و غلامان دستور داده بود باغی که ... کتاب گل به صنوبر چه کرد؟ اثر ابوالقاسم انجوی شیرازی | فروشگاه ... https://www.digikala.com/.../کتاب-گل-به-صنوبر-چه-کرد؟-اثر-ابوالقاسم-انجوی-شیرازی‏ - ذخیره شده رتبه: ۱ - نقد کتاب گل به صنوبر چه کرد؟ اثر ابوالقاسم انجوی شیرازی. قصه‌های این مجلد از ناب‌ترین قصه‌های عامیانه ایرانی است که در دهه‌های چهل و پنجاه توسط زنده یاد ابوالقاسم انجوی ... آدینه بوک: گل به صنوبر چه کرد؟ قصه های ایرانی ~ابوالقاسم انجوی ... https://www.adinehbook.com/gp/product/9640008958‏ - ذخیره شده گل به صنوبر چه کرد؟ قصه های ایرانی ~ابوالقاسم انجوی شیرازی، سیداحمد وکیلیان ( تدوین)، لیلی تقی پور (نقاش) - 978-964-00-0895-9 - بزرگترین فروشگاه ... کتاب گل به صنوبر چه کرد www.karaketab.com/کتاب.../کتاب-گل-به-صنوبر-چه-کرد.html‏ - ذخیره شده شرح. کتاب گل به صنوبر چه کرد تالیف ابولقاسم انجوی شیرازی. کتاب داستان گل به صنوبر چه کرد .از مجموعه کتاب های گنجینه فرهنگ مردم ایران می باشد که در قالب ... ابوالقاسم انجوی شیرازی - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/ابوالقاسم_انجوی_شیرازی‏ - ذخیره شده - مشابه سید ابوالقاسم انجوی شیرازی (۱۳۰۰ شیراز - ۲۵ شهریور ۱۳۷۲ تهران) معروف به نجوا از ... گل به صنوبر چه کرد، تألیف و گرآوری افسانه‌ها و داستان‌های کهن ایرانی خالص و ...