در زمانهای قدیم، چوپان کچلی بود که هر روز گاو و گوسفندهای مردم ده را میبرد به صحرا و میچراند و با مزدی که بهاش میدادند، زندگی خودش و مادرش را میگرداند. روزی کنار چشمه دختر کدخدا را دید و یک دل نه، صد دل عاشق او شد. دختره به کچل گفت که کمکش کند تا کوزه را رو دوشش بگذارد. چوپان کوزه را رو دوش دختره گذاشت و صورتش را بوسید. دختره به خانه آمد و اتفاقی را که افتاده بود، به مادرش گفت. مادرش که زن عاقل و فهمیدهای بود، گفت: «آن کچل بیچاره تو را به خیال بد نبوسیده.»
فردا کچل پیش مادرش رفت و گفت: «ننه! من عاشق دختر کدخدا شدهام. باید بروی خواستگاریش».
مادرش مات و حیرت زده گفت: «هرکس باید پاش را به اندازهی گلیمش دراز کند. ما فقیر بیچارهها آه در بساط نداریم. ما کجا، دختر کدخدا کجا؟!»
اما کچل پا تو یک کفش کرده بود و حرف خودش را میزد. مادر ناچار قبول کرد. تو حیاط کدخدا سنگ بزرگی بود که هرکس میخواست برود خواستگاری دختری، رو آن مینشست. مادر کچل رفت به خانهی کدخدا و رو سنگ نشست. زن کدخدا وقتی دید که مادر کچل رو سنگ نشسته، فهمید که برای خواستگاری دخترش آمده. یکی از نوکرها را صدا زد و گفت: «اگر از شام دیشب چیزی مانده، کمی بدهید به مادر کچل، دو قران هم بهاش بدهید تا از اینجا برود.»
نوکر رفت و کمی غذا و دو قران پول به مادر کچل داد. مادره هم دیگر چیزی نگفت و رفت. غروب کچل از صحرا برگشت و از خواستگاری پرسید. مادرش اول کمی پسرش را نصیحت کرد تا از این خیال باطل دست بردارد، اما کچل عصبانی شد و چماق کشید و گفت: «اگر فردا صبح نروی خواستگاری دختر کدخدا، با همین چماق خُرد و خمیرت میکنم.»
مادر بیچاره صبح زود بیدار شد و رفت رو تخته سنگ نشست. وقتی زن کدخدا آمد، مادر کچل که زبانش گرفته بود، حرفهای پسرش را به او گفت. زن کدخدا گفت: «اختیار دختر دست پدرش است. با او صحبت میکنم و فردا جوابش را بهات میدهم.»
شب که شد، کدخدا به خانه آمد و زن ماجرای خواستگاری چوپان کچل را به او گفت. کدخدا که آدم فهمیدهای بود، گفت: «ما نباید یک دفعه جوابش کنیم.» فردا که مادر کچل آمد، بگو کدخدا حرفی ندارد، ولی کچل اول باید پول پیدا کند و خانه و زندگی درست کند، بعد بیاید خواستگاری دختر من.»
کچل تا این خبر را شنید، خیلی خوشحال شد و برای پیدا کردن پول سر به بیابان گذاشت. رفت و رفت تا تو راه درویشی را دید. درویش از کچل پرسید: «کجا میروی؟ نوکر من میشوی؟»
کچل گفت: «البته که میشوم.»
درویش گفت: «روزی چه قدر مزد میخواهی؟»
کچل گفت: «هرچه بدهی.»
درویش پسره را دنبال خودش راه انداخت. رفتند و رفتند تا رسیدند کنار چشمهای که آب زلالی داشت. اول نان و پنیر و مغز گردو خوردند و بعد درویش رو به کچل کرد و گفت: «تو همین جا بنشین تا من بروم سری به خانهام بزنم و برگردم.»
درویش وردی خواند و وارد چشمه شد و ناگهان غیبش زد. بعد از ساعتی سر و کلهی درویش از تو آب بیرون آمد و به کچل گفت: «زود باش راه بیفت. کچل وردی را خواند که درویش به او یاد داده بود. بعد به دستور درویش چشمش را بست و دستش را به او داد. چیزی نگذشت که درویش گفت: «حالا چشمهایت را باز کن.»
وقتی کچل چشمهایش را باز کرد، باغی دید مثل بهشت و دختری مثل ماه شب چهارده که رو تختی زیر درختها نشسته بود. درویش کچل را به دست دختر سپرد و کتابی هم به او داد و گفت: «من چهل روز به شکار میروم. تو باید تا برگشتن من، این کتاب را به کچل یاد بدهی. طوری که بتواند هم بخواند و هم بنویسد.»
دختر قبول کرد و درویش دور خودش چرخید و از نظر غیب شد. کچل تو مدت کوتاهی آنچه را در کتاب بود، از دختر یاد گرفت. روزی دختر به کچل گفت: «اگر پدرم بفهمد که تو این کتاب را خوب یاد گرفتهای، روزگارت را سیاه میکند. وقتی پدرم برگشت و از این کتاب سؤال کرد، همه را وارونه جواب بده.»
پس از چهل روز درویش آمد و از دختر پرسید: «کچل خوب یاد گرفته یا نه؟»
دختر گفت: «این دیگر چه آدم کودن و خرفتی است. اصلاً هیچ چیز حالیاش نمیشود.»
درویش انگشتش را گذاشت روی حرف الف و از کچل پرسید: «این چیست؟»
کچل گفت: «ب».
باز درویش حرف دیگری پرسید و کچل اشتباهی جواب داد. درویش پنجاه سکه به کچل داد و گفت: «تو آن کسی نیستی که من فکر میکردم. به درد ما نمیخوری. برو به سلامت.»
کچل که همه چیز را یاد گرفته بود، از باغ بیرون آمد و راه افتاد به طرف خانهاش. تا رسید، سکهها را داد به مادرش و گفت: «عمله و بنا خبر کن و خانهای بساز.»
کچل از خانه بیرون رفت و شب برگشت و به مادرش گفت: «ننه! من فردا صبح به شکل شتری درمیآیم. تو افسارم را بگیر، ببر بازار و به صدتومان بفروش، نه کمتر و نه بیشتر.»
صبح مادرش همین کار را کرد. آفتاب که غروب کرد، مادر کچل دید که پسرش به خانه برگشت. فردا کچل به شکل اسبی درآمد و مادرش او را به بازار برد تا به هزار تومان بفروشد. تاجری چشمش به اسب افتاد و از آن خوشش آمد. پرسید: «پیرزن! قیمت اسبت چند است؟»
گفت: «هزار تومان.»
تاجر گفت: «من صد تا اسب دارم و هیچ کدام را بیش تر از سی چهل تومان نخریدهام. اسب تو بیشتر از صد تومان نمیارزد.»
پیرزن گفت: «این اسبی است که ظرف یک ساعت به هر جایی از دنیا بخواهی، میرود و برمیگردد.»
تاجر گفت: «اگر این طور باشد، من به دو هزار تومان میخرمش».
بعد پیرزن را به خانه برد و به زنش گفت: «خاگینهای درست کن.»
زن تاجر خاگینه پخت. تاجر آن را تو قابلمه گذاشت و نامهای نوشت و داد به دست یکی از نوکرهایش و به او گفت: «این قابلمه و نامه را ببر به شهر روم برای برادرم. جواب نامه را هم بگیر و بیار.»
نوکر سوار اسب پیرزن شد. هنوز خوب رو زین جا نگرفته بود که خودش را تو شهر غریبی دید. پرسید: «اینجا کجاست؟»
گفتند: «شهر روم».
نوکر رفت به نشانی برادر تاجر و قابلمهی خاگینه و نامه را به او داد. برادر تاجر نامه را خواند و جوابی به برادرش نوشت. نوکر سوار اسب شد و در یک چشم به هم زدن رسید پیش اربابش. تاجر هزار و پانصد تومان به پیرزن داد و صاحب اسب شد. چند روز گذشت. روزی تاجر به طویله رفت تا اسب را ببیند. دید اسب پوزهاش را به سوراخی رو دیوار میمالد. کم کم پوزهاش باریک شد و رفت توی سوراخ. بعد سر و گردن و کمر اسب تو سوراخ رفت. تاجر و نوکرش هرچه تقلا کردند تا اسب را نگهدارند، نتوانستند. کم کم وارد سوراخ شد و از چشم آنها گم شد. کچل بعد از چند روز برگشت و مادرش از دلواپسی درآمد. کچل به مادرش گفت: «من فردا به شکل قوچی درمیآیم، تو مرا به بازار ببر و بفروش، اما مواظب باش که زنجیر مرا نفروشی.»
صبح پیرزن زنجیر قوچ را گرفت و راهی بازار شد. آنجا درویش قوچ را دید و به پیرزن گفت: «قوچ را چند میفروشی؟»
پیرزن گفت:«بیست تومان.»
درویش گفت: «بیا این بیست تومان را بگیر. سر زنجیر را بده به من.»
پیرزن گفت: «زنجیر را لازم دارم. فروشی نیست.»
بعد از اصرار زیاد، درویش ده تومان هم برای زنجیر داد و پیرزن گول خورد و زنجیر را داد دست او. درویش غضبناک و ناراحت رفت تا رسید به همان چشمه و از تو باغ سر درآورد و تا دختر را دید، گفت: «ای دختر بدجنس گیس بریده! تو به من دروغ گفتی. حالا به هر دوتان میفهمانم که کسی نمیتواند به من دروغ بگوید. برو آن کارد را بیار.»
دختر رفت و به جای کارد کوزه آورد. درویش عصبانی شد و زنجیر را ول کرد تا خودش برود و کارد بیاورد، که قوچ به شکل کبوتری درآمد و پرواز کرد. درویش هم به شکل باز درآمد و دنبالش کرد. چیزی نمانده بود باز به کبوتر برسد، که کبوتر به شکل دسته گلی درآمد و افتاد جلو دختر تاجری که کنار حوض خانهشان نشسته بود. باز هم به شکل درویشی درآمد و در خانهی تاجر را زد و گفت که آن دسته گل مال اوست. دختر گفت: «این دسته گل قشنگی است. به جای آن صد تومان بهات میدهم.»
درویش قبول نکرد. دختر هم عصبانی شد و دسته گل را به طرف درویش پرت کرد. دسته گل تا به زمین خورد، تبدیل شد به مشتی ارزن. درویش هم به صورت خروس درآمد و شروع کرد به خوردن ارزنها. غیر از یک دانه ارزن که لای برگهای گلی افتاده بود، بقیه را خورد. ناگهان آن یک دانه ارزن به شکل شغالی درآمد و خروس را بلعید. دختر و نوکرهایش با حیرت همه چیز را نگاه کردند. تاجر تا شغال را دید، گفت: «شغال را بگیرید. نوکرها شغال را گرفتند. ناگهان شغال به شکل چوپان کچل درآمد. مرد تاجر بعد از این که ماجرای کچل را شنید، گفت: «من خودم وسیلهی عروسی تو را با دختر کدخدا فراهم میکنم.»
بعد از چند روز بساط عروسی کچل چوپان و دختر کدخدا برپا شد. و از روز بعد کچل با سرمایهای که داشت، از چوپانی دست کشید و مشغول کاسبی شد.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی چوپان کچل. رجوع شود به کتاب افسانههای آذربایجان، گردآوری نورالدین سالمی، صص 161-166. روایتهای دیگری از این افسانه موجود است. از جمله پسر خارکن و ملابازرجان در کتاب گل به صنوبر چه کرد، گردآوری ابوالقاسم انجوی شیرازی، 349-338 و خواجه بوعلی در کتاب افسانههای کهن ایران، تألیف صبحی مهتدی، صص 619-620.
منبع مقاله : قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول