کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - داستان > پریسا کرمی:
بعضی از روزها خاص هستند. مثل امروز که بابا قول داده بود بیخبر به مرخصی بیاید و مامان را غافلگیر کنیم. صبح که با سرفههای الکی از خواب بیدار شدم مامان حدس زد کاسهای زیر نیمکاسه باشد. ولی چارهای جز غیبت از مدرسه نداشتم.
مامان که چایی و عسل برایم آماده کرده بود تا شاید سرفههایم کمتر شود گفت: «نمیتونم خونه تنهات بذارم. میبینی که همه رفتن. اینروزها بیمارستان هم شلوغه و نمیتونم مرخصی بگیرم و باهات توی خونه بمونم.»
از وقتی که همسایهها خانههایشان را خالی کردهاند و به شهرهای خودشان رفتهاند، مامان دوست ندارد در خانه تنها بمانیم. بعد از مدرسه هم مرا به بیمارستان میبرد. من در اتاق پزشک کشیک مشقهایم را مینویسم و مامان هم زخم مجروحهای جبهه را پانسمان میکند.
چایی و عسل را پس زدم. خودم را روی رختخواب انداختم و گفتم: «مامان من میتونم خونه تنها بمونم. نگران نباش، بابا یادم داده چهجوری پناه بگیرم و مراقب خودم باشم.»
مامان زیرچشمی نگاهی به ساعت انداخت. کلید خانه را کف دستم گذاشت، کیفش را برداشت. پیشانیام را بوسید و به بیمارستان رفت.
روی نوک پایم دنبال مامان راه افتادم. پشت در گوش خواباندم تا صدای کفشهایش دور شود. حالا موقع کار بود. قرار بود بابا قبل از ظهر با یک کیک تولد پشت در خانه منتظر باشد.
چند روز پیش که مرخصیاش تمام شده بود و باید به جبهه برمیگشت این قول را بهم داد. قبل از اینکه مامان او را از زیر قرآن رد کند، دستهایم را جلوی صورتش گرفت و گفت: «هرروز باید یکی از انگشتهات رو تا کنی. وقتی دو تا مشت درست شد، صبح زود با یه کیک بزرگ پشت در خونه منتظرم.»
باید سر فرصت برای بابا تعریف کنم؛ در این چند روزی که به جبهه رفته، من شمردن یاد گرفتم، میدانم 10روز از رفتن او گذشته و مامان شبها که صدای جیرجیرکها بلند می شود، از ترس و تنهایی گریه میکند.
موقع کار بود و باید قبل از رسیدن مامان، خانه را با کاغذرنگی تزیین میکردم. مامان بعد از تولد من کاغذرنگیها را توی سبد میوه، زیر کمد اتاقخوابم، گذاشته بود. به اتاق دویدم. جلوی آینه ایستادم و موهای گرهخوردهام را پشت گوش بردم. گوشهی چشمم را پاک کردم و به طرف کمد خیز برداشتم.
کاغذرنگیهای قرمز و سبز را از توی سبد بیرون کشیدم. گوشهی شکستهی سبد پلاستیکی دستم را گاز گرفت. انگشتم را به دهان گرفتم، اشک توی چشمانم جمع شد و بغضم را قورت دادم. به دنبال چسب، توی آشپزخانه دویدم.
صدای خروس همسایه قطع شده بود و آفتاب از پنجرهی آشپزخانه به دیوار روبهرویی میتابید. چهارپایهی کوچک پلاستیکی را زیر پایم گذاشتم، دودستی میلههای پنجره را گرفتم و خودم را بالا کشیدم.
هیچ خبری از بابا توی کوچه نبود. همسایهها بعد از بمبارانِ چند روز پیش شهر را خالی کردند، ولی مامان گفت: «ما باید اینجا بمونیم. بیمارستان پر از مجروحهای جنگی میشه و من و بقیهی پرستارها باید از اونها مراقبت کنیم.»
کاغذرنگیها را بغل گرفتم و به هال دویدم. دیوار پشت تلویزیون و تنها دیوار سبز و سفید خانه بهترین جا برای تزیین تولد است. ولی یادم نمیآمد مامان چسب را کجا گذاشته است.
آهنگ تولد مبارک را زیر لب زمزمه میکردم و میچرخیدم. کاغذرنگیها را دور خودم پیچیده بودم، گوشهی دامن چیندار و گلگلیام را چسبیده بودم و بالا و پایین میپریدم. تولد مامان برای همهی خانواده روزی خاص بود.
آفتاب توی خانه جلوتر میآمد و خانه گرمتر میشد. وقتی آفتاب روی دیوار روبهرویی میافتاد، مامان از سرکار برمیگشت. ولی من هنوز نتوانسته بودم چسب را پیدا کنم.
از بابا هم خبری نبود. بابا که از جبهه به مرخصی میآمد، در خانه بالشها را روی هم میچیدیم، سنگر درست میکردیم و جنگبازی میکردیم. بابا میگفت: «جنگ توی جبهه هم همینطوریه، فقط اونجا آدمبزرگها هستند.»
ولی من توی تلویزیون دیده بودم که در جبهه با اسلحه همدیگر را میزنند. توی خانههای سازمانی هم خانوادهها چشم از تلویزیون برنمیداشتند تا خبر تمام شدن جنگ را بشنوند.
بابا سرهنگ من که به جبهه رفت، مامان از بیمارستان زنجان انتقالی گرفت. به اهواز آمدیم تا بابا راحتتر بتواند مرخصی بگیرد و بیشتر کنار ما باشد، ولی در خانههای سازمانی اهواز هم تنها بودیم.
مدام آژیر قرمز پخش میشد، مامان جیغ میکشید، مرا بغل میکرد و به زیر پلهها فرار میکردیم. بعد از اینکه همهچیز آرام میشد، مامان به بیمارستان میرفت و چند روزی آنجا میماند تا حال مجروحها بهتر شود.
گوشهی موهایم را توی دستم جمع کردم. هنوز یاد نگرفته بودم که چهطور موهایم را خرگوشی ببندم. بابا موهای خرگوشیام را دوست داشت. یک طرفش برای بابا بود و طرف دیگر برای مامان.
نشانهی موهای خرگوشیام برای بابا کش خالخالی صورتی بود و برای مامان کش سفید. کوچکتر که بودم، همیشه طرف خالخالی موهایم را امانتی نگه میداشتم و طرف دیگر را باز میکردم. ولی بابا که به جبهه رفت، مجبور شدم هر دو طرف را با هم باز کنم.
صدای قاروقور شکمم بلند شده بود و خانه مدام گرمتر میشد. از میان چسبهایی که مامان ضربدری به پنجرهها کشیده بود توی کوچه را دید زدم.
سایهای از دور وارد کوچه شد. هنوز هیچچیز برای جشن تولد آماده نبود. بابا هم زیر قول مردانهاش زده و تنهایم گذاشته بود.
از روی چهارپایه پایین پریدم. کاغذرنگی قرمز را به گوشهی تلویزیون چسباندم و به طرف سیم تلفن بردم. آفتاب از پشتسرم میتابید و سایهی دستهایم که کاغذرنگی را به سیم تلفن گره میزد روی دیوار میرقصید. کاش مامان خانه بود و بوی قورمهسبزیاش را از توی آشپزخانه حس میکردم.
تولد من دو ماه دیگر است. کاش بابا روز تولد من هم بدقولی نکند و بهموقع بتواند مرخصی بگیرد. من در اولین بمباران شهر به دنیا آمدم. آن روزها مامان پیش مادربزرگ و پدربزرگ در زنجان زندگی میکرد و بابا هم در جبهه میجنگید. برای همین همهی فامیل مرا موشکخانم صدا میزدند و میگفتند که به همین خاطر پرجنبوجوش و تیز هستم.
صدای موتور یخچال خاموش شد.کاغذرنگیهایی را که روی زمین پخش شده بود با گوشهی پا کنار زدم و به طرف یخچال دویدم. سطل ماست را بیرون کشیدم و چند لقمه نان و ماست در دهانم گذاشتم.
هنوز لقمهام را کامل نجویده بودم که صدای هواپیما و آژیر بلند شد. جیغ کشیدم، دستم را روی سرم گذاشتم و به طرف اتاق و رختخوابها دویدم. بالشم را گاز زدم و گریه کردم.
صدای آژیر بلند و طولانی بود. خانه میلرزید و صدای هقهق گریههای من بلندتر میشد. صدای پای کسی را که در خانه میدوید میشنیدم. مامان گفته بود مراقب باشم و جلوی چشم غریبهها نروم. پشت رختخوابها خزیدم و در اتاق چشم گرداندم تا سلاح محکمی پیدا کنم.
رختخوابها را روی زمین ریختم و زیر آن قایم شدم. صدای پا نزدیکتر میشد و من شمرده و آرام نفس میکشیدم. توی خودم جمع شدم. یکی وارد اتاق شده بود که نفسنفس میزد و به این طرف و آن طرف میدوید. اشک گوشهی چشمم را پاک کردم. صدای بابا را شنیدم: «موشکخانم، خونه نیستی؟ زودی پناه بگیر...»
نفس راحتی کشیدم. از زیر رختخوابها بلند شدم و خودم را توی بغل بابا انداختم.