نهایتا بیش از 75 درصد از صاحبان شرکت های مطرح دنیا، رای به گزینه ارتباطات دادند و می خواستند مدیر آینده شان بتواند خوب ارتباط برقرار کند. به خاطر اینکه مدیران در دنیای کسب و کار ممکن است کار را هیچ وقت خودشان انجام ندهند. مثلا من اگر مدیر یک خودروسازی هستم ممکن است دستم به آچار نخورد. من ارتباطی را برقرار می کنم، تاثیر می گذارم و این لایه های تاثیرگذاری به این سمت پیش می رود که بتوانم خودروی خوبی تولید کنم. درواقع تعریف ساده مدیریت یعنی انجام کارها توسط دیگران.
در این مطلب گفت و گویی متفاوت با سرکار خانم ویدا فلاح داشته ام. ایشان روانشناس و مدرس مهارت های زندگی است و فعالیتش را در این حوزه از سال 1377 آغاز کرده است. در این گفت و گو، فلاح نقطه شروع روابط خوب را در «ارتباط با خود» دانسته و همچنین با بیان تعریف و کاربرد هوش هیجانی، از نقش عمده تقویت این هوش در بهبود ارتباطاتمان صحبت می کند. یکی از ویژگی های آموزش های او تاکید روی «فیلم درمانی» است. یعنی فیلم های آموزشی خوب دنیا را ببینیم و با یادگیری نکات آموزنده آن ها، بینش عمیق تری از تجربیات انسان های موفق پیدا کنیم. حتما تا انتها این گفت و گو را بخوانید.
مهارت ارتباط با دیگران از ارتباط با خود شروع می شود و ارتباط با خود شامل دو وجه است؛ یکی هیجانات و دیگری افکارمان. من از طریق هیجاناتم خودم را ابراز می کنم و پیش فرض هیجانات، افکار و گفت و گوهای درونی ماست. در درجه اول باید هوش هیجانی مان را تقویت کنیم. کف موفقیت را با IQ می سنجند و سقف آن را با EQ.
هرکسی که IQ بالایی داشته باشد، احتمال اینکه یک فرم استخدامی پر کند و قبول شود وجود دارد، اما اینکه در کار خود قدر پیشرفت کند به اندازه هوش هیجانی اش مربوط است. به اندازه ای که از لحاظ هیجانی مثلا به موقع همدلی می کند، به موقع دست از کارش بر می دارد و به همکارش توجه می کند. به موقع از حوشحالی دوستش خوشحال می شود و او را تشویق می کند و...
هوش هیجانی دقیقا چیست؟
EQ از چند نمونه مولفه اصلی تشکیل می شود: 1- توجه به هیجان خود در زمان ایجاد هیجان. 2- نام گذاری و پذیرش هیجان خود: یعنی سعی در از بین بردن هیجانتان نکنید. تلاش کنید آن را بشناسید تا مالکش شوید. 3- توجه به هیجانات طرف مقابل در رابطه، بدون از بین بردن هیجان او. یعنی تلاش در شناخت و پذیرش هیجان دیگران. مثلا بفهمم زبان بدن و لحن صدای طرف مقابل، حاکی از ناراحتی و عصبانیت اوست و حالا که او دچار هیجان است حواسم باشد من فرستنده پیام نباشم، دستور ندهم، توصیه و نصیحت نکنم چون وقتی فرد مقابلمان هیجانات شدید دارد، دیگر دریافت کننده اطلاعات نیست. این موضوع در همه ارتباطات مثل زن و مرد، دو همکار، سازمان با ارباب رجوع و... صدق می کند. یک فروشنده خوب فروشنده ای است که می تواند هیجانات آدم ها را از طریق بدن و حالات صورت بشناسد.
می گویند در ارتباطات قدرت دست کسی است که تسلط بیشتری بر هیجان خودش و طرف مقابلش دارد. یعنی متجه است الان موقعیت چگونه است و در این حالت با یادگیری مهارت های ارتباط می فهمد در کجا چه بگوید و چگونه رفتار کند و در مجموع توان ارتباطی بالاتری پیدا می کند. که این توان بالا به موفقیت در زندگی شخصی و شغلی می انجامد. یک متخصص نخبه کامپیوتر را در نظر بگیرید که روابطش با آدم ها ضعیف است و علاقه ای به حرف زدن و شنیدن دیگران ندارد. این فرد می رود در جامعه تا خودش را پرزنت کند و شغلی بیابد. اما همان قیافه و نگاه اولیه اش، دیگران را پس می زند و نیتجه اش می شود یک معرفی بد.
اما خیلی از ما معمولا در لحظه بروز هیجان مغزمان خوب تجزیه و تحلیل نمی کند
به نظر می رسد در مواجهه و نام گذاری هیجانات منفی دچار کمبود هستیم. نظر شما چیست؟
هیجانات تقسیم می شوند به خوشایند و ناخوشایند. ما می خواهیم ناخوشایندها را از بین ببریم و فکر می کنیم زمانی خوشبخت هستیم که فقط احساسات خوشایند داریم. خیلی از ما از کودکی درک درستی از ناراحتی و رنج نداریم. ما باید تجربه احساسات و هیجانت منفی را همانند هیجانات خوشایند داشته باشیم و از آنها استفاده کنیم. اما فقط یاد گرفته ایم احساسات بد را سرکوب کنیم. مثلا پدر و مادری را در نظر بگیرید که می گویند همه چیز را برای بچه ام فراهم می کنم تا ذره ای رنج نکشد. اما بچه ای که ناراحت نشود و رنج نکشد، به فکر نمی افتد و تصمیم به تغییر نمی گیرد.
ما در زندگی مان هر جا با ترمز مواجه شدیم و رنج کشیدیم، به فکر فرو می رویم و در نتیجه عاقل می شویم. وگرنه گردش زمین به دور خورشید باعث عاقل شدن آدم ها نمی شود! در این زمینه خوانندگان محترم را توصیه می کنم به دیدن انیمیشن زیبای inside out. این انیمیشن که بسیار آموزنده است و پشت آن روانشناسان زیادی بوده اند یک ویژگی منحصر به فرد دارد و دو دنیا را نشان می دهد. یکی دنیای بیرون و واقعیت هایش و ارتباطاتی که در آن مشکل به وجود می آید. یکی هم دنیای درون و هیجانات مختلف مثل غم، شادی، ترس، خشم و..
هرکدام از آنها برای ما پیامی دارند. هر کدام ناشی از یک طزر تفکر و یک فکرند. هیجانات بسیار مهم اند. اگر وقتی که ناراحتید بخواهید خودتان را با کار خاصی سرگرم کنید مثلا خوراکی بخورید، تلفنی حرف بزنید، یا به هر صورت آن ناراحتی را نادیده بگیرید، آن حس بد از بین نمی رود. در بدن سرکوب می شود و بعدها به شکل بیماری خودش را نشان می دهد.بگذارید در آن لحظه، آن احساس و هیجان منفی را تجربه کنید. برایش وقت بگذارید. قبول کنید که مثلا آزرده شده اید. خصلا آن را مورد تحلیل قرار بدهید تا بفهمید کجای کارتان مشکل داشته است. در این صورت است که رشد می کنیم و ظرفیت روانی مان بزرگ می شود.
شعار شما در سایت تان این است که زندگی خوب و روابط خوب ساختنی است نه داشتنی. چطور آن را بسازیم؟
همه چیز ساختنی است به شرطی که بلد باشیم و از ساختن خودمان آغاز کنیم. د ردرجه اول خودمان را بشناسیم. نقاط قوت و ضعفمان را بدانیم. شما زبان ژاپنی بلدید؟ نه. آیا این یک ضعف است؟ خیر. چون اصلا به آن نیاز ندارید. اما مهارت ارتباط با دیگران چه؟ شما لازم دارید در هر مقطع از زندگی تان ارتباطات مختلفی برقرار کنید و بلد نبودن آن، یک ضعف است.
حرف پایانی