مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

فریاد (داستانک)

  ماشینش را بیشتر از جانش دوست داشت. حتی به پسرش اجازه نمی داد با آن رانندگی کند. خودش هم با موتور سر کار می رفت. اما حالا سه روز بود بی توجه به فریادهای او، هرکسی که از راه می رسید پشت فرمان ماشینش می نشست. . . . آنچه را می دید باور نمی کرد، این بار شاگرد مغازه اش حلوای ختمش را به مسجد می برد. اسدالله افلاکی   منبع : مفیدستان کپی بدون لینک به مفیدستان مجاز نمی باشد.



لینک منبع :فریاد (داستانک)

تصاویر برای فریاد (داستانک) فریاد - داستانک؛ بهترین و جدیدترین داستان های کوتاه dastanak.8tag.ir/فریاد‏ - ذخیره شده مردی که کنار جاده ایستاده بود، فریاد زد کجا می روی ؟ مرد اسب سوار جواب داد؛ نمی دانم از اسب بپرس ! این داستان زندگی خیلی از مردم است. آنها سوار بر عادت ها و باورهای ... کافه فریاد - داستانک؛ بهترین و جدیدترین داستان های کوتاه dastanak.8tag.ir/channel/کافه%20فریاد‏ - ذخیره شده 18 آوریل 2017 ... کافه فریاد. ... #داستانک پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت ... فریاد (داستانک) - مفیدستان mofidestan.ir/فریاد-داستانک/‏ ماشینش را بیشتر از جانش دوست داشت. حتی به پسرش اجازه نمی داد با آن رانندگی کند . خودش هم با موتور سر کار می رفت. اما حالا سه روز بود بی توجه به فریادهای او، ... فریاد خسته - داستانک dastanak.blogsky.com/1387/06/18/post-214/‏ فریاد خسته - داستانک - وبلاگ گروهی داستانک‌نویس‌های ایرانی. داستان - م.فریاد www.dastanak.ir/profile.php?uid=3217&op=show‏ - ذخیره شده نمایش مشخصات م.فریاد (لطفاً تمام دیالوگ ها با لهجه ی اصفهانی خوانده شود- ممنون!) جعفرآقا سرش را داخل اتاق کرد و گفت: - وَخی!... وَخی! جونَمَّرگ شده!...امروز روزی عاشوراس! داستان - م.فریاد - Dastanak.ir www.dastanak.ir/profile.php?uid=3217‏ - ذخیره شده بشکافیم دمی پیله ی غم را و ببینیم که پروانه چه حالی دارد: زندگی سعی میان دو بهار، زندگی شوق میان دو قرار، زندگی قصه ی گم کردن آیات خداست...(م.فریاد) ... داستانک “قطار” از لئو تولستوی – روزنامه شعر کالج kalejsher.com/wordpress/2017/.../داستانک-قطار-از-لئو-تولستوی/‏ - ذخیره شده 16 فوریه 2017 ... برای نگه داشتن قطار خیلی دیر شده بود. قطار به سرعت از روی دختر می‌گذشت و همچنان سوت می‌کشید. خواهر بزرگ‌تر فریاد می‌کشید و گریه می کرد. سنگ صبور( فریاد بی صدا) - داستانک yazdanpanah-adab.blogfa.com/post/85/داستانک‏ داستانک. کـــــــــــــــــــــــــلاه ایـــــــــــــــــــــــــــــمنی. زنگ ممتد مدرسه به صدا درآمد. وسایلم را با شتاب تمام جمع کردم و سریع خود. را به پارکینگ موتور سیکلت ها رساندم. فریاد های بی صدا - داستانک hopenight.blogfa.com/category/2‏ - ذخیره شده + شاید برای یه شروع دوباره داستان زیاد جالبی نباشه ولی خودم شخصا دوستش دارم. ---- -------------------------. حوصله هیچ کس را نداشت. فقط پشت میزش نشسته بود و سرش ...