مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستان انسان بزرگ (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی..

داستان انسان بزرگ

داستان انسان بزرگ ,روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.

پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.

زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.

دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.

داستان انسان بزرگ

داستان انسان بزرگ

یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود
که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید:
هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند
که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده او شما را فریب داده.

دوست عزیز دو ونسزو می پرسد:
منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟

بله کاملا همینطور است.

دو ونسزو می گوید : در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

عصرایران

داستان انسان بزرگ


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان داستان های کوتاه آموزندهمجموعه داستان کوتاه های معاصر و نویسندگان جوان بزرگترین پایگاه داستان کوتاه فارسیداستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان های بحارالانواردر این وبلاگ می خوانیدداستان هایی از بحارالانوار ،داستان های گلستان سعدی ،داستان داستان کوتاه سیره نبویداستانکوتاهسیره حقیقی پیامبر ص و ائمه معصومین ع داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث …پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث روایات درمورد زشتی اثر جمله گناه داستان دفاع مقدسداستان دفاع مقدس این وبلاگ شامل داستان های کوتاه و نظرات نویسنده وبلاگ می باشدآموزش فنون داستان نویسی جلسه اولکارگاه مجازی آموزش فنون داستان نویسی گفتار داستان و انواع آنداستان کوتاه ســه عـلـی ســهداستانکوتاهداستانک خواندنی و پندآموز از زندگی چرچیل داستان پندآموز چرچیل سیاستمدار بزرگ داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان داستان های کوتاه آموزنده مجموعه داستان کوتاه های معاصر و نویسندگان جوان بزرگترین پایگاه داستان کوتاه فارسی داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های بحارالانوار در این وبلاگ می خوانیدداستان هایی از بحارالانوار ،داستان های گلستان سعدی ،داستان هایی از پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث روایات پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک حدیث احادیث روایات درمورد زشتی اثر جمله گناه توبه داستان دفاع مقدس داستان دفاع مقدس این وبلاگ شامل داستان های کوتاه و نظرات نویسنده وبلاگ می باشد داستان کوتاه سیره نبوی داستانکوتاه سیره حقیقی پیامبر ص و ائمه معصومین ع داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان جملات کوتاه زیبا جملات کوتاه زیبا جملات کوتاه زیبا داستانک شما گوش نکنید، چون اگر چنین بود از منش و آموزش فنون داستان نویسی جلسه اول کارگاه مجازی آموزش فنون داستان نویسی گفتار داستان و انواع آن عکس خواب انسان بزرگ انسان بزرگ


ادامه مطلب ...

دنیای شلوغ (داستانک)

زیاد وقت صرف ساختنم نکردند ؛ با هرچی که دم دستشون بود ساختنم همین قدر که دیگران باور کنند که وجود دارم. و من هروقت که بارون می باره و گودال جلوی پام پر از آب می شه و آینه ای می شه واسه دیدنم ؛ چشمهام پر از اشک     می شه و به خودم می گم: بیچاره پرنده ها ! حق دارند ازم بترسند. دلم کلی می گیره. شاید اگر من رو یک کمی بهتر می ساختند، حالا یه مترسک تنهای تنها توی دنیای به این شلوغی نبودم. آرین دخت فرناد پور منبع : مفیدستان کپی بدون لینک به مفیدستان مجاز نمی باشد.


ادامه مطلب ...

چوپان و سنگ (داستانک)

چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم..... منبع : مفیدستان کپی بدون لینک به مفیدستان مجاز نمی باشد.

عبارات مرتبط

داستانک باز هم تو را می‌خواهم ۱۳۹۵۱۰۳ داستانک خراش های عشق مادرم داستانک نصیحت های مادر به پسر ولخرجش داستانک پادشاهی با یک چشم و یک پا داستانک ارزش قطعه سنگ داستانک آیا تا بحال پاره آجر به شما خورده بیشتر جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۸۱۲ ثروتمند بمیریم داستانک پندآموز داستانک ، پزشک و سرنوشت تغییر ناپذیر داستانک دعای چوپان داستانک دعای چوپان ادوارد فیتز جرالد ۴ رباعی خیام از نگاه ادوارد فیتز جرالد موفقیت بیشتر داستان جنجال ها اخبار جدید داستان ۱۳۹۵۸۱۹ عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد نوشته داستانک جالب شانه و بند ساعت اولین بار در میهن فال مرجع سرگرمی و فال و بیشتر جالب جنجال ها اخبار جدید جالب ۱۳۹۵۸۲۳ جمله ای مشابه صد ها جمله ی دیگری که در شبکه های اجتماعی در حال دست به دست شدن است از چهره ای شناخته شده و محبوب مثل علی کریمی این انتظار میرود که پیش از اشاعه و بیشتر داستان کوتاه دلیلی بر وجود خدا داستانکوتاهدلیلیبروجودخدا ۱۳۹۴۶۱۰ نور امامت داستان کوتاه ماه مارس و چوپان داستان کوتاه عروسک داستان کوتاه آرامش سنگ یا آرامش برگ؟ داستانک؛ کیفیت و استاندارد ژاپنی ها داستان کوتاه وارث علم پیامبران داستانک؛ بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان داستانکچوپان ۱۳۹۳۱۲۱۴ گوسفند جوان در اخرین لحظه’ زندگی اش فهمید چوپان ها از گرگ ها کمی مهربان ترند چوپان از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند محمداحتشام برچسب‌ داستانک چوپان یکشنبه بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان ۱۳۹۳۱۰۱۶ ایران سفارش سایت سایت انجمن پرستاری ایران سفارش سایت پرستاران استان آذربایجان شر� پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان سلامت حق همه است پایگاه اطلاع رسانی پرستاری بیشتر چوپان ها پندار شاد ۱۳۹۴۸۱۶ دری ۳ خوشبینی ٢ بالوانه ٢ تربیت کودکان ٢ پلنگ ٢ سرخس ٢ چوپان ٢ هخامنشیان ٢ اسب ٢ علمی ٢ جنگ ٢ پزشکی ٢ تاجیکستان ٢ داستانک ٢ استرس ۱ سنگ بیشتر حدیث امروز اهمیت صنعت و تجارت در کلام امام صادق عفال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ شیطان فرزند دارد؟ ساعت پیش فضیلت دائم الوضو بودن ساعت پیش داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش حکم نگه‏دارى آلات قمار روز پیش پاسخ دهید نشانی ایمیل شما منتشر بیشتر داستانک معجون آرامش جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۷۵ چوپان داستانک سنگ و سنگ تراش داستانک فروش سیب کتاب داستان های کوتاه جالب و پندآموز اخبار کتاب دانلود کتاب آناکارنینا جلد اول رمان آنا کارنینا از تولستوی کتاب قدرت نوشته بیشتر داستان جنجال ها اخبار جدید داستان ۱۳۹۵۸۱۹ عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد عمل است که شدت عشق را به تصویر می‌کشد نوشته داستانک جالب شانه و بند ساعت اولین بار در میهن فال مرجع سرگرمی و فال و بیشتر جالب جنجال ها اخبار جدید جالب ۱۳۹۵۸۲۳ جمله ای مشابه صد ها جمله ی دیگری که در شبکه های اجتماعی در حال دست به دست شدن است از چهره ای شناخته شده و محبوب مثل علی کریمی این انتظار میرود که پیش از اشاعه و بیشتر داستان کوتاه دلیلی بر وجود خدا داستانکوتاهدلیلیبروجودخدا ۱۳۹۴۶۱۰ نور امامت داستان کوتاه ماه مارس و چوپان داستان کوتاه عروسک داستان کوتاه آرامش سنگ یا آرامش برگ؟ داستانک؛ کیفیت و استاندارد ژاپنی ها داستان کوتاه وارث علم پیامبران داستانک؛ بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان داستانکچوپان ۱۳۹۳۱۲۱۴ گوسفند جوان در اخرین لحظه’ زندگی اش فهمید چوپان ها از گرگ ها کمی مهربان ترند چوپان از کتاب الاغ ها از شیرها خوشبخت ترند محمداحتشام برچسب‌ داستانک چوپان یکشنبه بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان ۱۳۹۳۱۰۱۶ ایران سفارش سایت سایت انجمن پرستاری ایران سفارش سایت پرستاران استان آذربایجان شر� پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک چوپان سلامت حق همه است پایگاه اطلاع رسانی پرستاری بیشتر چوپان ها پندار شاد ۱۳۹۴۸۱۶ دری ۳ خوشبینی ٢ بالوانه ٢ تربیت کودکان ٢ پلنگ ٢ سرخس ٢ چوپان ٢ هخامنشیان ٢ اسب ٢ علمی ٢ جنگ ٢ پزشکی ٢ تاجیکستان ٢ داستانک ٢ استرس ۱ سنگ بیشتر حدیث امروز اهمیت صنعت و تجارت در کلام امام صادق عفال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ شیطان فرزند دارد؟ ساعت پیش فضیلت دائم الوضو بودن ساعت پیش داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش حکم نگه‏دارى آلات قمار روز پیش پاسخ دهید نشانی ایمیل شما منتشر بیشتر داستانک معجون آرامش جملات گرانبهای زندگی قلب زندگی ۱۳۹۴۷۵ چوپان داستانک سنگ و سنگ تراش داستانک فروش سیب کتاب داستان های کوتاه جالب و پندآموز اخبار کتاب دانلود کتاب آناکارنینا جلد اول رمان آنا کارنینا از تولستوی کتاب قدرت نوشته بیشتر آیا نگهداری حیواناتی مانند موش، گربه و در منزل اشکال دارد؟فال حافظ ۱۳۹۵۱۰۴ داستانک جالب چوپان و سنگ سرد روز پیش پربازدید امروز پربازدید هفته پربازدید ها فال روزانه جمعه دی فال روزانه جمعه دی عکس جدید امیرمهدی ژوله بیشتر پایگاه اطلاع رسانی پرستاری داستانک ۱۳۹۴۸۲۱ باورهای غلط پزشکی مجله تصویری مسابقه بزرگ پرستاری چاپ عکس رایگان کنگره سراسری اعتیاد و رفتارهای پرخطر داستانک چوپان داستانک همقدم مرکز آموزشی بیشتر


ادامه مطلب ...

داستان قهوه زندگی (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان قهوه زندگی داستان قهوه زندگی ,چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول […]

داستان قهوه زندگی

داستان قهوه زندگی ,چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود.
استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد.
او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.

روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.
وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت،
استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…

داستان قهوه زندگی

داستان قهوه زندگی

بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید
و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.

دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.

داستان قهوه زندگی

البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»

داستانک

داستان قهوه زندگی


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان داستان های کوتاه آموزندهمجموعه داستان کوتاه های معاصر و نویسندگان جوان بزرگترین پایگاه داستان کوتاه فارسیداستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستانک،داستان کوتاه جالب داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان داستان کوتاهادبیات داستانی ایران و جهان داستان کوتاه اردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم داستان کوتاه سیره نبویداستانکوتاهسیره حقیقی پیامبر ص و ائمه معصومین ع خوابگرد نگاه انتقادی به فرهنگ، هنر و ادبیاتنگاه انتقادی به فرهنگ، هنر و ادبیات بنا به وعده، فهرست بیست داستان برگزیده‌ی سومین پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث …پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث امر به معروف و نهی از منکر انذار تذکر داستان کاملا واقعی سرگرمیاین داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه دوستم تعریف میکرد که یک شب داستان داستان های کوتاه آموزنده مجموعه داستان کوتاه های معاصر و نویسندگان جوان بزرگترین پایگاه داستان کوتاه فارسی داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستانک،داستان کوتاه جالب داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک زیبا داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان داستان کوتاه سیره نبوی داستانکوتاه سیره حقیقی پیامبر ص و ائمه معصومین ع خوابگرد نگاه انتقادی به فرهنگ، هنر و ادبیات نگاه انتقادی به فرهنگ، هنر و ادبیات بنا به وعده، فهرست بیست داستان برگزیده‌ی سومین دوره پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث امر به معروف پیامک ؛ جملات زیبا، حدیث، داستانک پیامک حدیث امر به معروف و نهی از منکر انذار تذکر پیامک داستان کوتاه ادبیات داستانی ایران و جهان داستان کوتاه اردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم‌ گذاشتند داستان های واقعی و عبرت انگیز انفاق در راه خدا داستان های واقعی و عبرت انگیز انفاق در راه خدا خدا را فراموش مکن داستان های واقعی و عبرت


ادامه مطلب ...

داستان حاجی مراد (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد..

داستان حاجی مراد

داستان حاجی مراد ,حاجی‌مراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار تشکّر کرد، و با گام‌های بلند، سوت‌زنان، مابین مردمی که در آمد و شد بودند، ناپدید گردید.
حاجی، عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاه کرد و سلّانه‌سلّانه به راه افتاد. هر قدمی که برمی‌داشت، کفش‌های نوِ او غِزغز صدا می‌کرد. در میان راه، بیش‌ترِ دکّان‌دارها به او سلام و تعارف می‌کردند و می‌گفتند: «حاجی! سلام. حاجی! احوالت چه طور است؟! حاجی! خدمت نمی‌رسیم … .»

داستان حاجی مراد

از این حرف‌ها، گوش حاجی پر شده بود و یک اهمّیّت مخصوصی به لغت «حاجی» می‌گذاشت! به خودش می‌بالید و با لب‌خند بزرگ‌منشی جواب سلام می‌گرفت. این لغت، برای او حکم یک لقب را داشت، در صورتی که خودش می‌دانست که به مکّه نرفته بود!

تنها وقتی که بچّه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیّت پدرش، خانه و همه‌ی دارایی آن‌ها را فروخت، پول طلا کرد و بنه‌کن رفتند به کربلا. بعد از یکی – دو سال، پول‌ها خرج شد و به گدایی افتادند. تنها حاجی به هزار زحمت، خودش را رسانده بود به عمویش در همدان.

اتّفاقاً عموی او مُرد و چون وارث دیگری نداشت، همه‌ی دارایی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکّان به او ارث رسیده بود! او در این شهر، هیچ خویش و قومی نداشت، دو – سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آن‌ها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.

داستان حاجی مراد

دو سال می‌گذشت که حاجی، زن گرفته بود؛ ولی از طرفِ زن، خوش‌بخت نبود. چندی بود که میان او و زنش، پیوسته جنگ و جدال می‌شد. حاجی همه چیز را می‌توانست تحمّل کند، مگر زخم‌زبان و نیش‌هایی که زنش به او می‌زد؛ و او هم برای این که از زنش چشم‌زهره بگیرد، عادت کرده بود او را اغلب می‌زد!

گاهی هم از این کار خودش پشیمان می‌شد، ولی در هر صورت، زود روی یک‌دیگر را می‌بوسیدند و آشتی می‌کردند. چیزی که بیش‌تر حاجی را بدخلق کرده بود، این بود که هنوز بچّه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش به او نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، امّا حاجی گول‌خور نبود و می‌دانست که گرفتن یک زن دیگر، بر بدبختی او خواهد افزود. از این رو، نصیحت‌ها را از یک گوش می‌شنید و از گوش دیگر بیرون می‌کرد.

وانگهی زنش هنوز جوان و خوش‌گل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگی را یک جوری به سر می‌بردند. خود حاجی هم هنوز جوان بود. اگر خدا می‌خواست به آن‌ها بچّه می‌داد. از این جهت، حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد، ولی این عادت هم از سر او نمی‌افتاد: زنش را می‌زد و زن او هم بدتر لج‌بازی می‌کرد؛ به خصوص از دی‌شب میانه‌ی آن‌ها سخت شکرآب شده بود.

داستان حاجی مراد

حاجی همان طور که تخمه‌ی هندوانه می‌انداخت در دهنش و پوست دولپّه‌کرده‌ی آن را جلوی خودش تف می‌کرد، از دهنه‌ی بازار بیرون آمد. هوای تازه‌ی بهاری را تنفّس کرد. به یادش افتاد حالا باید برود به خانه، باز اوّل کش‌مکش! یکی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به کتک‌کاری منجر بشود! بعد شام بخورند و به هم چشم‌غرّه بروند، بعد از آن هم بخوابند! شب جمعه هم بود. می‌دانست که امشب زنش سبزی پلو درست کرده.

این فکر‌ها از سر او می‌گذشت. به این سو و آن سو نگاه می‌کرد. حرف‌های زنش را به یاد آورد: «برو برو، حاجی‌دروغی! تو حاجی هستی؟! پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدایی هرزه شدند؟! من را بگو که وقتی مشدی‌حسین صرّاف از من خواست‌گاری کرد، زنش نشدم و آمدم زن توِ بی‌قابلیّت شدم! حاجی‌دروغی!».

چند بار لب خودش را گزید و به نظرش آمد اگر در این موقع زنش را می‌دید، می‌خواست شکم او را پاره بکند! در این وقت، رسیده بود به خیابان بین‌النّهرین. نگاهی کرد به درخت‌های بید که سبز و خرّم در کنار رودخانه درآمده بودند.

داستان حاجی مراد

داستان حاجی مراد

به فکرش آمد خوب است فردا که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمانی، با ساز و دم و دست‌گاه بروند به درّه‌ی مرادبک و تمام روز را در آن جا بگذرانند. اقلّاً در خانه نمی‌ماند که هم به او و هم به زنش بد بگذرد!

رسید نزدیک کوچه‌ای که می‌رفت به طرف خانه‌شان. یک‌مرتبه به نظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت! رد شد و به او هیچ اعتنایی نکرد! آری، این زن او بود! نه این که حاجی، مانند اغلب مردها، زن را از پشت چادر می‌شناخت؛ ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن، حاجی به آسانی زن خودش را پیدا می‌کرد! این زن او بود. از حاشیه‌ی سفید چادرش او را شناخت! جای تردید نبود؛ امّا چه طور شده بوده که باز بدون اجازه‌ی حاجی، این وقت روز از خانه بیرون آمده بود؟ درِ دکّان هم نیامده بود که کاری داشته باشد. آیا به کجا رفته بود؟!

داستان حاجی مراد

حاجی، تند کرد. دید بلی، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نمی‌رود! ناگهان از جا در رفت. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. می‌خواست او را گرفته، خفه بکند. بی‌اختیار داد زد: «شهر بانو!» آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزی که ترسیده باشد، تندتر کرد.

حاجی را می‌گویی، سر از پا نمی‌شناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازه‌ی او از خانه بیرون آمده هیچ، آن وقت صدایش هم که می‌زد، به او محل نمی‌گذارد! به رگ غیرتش برخورد. دوباره فریاد زد: «آهای! با تو هستم! این وقت روز کجا بودی؟! بایست تا بهت بگویم!»

زن ایستاد و بلند گفت: «مگر فضولی؟! به تو چه؟! مردکه‌ی جلنبری! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه کار داری؟! الان حقّت را به دستت می‌دهم! آهای مردم! به دادم برسید. ببینید این مردکه‌ی مست‌کرده از جان من چه می‌خواهد؟ به خیالت شهر بی‌قانون است؟! الان تو را می‌دهم به دست آژان … آهای آژان…! ».

داستان حاجی مراد

درِ خانه‌ها، تک‌تک باز می‌شد! مردم از اطراف به دور آن‌ها گرد آمدند و پیوسته به گروه آن‌ها افزوده می‌شد. حاجی، رنگ و رویش سرخ شده، رگ‌های پیشانی و گردنش بلند شده بود! حالا در بازار سرشناس است! مردم هم دوپشته ایستاده‌اند و آن زن، رویش را سخت گرفته، فریاد می‌زند: «آقای آژان! ».

حاجی، جلوِ چشمش تیره و تار شد. پس رفت، پیش آمد و از روی چادر، یک سیلی محکم زد به آن زن و می‌گفت: «بی‌خود … بی‌خود صدای خودت را عوض نکن! من از همان اوّل تو را شناختم. فردا … همین فردا طلاقت می‌دهم! حالا برای من پایت به کوچه باز شده؟

می‌خواهی آب روی چندین و چند ساله‌ی مرا به باد بدهی؟! زنیکه‌ی بی‌شرم! حالا نگذار رو به روی مردم بگویم. مردم! شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق می‌دهم! چند وقت بود که شک داشتم، هی خودداری می‌کردم، دندان روی جگر می‌گذاشتم، امّا حالا دیگر کارد به استخوان رسیده! آهای مردم! شاهد باشید زن من نانجیب شده! فردا … آهای مردم! فردا … ».

داستان حاجی مراد

زن رو به مردم کرده: «بی غیرت‌ها! شماها هیچ نمی‌گویید؟! می‌گذارید این مرتیکه‌ی بی سر و پا، میان کوچه، به عورت مردم دست‌اندازی کند؟! اگر مشدی حسین صرّاف این جا بود، به همه‌تان می‌فهماند. یک روز هم از عمرم باقی باشد، تلافی‌ای بکنم که روی نان بکنی، سگ نخورد!

یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: “ابولی! خرت به چند است؟!” کی هست که خودش را داخل آدمی‌زاد می‌کند؟! برو … برو … آدمِ خودت را بشناس. حالا پدری ازت دربیاورم که حظ بکنی! آقای آژان…! ».

داستان حاجی مراد

دو – سه نفر میان‌جی پیدا شدند. حاجی را به کنار کشیدند. در این بین، سر و کلّه‌ی آژانی نمایان شد. مردم، پس رفته، حاجی‌آقا و زنِ چادرحاشیه‌سفید، با دو – سه نفر شاهد و میان‌جی به طرف نظمیّه روانه شدند. در میان راه، هر کدام حرف‌های خودشان را برای آژان تکرار کردند! مردم هم، ریسه شده، به دنبال آن‌ها افتاده بودند تا ببینند آخرش کار به کجا می‌انجامد؟!

حاجی، خیس عرق، هم‌دوش آژان، از جلوِ مردم می‌گذشت و حالا مشکوک هم شده بود! درست نگاه کرد، دید کفشِ سگک‌دار آن زن و جوراب‌هایش، با مال زن او فرق داشت! نشانی‌هایی هم که آن زن به آژان می‌داد، همه درست بود: او زن مشدی‌حسین صرّاف بود که می‌شناخت! پی برد که اشتباه کرده است، امّا دیر فهمیده بود. حالا نمی‌دانست چه خواهد شد؟! تا این که رسیدند به نظمیّه، مردم بیرون ماندند.

داستان حاجی مراد

حاجی و آن زن را آژان، وارد اتاقی کرد که در آن دو نفر صاحب‌منصبِ آژان پشت میز نشسته بودند. آژان، دست را به پیشانی گذاشته، شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را کنار کشید، رفت پایین اتاق ایستاد. رییس رو کرد به حاجی:
– اسم شما چیست؟
– آقا! ما خانه‌زادیم! کوچکیم! اسم بنده حاجی‌ مراد . همه‌ی بازار مرا می‌شناسند.
– چه کاره هستید؟
– رزّاز. در بازار دکّان دار. هر فرمایشی که داشته باشید، اطاعت می‌کنم.

داستان حاجی مراد

– آیا راست است که شما نسبت به این خانم بی‌احترامی کرده‌اید و ایشان را در کوچه زده‌اید؟
– چه عرض بکنم؟! بنده گمان می‌کردم که زن خودم است!
– به کدام دلیل؟!
– حاشیه‌ی چادرش سفید است.
– خیلی غریب است! مگر صدای زن خودتان را نمی‌شناسید؟!

داستان حاجی مراد

حاجی آهی کشید: «آخر شما که نمی‌دانید زن من چه آفتی است! زنم، نوای همه‌ی جانوران را درمی‌آورد! وقتی که از حمّام درمی‌آید، به صدای همه‌ی زن‌ها حرف می‌زند. ادای همه را درمی‌آورد. من گمان کردم می‌خواهد مرا گول بزند! صدای خودش را عوض کرده! ».
زن: «چه فضولی‌ها! آقای آژان! شما که شاهد هستید توی کوچه رو به روی صد کرور نفوس به من چک زد. حالا یک مرتبه موش‌مرده شد! چه فضولی‌ها! به خیالش شهر هرت است! اگر مشدی‌حسین بداند، حقّت را می‌گذارد کف دستت! با زن او؟! آقای رییس…! ».
رییس: «خوب خانم! با شما دیگر کاری نداریم. بفرمایید بیرون تا حساب حاجی‌آقا را برسیم! ».
حاجی: «و الله غلط کردم! من نمی‌دانستم. اشتباهی گرفتم. آخر من رو به روی مردم، آب رو دارم! ».

داستان حاجی مراد

رییس چیزی نوشته، داد به دست آژان. حاجی را بردند جلوِ میز دیگر. اسکناس‌ ها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت. بعد به هم‌راهی آژان، او را بردند جلوِ درِ نظمیّه. مردم، ردیف ایستاده بودند و درگوشی با هم پچ‌پچ می‌کردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یک نفر تازیانه به دست، آمد کنار او ایستاد. حاجی، از زور خجالت، سرش را پایین انداخت و پنجاه تازیانه، جلوِ مردم به او زدند؛ ولی او خم به ابرویش نیامد!
وقتی که تمام شد، دست‌مال ابریشمیِ بزرگی از جیب درآورد. عرق روی پیشانی خودش را پاک کرد. عبای زرد را برداشته، روی دوش انداخت. گوشه‌ی آن به زمین کشیده می‌شد. سر به زیر، روانه‌ی خانه شد و کوشش می‌کرد پایش را آهسته‌تر روی زمین بگذارد تا صدای غزغز کفش خودش را خفه بکند! دو روز بعد حاجی زنش را طلاق داد!

داستانک

داستان حاجی مراد


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط

داستان کوتاه حاجی مراد امروز سایز شکم، پهلو و پایی� داستاه صادق هدایت داستان کوتاه صادق هدایت داستان حاجی مرادداستان کوتاه حاجی مرادداستانهای کوتاه صادق هدایتداستان هایی از صادق هدایت بیشتر ریاضیمعما و سرگرمی داستان حاجی مراد از صادق هدایترهیار ۱۳۹۴۵۸ اما از آنها هیچ خبری و اثری پیدا نکرده بود بقیه این داستان رو براتون در ادامه مطلب داستان حاجی مراد صادق هدایت گذاشتم پیشنهاد میکنم حتما حتما بخونید خیلی بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد پورتال جامع ایران بانو داستانکوتاهحاجیمراد امروز ولنتاین عشق مان را سورپرایز کنیم چگونه پوستی صاف و بدون لک داشته باشیم؟ اشتراک فیسبوک تویتر گوگل پلاس لینکداین پینترست برچسب ها داستان حاجی مراد داستان کوتاه بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد نوشته صادق هدایت پارس پی دی اف دانلود داستانحاجیمرادنوشتهصادقهدایت ۱۳۹۳۹۲۹ هدایت داستان حاجی مراد – نوشته صادق هدایت توسط جواد پست شده در ۱۳۹۰۱۱۲۰ ۰ دیدگاه نام داستان حاجی مراد نویسنده صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت حاجی مراد به چابکی بیشتر داستان حاجی مراد جستجو و دانلود کتابکتابخانه الکترونیکی ویکیو داستان حاجی مراد ۱۳۹۵۹۱۹ کتاب سبز › جستجوی جستجو و دانلود کتاب داستان حاجی مراد » داستان حاجی مراد دانلود کتاب داستان‌های عبرت انگیز دانلود کتاب داستان‌های عبرت انگیزداستان‌های عبرت انگیز اما بیشتر کتاب سبزداستان حاجی مراد داستانحاجیمراد ۱۳۹۴۱۴ داستان حاجی مراد دانلود کتاب شش داستان تحلیل داستان هایی از صادق هدایت دانلود کتاب شش داستان تحلیل داستان هایی از صادق هدایت از رویا وهمی دسته داستان ۱۵۲ صفحه بیشتر داستان کوتاه حاجی مرادمجله یک پارس امروز داستاه صادق هدایت داستان کوتاه صادق هدایت داستان حاجی مرادداستان کوتاه حاجی مرادداستانهای کوتاه صادق هدایتداستان هایی از صادق هدایت بیشتر داستان کوتاه حاجی‌مراد اثر صادق هدایت پرسه در دنیای مجازی داستانکوتاهحاجی‌مراداثرصادقهدای ۱۳۹۴۱۱۹ مجموعه داستان زنده به حاجی‌مراد، به چابکی، از سکوی دکان پایین جَست کمرچین قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، بیشتر برای تازه شدن دیر نیست نقد و بررسی داستان کوتاه حاجی مراد ۱۳۹۲۸۸ نقل از فرهنگ معین جلد خلاصه داستان حاجی مراد دکانداری پرفیس و افاده با ظاهری آراسته همراه شاگردش دکان برنج فروشی را میبندد و در بازار به راه می افتداو که شهرت بیشتر کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت کتابداستانحاجیمرادنوشته ۱۳۹۴۱۰۲۳ تاپیک نقل قول شده در پست کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت زبان فارسی کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت نویسنده بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد پورتال جامع ایران بانو داستانکوتاهحاجیمراد امروز ولنتاین عشق مان را سورپرایز کنیم چگونه پوستی صاف و بدون لک داشته باشیم؟ اشتراک فیسبوک تویتر گوگل پلاس لینکداین پینترست برچسب ها داستان حاجی مراد داستان کوتاه بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد نوشته صادق هدایت پارس پی دی اف دانلود داستانحاجیمرادنوشتهصادقهدایت ۱۳۹۳۹۲۹ هدایت داستان حاجی مراد – نوشته صادق هدایت توسط جواد پست شده در ۱۳۹۰۱۱۲۰ ۰ دیدگاه نام داستان حاجی مراد نویسنده صادق هدایت صادق هدایت صادق هدایت حاجی مراد به چابکی بیشتر داستان حاجی مراد جستجو و دانلود کتابکتابخانه الکترونیکی ویکیو داستان حاجی مراد ۱۳۹۵۹۱۹ کتاب سبز › جستجوی جستجو و دانلود کتاب داستان حاجی مراد » داستان حاجی مراد دانلود کتاب داستان‌های عبرت انگیز دانلود کتاب داستان‌های عبرت انگیزداستان‌های عبرت انگیز اما بیشتر کتاب سبزداستان حاجی مراد داستانحاجیمراد ۱۳۹۴۱۴ داستان حاجی مراد دانلود کتاب شش داستان تحلیل داستان هایی از صادق هدایت دانلود کتاب شش داستان تحلیل داستان هایی از صادق هدایت از رویا وهمی دسته داستان ۱۵۲ صفحه بیشتر داستان کوتاه حاجی مرادمجله یک پارس امروز داستاه صادق هدایت داستان کوتاه صادق هدایت داستان حاجی مرادداستان کوتاه حاجی مرادداستانهای کوتاه صادق هدایتداستان هایی از صادق هدایت بیشتر داستان کوتاه حاجی‌مراد اثر صادق هدایت پرسه در دنیای مجازی داستانکوتاهحاجی‌مراداثرصادقهدای ۱۳۹۴۱۱۹ مجموعه داستان زنده به حاجی‌مراد، به چابکی، از سکوی دکان پایین جَست کمرچین قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقره‌اش را سفت کرد، دستی به ریش حنابسته‌ی خود کشید؛ حسن، بیشتر برای تازه شدن دیر نیست نقد و بررسی داستان کوتاه حاجی مراد ۱۳۹۲۸۸ نقل از فرهنگ معین جلد خلاصه داستان حاجی مراد دکانداری پرفیس و افاده با ظاهری آراسته همراه شاگردش دکان برنج فروشی را میبندد و در بازار به راه می افتداو که شهرت بیشتر کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت کتابداستانحاجیمرادنوشته ۱۳۹۴۱۰۲۳ تاپیک نقل قول شده در پست کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت زبان فارسی کتاب داستان حاجی مراد نوشته صادق هدایت نویسنده بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد «صادق هدایت» نت نوشت حاجیمرادصادقهدایت ۱۳۹۵۸۲۰ پیشنهاد شنیدنی گوناگون اجتماعی تاریخی ویدئو عکاسی تبلیغات تماس با ما صادق هدایت حاجی مراد داستان کوتاه داستان کوتاه حاجی مراد «صادق هدایت» حاجی، عبای زردی که زیر بغلش بیشتر داستان کوتاه حاجی مراد داستانکوتاهحاجیمراد امروز بهمن تصاویر جذاب و دیدنی روز – شنبه ۹ بهمن کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده کاه بده، کالا بده، یک قاز و نیم بالا بده داستان کوتاه حاجی مراد داستان کوتاه حاجی بیشتر


ادامه مطلب ...

داستان امید کسی را ناامید نکن (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید..

داستان امید کسی را ناامید نکن

داستان امید کسی را ناامید نکن ,ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم
و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد
و به زندگیم باز آید و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست
و عقل تعلل را درست نمی داند.
آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت؛
پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی.

داستان امید کسی را ناامید نکن

سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند،
همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده.
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد،
ابوریحان دستش را گرفت و گفت: نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده.
میزبان سر خم نمود. ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.

داستانک

داستان امید کسی را ناامید نکن


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان های کوتاهعشق یک سوسک غمگین به خدا گفت کسی دوستم ندارد می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت حاضرم صیغه شما بشوم فقط با مبلغمن نظرات قبلی دوستان خواندم و به یک مطلب رسیدم که هیچ یک از شما درد نَداری و نداشتن را شعر نو مجموعه اشعار فارسی شاعران معاصر و جوان …شعر را ۲۲ نفر ۲۴ بار خوانده اند ۱۸ نظر در این شعر درج شده است، از جمله پوریا مهدوی آرامش با یاد خدا آیات و نکته های قرآنیبه راستی ترس و امید، بیم و آرزو دو کفه ی ترازوی وجود ما هستند همان قدر که مطمئنیم شعر نو مجموعه اشعار فارسی شاعران معاصر و جوان …شعر را ۱۲۴ نفر ۱۳۷ بار خوانده اند نازی صالحیصبور ، طلعت خیاط پیشه ، سوسن خسروی ، بابک وبلاگ روانشناسی شفای درون اختلالات روانپزشکی …سلام مریم باباخانی روانشناس بالینی هستمامید است که خواندن مطالب این وبلاگ برای شما نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف نیمه‌مست دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائمن یکسان نباشد حال دوران، غم مخور… از دفعه‌ی داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های کوتاهعشق یک سوسک غمگین به خدا گفت کسی دوستم ندارد می دانی که چه قدر سخت است ، این که کسی دوستت «حاضرم صیغه شما بشوم فقط با مبلغ» «امید در ویرانه»؛ گزارشی از زندگی مردم در شرق حلب امسال فقط ۱۵ روز پاک داشته‌ایم شعر نو مجموعه اشعار فارسی شاعران معاصر و جوان ادبیات شعر را ۹۸ نفر ۱۰۴ بار خوانده اند غلامحسین جمعی ، مهرداد عزیزی ، شکیبا سروری ، شریف شریفیان آرامش با یاد خدا آیات و نکته های قرآنی وتِلکَ ا لأمثالُ نَضرِبُها للنّاس لَعلَّهم یتَفکّرون؛ «مثل» ها را می آوریم تا مردم به فکرو وبلاگ روانشناسی شفای درون اختلالات روانپزشکی و توصیه های درمانی علت دقیق افسردگى کاملاً شناخته شده نیست اما براساس شواهد به دست آمده مى توان چندین عامل را شعر نو مجموعه اشعار فارسی شاعران معاصر و جوان ادبیات شعر را ۱۲۴ نفر ۱۳۷ بار خوانده اند نازی صالحیصبور ، طلعت خیاط پیشه ، سوسن خسروی ، بابک رضایی نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به نیمه‌مست گفت نازم تا قیامت می‌کشی؟ می‌کشم ای دوست، آری می‌کشم… بچه که بودم تلویزیون یه سریالی نشون


ادامه مطلب ...

داستان سرگذشت یک بچه تنبل (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ

داستان سرگذشت یک بچه تنبل

داستان سرگذشت یک بچه تنبل ,ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.

داستان سرگذشت یک بچه تنبل

داستان سرگذشت یک بچه تنبل

ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ و نمره های ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ…

ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی

داستان سرگذشت یک بچه تنبل


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان جالب سرگذشت یک بچه تنبلداستانجالبسرگذشتیکبچهداستان جالب سرگذشت یک بچه تنبل پرداد دانلود مقالات موضوعی داستان سرگذشت یک بچه داستان جالب سرگذشت یک بچه تنبل آکاآکاایران به گزارش آکاایران داستان سرگذشت یک بچه تنبل ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز داستان های کوتاه پندآموز سرگذشت یک بچه تنبل …سرگذشت یک بچه تنبل ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ در مضمون هر داستان ‫داستان کوتاه سرگذشت یک بچه … سرگذشت یک بچه تنبل امیرمحمد نادری قشقایی ﮐﻼﺱ ‎داستان داستان جالب بهلول داستانجالببهلولداستان های جالب سرگذشت یک بچه تنبل عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان عبرت آموز مرگ داستانعبرتآموزمرگداستانک،داستان کوتاه داستان کوتاه روزه منصور حلاج داستان جالب سرگذشت یک بچه تنبل چرچیل داستان چرچیلداستانداستانک،داستان کوتاه جالب داستانک حلاج داستان جالب سرگذشت یک بچه تنبل داستان های کوتاه پندآموز یادتان می‌آید که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل سرگذشت یک بچه تنبل داستانداستان های کوتاه جذاب و خواندنیمجموعه داستان های کوتاه جذاب و یک شرکت موفق محصولات زیبایی در یک شهر بزرگ داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های در روز به یک اونا پرستار بچه‌هایم را به اتاقم داستان های کوتاه پندآموز ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ پاسخ آیت الله مکارم شیرازی به سئوالاتی پیرامون روابط زن و مرد سلام منم کلیه ی مشکلاتی رو که تا حالا خانووما بیان کردن رو دارم تازه اعتیاد رو هم بهش اضافه چهار ستاره مانده به صبح عنوان کتاب این مگسِ وزوزو نویسنده عبّاس تَربُن تصویرگر رضا مکتبی تعداد صفحه ۲۴ صفحه نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و شنیدنی دخترک تیزبین (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان کوتاه و شنیدنی دخترک تیزبین

داستان کوتاه و شنیدنی دخترک تیزبین

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد

که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد

پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد

و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد

و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:

اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم

دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود

و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود

اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود

در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد

او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد

دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت

و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود

وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده

پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!

اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم

معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد

آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت

و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است

در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.67 ( 36 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان کوتاه و شنیدنی دخترک تیزبین داستانک داستان کوتاه و شنیدنی دخترک تیزبین داستانک


ادامه مطلب ...

داستان های شیوانا عشق بی وفا (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان های شیوانا عشق بی وفا

داستان های شیوانا عشق بی وفا

روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است

شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد

شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است

شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند

شیوانا با تبسم گفت :  اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟

شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود

شیوانا با لبخند گفت : چه کسی چنین گفته است

تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است

این ربطی به دخترک ندارد

هر کس دیگری هم جای دختر بود ، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی

بگذار دختر برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست

مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی

معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد !

دختر اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد

چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند !

به همین سادگی!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.71 ( 7 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا

سری جدید داستان های کوتاه و شنیدنی بهلول دانا

داستان بهلول و فروختن خانه ای در بهشت

آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.

پرسید : چه می کنی؟

گفت : خانه می سازم.

پرسید : این خانه را می فروشی؟

گفت : آری.

پرسید : قیمت آن چقدر است؟

بهلول مبلغی ذکر کرد.

زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.

بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.

شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.

دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.

زبیده قصه بهلول را باز گفت.

هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.

گفت : این خانه را می فروشی؟

بهلول گفت : آری

هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟

بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.

هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.

بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.

داستان عقل بهلول

روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:

بزرگترین نعمت های الهی چیست؟

بهلول پاسخ داد:

عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است

عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود

داستان بهلول و الاغش

بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت

قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!

بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد

داستان جواب دندان شکن بهلول به هارون الرشید

روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟

بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم

داستان بهلول و حقیقت

روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخ‌ترین چیز کدام است؟

بهلول جواب داد : حقیقت است

آن شخص گفت : چگونه می‌شود این تلخی را تحمل کرد؟

بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.07 ( 375 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه داستان کوتاه سایت تفریحی و داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...