روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی..
داستان انسان بزرگ ,روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود.
زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می گوید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرف های زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود
که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید:
هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند
که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید
می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است.
او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد بلکه ازدواج هم نکرده او شما را فریب داده.
دوست عزیز دو ونسزو می پرسد:
منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید : در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
عصرایران
داستان قهوه زندگی داستان قهوه زندگی ,چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول […]
داستان قهوه زندگی ,چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابق شان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.
آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود.
استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد.
او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست که برای خود قهوه بریزند.
روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت; شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.
وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت،
استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت…
بچه ها، ببینید؛ همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید
و الان فقط لیوان های زمخت و ارزانقیمت روی میز مانده اند.
دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد: «در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه تان به لیوان های دیگران هم بود. زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد.
البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس، از حالا به بعد تلاش کنید نگاه تان را از لیوان بردارید و در حالیکه چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.»
داستانک
حاجیمراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد..
داستان حاجی مراد ,حاجیمراد، به چابکی، از سکّوی دکّان پایین جَست. کمرچینِ قبای بخور خود را تکان داد، کمربند نقرهاش را سفت کرد، دستی به ریش حنابستهی خود کشید؛ حسن، شاگردش را صدا زد، با هم دکّان را تخته کردند؛ بعد از جیبِ فراخ خود، چهار قران درآورد، داد به حسن، که اظهار تشکّر کرد، و با گامهای بلند، سوتزنان، مابین مردمی که در آمد و شد بودند، ناپدید گردید.
حاجی، عبای زردی که زیر بغلش زده بود، انداخت روی دوشش. به اطراف نگاه کرد و سلّانهسلّانه به راه افتاد. هر قدمی که برمیداشت، کفشهای نوِ او غِزغز صدا میکرد. در میان راه، بیشترِ دکّاندارها به او سلام و تعارف میکردند و میگفتند: «حاجی! سلام. حاجی! احوالت چه طور است؟! حاجی! خدمت نمیرسیم … .»
از این حرفها، گوش حاجی پر شده بود و یک اهمّیّت مخصوصی به لغت «حاجی» میگذاشت! به خودش میبالید و با لبخند بزرگمنشی جواب سلام میگرفت. این لغت، برای او حکم یک لقب را داشت، در صورتی که خودش میدانست که به مکّه نرفته بود!
تنها وقتی که بچّه بود و پدرش مرد، مادر او مطابق وصیّت پدرش، خانه و همهی دارایی آنها را فروخت، پول طلا کرد و بنهکن رفتند به کربلا. بعد از یکی – دو سال، پولها خرج شد و به گدایی افتادند. تنها حاجی به هزار زحمت، خودش را رسانده بود به عمویش در همدان.
اتّفاقاً عموی او مُرد و چون وارث دیگری نداشت، همهی دارایی او رسیده بود به حاجی و چون عمویش در بازار معروف به حاجی بود، این لقب هم با دکّان به او ارث رسیده بود! او در این شهر، هیچ خویش و قومی نداشت، دو – سه بار هم جویای حال مادر و خواهرش که در کربلا به گدایی افتاده بودند، شده بود؛ امّا از آنها هیچ خبر و اثری پیدا نکرده بود.
دو سال میگذشت که حاجی، زن گرفته بود؛ ولی از طرفِ زن، خوشبخت نبود. چندی بود که میان او و زنش، پیوسته جنگ و جدال میشد. حاجی همه چیز را میتوانست تحمّل کند، مگر زخمزبان و نیشهایی که زنش به او میزد؛ و او هم برای این که از زنش چشمزهره بگیرد، عادت کرده بود او را اغلب میزد!
گاهی هم از این کار خودش پشیمان میشد، ولی در هر صورت، زود روی یکدیگر را میبوسیدند و آشتی میکردند. چیزی که بیشتر حاجی را بدخلق کرده بود، این بود که هنوز بچّه پیدا نکرده بود. چندین بار دوستانش به او نصیحت کرده بودند که یک زن دیگر بگیرد، امّا حاجی گولخور نبود و میدانست که گرفتن یک زن دیگر، بر بدبختی او خواهد افزود. از این رو، نصیحتها را از یک گوش میشنید و از گوش دیگر بیرون میکرد.
وانگهی زنش هنوز جوان و خوشگل بود و بعد از چند سال با هم انس گرفته بودند و خوب یا بد زندگی را یک جوری به سر میبردند. خود حاجی هم هنوز جوان بود. اگر خدا میخواست به آنها بچّه میداد. از این جهت، حاجی مایل نبود که زنش را طلاق بدهد، ولی این عادت هم از سر او نمیافتاد: زنش را میزد و زن او هم بدتر لجبازی میکرد؛ به خصوص از دیشب میانهی آنها سخت شکرآب شده بود.
حاجی همان طور که تخمهی هندوانه میانداخت در دهنش و پوست دولپّهکردهی آن را جلوی خودش تف میکرد، از دهنهی بازار بیرون آمد. هوای تازهی بهاری را تنفّس کرد. به یادش افتاد حالا باید برود به خانه، باز اوّل کشمکش! یکی او بگوید و دو تا زنش جواب بدهد و آخرش به کتککاری منجر بشود! بعد شام بخورند و به هم چشمغرّه بروند، بعد از آن هم بخوابند! شب جمعه هم بود. میدانست که امشب زنش سبزی پلو درست کرده.
این فکرها از سر او میگذشت. به این سو و آن سو نگاه میکرد. حرفهای زنش را به یاد آورد: «برو برو، حاجیدروغی! تو حاجی هستی؟! پس چرا خواهر و مادرت در کربلا از گدایی هرزه شدند؟! من را بگو که وقتی مشدیحسین صرّاف از من خواستگاری کرد، زنش نشدم و آمدم زن توِ بیقابلیّت شدم! حاجیدروغی!».
چند بار لب خودش را گزید و به نظرش آمد اگر در این موقع زنش را میدید، میخواست شکم او را پاره بکند! در این وقت، رسیده بود به خیابان بینالنّهرین. نگاهی کرد به درختهای بید که سبز و خرّم در کنار رودخانه درآمده بودند.
به فکرش آمد خوب است فردا که جمعه است از صبح با چند نفر از دوستان خودمانی، با ساز و دم و دستگاه بروند به درّهی مرادبک و تمام روز را در آن جا بگذرانند. اقلّاً در خانه نمیماند که هم به او و هم به زنش بد بگذرد!
رسید نزدیک کوچهای که میرفت به طرف خانهشان. یکمرتبه به نظرش آمد که زنش از پهلوی او گذشت! رد شد و به او هیچ اعتنایی نکرد! آری، این زن او بود! نه این که حاجی، مانند اغلب مردها، زن را از پشت چادر میشناخت؛ ولی زنش یک نشان مخصوصی داشت که در میان هزار تا زن، حاجی به آسانی زن خودش را پیدا میکرد! این زن او بود. از حاشیهی سفید چادرش او را شناخت! جای تردید نبود؛ امّا چه طور شده بوده که باز بدون اجازهی حاجی، این وقت روز از خانه بیرون آمده بود؟ درِ دکّان هم نیامده بود که کاری داشته باشد. آیا به کجا رفته بود؟!
حاجی، تند کرد. دید بلی، زن اوست! حالا به طرف خانه هم نمیرود! ناگهان از جا در رفت. نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. میخواست او را گرفته، خفه بکند. بیاختیار داد زد: «شهر بانو!» آن زن رویش را برگردانید و مثل چیزی که ترسیده باشد، تندتر کرد.
حاجی را میگویی، سر از پا نمیشناخت! آتش گرفته بود! حالا زنش بدون اجازهی او از خانه بیرون آمده هیچ، آن وقت صدایش هم که میزد، به او محل نمیگذارد! به رگ غیرتش برخورد. دوباره فریاد زد: «آهای! با تو هستم! این وقت روز کجا بودی؟! بایست تا بهت بگویم!»
زن ایستاد و بلند گفت: «مگر فضولی؟! به تو چه؟! مردکهی جلنبری! حرف دهنت را بفهم! با زن مردم چه کار داری؟! الان حقّت را به دستت میدهم! آهای مردم! به دادم برسید. ببینید این مردکهی مستکرده از جان من چه میخواهد؟ به خیالت شهر بیقانون است؟! الان تو را میدهم به دست آژان … آهای آژان…! ».
درِ خانهها، تکتک باز میشد! مردم از اطراف به دور آنها گرد آمدند و پیوسته به گروه آنها افزوده میشد. حاجی، رنگ و رویش سرخ شده، رگهای پیشانی و گردنش بلند شده بود! حالا در بازار سرشناس است! مردم هم دوپشته ایستادهاند و آن زن، رویش را سخت گرفته، فریاد میزند: «آقای آژان! ».
حاجی، جلوِ چشمش تیره و تار شد. پس رفت، پیش آمد و از روی چادر، یک سیلی محکم زد به آن زن و میگفت: «بیخود … بیخود صدای خودت را عوض نکن! من از همان اوّل تو را شناختم. فردا … همین فردا طلاقت میدهم! حالا برای من پایت به کوچه باز شده؟
میخواهی آب روی چندین و چند سالهی مرا به باد بدهی؟! زنیکهی بیشرم! حالا نگذار رو به روی مردم بگویم. مردم! شاهد باشید این زنیکه را فردا طلاق میدهم! چند وقت بود که شک داشتم، هی خودداری میکردم، دندان روی جگر میگذاشتم، امّا حالا دیگر کارد به استخوان رسیده! آهای مردم! شاهد باشید زن من نانجیب شده! فردا … آهای مردم! فردا … ».
زن رو به مردم کرده: «بی غیرتها! شماها هیچ نمیگویید؟! میگذارید این مرتیکهی بی سر و پا، میان کوچه، به عورت مردم دستاندازی کند؟! اگر مشدی حسین صرّاف این جا بود، به همهتان میفهماند. یک روز هم از عمرم باقی باشد، تلافیای بکنم که روی نان بکنی، سگ نخورد!
یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: “ابولی! خرت به چند است؟!” کی هست که خودش را داخل آدمیزاد میکند؟! برو … برو … آدمِ خودت را بشناس. حالا پدری ازت دربیاورم که حظ بکنی! آقای آژان…! ».
دو – سه نفر میانجی پیدا شدند. حاجی را به کنار کشیدند. در این بین، سر و کلّهی آژانی نمایان شد. مردم، پس رفته، حاجیآقا و زنِ چادرحاشیهسفید، با دو – سه نفر شاهد و میانجی به طرف نظمیّه روانه شدند. در میان راه، هر کدام حرفهای خودشان را برای آژان تکرار کردند! مردم هم، ریسه شده، به دنبال آنها افتاده بودند تا ببینند آخرش کار به کجا میانجامد؟!
حاجی، خیس عرق، همدوش آژان، از جلوِ مردم میگذشت و حالا مشکوک هم شده بود! درست نگاه کرد، دید کفشِ سگکدار آن زن و جورابهایش، با مال زن او فرق داشت! نشانیهایی هم که آن زن به آژان میداد، همه درست بود: او زن مشدیحسین صرّاف بود که میشناخت! پی برد که اشتباه کرده است، امّا دیر فهمیده بود. حالا نمیدانست چه خواهد شد؟! تا این که رسیدند به نظمیّه، مردم بیرون ماندند.
حاجی و آن زن را آژان، وارد اتاقی کرد که در آن دو نفر صاحبمنصبِ آژان پشت میز نشسته بودند. آژان، دست را به پیشانی گذاشته، شرح گزارش را حکایت کرد و بعد خودش را کنار کشید، رفت پایین اتاق ایستاد. رییس رو کرد به حاجی:
– اسم شما چیست؟
– آقا! ما خانهزادیم! کوچکیم! اسم بنده حاجی مراد . همهی بازار مرا میشناسند.
– چه کاره هستید؟
– رزّاز. در بازار دکّان دار. هر فرمایشی که داشته باشید، اطاعت میکنم.
– آیا راست است که شما نسبت به این خانم بیاحترامی کردهاید و ایشان را در کوچه زدهاید؟
– چه عرض بکنم؟! بنده گمان میکردم که زن خودم است!
– به کدام دلیل؟!
– حاشیهی چادرش سفید است.
– خیلی غریب است! مگر صدای زن خودتان را نمیشناسید؟!
حاجی آهی کشید: «آخر شما که نمیدانید زن من چه آفتی است! زنم، نوای همهی جانوران را درمیآورد! وقتی که از حمّام درمیآید، به صدای همهی زنها حرف میزند. ادای همه را درمیآورد. من گمان کردم میخواهد مرا گول بزند! صدای خودش را عوض کرده! ».
زن: «چه فضولیها! آقای آژان! شما که شاهد هستید توی کوچه رو به روی صد کرور نفوس به من چک زد. حالا یک مرتبه موشمرده شد! چه فضولیها! به خیالش شهر هرت است! اگر مشدیحسین بداند، حقّت را میگذارد کف دستت! با زن او؟! آقای رییس…! ».
رییس: «خوب خانم! با شما دیگر کاری نداریم. بفرمایید بیرون تا حساب حاجیآقا را برسیم! ».
حاجی: «و الله غلط کردم! من نمیدانستم. اشتباهی گرفتم. آخر من رو به روی مردم، آب رو دارم! ».
رییس چیزی نوشته، داد به دست آژان. حاجی را بردند جلوِ میز دیگر. اسکناس ها را با دست لرزان شمرد، به عنوان جریمه روی میز گذاشت. بعد به همراهی آژان، او را بردند جلوِ درِ نظمیّه. مردم، ردیف ایستاده بودند و درگوشی با هم پچپچ میکردند. عبای زرد حاجی را از روی کولش برداشتند و یک نفر تازیانه به دست، آمد کنار او ایستاد. حاجی، از زور خجالت، سرش را پایین انداخت و پنجاه تازیانه، جلوِ مردم به او زدند؛ ولی او خم به ابرویش نیامد!
وقتی که تمام شد، دستمال ابریشمیِ بزرگی از جیب درآورد. عرق روی پیشانی خودش را پاک کرد. عبای زرد را برداشته، روی دوش انداخت. گوشهی آن به زمین کشیده میشد. سر به زیر، روانهی خانه شد و کوشش میکرد پایش را آهستهتر روی زمین بگذارد تا صدای غزغز کفش خودش را خفه بکند! دو روز بعد حاجی زنش را طلاق داد!
داستانک
ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید..
داستان امید کسی را ناامید نکن ,ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود. از هشتی ورودی خانه، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است.
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم
و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد
و به زندگیم باز آید و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست
و عقل تعلل را درست نمی داند.
آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت؛
پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی.
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند،
همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده.
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد،
ابوریحان دستش را گرفت و گفت: نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده.
میزبان سر خم نمود. ابوریحان به دیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید.
داستانک
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ
داستان سرگذشت یک بچه تنبل ,ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی ﺤﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت : ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ
ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ. ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می ﻨﻮﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ و نمره های ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ…
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی
روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد
که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد
پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد
و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد
و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم
دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود
و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود
اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود
در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد
او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت
و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود
وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود
در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم!
اما مهم نیست اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم
معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت
و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
در آخرین لحظات هم راهی وجود دارد که ما باید آنرا ببینیم
این مطلب مفید بود ؟ |
روزی شیوانا پیر معرفت یکی از شاگردانش را دید که زانوی غم بغل گرفته و گوشه ای غمگین نشسته است
شیوانا نزد او رفت و جویای حالش شد
شاگرد لب به سخن گشود و از بی وفائی یار صحبت کرد و اینکه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفی داده و پیشنهاد ازدواج با دیگری را پذیرفته است
شاگرد گفت که سال های متمادی عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد دیگر او احساس می کند باید برای همیشه با عشقش خداحافظی کند
شیوانا با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطی به دخترک دارد؟
شاگرد با حیرت گفت : ولی اگر او نبود این عشق و شور و هیجان هم در وجود من نبود
شیوانا با لبخند گفت : چه کسی چنین گفته است
تو اهل دل و عشق ورزیدن هستی و به همین دلیل آتش عشق و شوریدگی دل تو را هدف قرار داده است
این ربطی به دخترک ندارد
هر کس دیگری هم جای دختر بود ، تو این آتش عشق را به سمت او می فرستادی
بگذار دختر برود ! این عشق را به سوی دختر دیگری بفرست
مهم این است که شعله این عشق را در دلت خاموش نکنی
معشوق فرقی نمی کند چه کسی باشد !
دختر اگر رفت با رفتنش پیغام دادکه لیاقت این آتش ارزشمند را ندارد
چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعی این شور و هیجان فرصت جلوه گری و ظهور پیدا کند !
به همین سادگی!
این مطلب مفید بود ؟ |
آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟
گفت : خانه می سازم.
پرسید : این خانه را می فروشی؟
گفت : آری.
پرسید : قیمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغی ذکر کرد.
زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد.
بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست.
دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید.
زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
گفت : این خانه را می فروشی؟
بهلول گفت : آری
هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟
بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود.
هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای.
بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
روزی خلیفه هارون الرشید از بهلول پرسید:
بزرگترین نعمت های الهی چیست؟
بهلول پاسخ داد:
عقل، چه در خبر است که چون خداوند اراده فرماید نعمتی را از بنده زایل کند اول چیزی که از وی سلب می نماید عقل است
عقل از رزق محسوب شده ولی افسوس که حق تعالی این نعمت را از من دریغ فرمود
بهلول پای پیاده بر راهی می گذشت
قاضی شهر او را دید و گفت : شنیده ام ” الاغت سقط شده ” و تو را تنها گذارده است!
بهلول گفت : تو زنده باشی یک موی تو به صد تا الاغ من می ارزد
روزی خلیفه از بهلول پرسید : تا به امروز موجودی احمق تر از خود دیده ای؟
بهلول گفت : نه والله این نخستین بار است که می بینم
روزی یکی از حامیان دولت از بهلول پرسید : تلخترین چیز کدام است؟
بهلول جواب داد : حقیقت است
آن شخص گفت : چگونه میشود این تلخی را تحمل کرد؟
بهلول جواب داد : با شیرینی فکر و تعقل !!!
این مطلب مفید بود ؟ |