مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

داستان های شیوانا پل (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان های شیوانا پل

داستان های شیوانا پل

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد

و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت

و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت :

از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم

و همه گفته اند که جواب من نزد شماست !

تو که در این دیار استاد بزرگی هستی

برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم

که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود ؟

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت :

جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری

و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی

برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد

و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد

نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت :

تکلیف امروز شما این است!

از این رودخانه عبور کنید

و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید

حرکت کنید!

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند

و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند

بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند

بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند

و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند

بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت :

این دیگر چه تکلیف مسخره ای است؟

اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند

خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند

و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند ؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

نکته همین جاست!

خودت باید پل خودت را بسازی!

روی این رودخانه دهها پل است

این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست!

اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری

در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی

و روی آن قدم بزنی!

تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است :

اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی

دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی

باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت

و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر

و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی

منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند

پل من به درد تو نمی خورد!

پل خودت را باید خودت بسازی!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.25 ( 4 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی مطالب حکایت های …مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی، داستان پند آموز داستان کوتاهجملات کوتاه زیبا داستان کوتاهجملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستانکنوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان های کوتاه جذاب و خواندنی مطالب حکایت های پند آموز مجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی، داستان پند آموز داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستانک نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های داستان های شیوانا


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد

داستان کوتاه بهلول به نام شکستن سر استاد

روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :

من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !

یک اینکه می گوید :

خداوند دیده نمی شود

پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد

دوم می گوید :

خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند

در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد

سوم هم می گوید :

انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد

در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد

بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد

اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !

استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند

خلیفه گفت : ماجرا چیست؟

استاد گفت : داشتم به  دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !

بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟

گفت : نه

بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد

ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد

ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟

پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم

استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.61 ( 158 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه داستان های زیبا و خواندنی داستان های مثنوی معنویداستانهایمثنویمورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند به مور نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و قشنگ شایعه (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان کوتاه و قشنگ شایعه

داستان کوتاه و قشنگ شایعه

زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد

بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند

همسایه اش از این شایعه به شدت صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد

بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده

و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت

تا از او کمک بگیرید بلکه بتواند این کار خود را جبران کند

مرد حکیم به او گفت :

به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را

در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن

آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد

فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور

آن زن رفت ولی 5 تا پر بیشتر پیدا نکرد

مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود

ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند

آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد

ولی جبران کامل آن غیر ممکن است

پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.80 ( 5 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های کوتاه پندآموز داستانهای کوتاه و پند آموز، قصه های جالب، جذاب و حکایات آموزنده و خواندنیداستان کوتاه زیبا و آموزنده ایمان کوهنورد به خدا …داستان کوتاهداستان ، داستان کوتاه ، ایمان کوهنورد به خدا داستان کوتاه زیبا و آموزنده ایمان تصاویر برخی بازیگران مشهور ایرانی قبل و بعد از …برخی بازیگران مشهور ایرانی بینی قبل و بعد از جراحی بینی صبا کمالی قبل و بعد از جراحی خطرناک ترین حیوانات جهان را بشناسیدپارسینه دنیا فقط جایگاه حیوانات دوست داشتنی که به نوازش نیاز دارند نیست حیواناتی را چهار ستاره مانده به صبحگل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به‌تازگی کتابی را با نام مشاور رایگان کنکور استاد علیرضا افشاربدون اینکه بگی نمیتونمپس بلند شوبلند شوبگو من خاص هستمو همین باور به خاص بودن تصاویر برخی بازیگران مشهور ایرانی قبل و بعد از جراحی بینی برخی بازیگران مشهور ایرانی بینی قبل و بعد از جراحی بینی صبا کمالی قبل و بعد از جراحی بینی بازیگران سریال معمای شاه قبل و بعد از گریم عکس محمدرضا شاه پهلوی؛ دومین پادشاه دودمان پهلوی و آخرین پادشاه ایران بود او از ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ چهار ستاره مانده به صبح چهار ستاره مانده به صبح گل آقا؛ مهدی حجوانی نویسنده و پژوهش‌گر ادبیات کودک و نوجوان به مشاور رایگان کنکور استاد علیرضا افشار بدون اینکه بگی نمیتونمپس بلند شوبلند شوبگو من خاص هستمو همین باور به خاص بودن وتورو


ادامه مطلب ...

داستان های شیوانا پرش بلند (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان های شیوانا پرش بلند

داستان های شیوانا پرش بلند

مردی در دهکده ی شیوانا زندگی میکرد که علاقه ی شدیدی به پریدن داشت

او هر روز از ارتفاع پنج متری روی زمین می پرید و هیچ اتفاقی برای او نمی افتاد

او هرگاه می خواست از ارتفاع به سمت پایین بپرد نگاهش را به سوی آسمان می کرد

و از کائنات می خواست تا او را سالم به زمین برساند و از هر نوع آسیب و صدمه حفظ کند

اتفاقا هم همیشه چنین می شد و هیچ بلایی بر سر او نمی آمد

روزی این مرد به ارتفاع پنج و نیم متری رفت و سرش را به سوی آسمان بالا برد

و از کائنات خواست تا مثل همیشه او را سالم به زمین برساند

اما این باور محکم زمین خورد و پایش شکست

او آرزده خاطر نزد شیوانا رفت و از او پرسید :

کائنات هیچ وقت جواب رد به خواسته من نمی داد

من سال ها بود که از ارتفاع پنج متری می پریدم و هیچ اتفاقی برایم نمی افتاد

چرا این بار فقط به خاطر نیم متر اضافه ارتفاع پایم شکست؟

چرا کائنات مرا حفظ نکرد؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت :

اتفاقا این دفعه هم کائنات به نفع تو عمل کرد

کائنات چون می دانست که تو بعد از پنج و نیم عدد شش و هفت را انتخاب می کنی

قبل از این که خودت با این زیاده خواهی بی معنا گردنت را بشکنی

پای تو را شکست تا دست از این بازی برداری و روی زمین قرار گیری


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 5.00 ( 3 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستان کوتاهجملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستانک داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستانکداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز جملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستان کوتاه جملات کوتاه زیبا داستانک


ادامه مطلب ...

داستان های بهلول شکم سیر (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 16 مرداد 1395

داستان های بهلول شکم سیر

داستان های بهلول شکم سیر

روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :

ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟

بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !

هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟

بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.21 ( 145 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های بهلول شکم سیر نمکستانداستان های بهلولداستان های بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید ای بهلول داستان های آموزنده و زیبای بهلول عاقل ترین دیوانهداستانهایبهلولداستان های بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید داستان جالب بهلول شکم سیر داستان بهلول شکم سیر داستان های زیبا داستان های آموزنده داستان های جالب داستان پهلوان شکم سیر جهانی‌هاداستان بهلول شکم سیرداستانک پهلوان تکنولوژی های روز و حکایت بهلول شکم سیر همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست تازه های داستان داستانک حکایت بهلول شکم حکایت کوتاه و جالب بهلول شکم سیر ایران نازحکایت کوتاه و جالب بهلول شکم سیر همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست عکس های خنده دار بهلول دیوانه داستانک داستان های کوتاه و آموزنده داستانک داستان های آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بهلول جواب داستان های بهلول دانا،حکایت های آموزنده و جالب بهلولداستان های بهلول شکم سیر داستان های بهلول شکستن سر حکایت بهلول شکم سیر حکایتبهلولشکمسیرحکایت بهلول شکم سیر حکایت بهلول شکم سیر روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های کوتاه و آموزنده آن کس که شکم مرا سیر کند داستانک های داستان های بحارالانوار موضوعات داستان های جالب و خواندنی بحار الانوار داستان و حکایت از گلستان سعدی شگفت انگیز دهلران ☆ نحوه و نگهداری مرغ و خروس خانگی پرورش طیور به وی‍ژه مرغ بومی از گذشته‌های دور در ایران نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ با ارسال دانسته ها،معلومات و مطالعات جدید خود در زمینه های


ادامه مطلب ...

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن

روزی شیوانا تابلویی بزرگ و سفید روی دیوار کلاس گذاشت

و از شاگردان خواست بهترین جمله کوتاهی را که با آن زندگی انسان می تواند همیشه در مسیر درست قرار گیرد ، روی آن بنویسند

شاگردان هفته ها فکر کردند و هر کدام جمله زیبایی را گفتند

اما شیوانا هیچ کدام را نپسندید

روزی مردی ژنده پوش با چهره ای زخمی و خسته وارد دهکده شد

به خاطر سر و وضع به هم ریخته اش هیچکس در دهکده به او غذا و جا نداد

مرد زخمی پرسان پرسان خودش را به مدرسه شیوانا رساند و سراغ معلم مدرسه را گرفت

شاگردان او را نزد شیوانا بردند

یکی از شاگردان گفت :

استاد به گمانم این مرد فراری است

حتماً خطایی انجام داده و به همین خاطر می گریزد

و اکنون که نزد ما آمده شاید سربازان امپراتور دنبالش باشند

و اگر او را اینجا پیدا کنند حتماً برای ما صورت خوشی نخواهد داشت

شاگرد دیگر گفت :

سر و صورت زخمی او نشان می دهد که اهل جنگ و درگیری است

لابد یکی از راهزنان است که با فریب به دهکده آمده است تا چیزی برای سرقت پیدا کند

شاگرد بعدی گفت :

به گمانم او بیماری خطرناکی دارد که هیچکس جرات نکرده به او کمک کند

شاید دیر یا زود بیماری او به بقیه افراد مدرسه سرایت کند و ما نیز مریض شویم !

اما شیوانا وقتی مرد غریب را درآن وضع دید بی اعتنا به حرف های شاگردانش

بلافاصله از آنها خواست تا به تازه وارد آب و غذا و محلی برای اسکان دهند و لباسی مناسب بر تنش بپوشانند و بگذارند خوب استراحت کند

آن مرد چند هفته به راحتی در مدرسه ساکن بود

یک روز مرد تازه وارد که حسابی استراحت کرده بود وارد کلاس شیوانا شد و گوشه ای نشست و به حرف های او گوش داد

شیوانا در پایان کلاس از مرد خواست تا اگر دلش میخواهد برای بقیه چیزی تعریف کند

مرد گفت تاجری بسیار ثروتمند در شهری بسیار دور است که برای ملاقات با دوست خود چندین هفته سفر کرده

و در نزدیکی دهکده شیوانا از اسب به داخل رودخانه افتاده و به زحمت خودش را به ساحل کشانده

و زخمی و خسته موفقش شده تا خودش را به مدرسه شیوانا برساند

او گفت که خانواده اش را از وضعیت خود مطلع ساخته و به زودی سواران و خدمه اش به دهکده می رسند تا او را به خانه اش بازگرداند

مرد غریب گفت اکنون از لطف و مهربانی اعضای مدرسه بسیار سپاسگزار است

و به پاس نجات او از آن وضع قصد دارد تا مبلغ زیادی به مدرسه کمک کند تا وضع مدرسه و دهکده بهتر شود

همه شاگردان یک صدا فریاد شادی کشیدند و از این که فرد سخاوتمندی قبول کرده در کارهای انسان دوستانه مدرسه مشارکت مالی کند بسیار خوشحال شدند

وقتی کلاس درس تمام شد ، مرد تازه وارد به تابلوی سفید روی دیوار اشاره کرد

و گفت به نظر من می توانید با نوشتن یک جمله روی این تابلو آن را بسیار زیبا و معنادار کنید

طوری که هر انسانی با اندیشیدن در مورد این جمله بلافاصله در مسیر درست قرار گیرد

شاگردان هاج و واج به سخنان مرد تازه وارد گوش کردند و از او خواستند اگر جمله ای به نظرش می رسد بگوید

تازه وارد گفت :

من پیشنهاد میکنم روی تابلو بنویسید :

گاهی اوقات نگاهت را نگاه کن

چرا که ما آدم ها معمولا فقط به اتفاقات اطراف خودمان نگاه می کنیم

و با قالب های ذهنی خودمان نگاه مان را روی چیزهائی متمرکز می کنیم که ممکن است درست و مناسب نباشد

اما اگر انسان یاد بگیرید که گاهی نیم نگاهی به نگاه خودش بیاندازد و بی پروا چشمانش را به هر چیزی خیره نکند

آنگاه از روی کنترل مسیر نگاه می توان از خیلی قضاوت های عجولانه و نادرست در مورد اشخاص دوری جست و صاحب نگاهی پاک و پسندیده شد

شیوانا بلافاصله این جمله تازه وارد را پسندید

و گفت که روی تابلو بنویسید : گاهی نگاهت را نگاه کن


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 5.00 ( 4 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن نمکستانداستان های شیواناداستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن روزی گاهی نگاهت را نگاه کن داستان های داستان های معرفتی شیوانا قَضاوت آنلاینداستانهایمعرفتیدوشنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۵ ، ساعت ۳۳۱۵۸ در باره ما تماس با ما راهنمای سایت آرشیو مطالبداستان های آموزنده شیوانا، سکوتی که نشانه قدرت …کشکولداستانک مهم بوده که شیوانا آن را با روش داستان های شیوانا نگاهت را نگاه کن حکایت های آموزنده از بهلول نمکستانحکایتهایآموزندهازبهلولداستان قضاوت کن از مجموعه داستان های بهلول دانا داستان های شیوانا نگاهت را نگاه داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های کوتاه و آموزنده کمکم کن جانم را نجات شیوانا همراه با تعدادی داستانک داستان های کوتاه و آموزندهداستانک داستان های شیوانا نام او را ابر نیمه به کفشها نگاه می کرد و داستان آموزنده و جالب داستان های شیوانا داستانآموزندهوجالب داستان های شیوانا و زیبای لیوان را زمین بگذار فروردین ماه داستانک بانک داستان های کوتاه شیوانا مواظب سمت نگاهت … داستان های کوتاه شیوانا به قلم مواظب سمت نگاهت تا سمت نگاه تو را با خودشان عشقی جدا از معشوق داستان نویسی خلاقعشق را جاری کن اگر می خواهی زندگی ات را تغییر دهی، نگاهت را تغییر داستان های شیواناشیوانا عاشقانه هاشیوانا نویسنده داستان های شیوانا های متمادی عشق دختر را در شعله‌های آتش نگاه نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه درباره خدا هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشوید (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:

تاریخ ارسال مطلب : 27 شهریور 1395

داستان کوتاه درباره خدا,داستان کوتاه در مورد خدا,داستان کوتاه با موضوع خدا

داستان کوتاه درباره خدا هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشوید

داستان کوتاه در مورد خدا

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد او ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد

سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود

داستان کوتاه درباره خدا,داستان کوتاه در مورد خدا,داستان کوتاه با موضوع خدا

داستان کوتاه در مورد خدا

او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»

داستان کوتاه درباره خدا هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشوید


این مطلب مفید بود ؟
امتیاز 4.24 ( 86 رای )

[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان کوتاه درباره خدا هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشویدداستان کوتاهداستان کوتاه درباره خدا هیچ وقت از رحمت خدا نا امید نشوید داستان کوتاه در مورد خدانوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف دفتر میهمان دفتر میهمان نگارنده پوزش من را به خاطر تاخیرهایی که هر از گاهی در بروزرسانی تارنما نوشته های خواندنی روح‌اله شنبه ‏ ‏ اگر جمعیت چین به شکل یک صف از مقابل شما راه بروند، این صف به دفتر میهمان دفتر میهمان نگارنده پوزش من را به خاطر تاخیرهایی که هر از گاهی در بروزرسانی تارنما پیش می


ادامه مطلب ...

ضرب المثل طشت رسواییش از بام افتاد (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:
ضرب المثل طشت رسواییش از بام افتاد

چون راز مهمی فاش شود و موجب فضیحت و رسوایی گردد به عبارت مثلی بالا استناد جسته اصطلاحا می گویند: طشتش از بام افتاد. و یا به عبارت دیگر: طشت رسواییش از بام افتاد.

زن حائضه به دلایل مختلف در ادوار گذشته همیشه جدیت می کرد پارچه های قرمز رنگ حیض را در جایی پنهان کند که احدی از افراد خانواده چشمش به طور اتفاق نیز به آن نیفتد.

برای این کار هیچ جایی بهتر و مطمئنتر از پشت بام نبود زیرا در بلند ترین نقاط خانه و دور از انظار و مسیر تردد قرار داشت.

گاهی ندرتا اتفاق می افتاد که باد شدیدی می وزید و طشت و محتویاتش را از پشت بام به حیاط منزل پرتاب می کرد.

 

پیداست از بر خورد طشت با کف حیاط منزل صدای مهیبی بر می خاست و پارچه های حیض به زمین می ریخت و تمام افراد خانواده و حتی همساگان متوجه آن صدا می شدند و نتیجتا سر مکتومه که در اختفا و پنهان داشتن آن نهایت سعی و تلاش به عمل آمده بود فاش می گردید.

با این توصیف به طوری که ملاحظه شد طشت رسوایی همان طاس یا طشت محتوی پارچه های مورد بحث است که چون آشکارا و برملا می شد زنان عفیفه از این برملایی احساس شرم و آزرم می کردند و تا مدتی روی نشان نمی دادند .

مولوی در مورد ضرب المثل بالا چنین ارسال مثل می کند:

دردمندی کش زبام افتاده طشت
زو نهان کردیم حق پنهان نگشت

 


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

ضرب المثل طشت رسواییش از بام افتاد داستانک ضرب المثل طشت رسواییش از بام افتاد داستانک


ادامه مطلب ...

حکایت نمک گیر شدن آدمی !!! (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:
حکایت نمک گیر شدن آدمی !!!

حکایت نمک گیر شدن آدمی !!!

 

نمک شناس!!!

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

 

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

 

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

 

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و … بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم

 

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و …

 

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟… ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم …

 

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

 

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

 

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت …

 

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

 

آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور -جندی شاپور- نیز دیده می‌شود.

 


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

عکس قبر حسین فردوست در بهشت زهراعکسقبرحسینفردوستچه خوی است در مورد چیزی که نمیدانیم نظر ندهیم من تمام خاطرات او را خوانده ام مقدمه ی عکس قبر حسین فردوست در بهشت زهرا عکسقبرحسین چه خوی است در مورد چیزی که نمیدانیم نظر ندهیم من تمام خاطرات او را خوانده ام مقدمه ی کتاب وی


ادامه مطلب ...

داستان مادر شوهر بد (داستانک)

[ad_1]
مفیدستان:
داستان مادر شوهر بد

داستان مادر شوهر بد

 

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.

 

 

عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

 

 

داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.

 

 

دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.

 

 

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.

 

 

حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.

 

 

داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

 


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه …داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنز داستان مادر شوهر خوب من داستان داستانک سرگرمی پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌که ما ازدواج کنیم فوت کرده بودداستان های جالببه داستان های جالب خوش آمدید لحظاتی خوشی را برای شما آرزومندیم این وبلاگ مجموعه ای از داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان داستان های بحارالانوارداستان هایی آموزننده از بحارالنوار استان های بهلول دانا استان های گلستان سعدی داستان داستان کوتاه ســه عـلـی ســهداستانکوتاهداستانک غم انگیز و خواندنی در مورد بی وفایی و ناسپاسی داستان عاشقانه بعد از فوت پدرم داستان های کوتاه جذاب و خواندنیمجموعه داستان های کوتاه جذاب و خواندنی، داستان پند آموز داستان کوتاهداستان کوتاهادبیات داستانی ایران و جهان داستان کوتاه اردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم داستان های کوتاهعشق سلامامروز میخوام یه داستان براتون بگم فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید یه روز زیباترین ها زیباترین داستان های کوتاهزیباترین ها زیباترین داستان های کوتاه خوش آمدید داستان،داستان عاشقانه،داستان آموزنده،داستان کوتاه عاشقانه داستان عاشقانهداستان کوتاه عاشقانهداستان های کوتاه عاشقانهداستان کوتاه طنزداستانک داستان مادر شوهر خوب من داستان داستانک سرگرمی پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌که ما ازدواج کنیم فوت کرده بود داستان های جالب داستان های جالب اگه دنبال داستان های باحال میگردی بیا تو داستان های جالب داستان داستانداستان های کوتاهداستان آموزندهداستان جالب و خواندنی داستان آموزندهداستان داستان های بحارالانوار در این وبلاگ می خوانیدداستان هایی از بحارالانوار ،داستان های گلستان سعدی ،داستان هایی از داستان کوتاه ســه عـلـی ســه داستانکوتاه جدیدترین بهترین بروزترین داستان های کوتاه سایت وبلاگ وب داستان کوتاه داستان کوتاه جدید داستان کوتاه ادبیات داستانی ایران و جهان داستان کوتاه اردشیر و بهمن‌ پول‌شان‌ را روی‌ هم‌ گذاشتند زیباترین ها زیباترین داستان های کوتاه زیباترین ها زیباترین داستان های کوتاه خوش آمدید داستان های کوتاهعشق سلامامروز میخوام یه داستان براتون بگم فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید یه روز پادشاهی داستان دختر خاله عذرا داستان دختر خاله عذرا از دفتر بهانه ی بودن نویسنده میر حسن علوی مادر شوهر بد


ادامه مطلب ...