داستانی از لتونی
پدر و مادر ثروتمندی دختری داشتند که بسیار زیبا ولی لوس و ننر بود. با تمام زیبایی و ثروتش هیچ کس به خواستگاری او نمیآمد، زیرا در میان مردم شایع شده بود که اخلاق بدی دارد و هرگاه چیزی برخلاف میلش انجام شود فوراً میرود توی بستر میخوابد و آن قدر به این کار ادامه میدهد تا خواستهاش برآورده شود.
یک روز خواستگاری برای او آمد که مرد جوان و مهربانی بود. مادر دختر ضمن تعریف از دخترش گفت که جدایی و دوری از دختر برای او بسیار دشوار اســت. ولی پدر که مرد صادق و سادهای بود به خواستگار گفت:
- اگر دخترم را پسندیدهای، او را با خودت ببر و با او ازدواج کن. معلوم میشود سرنوشت این طور خواسته اســت. ولی برای این که بعداً از من نرنجی و شکایت نکنی قبلاً به تو میگویم که دختر من بیماری لجبازی دارد.
مرد جوان اندکی فکر کرد و گفت:
- بیماری او هر چه میخواهد باشد، در هر حال من او را به زنی اختیار میکنم. آدم بیعیب وجود ندارد. من خودم هم عیوب زیادی دارم.
- مثلاً چه عیبی؟
- اگر غذا نخورده آب سرد بخورم به مدت نیم روز دیوانه میشوم.
در این باره زیاد بحث کردند و بالاخره تصمیم گرفتند که دختر لجوج میتواند زن آدم دیوانه بشود. در هر حال آن دو با یکدیگر عروسی کردند و در نهایت آرامش زندگی مشترکشان را شروع کردند.
یک ماه گذشت. زن جوان دلش خواست که نزد مادرش برود. شوهرش به او گفت که چند روز صبر کن، چون در این چند روز من باید زمین را شخم بزنم. بعد هم با کارگرش به مزرعه رفت. دخترک لجباز هم رفت توی بستر و دیگر توجهی به خانه و مسئولیتهای مربوط به غذا و غیره نکرد. زنی که در کارهای خانه به او کمک میکرد گفت که باید برای مردانی که در مزرعه کار میکنند ناهار ببرد، ولی خانم خانه مانند مار در رختخواب غلتید و حرفی نزد. خدمتکار ترسید و از کلبه بیرون دوید. از آن طرف در مزرعه آقا و کارگرش منتظر غذا شدند ولی از غذا خبری نشد. آقای خانه به فکرش رسید که یقیناً خانم دست به لجبازی زده اســت. خطاب به کارگر گفت:
- برویم به منزل. اگر در منزل خوراک آماده نبود هر کاری که گفتم انجام بده و اگر خواستم تو را بزنم، برو زیر تختخواب خانم.
هر دو به منزل آمدند و دیدند که خانم خانه در بستر خوابیده اســت و از غذا هم خبری نیست. آقای خانه به کارگر گفت:
- من خسته شدهام و میل به غذا ندارم. یک لیوان آب خنک برای من بیاور تا من قدری استراحت کنم.
خانم خانه وقتی که این حرف را شنید بدنش لرزید و بیماری شوهرش را به خاطر آورد. میخواست از جایش بلند شود، ولی ترسید که آن وقت اگر بار دیگر بگوید که مریض اســت شوهرش قبول نکند. بنابراین خوابید و از جایش بلند نشد. آقا چند جرعه آب نوشید و در توی کلبه شروع به قدم زدن کرد. زیر لب میگفت:
- غذا نداریم. چرا؟ آیا من فقیرم؟ آیا تنبلی میکنم؟ آیا چیزی نداریم که بپزیم؟ یک لیوان دیگر آب به من بده.
آقا باز آب نوشید. سپس ناگهان لیوان را پرت کرد و شکست و با خشم هر چه تمامتر رو به کارگر کرد و گفت:
- تو ای کارگر ملعون، تو که میبینی زنم مریض شده، مگر نمیتوانی غذا بپزی؟ حالا من به تو درس خوبی میدهم.
از روی میخ شلاق را برداشت و گفت:
- حالا من به تو نشان میدهم که چطور باید کار کرد!
شلاق را در دست گرفت و به کارگر حملهور شد. کارگر به زیر تختخواب زن پناه برد. ارباب با شلاق به تختخوابی که زنش در روی آن خوابیده بود زد. ضربهها را چنان محکم میزد که نگو و نپرس.
زن فریاد میزد و زاری میکرد، ولی شوهر در ظاهر به قصد تنبیه کارگر و در باطن برای تربیت کردن زن او را میزد؛ تا آن جا که زن قول داد از این بیماری شفا پیدا کند. آن گاه شلاق را به زمین انداخت و در کف اتاق دراز کشید و خوابید.
زنش با عجله آتش روشن کرد و غذای بسیار خوبی برای شوهرش پخت. کارگر از زیر رختخواب بیرون آمد. زن زیبا در حالی که اشکهایش را پاک کرد از او پرسید:
- چرا تو رفتی زیر تختخواب من؟ مگر نمیتوانستی از در اتاق فرار کنی؟
کارگر جواب داد که:
- نمی دانستم او این قدر دیوانه میشود.
- او از خوردن آب سرد این طور شد. تو چرا به او آب دادی؟
- ما هر دو گرسنه و تشنه بودیم، ولی تو که میدانستی پس چرا اجازه دادی به او آب بدهم؟
آقا بعد از حملهی دیوانگی بیدار شد. سرش را بلند کرد و به اطراف نگاه کرد و گفت:
- چه قدر سرم درد میکند. کمی آب بدهید بخورم. در این موقع خانم دوید پیش او و گفت:
- شوهر عزیزم، آب سرد نخور. بهتر اســت که شیر گرم بخوری و به طرف میز غذا بروی. آخر تو امروز هیچ چیز نخوردهای.
شوهر پشت میز نشست و ناهار خوبی خورد و از زنش تشکر کرد.
از آن به بعد دیگر خانم دچار مرض لجبازی نشد. همیشه با محبت از شوهرش مراقبت میکرد و مواظب بود که قبل از ناشتایی آب خنک نخورد.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم