داستانی از لتونی
مردی سگی داشت که دیرزمانی نسبت به او وفادار بود. وقتی که سگ پیر شد صاحبش او را بیرون راند و گفت:
- تو سگ پیر دیگر به درد من نمیخوری. پس گم شو و برو.
سگ راه خودش را پیش گرفت و رفت. در راه با گرگی روبه رو شد. گرگ از گرسنگی دندان کروچه میکرد. پس رو به سگ کرد و گفت:
- ای سگ، از دست من نمیتوانی فرار کنی، من همین الان تو را میخورم. سگ فرسودهی بیچاره نمیتوانست از چنگ گرگ فرار کند. بنابراین مجبور بود با حیله و نیرنگ خودش را نجات دهد. پس گفت:
- گمان نمیکنم که گوشت من به دهان شما مزه بدهد، چون من پوست و استخوانی بیش نیستم. اگر به من قدری گوشت بدهی بخورم در این صورت لقمهی چربی به بچههای تو خواهد رسید.
گرگ با خودش فکر کرد: «بیچاره سگ راست میگوید.» پس در زیر درختی لانهای برای سگ پیدا کرد و همه روزه به سگ غذا میداد.
مدتی گذشت و گرگ به این فکر افتاد که حالا دیگر سگ حتماً حسابی چاق شده اسـت. بچههای خودش را به کنار لانهی سگ صدا زد و گفت:
-بچهها، حالا غذای خوبی خواهید خورد.
گرگ سگ را از توی لانهاش صدا کرد. سگ که خوراک کافی خورده و قوای خودش را جمع کرده بود با دلاوری از لانه بیرون آمد و گفت:
- تو که در موقع لاغری و ناتوانی نتوانستی مرا بخوری حالا که استراحت کرده و نیرومند شدهام حتماً کاری از پیش نخواهی برد. بیا تا زورآزمایی کنیم.
گرگ دید که به این سادگی نمیتواند با سگ کنار بیاید، پس گفت:
- مبارزه ما فقط میتواند مبارزهای دسته جمعی باشد: تو به همراه همکاران و دوستان خودت و من هم در معیت همکاران خودم فردا در همین جا یکدیگر را ملاقات میکنیم. هر دسته که بر دستهی دیگر پیروز شود دستهی مغلوب را خواهد خورد.
سگ به این پیشنهاد راضی شد و از یکدیگر جدا شدند. فردا صبح همین که هوا اندکی روشن شد گرگ با دوستان خودش - خرس و روباه - به محلی آمدند که وعدهی ملاقات گذاشته بودند و آمادهی مبارزه شدند. خرس رفت بالای درخت، روباه توی خرمنی از علف پنهان شد، و گرگ هم در بوتهها از نظر ناپدید گردید. خرس از بالای درخت دید که رقیبش دارد میآید.
گرگ لابه لای بوتهها از او پرسید:
- آقا خرسه، خوب تماشا کن ببین دوستان سگ چه کسانی هستند؟ خرس که در دوران زندگانی هیچ وقت گربه و بز و خرس ندیده بود، این طور به گرگ گزارش داد:
- سگ با سه تا از همکاران خودش دارد میآید: جلوتر از همه آقایی در پالتو خاکستری حرکت میکند و شمشیر کجی روی شانه دارد؛ پشت سر او زن تنومندی حرکت میکند؛ و پشت سر او جوانی دیده میشود که لاغر اسـت و شاید هم میرغضب باشد، چون که تبری در پشت کمر دارد و پیراهنش آلوده به خون اسـت.
گرگ و خرس و روباه از دوستان سگ خیلی ترسیدند و خودشان را پنهان کردند و تکان نخوردند.
سگ و همکارانش به کنار درخت آمدند و میخواستند بدانند که گرگ با سایر حیوانات در کجا هستند. سگ به همکاران و دوستان خودش دستور داد که مواظب باشند. ولی آنها میخواستند بدانند که چه خبر اسـت. گربه در زیر خس و خاشاک به جست و جو پرداخت، زیرا میخواست بداند در آن جا موش پیدا میشود یا نه. حس کرد چیزی دارد تکان میخورد، ولی تشخیص نداد که دم روباه اسـت. پس به طرف آن خیزی برداشت. روباه از ترس خودش را بیشتر توی خس و خاشاک پنهان کرد.
بز رفت به طرف درخت و خودش را به سمت شاخهها بالا کشید. خرس دید که چنگالهای کجی به طرف او دراز شده. دیگر منتظر نماند که این چنگالها به سمت او کشیده شود، پرید روی خس و خاشاک و روباه را زیر خود له کرد و خودش هم سقط شد. گرگ وقتی دید که معاونان و همکارانش از میدان جنگ بیرون رفتند از توی بوتهها آهسته بیرون آمد و تا پوستش هنوز سالم بود دوید توی جنگل.
به این ترتیب سگ پیر بر گرگ پیروز شد.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم