داستانی از لتونی
گربهای بود که غالباً از صاحبش کتک میخورد، زیرا گاهی ظرف شیر را میانداخت و بعضی اوقات هم کارهای دیگری میکرد که اسباب ناراحتی پیرزن میگردید.
بیچاره گربه روزی با خودش فکر کرد: «یقیناً من گناهکار هستم که این مصیبتها به سر من میآید. خوب اسـت بروم کاری کنم که گناهانم پاک شوند.»
به راه افتاد و به هر طرف که چشم کار میکرد رفت. در جنگل به خرگوشی رسید. آن دو با هم به گفت و گو پرداختند. خرگوش از گربه خواست که او را همراهی کند تا بتواند او هم از گناهان خودش استغفار نماید.
خرگوش و گربه با هم به راه افتادند. به روباهی رسیدند، با او به گفت و گو پرداختند. روباه خواست که او هم همراه آنها برود. او هم میخواست که از گناهان خودش استغفار نماید.
سه تایی به راه افتادند و در راه خرسی را دیدند. خرس هم به آنها ملحق شد.
در راه به دورهی عمیقی رسیدند که چوبی در وسط آن گذارده بودند. گربه گفت:
- هر کس از روی این چوب بگذرد تمام گناهان او آمرزیده میشود.
حیوانات حرف گربه را باور کردند. گربه به آسانی از روی چوب گذشت و به آن طرف دره رسید و در آن جا منتظر دیگران شد. نوبت خرگوش رسید که از چوب بگذرد. ولی خرگوش نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و از آن بالا افتاد ته دره.
پشت سر او روباه و گرگ و خرس هم توی دره افتادند.
حیوانات در ته دره نشستند. نمیدانستند چه کار کنند و چگونه غذا فراهم نمایند. روباه گفت:
- هر کدام از ما که صدای نازکتری دارد خوب اسـت سایرین او را بخورند.
حیوانات صداهای یکدیگر را آزمایش کردند. نازکترین صدا صدای خرگوش بود. دسته جمعی او را خوردند. حتی بعضی هم خوب سیر نشدند.
دوباره دور هم نشستند و نمیدانستند چه بکنند. مدتی گذشت و باز هم گرسنه شدند. روباه گفت:
- هر کس صدای خشنی دارد او را میخوریم.
این بار صدای خرس، که خشن و کلفت بود، باعث مرگش شد.
موقعی که مشغول خوردن خرس بودند روباه پنهانی قدری از گوشت خرس را پنهان کرد.
موقعی که گرگ و روباه دوباره گرسنهشان شد و خواستند چیزی بخورند، روباه آهسته چیزی را که پنهان کرده بود بیرون آورد و خورد.
گرگ تعجب کرد و پرسید:
- تو این خوراکی را از کجا آوردی؟
روباه جواب داد:
- دارم از گوشت خودم میخورم.
گرگ باور کرد و شکم خودش را درید که سدجوع کند؛ ولی در همین موقع سقط شد.
چند روزی روباه گوشت گرگ را خورد و روزگار گذراند. فصل بهار بود. تدریجاً سارها پروازکنان آمدند. یکی از آنها در روی درخت صنوبری که در کنار دره روییده بود آشیانهای برای جوجههایش درست کرد و به پرورش آنها پرداخت.
روباه فریاد زد:
- به چه اجازهای به این دره آمدهای؟ من باید جوجههای تو را بخورم.
سار به التماس افتاد که به او رحم کند. روباه گفت:
- اگر تو سایر پرندگان را به او کمک خودت بطلبی و دره را پر از خاشاک کنی آن گاه من به تو و جوجههایت درست درازی نمیکنم.
سار از پرندگان کمک خواست. آنها هم دره را پر از خس و خاشاک کردند. روباه از توی دره بیرون آمد و به جای آن که از زحمات سار سپاسگذاری نماید او را تهدید کرد که جوجههایش را خواهد خورد گفت:
- اگر من به غذا بدهی من به جوجههای تو کاری نخواهم داشت.
ولی سار چه غذایی میتوانست در اختیار روباه بگذارد؟ روباه این طور او را راهنمایی کرد:
- پرواز کنان به شاهراه برو. در آن جا پیرزنی را خواهی دید که نان کلوچه همراه میبرد. خودت را به پیرزن برسان و در زیر پاهای او بالهایت را پهن کن. وقتی پیرزن تو را تعقیب میکند من هم کلوچههایش را در یک چشم به هم زدن میربایم.
همان طوری که روباه اندیشیده بود کار انجام شد. روباه پس از خوردن کلوچهها باز مزاحم سار گردید و از او خواست که برایش آب بیاورد.
سار نمیدانست که به چه ترتیب آب در اختیار روباه بگذارد. روباه این طور به او تعلیم داد:
- در توی جاده مردی روستایی با یک بشکهی شربت در حرکت اسـت. تو برو و روی گاری او بنشین. همان موقع که روستایی با شلاق به طرف تو خم میشود من هم از شربتهای او به حد کافی میخورم.
سار به این کار هم راضی شد و طبق میل روباه رفتار کرد. روباه شربتها را خورد و از خود بیخود شد. آن گاه از سار خواست که وسایل شادی و سرور او را فراهم آورد. سار پرسید:
- من چه کار میتوانم بکنم؟
روباه به او گفت:
- در پشت این جاده روستاییان مشغول کوبیدن خرمن هستند. تو روی سر یکی از آنها سوار شو.
سار با تقاضای روباه را انجام داد. وقتی که روی سر یکی از کشاورزان نشست سایر روستاییان با زنجیرهایی که داشتند شروع کردند به زدن بر سر رفیقشان.
روباه از دیدن این منظره خیلی خندید و تفریح کرد. سار پروازکنان به آشیانهی خودش رفت و دیگر نخواست به تقاضاها و پیشنهادهای روباه گوش دهد.
روباه در مزرعهها به راه افتاد و خیلی خوشحال بود و میرقصید. ناگهان صدایی به گوشش رسید. نگاه کرد و دید زیر یک درخت بید کوزهای افتاده و باد در توی کوزه میپیچد و صدایی شبیه به زوزه به گوش میرسد.
روباه از این صدا خوشش نیامد و خواست کوزه را توی آب بیندازد. سرش را توی طنابی که به دستههای کوزه آویزان بود کرد تا راحتتر بتواند آن را به طرف رودخانه ببرد.
نقطهی عمیقی از رودخانه را انتخاب کرد و کوزه را در آب انداخت. وقتی کوزه از آب پر شد از آب سنگین شد و روباه را هم همراه خودش به ته رودخانه کشاند. روباه فریاد میزد:
- جانم، عزیزم، مرا ول کن.
ولی نالهها و فریادهای او فایدهای نبخشید. روباه پشت سر کوزه به ته رودخانه رفت و حبابهایی از آن دو در روی آب نمایان گردید.
منبع مقاله : نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم