شتر از کوچه ها گذشت. خسته شده بود. ایستاد و گردن کشید. سپس عرناله ای کرد و دوباره به راه افتاد. حارث گرفته و خشم ناک بود. از وقتی که خبر را شنیده بود، آرام و قرار نداشت. می خواست هرچه زودتر خودش را به پیامبر برساند و بگوید:« محمد! از این کارهایت دست بردار، هر کار گفتی انجام دادیم، حالا می خواهی پسر عمویت را هم بر ما حاکم کنی؟»
نزدیک ظهر بود. باد بهاری شاخ و برگ درختان باغ های مدینه را تکان تکان می داد. حارث زیر لب چیزی گفت. از زیر درختان خرما گذشت و به راه خود ادامه داد. نرسیده به محله بنی هاشم ایستاد. چشمش افتاد به پیرمردی که عصا زنان جلو می آمد. داد زد:
- آهای پیرمرد! پیامبر خدا را کجا می شود پیدا کرد؟
پیرمرد سر بلند کرد. سینه اش را صاف کرد و گفت:
- این راه را بگیر و برو. شنیده ام با جماعتی در « ابطح» جمع شده اند.
ابروان خاکستری حارث از هم باز شد. پاهایش را روی شتر تکان داد و دوباره به راه افتاد. باد ملایمی وسط درختان گز می پیچید و با شن های نرم بازی می کرد. حارث تا به ابطح رسید، ایستاد. کمی آن طرف تر، گروهی از مردم روی خاک ها کنار هم نشسته بودند. حارث، دست را سایبان چشم هایش کرد و دقیق شد. پیامبر را شناخت. وسط جمع نشسته بود و داشت برای مردم صحبت می کرد.
از شتر پیاده شد. پاهای شتر را بست و پیاده به طرف پیامبر و یارانش حرکت کرد. نمی توانست خشم خود را پنهان کند. رسیده نرسید داد زد:
- آهای محمد!
لحظه ای همه برگشتند و حارث پسر« نعمان فهری» را نگاه کردند.
- خدا به دادمان برسد، باز این مردک بدزبان و بدعنق پیدا شد!
-ببین چه بی ادبانه سر پیامبر داد می کشد!
- من جای پیامبر بودم، دستور می دادم ادبش کنند!
پیامبر لبخندی زد و گفت:
- خوش آمدی حارث. سخنت را بگو!
اصحاب وقتی مهربانی پیامبر را دیدند، آرام شدند. حارث دوباره صدایش را بلند کرد:
- تو به ما امر کردی به یگانگی خدا شهادت بدهیم، دادیم، فرمودی به رسالت تو گواهی بدهیم، قبول کردیم، گفتی روزی پنج بار نماز بخوانیم، پذیرفتیم، دستور دادی زکات بپردازیم، چیزی نگفتیم...
حارث از بس گفت و گفت که دهانش کف کرد. لحظه ای ساکت شد. آب دهانش را فرو برد و دوباره دست هایش را در هوا تکان داد و گفت:
- گفتی حج برویم، رفتیم. این ها کم نبود. حالا دست پسر عمویت را گرفتی و بلند کردی که بعد از تو ولی امر ما باشد؟ لابد می گویی این هم از جانب خداست! به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
پیامبر بلند شد. چند قدمی به طرف حارث رفت، سپس تبسمی کرد و با مهربانی گفت:
- قسم می خورم به حق آن خدایی که به جز او خدای به حقی نیست، انتخاب علی هم از طرف خداست.
حارث خشمگین بود .دست و پایش می لرزید. این بار نیشخندی زد و گفت:
- همه اش از طرف خدا، همه اش از طرف خدا، من که باور نمی کنم!
سپس رو به آسمان کرد و گفت:
-خدایا ! اگر آن چه محمد می گوید حق اسـت، سنگی از آسمان بفرست تا مرا عذاب دردناکی باشد!
این را گفت و به طرف شتر خود قدم برداشت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که سنگی از آسمان فرود آمد و بر فرقش نشست. صدای ناله حارث بلند شد. اصحاب وحشت زده و شگفت زده به طرفش دویدند. وقتی بالای سر حارث رسیدند، حارث مرده بود و بوی بدن سوخته اش داشت صحرا را پر می کرد.
منابع: منتهی الآمال، شیخ عباس قمی، ج 1، ص 344-345.
نشریه انتظار نوجوان، شماره 53. /ج