داستانک
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - داشتم انگشت کوچکم را فشار میدادم تا تیغ خیالی از خراش کوچکش بیرون بیاید. هرازگاهی هم زیرچشمی با خشم به کیکاووس نگاهی میانداختم. میدانستم که شرمنده و غمگین است، چون هنوز آبی را که بهش داده بودم، نخورده بود.
زنگ در به صدا درآمد. بعد از دو ثانیه سهبار دیگر زنگ زد. بله خودش بود، سایه!
دویدم تا در را باز کنم. صورتش را لبخند بزرگی پر کرده بود. همدیگر را بغل کردیم. نیازی به سلامکردن نبود. اصلاً فقط یکبار به هم سلام کرده بودیم و هیچوقت هم خداحافظی نکردیم.
گفت: «خسته شدم. خیلی سخته آدم از خونهای که هفدهسال توش بوده بره.»
گفتم: «آره دل آدم تنگ میشه...»
- به خاطر این نگفتم که. خیلی وسیله داریم؛ جمعوجور نمیشه.
سعی کردم دلخوریام را نشان ندهم. لبخند زد و دستم را گرفت. چیزی از جیبش درآورد و دور دستم بست. به هم نگاه کردیم. گفتم: «اما تو این دستبند رو خیلی دوست داری. همیشه همراهت بوده.»
گفت: «آره خب... بهخاطر همین میدمش به تو. آدم باید چیزی رو که دوست داره به کسی که دوست داره بده. اونوقت مطمئنه که جاش امنه.»
به دستبند خیره شده بودم که گفت: «فردا میریم.» و از در بیرون رفت. میدانستم گریهاش گرفته، درست مثل من.
* * *
همیشه وقتی چیزی مثل تیغ یا تراشهی چوب توی دستم میرفت، فکر میکردم دارد در رگم حرکت میکند و به قلبم نزدیک میشود و میمیرم. حالا مطمئن بودم فردا همان روزی است که منتظرش بودم. بالأخره یکی از تیغها کار نیمهتمامش را تمام میکند.
قلبم درد گرفته بود. آب زیر کیکاووس کم شده بود. با پارچه بقیهاش را گرفتم. زیادی بود. خراب میشد. زیر لب گفتم: «نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است...»
به هم نگاه کردیم. خیلی به هم نگاه کردیم. ناراحت بود؛ درست مثل من.
* * *
فردا صبح از صدای کارگرها که در راهپله رفتوآمد میکردند بیدار شدم. لباسم را عوض کردم، کیکاووس را برداشتم و رفتم پایین تا سایه بیاید.
سایه با چشمهای قرمز و یک کولهی بزرگ از پلهها پایین آمد. تا مرا دید با لبخند گفت: «کیکاووس هم آمده خداحافظی؟»
گفتم: «ما هیچوقت از هم خداحافظی نمیکنیم. به هم قول دادیم. یادته؟»
کیکاووس را دودستی جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «برای تو.»
لبخند تلخش محو شد. نگاهش از صورتم به دستبند و بعد به کاکتوس توی دستم جابهجا شد و گفت: «نمیشه. تو دوستش داری.»
گفتم: «بهخاطر همین میدمش به تو.»
- نمیشه. تو این رو خیلی دوست داری. میدونم جاش پیش توئه.
کولهاش را درآورد و روی زمین گذاشت. بعد از کمی تکاپو صندقچهی سبزی از توی آن درآورد و درش را باز کرد. خالی بود. با مقداری از خاک گلدان کیکاووس پرش کرد.
گفت: «میبینمت.»
و بهم لبخند زد. دیگر تلخ نبود. درست مثل من.
نوشین صرافها
خبرنگار جوان از تهران
عکس: زهرا محمدزاده،16ساله از کرج