گفتوگو با گروه نمایش عروسکی «نمکی بلا و دیو ناقلا» در مرکز 24 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - سیدسروش طباطباییپور:
مدتی بود برای صفحهی جوانهی هفتهنامهی دوچرخه، دنبال نوجوانهای موفق میگشتم تا با آنها گفتوگویی ترتیب دهم. کجا دنبالشان بودم؟ خب معلوم است، روی زمین؛ اما کجا پیدایشان کردم؟ خب معلوم است؛ توی آسمان!
اما چرا آسمان؟ الآن تعریف میکنم: در این چندماه خبرهای ریز و درشتی از موفقیت نوجوانها به چشمم میخورد؛ اماتوجهم را چندان به خودش جلب نمیکرد. خب معلوم است دیگر، اگر هر نوجوانی تلاش کند، میتواند موفقیت را در آغوش بگیرد، آن هم سفت و محکم؛ جوری که هرگز از دستش فرار نکند!
اما خبر برگزیدگان هفدهمین جشنوارهی سراسری نمایش عروسکی کانون پرورش فکری در مهر امسال، یک نکتهی هیجانانگیز داشت:
گروه نمایش عروسکی «نمکی بلا و دیو ناقلا» از مرکز 21 فراگیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تهران، امسال در ساری گُل کاشته بود.
اما چرا گُل؟ آخر صداپیشههای این نمایش که همه روشندل بودند، بین 473 گروه، مقام اول جشنواره را در این بخش کسب کردند؛ و نمایششان هم در کل، برگزیده شد و گروه جایزه گرفت.
به شما حق میدهم. این خبر هم چندان عجیب نیست؛ آخر این روزها نوجوانهای با نیازهای ویژه آنقدر با اعتمادبهنفس و پرتلاش شدهاند که موفقیت آنها در چنین جشنوارههایی، چندان هم تعجبآور نیست.
اما ماجرا وقتی هیجانانگیز شد که فهمیدم چند نوجوان روشندل باحال با چند نوجوان سرحال، دست به دست هم و با تلاشهای لیلا مکانی، طاهره جودکی و دیگر مربیان مرکز فراگیر 21، قصد دارند این گروه نمایش عروسکی را نگه دارند و همچنان فعالیت کنند.
بهترین آدمهای دنیا
قرار مصاحبه گذاشته شد؛ بعدازظهر یکی از روزهای آخر پاییز بود و هوا، گرمِ گرم! برای دیدن بچهها کلی هیجان داشتم و دمای بدنم حسابی بالا رفته بود؛ آخر اتفاقی که همیشه منتظرش بودم، در این مرکز افتاده بود؛ دوستی بچههایی با نیازهای ویژه با دیگر بچهها. درک متقابل این دو گروه نوجوان و موفقیت دستهجمعیشان لذتبخش است.
«یگانه» که از نعمت بینایی برخوردار است، میگوید: «از ته دلم میگویم که به بهانهی این نمایش، من با بهترین آدمهای دنیا آشنا شدم، بچههایی که روح و دلشان روشن و زلال است و...» «معصومه» هم که دلش روشن است، دست یگانه را میفشارد و جواب میدهد: «ما هم در کنار بچههای سالم شاد و خوشحالیم که ما را درک میکنند...»
یک دریا همدلی
حالا با من همعقیدهاید که تنها درآسمانها میشود اینهمه یکدلی و مهربانی پیدا کرد! این گفتوگو، در آسمانها گرفته شد، در آسمانها تنظیم شد و در آسمانها خوانده خواهد شد.
در جایی که من به همراه رضوان کیخواه، فاطمهزهرا محمدی، فرزانه قائمی و معصومه سارانی، تعدادی از صداپیشگان این نمایش و یگانه قرهداغی، ساغر کیانمهر و زهرا نصرالله، گروهی از عروسکگردانهای این نمایش دور هم جمع شدیم و باهم گفتوگو کردیم.
حالا شما را هم در این زمستان سرد، به جمع گرممان دعوت میکنم تا بخشی از حرفهای دلنشین نوجوانهای آسمانی مرکز 21 کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را بشنوید و کیف کنید:
همهی گلها در یک گلدان!
از مرکز 21 کانون بگویید و اینکه چهطور اینجا دور هم جمع شدید؟ [روی صندلیهای رنگیرنگی نشستهایم و فاطمهزهرا، معصومه و فزرانه روبهروی من هستند ؛ بقیه هم اطرافم]
رضوان: مدرسهی ما نزدیک این مرکز بود و ما گاهی اینجا میآمدیم. اینجا کتابهای «بریل» هم هست و برای بچههایی مثل من خیلی خوب بود.
فرزانه: من قبل از آشنایی با این مرکز، غیر از درس، فعالیت دیگری نداشتم و کمی گوشهگیر بودم. تنها گاهی داستان کوتاه مینوشتم. اما از وقتی اینجا آمدم زندگیام از حالت روزمره خارج شد. حجم درسها هم زیاد بود و حسابی خستهام میکرد. این کتابخانه، تنها جایی است که فکرم را آزاد میکند تا دیگر به درس فکر نکنم و به فعالیتهای دیگر بپردازم. [بچهها میخندند]
فاطمهزهرا: البته ما صداپیشهها در یک مدرسه درس میخوانیم؛ مدرسهی حضرت عبدالعظیمع؛ از دبستان با هم هستیم، اما این مرکز ما را به هم نزدیکتر کرد. در مدرسهی ما، هم نابینا هست و هم کمبینا.
معصومه: من در گروه بچهها نبودم. یک روز خانم مکانی (کارگردان نمایش و مربی مسئول مرکز 21) به مدرسهی ما آمد و برای نقش دیو از بچهها تست صدا گرفت. مرا انتخاب کرد و به بهانهی تمرین نمایش، من هم اینجا آمدم. [به اطرافش نگاه میکند و لبخند میزند.]
یگانه: در این مرکز، فعالیتهای متنوعی اجرا میشود. یکی از آنها نمایش است. من هم به نمایش علاقهمندم. آخر مادرم کارگردان نمایش عروسکی است. من هم از روزی که چشم باز کردم، همیشه در پشتصحنهی نمایشهای عروسکی بودم. نمایش نمکی و دیو ناقلا هم اولین نمایشم نبود، اما موفقترین کارم بود. [همه با هم به زهرا توجه میکنند تا ادامه بدهد.]
زهرا: من عاشق بازیگری هستم و خانم مکانی مرا به آرزویم رساند. برای اولینبار، این نمایش، شهریورماه در سالن اصلی تئاتر شهر اجرا شد و مورد استقبال هم قرار گرفت. فوقالعاده بود.
خیلیها آرزوی دیدن یک نمایش در تئاترشهر را دارند، اما من بهخاطر این نمایش در 13سالگی، روی صحنهی این سالن با شکوه رفتم. من هم به این کتابخانه میآمدم و خانم مکانی شاید بهخاطر همین علاقه، مرا هم به گروه دعوت کرد.
ساغر: من هم بهعنوان بازیدهندهی دیو انتخاب شدم. البته قبلتر خواهر بزرگترم پای مرا به این مرکز باز کرده بود و وقتی فهمیدم در این نمایش، ما با بچههای روشندل، همراهیم خیلی خوشحال شدم. اوایل، تواناییهای آنها را باور نمیکردم، اما از آنها یاد گرفتم که در هر شرایطی اگر تلاش کنم میتوانم موفق شوم.
عکسها: یونس پناهی
معصومه: باید اعتراف کنم که در کنار بچههای سالم، تلاشم چندبرابر شد. من فهمیدم که با وجود مشکلات بیشتر، اگر تلاش کنم از بچههای سالم چیزی کمتر ندارم. من در کنار بچههای سالم شادترم. [به طرف چپ نگاه میکند و زیر لب میگوید: یگانه، تو بگو.]
یگانه: این یک واقعیت است که به بچههای نابینا، روشندل میگویند؛ چون واقعاً دلهای روشنی دارند. من این موضوع را وقتی فهمیدم که به بهانهی اجرای نمایش عروسکی، با آنها همراه شدم و الآن از صمیم قلب خوشحالم که بین دوستانم، کلی از بچههای روشندل هم وجود دارند. [دستان فرزانه را میفشارد.]
فرزانه: برای شرکت در هفدهمین جشنوارهی نمایش عروسکی، برای اولین بار با بچهها به یک سفر چند روزه رفتیم، سفر به ساری. بودن در کنار بچههای عادی خیلی لذتبخش بود. چون محیط برای ما ناآشنا بود، بچههای بینا خیلی به ما کمک کردند. ساغر خیلی هوای مرا داشت. [ساغر میخندد.]
فاطمهزهرا: نمایشنامه به خط بریل بود و نقشها مشخص. خانم مکانی هم با سختگیریهای بهجا، کاری کردند که بهخوبی از پس کار برآییم. اما در اجرا، بچههای بینا خیلی کمکحالمان بودند. ما با هم مکملهای خوبی بودیم.
فرزانه: از این ذهنیت خیلی گله دارم و با رفتار ترحمآمیز مخالفم. کلی نابینا میشناسم که در زندگی خیلی موفقاند. همین معلم ادبیات خودمان؛ خانم ظرافت را میگویم! او نابیناست و مشغول تحصیل در دورهی دکتری ادبیات است.
معصومه: شاید ما حس بینایی نداشته باشیم؛ اما در عوض بقیهی حسهای ما قویتر است. اگر یک نابینا تواناییهای خودش را بهکار بیندازد، از خیلیها سرتر میشود.
یگانه: نابینایان در وهلهی اول باید خودشان را قبول داشته باشند؛ بعد تواناییهایشان را به خانوادههایشان ثابت کنند و بعد به جامعه. شرکت در چنین برنامههای گروهی هم خیلی اثرگذار است.
فاطمهزهرا: البته بعضی از نابینایان از شرایطشان سوءاستفاده هم میکنند و باعث میشوند نگاه همسالانمان به ما همراه با ترحم شود.
معصومه: بعضی از خانوادهها نمیتوانند با معلولیت کودکشان کنار بیایند و این یعنی ناامیدی. اما خانوادهی من از اول تا حالا پابهپا، همراه من بودند و با تشویقهای پیدرپیشان، به من امید میدادند.
فرزانه: خانوادهی من در سهماهگی متوجه مشکل من شدند و از همان زمان، دنبال راههای درمان من بودند و وقتی فهمیدند که فعلاً درمانی وجود ندارد، برای رشد دیگر تواناییهای من کمک کردند.
فاطمهزهرا: من هم خودم را به مادر و پدرم اثبات کردم. من سالها در مدرسه شاگرد ممتاز شدم و خانوادهام را به خودم امیدوارتر کردم. علاوه بر درس و هنر، در ورزش هم قدم برداشتم.یکی از خواهرهایم هم خیلی به من کمک کرد.
فاطمهزهرا: بله. الآن عضو تیم ملی گلبال نوجوانان هستم. [همه برایش کف زدند.]
رضوان: اتفاقاً من و فاطمهزهرا دنبال این بودیم که به «رادیونمایش» برویم؛ اما نشد، باید از این بهبعد بیشتر به این موضوع فکر کنیم.
فاطمهزهرا: من که فکر میکنم موفق میشویم. آخر صدای بچهها عالی است.
یگانه: در همین نمایش، صدای بچهها آنقدر خوب بود که شخصیتهای نمایش را زنده میکرد.
رضوان: ما خیلی مظلوم هستیم؛ چون فقط میتوانیم در رشتهی علومانسانی ادامهی تحصیل بدهیم. آن هم بهخاطر اینکه در کشور ما، دیگر رشتههای تحصیلی در دورهی دبیرستان، برای نابینایان مناسبسازی نشده است. البته نابینایان در برخی هنرستانها هم میتوانند ادامهی تحصیل بدهند.
رضوان: ریاضیمحض میخواندم.
فرزانه: من اگر بینا هم بودم در رشتهی علومانسانی تحصیل میکردم تا حقوق بخوانم.
معصومه: من عاشق معماری هستم.
فاطمهزهرا: به کامپیوتر علاقه دارم.
زهرا: بعضیها با تولدشان خیلی چیزها را تغییر میدهند.
ساغر: تولد یک نشریه، ساده است اما 16سال پایدار ماندن یک نشریهی نوجوانانه، خیلی کار بزرگی است.
فاطمهزهرا: امروز و در دوچرخه، ما توانستیم تواناییهای نابینایان را به همه ثابت کنیم. امیدوارم دوچرخه سالها بماند و بتواند تواناییهای نوجوانان را به خودشان و بزرگترها ثابت کند.
معصومه: دوچرخهی عزیز! تولدت مبارک.
فرزانه: همیشه چرخت برای نوجوانان بچرخد.
رضوان: کاش شرایطی فراهم شود که ما هم بتوانیم دوچرخه بخوانیم.
یگانه: تولد دوچرخه، باعث تولد ذوق خیلی از نوجوانان شده؛ پس دوچرخهجان، تولدت مبارک.
[دلم نمیآمد گفتوگو را تمام کنم. اما زود شب شده بود و هوا تاریک. وقتی بچهها بخشی از نمایش را زنده، اجرا میکردند، در فکر آرزوی رضوان بودم. یعنی میتوانیم کاری کنیم که نوجوانان روشندل کشورمان هم خبرنگار افتخاری دوچرخه شوند.]
از راست به چپ: فرزانه، ساغر، معصومه، یگانه، فاطمهزهرا، رضوان، زهرا و طاهره جودکی
***
دم غروب بود و والدین بچهها بعد از چند ساعت انتظار، از روی صندلیهای رنگیرنگی و کوچک مرکز، بلند شده بودند و به هم تعارف میکردند:
-...نهبهخدا! مزاحم نمیشیم. تا خونه راهی نیست. قدمزنان با هم میریم.
- اگه بذارم، اصلاً به همسرم گفتم با ماشین بیاد تا بتونیم بچهها رو تا یهجایی برسونیم...
با دهان باز، مشغول تماشای این همه محبت بودم. انگار هر پدر و مادری، خودش را در قبال دیگر بچههای مرکز هم، مسئول میدانست. از زبان خانم جودکی شنیدم که این اتفاق، هر روز میافتد.
خدمتگزار مرکز، با دستانی پر سراغم آمد و گفت: «دوچرخهی شما فقط مخاطب نوجوان نداره ها، این حرفرو از قول من به تحریریه بگو.» و چای و شیرینی و لبخند به من تعارف کرد. خیلی چسبید!
سینی را از دستش گرفتم و دردلم به دوچرخه و همهی مخاطبان ریز و درشتش، افتخار کردم. سر چرخاندم؛ بالأخره سر خانم «طاهره جودکی» هم خلوت شد؛ سراغش رفتم. او یکی از مربیان فعال و علاقهمند این مرکز است که امکان این دیدار را هم او فراهم کرده بود.
وقتی اصل حالش را پرسیدم، منظورم را گرفت و با لبخند گفت: «قبلاً در مرکز پارچین مشغول به کار بودم. بهخاطر بُعد مسافت، مدتی اینجا مشغول شدم تا محل خدمتم را تعیین کنند. اما این بچهها و تواناییهایشان، هوش از سرم برد و مرا ماندگار کرد. الآن بیشاز یکسال است که در این مرکز، در کنار بچهها هستم و هر روز کلی انرژی مثبت میگیرم.»
اینجا مثل بقیهی مراکز کانون، بچهها میتوانند از امکانات ما استفاده کنند. اما تنها تفاوت مراکز فراگیر با بقیهی کتابخانههای کانون این است که در این مراکز امکانات و برنامههای خاص برای بچههای با نیازهای ویژه هم تدارک دیده شده. امکاناتی مثل دستگاهها و کامپیوترهای مخصوص نابینایان، کتابهایی به خط بریل، بازیهای مخصوص و...
حتی به محل ورود و خروج بچهها با ویلچر هم توجه شده. تازه، مربیان این مراکز هم برای ارتباط با کودکان و نوجوانان با نیازهای خاص، بهشکل مداوم آموزش میبینند و تواناییهایشان بهروز میشود.
بله، و همین موضوع باعث شده که ارتباط بین این دو گروه، خیلی عمیق و صمیمی شود. در مرکز ما نوجوانهای معمولی نگاهشان به ویژگیها نوجوانهای با نیازهای ویژه کاملاً تغییر کرده و آنها را درک کردهاند.
بچههای با نیازهای خاص، شاید با محدودیتهایی مواجه باشند، اما در عوض، تواناییهای خیرهکنندهای هم دارند. بهخاطر همین بهجای ترحم، هر دو گروه به هم محبت میکنند و هوای هم را دارند.
خیلی از برنامهها مشترک است. مثلاً همین نمایش که توجه مخاطبان را جلب کرد، صداپیشهها، نابینا یا کمبینا هستند و عروسکگردانها، بینا.
یا اینکه در کتابخانه، در کنار همهی کتابهای بریل ، نسخههای معمولی آن هم هست و گاهی در یک زمان مشخص، هر دو گروه از بچهها یک کتاب را میخوانند و با هم نقدش میکنند.
پر هستند از انرژی مثبت؛ این بچهها تواناییهای ویژهای هم دارند، حسهای این بچهها از بقیه دقیقتر است، درک بالایی دارند، عاشق مطالعه هستند و تشنهی خواندن؛ انگار هدف این بچهها از بقیه مشخصتر است...
خانم «مکانی» سالهاست که در مراکز فراگیر کار میکنند و این روزها بهخاطر دوقلوهایش، مرخصی است. ایشان خیلی پیگیر هستند و برای بچهها خیلی انرژی میگذارند. شکلگرفتن همین گروه، ابتکار ایشان بود. در صدای این گروه از بچهها، توانایی ویژهای کشف کردند و برای بچهها دوره گذاشتند تا بتوانند از صدایشان استفاده کنند.
چیزی که مرا آزار میدهد، کمبود کتابهای بریل است برای نوجوانها.