کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - چرا همیشه باید شمعها را فوت کنیم؟! نمیشود کاری بکنیم که تکراری نباشد؟! اصلاً آدم خوب است گاهی کارهای متفاوت را تجربه کند.
مخصوصاً اگر از کسانی باشد که جانش به دوچرخه بند است. خواه نویسندهاش باشد خواه خوانندهاش، خواه عکاس و تصویرگرش، خواه گرافیست و صفحهآرایش یا...
البته گاهی هم نمیشود کار تکراری نکرد، تولد است دیگر، فوقش بهجای شمع یادداشتها را فوت کنیم تا خنک شوند شاید بیشتر به فصل تولد دوچرخه بیایند و شما هم بیشتر از آنها خوشتان بیاید. پس یادداشتهای همکاران دوچرخه را در این مطلب، بهترتیب حروف الفبا فوت کنیم.
آیدا ابوتربی:
سال دوم یا سوم دانشگاه بودم. رفته بودم مدرسهای تا برای دوچرخه گزارش علمی تهیه کنم. با نوجوانها مشغول گپوگفت بودم و آنها هم که اشتیاق مرا به اختراعها و تحقیقهایشان دیده بودند، حسابی گرم گرفته بودند و با اشتیاق و حوصله برایم تعریف میکردند.
یکی از نوجوانها دفتر خاطراتش را آورد تا برایش چیزی بنویسم. آن زمان تازه چتکردن و استفاده از ایموجی باب شده بود. من هم شروع کردم به گذاشتن شکلکهای چتی و به زبان چت نوشتن! ناگهان دیدم همه ساکت شدند و گفتند: «اوا! شما هم از این چیزها بلدید!» آمدم بگویم که «خب منم مثه شماها...» که حرفم را خوردم. یادم آمد که دیگر نوجوان نیستم...
10سال پیش که هیچ، حتی هنوز هم گاهی در دوچرخه فراموشم میشود که دیگر نوجوان نیستم...
محمود اعتمادی:
من در مسابقه نفر دوم شدم. چه مسابقهای؟ مسابقهی دوچرخهسواری که به مناسبت افتتاح پیست دوچرخهی پارک چیتگر برگزار شد. مسابقهای برای خبرنگارها.
بهعنوان یکی از برندهها عکسم در روزنامه چاپ شد. تا پیش از آن، همیشه از ورزشکاران عکس میگرفتم و بهعنوان عکاس فقط پشت صحنهی آن عکسها قرار میگرفتم اما این بار عکس خودم چاپ شده بود.
آن روز احساس کردم ورزشکارانی که عکسشان در روزنامه چاپ میشود چهقدر لذت میبرند. بعد از آن تصمیم گرفتم همیشه عکاس مطبوعاتی باقی بمانم...
شیوا حریری:
فرض کنید یک روز کاملاً معمولی باشد. هنوز صبح باشد. روبهرویم این گلدان بامبو باشد که آبش کم شده. فکر کنم باید پرش کنم. نگاه کنم به خاک گلدان نارنج که خشک نباشد. بعد فکر کنم که چهقدر کار دارم امروز. که باید صفحههای بستهشده را کنترل کنم. باید صفحههای شمارهی آینده را آماده کنم. باید آثار تازهی بچهها را بخوانم. یادم بیاید ایمیلها... ایمیلها... بعد فکر کنم به تلگرام و اینستاگرام دوچرخه. یکهویی یادم بیاید ای داد! کارتهای تولد دیر شد! و باز یادم بیاید که چند تا از جایزهها را هنوز نفرستادهام.
بعد صدای تقتقتق بیاید. برگردم به طرف پنجره. کبوتری را ببینم که به شیشه نوک میزند. فکر کنم گرسنه است حتماً. بلند شوم و به کبوترها دانه بدهم.
فرهاد حسنزاده:
گفتهاند در 100 کلمه خاطرهای از کار در دوچرخه تعریف کنید. من که نمیتوانم این کار را بکنم. واقعاً سخت است در 100 کلمه خاطرهای را تعریفکردن. حتی فکرش هم آدم را اذیت میکند. درست است که من آدم پرحرفی نیستم، درست است که وقتی اینجا همه دارند با هم حرف میزنند فرار میکنم تا یک جای خلوت پیدا کنم و چیزی بنویسم یا بخوانم، ولی این دلیل نمیشود که کم بنویسم.
هر سال این موقعها که میشود باید دربارهی دوچرخه و تولدش یک چیزهایی بگوییم. امسال دیگر فاجعه است. فکر کنم با توجه به تغییر واحد پول از ریال به تومان که یک صفر از جلوی اعداد کم میشود، سال دیگر موقع تولد دوچرخه بگویند یک خاطرهی 10 کلمهای بنویس. والله به خدا!
شادی خوشکار:
هر چهارشنبه به خودم میگفتم فردا دوچرخه یادت نرود. بعد پنجشنبهشب، وقتی دیگر هیچ دکهای باز نبود یادم میافتاد و میگفتم حیف! هفتهی دیگر. دوچرخه را دست همکلاسیهایم میخواندم.
یک روز یکیشان گفت شادی نوشتهات در دوچرخه چاپ شده. اولین مطلب چاپ شدهام. بعدها بزرگ شده بودم، ولی نمیدانستم.
روزی که آمدم دفتر دوچرخه و شیوا حریری پوشهی پر و پیمان داستان نوجوان را پیش رویم گذاشت، روی کاغذهای سفید با خطکش علی مولوی جدول کشیدم و سه بخش اسم، اسم داستان، نظر را جدا کردم و برای اولین داستان نظر دادم، فهمیدم که دیگر نوجوان نیستم.
ابراهیم رستمیعزیزی:
امسال میخواهم بهجای خاطرهنویسی، یادی کنم از دوستان دوران نوجوانی، دوستانی که روزهای خوش نوجوانی و حال را مدیون آنها هستم : رضا دهقاندهنوی، داریوش حسنوند، بهروز افشاری، رضا روشنضمیر، حمید رجبی، صادق افجههزاری، مهدی سراج، افشین روزبیگی، غلامرضا رضایی، حسن اعتمادی، مهدی خوشسیرت، محمد حبیبی، علی رستمی، حسن سالکغلامی، حمید یوسفی و رضا نیکنام و معاونین گرامی آقایان پیرنور، لعالی، اسماعیلی و یعقوبی در دبیرستان 22بهمن و پیام رضایی، مازیار دانهکار، اکبر سرچمی، پدرام ابولفتحی، جواد سپهرار، محسن درفشیان، فرهاد منصوری، حسن صبحی، احمد رضا شهیدزندی، رضا خرسندخوب، نیما رستمزادگان، علیرضا صمدخانی، شهرام امینزارع، جواد دربندی، مهرداد جودت، فرهاد جعفری، مصطفی رجاییصدیق، حمیدرضا سرپوش، امیرعباس شهابالدین و معاونان محترم آقایان فتحی و روستاپور در دبیرستان شهید بهشتی. از بقیهی دوستان که نامشان یادم رفته عذرخواهی میکنم.
یاسمن رضائیان:
داشتم کتاب میخواندم، فیلم نگاه میکردم یا چای میخوردم؟ نمیدانم. فقط میدانم شب بود و در خانه تنها بودم. گوشیام زنگ خورد. سردبیر بود. فکر کردم حتماً نکتهای در مورد یادداشت خانهی فیروزهایام است.
نمیدانم مکالمه چهطور شروع شد. فقط میدانم به این سؤال ختم شد: آیا میتوانم دو روز در هفته برای کارهای آنلاین به دوچرخه بروم؟
راستی چه کلمهای میتوانست حال خوش آن لحظهی مرا وصف کند؟ نمیدانم. فقط میدانم از نوجوانی که خبرنگار افتخاری دوچرخه بودم، آرزو داشتم یک روز برایش کار کنم و این آرزویی بود که خواجهحافظ شیرازی هم از آن باخبر بود!
محمد سرابی:
در 16سالگی اینطوری نبود که خیلی درس بخوانم، ولی بالأخره اوقات زیادی را با قلم و کاغذ و درس و مشق میگذراندم. با درسخواندن، آدم حس و حالی پیدا میکند که میخواهد ناگهان به بعضی چیزها حمله کند. مثلاً به موسیقی، به فیلم، به رمان، به شعر و حتی به ورزش.
الآن در این صحنهای که میبینید به همراه چراغ مطالعه آمادهی حمله به مواضع کتابهای داستانی هستیم. متأسفانه چون راهنمای خوبی نداشتم خیلی از کتابهای خوب را از دست دادم و سالها بعد، مثلاً توی 36 سالگی کشفشان کردم. حالا فکر میکنم 16 سالههای الآن چهقدر کتابهای خوشمزه را میشناسند؟
مانلی شیرگیری:
انگار دوچرخه همیشه بوده. هرچند متولدشدنش را بهخاطر دارم. نوجوان بودم و هیجانزده از اینکه نشریهای متعلق به خودم دارم. چندبار همهی مطالب شمارهی اول دوچرخه را خوانده باشم خوب است؟
چه نوجوان باشی و همیشه منتظر اینکه مطلبت چاپ بشود، یا دانشجو باشی و یک روز در هفته واحد برنداشته باشی تا همکار بخش نوجوان بشوی و پیگیر کارهای خبرنگارهای افتخاری، یا اخیراً همکار بخش ادبی شده باشی، غرق در داستان و شعر و تصویر و کتاب، یا در آستانهی کوچیدن از ایران باشی... دوچرخه خانهی دوم است. جایی که همیشه با لبخند جواب سلامت را میدهند. جایی که میتوانی ساعتها در و دیوارش را و تکاپوی همکارانش را تماشا کنی و کیف کنی. جایی که دلم برایش تنگ میشود.
پگاه شفتی:
باید هم باشد. چون نوجوانهای زیادی هستند که نوجوانیشان را با دوچرخه آغاز میکنند و با دوچرخه به پایان میبرند. من اما یکی از همانهایی هستم که هیچوقت بیدوچرخه نشدم.
بله، به اندازهی موهای سرم این جمله را شنیدهام: سبیل بابات میچرخه!
اما هیچوقت به خودم نگرفتم و نگفتم بابای من که اصلاً سبیل ندارد.
فقط ته ذهنم دکمهی صبر دوچرخهایام را روشن کردم و لبخند زدم.
من از دوچرخه خیلی چیزها یاد گرفتهام و از به دنیا آمدنش خیلی راضیام! من بخشی از دوستداشتنیترین روزهایم را دوچرخهای گذارندهام. به همین دلیل است که الآن دارم کیک تولدش را دولپی میخورم.
تولدت مبارک دوچرخه، نمیگویم همیشه بچرخ یا رکاب بزن، چون این دو کار خیلی تکراری شده. فقط میگویم همیشه کلیدهای ذهن مرا روشن نگهدار!
علیرضا صفری:
من فکر میکنم دوران نوجوانی و جوانی از بهترین سالهای عمر هرانسانی میتواند باشد. دورانی که فارغ از همهی غمها میتوانی لحظههای خوب و دوستداشتنی و خاطرههای بسیاری داشته باشی، مخصوصاً در دوران ما که امکانات این دوره و زمانه نبود و سرگرمیها بیشتر در کوچه و محلهها و بازیهایی مثل هفتسنگ، وسطی و... و بیشترین بازیها فوتبال و دوچرخهسواری بود و بچهها هم بهخاطر تحرک بیشتر سالمتر بودند.
یکی از خاطرههای من از دوچرخهسواری با برادرم است که سوار بر دوچرخهاش در خیابان میرفتیم و من فرمان را گرفته بودم و برادرم رکاب میزد و همینطور که میرفتیم به سمت چهارراه تا ترمز بگیرم، دوچرخه خورد به گلگیر جلوی یک پیکان و پرت شدم روی ماشین. البته خدا رحم کرد و بهخیر گذشت چون هر دومان سرعتمان کم بود و خدا را شکر الآن هم در دوچرخهکار میکنم و هم دوچرخهسوارم.
سیدسروش طباطباییپور:
من عاشق سیب بودم؛ سیب سرخ، سیب ترش. عاشق گاز زدنش، خرتخرت کردنش و با هسته و چوب و پوست، خوردنش. اوج رفاقتمان از آن مدرسه بود؛ مدرسهی شهید رجایی. بعد از آن المشنگهای که در مدرسه بهراه انداخته بودیم، آقای ناظم، من و مظفری را بهخط کرد که اگر با هم طرح رفاقت ریختید که هیچ! وگرنه...
زنگهای تفریح، از ترس او کنار هم راه میرفتیم و تا آقای ناظم نگاهمان میکرد، الکی به هم لبخند میزدیم و خوراکیهایمان را به هم تعارف میکردیم. تا اینکه یکبار مظفری سیب آورد، نامرد سیب آورد! سیب سرخ، یک سیب ترش. آرزو کردم الکی هم که شده، تعارف نکند، اگر بویش هم به مشامم میرسید، عقل از کفم میرفت! و او تعارف کرد و من دستم لرزید و مظفری خندید و آقای ناظم خندید و... خرت... خرت...
اولین روزی که در دوچرخه پاگذاشتم، بوی سیب در فضای تحریریه پیچیده بود، عجب بویی! و دوباره عاشق شدم، عاشق سیب؛ سیب ترش؛ و عاشق همهی خاطرههای دورهی نوجوانی.
گشتاسب فروزان:
خاطرهی من کمی سیاه است! زود قضاوت نکنید چون سیاهی آن کاملاً تجسمی است! در شمارهی 662 دوچرخه که مصادف بود با ایام سوگواری حضرت امام حسینع در طراحی یکی از صفحهها از نماد پنجهی دست که نشانهی پنج تن آل عبا است، بهصورت ترام بسیار کمرنگ در زیر متن استفاده کردم.
آنروزها هنوز نرمافزار «ایندیزاین» که امروزه متداولترین و در عین حال کاربردیترین برنامهی صفحهآرایی است، وجود نداشت و صفحههای دوچرخه در محیط «پیج میکر» و در کامپیوتر «اپل» طراحی و صفحهآرایی میشد. اما برای گرفتن خروجی فیلم و زینک از کامپیوترهای سازگار با «آیبیام» در بخش فنی استفاده میشد و همین باعث بروز مشکلاتی میشد که یکبار هم سراغ دوچرخه آمد.
در این صفحه تمام پنجههای دست که در جایجای صفحه پخش بودند بهصورت کاملاً مشکی و روی متن چاپ شدند و ناخواناترین صفحهی دوچرخه به چاپ رسید. البته در شمارهی بعد با حذف تمام نمادها، صفحه دوباره خواندنی شد.
مهبد فروزان:
ساعت 10، متروی چیتگر. قرار بود همهی دوستان و همکاران دوچرخه برای جشن تولد 10سالگی دوچرخه آنجا باشند. نیمساعتی گذشت تا همه رسیدند. بعد راه افتادیم به سمت پارک چیتگر. گشتیم و گشتیم تا جای خوبی پیدا کردیم که هم نزدیک باربیکیو بود و هم کمی آنطرفتر فضای هموار و مسطحی برای بازیکردن وجود داشت و کلی هم وسطی و والیبال بازی کردیم.
کمکم به ظهر نزدیک شده بودیم و هر کسی در حال تدارک دیدن بخشی از ناهار بود. آقای طباطباییپور از قبل یک دیگ بزرگ برنج آورده بود و بقیه هم در حال به سیخ کشیدن جوجهها و گوجهها و روشنکردن آتش و بادزدن ز غالها بودند. خلاصه ناهار که خوردیم، نوبت به شعرخوانی و مشاعره رسید.
بعد رسیدیم به بخش خوشمزهی آن روز، یعنی کیک تولد که رویش نوشته بود دوچرخه جان تولد 10 سالگیات مبارک و با آن کلی عکس یادگاری انداختیم و در آخر آقای حسنزاده با سازدهنیشان ساز دل همهی بچههای دوچرخه را کوک کردند. همکاران دوچرخهای بهخاطر آن روز خوب از همه ممنونم.
حدیث لزرغلامی:
در 16سالگی دیگر کارهای جدیام را شروع کرده بودم. شعر گفتن، قصهنوشتن و گریستن را! گریهکردن شاید جدیترین کار همهی این سالهای من بوده است. عادتی که از مادربزرگم به من رسیده و گمانم تا روزهای پیری، اگر در راه باشد، با من خواهد ماند.
16سالگی برای تصور کردن کسی که میخواهی باشی، سن معرکهای ست؛ حتی اگر تصور زنی باشد که بسیار گریه خواهد کرد!
نفیسه مجیدیزاده:
میخواستم گزارشی دربارهی کار نوجوانان در تابستان و جنبهی مهارتآموزی آن تهیه کنم. به نوجوانان زیادی سر زدم، در دفترهای کامپیوتری، در مکانیکی یا صحافیها، کارت پخشکنها و...
یکی از نوجوانان فامیل که پسر پرتلاشی بود به من گفت: «من در مرغفروشی کار میکنم و در آینده هم میخواهم مرغفروش شوم، چون شغل مهمی است و درآمد خوبی هم دارد!»
گفتم: «در خانوادهی شما که کسی مرغفروش نیست.» اما او گفت: «من شاید اصلاً دیپلم هم نگیرم و...» البته او حالا کارشناسارشد حسابداری است و در یک دفتر نمایندگی بیمه کار میکند و آن صفحهی دوچرخه را هم در کشوی میز کارش نگه داشته است.
علی مولوی:
16سال پیش، 16سالم بود و برای اولینبار دوچرخه چاپ شد. 16سال پیش، بهعنوان یک نوجوان 16ساله برای اولینبار به دفتر دوچرخه آمدم. از همان دوران نوجوانی پابند دوچرخه شدم و تصمیمم را برای ادامهی زندگیام گرفتم. ادامهی زندگی من دوچرخه است؛ برای همیشه و تا وقتی باشم و باشد.
احساس خوب در دوچرخهبودن و کارکردن برای نوجوانهایی در نزدیکترین و دورترین شهرها و روستاهای ایران، لذتی دارد که با هیچچیز عوضش نمیکنم. این احساس برای من، حالِ خوب دوچرخه است. حالی که با هیچچیز قابل مقایسه نیست. حالی که هیچکس جز خودم آن را نمیفهمد.
حالا عمر دوچرخه دقیقاً نصف من است! تولدت مبارک، نصف من!