ابراهیم قائدی shahramghaedi معروف به شهرام قائدی متولد ۳۱ مرداد ۱۳۵۴ در شهر قیر و کارزین در استان فارس به دنیا آمده است، از سال ۱۳۷۰ به تهران آمد. اولین کار تصویری تلویزیونیاش “خودروی پلاک ۱۱” بود و پس از آن در سریال “بازگشت پرستوها” بازی کرد.
وقتی خدا بخواد حتی اگر صدها کار رو سرمون اوار شده باشه و از ناملایمتی روزگار و نمیشه ها و چه کنم ها دلت گرفته باشه ،کافیه لحظه ای مکث کنی ،بعضتو ول کنی و دلت هوای شونه های مادرت کنه ،اگه اون بخواد دیگه براش کاری نداره که هزارو فلان کیلومتر فاصله ست ،همه چی را ردیف میکنه ودیدار عزیزانتو بهت عیدی میده خدایا شکرت ،عیدتون مبارک رفقا انشاالله همیشه در کناره خانواده هاتون شاد باشید
شهراف قائدی و دخترش سارینا
میگویند دخترها بابایی هستند و مصداق این عبارت در مورد سارینا قائدی بهشدت صدق میکند. این پدر و دختر نه تنها از نظر ظاهری شبیه هم هستند، بلکه وقتی پای صحبتهای سارینا مینشینید، متوجه میشوید خون پدر با دوز بالای بداهه در شوخی و نگاه مشترک به برخی مسائل بهشدت در رگهای این دختر هم جاری است. شهرام قائدی بارها در این سالها مصاحبه کرده و علاوه بر صحبتهای مربوط به حرفهاش، از دنیای پدر و دختری بین خودش و سارینا نیز گفته است اما برای نخستین بار از بخشهای پنهان زندگیاش و رابطه با پدرش پردهبرداری کرده و درباره ارتباط ایدهآل خود با سارینا می گوید.
ماجراهای یک پدر متفاوت
شهرام قائدی: فرق پدر بودن یک بازیگر با پدرهای دیگر این است که ناخواسته گاهی برای فرزند خود چیزهایی را کم میگذارد که همسرش باید آنها را جبران کند. مثلا گاهی آن زمان که باید حضور داشته باشی، نیستی. درست زمانی که به تو احتیاج است و باید انجام وظیفه کنی، به خاطر مشغله کاری نمیتوانی حضور داشته باشی و مادر جور تمام این نبودنها را میکشد.
فرصتهای آقای گرفتار
شهرام قائدی: در هر صنفی میتواند پیش بیاید که گاهی اوقات مادرمان به ما زنگ میزند و گله میکند که «یه زنگ نباید به من بزنی؟!» و شما هم در جواب میگویید که «گرفتارم». در حالی که هر فردی در مدت زمانی که سر کار است، به فرض از شش صبح تا هشت شب، محال است دقایقی را برای یک تلفن یک دقیقهای پیدا نکند. سر هر کاری که باشیم زمان ناهار، استراحت و. . . داریم ولی در واقع این گرفتاری، یک گرفتاری فکری است. خودم شخصا از آنجایی که دوست دارم در حال خوش به مادرم زنگ بزنم، پس دوست ندارم زمانی که فکرم جای دیگری مشغول است یا فقط برای اینکه زنگ زده باشم، زنگ بزنم. در هر صنف و هر شغلی مطمئنا ساعاتی از آن خودمان هستیم. مهم این است که آن لحظه فکرمان هم آزاد باشد.
دغدغههای بیپایان بازیگر
شهرام قائدی: زمانی پیش میآید به عنوان یک بازیگر با هر جایگاهی که داشته باشی در خانه نشستهای و فکرت مشغول این است که چرا کاری به من پیشنهاد نمیشود. بعد کار پیشنهاد میشود، این فکر به وجود میآید که این کار درخور آن جایگاهی که دارم، هست؟ آیا از پس این کار برمیآیم؟ آیا این کار را به سلامت کامل میتوانم انجام بدهم؟ کار انجام میشود و بعد از آن دغدغه زمان اکران یا پخش کار به وجود میآید. بعد از پخش مشغله فکری این میشود که بازخورد مردم بعد از دیدن کار چیست؟ و… . در این میان مساله امرارمعاش را هم باید در نظر بگیریم. بازیگری یک شغل سراسر استرس و اضطراب است. یک باغدار تنها دغدغهاش این است که زمین را به بهترین نحوه آماده کند و اگر باران و تگرگی در کار نبود، محصول خوبی برداشت کند. در حرفه ما هیچ امنیت شغلی وجود ندارد و حضور در کار بعدی منوط به خوان آخر کار قبلی است؛ یعنی خوان آخر کار قبلی باید به خیر بگذرد تا کار بعدی به تو پیشنهاد شود. اگر کار قبلی شکست بخورد، تنها یک آه و پشیمانی باقی میماند که چرا من مجبور شدم آن کار را بازی کنم که الان به من پیشنهادی نشود. این افکار به هم ریخته و مشغله دائمی که در ذهن دارم باعث میشود که من پدری که باید برای دخترم نباشم.
دوراهی وجدان شخصی و نگاه خانواده
شهرام قائدی: سال گذشته مجبور شدم کاری را در شهرستان به خاطر یک دوست بازی کنم. خانواده من تهران بودند. آن زمان کار دیگری به من پیشنهاد شده بود که در تهران فیلمبرداری میشد؛ با همان دستمزد. خانم من آن زمان به من گفت که همان دستمزد ولی تهران، چرا کار شهرستان را قبول کردی؟ آن زمان من در فکر این بودم که برای دوستم که اولین تجربه کارگردانیاش بود، قدم پیش بگذارم. کار تهران با بازیگر دیگری فیلمبرداری شد که کار بسیار موفقی هم از آب درآمد اما کار شهرستان من با سر زمین خورد. آن زمان خانواده من چیزی نگفتند ولی من باید جوابگوی وجدان خودم باشم و با گفتن جمله «همیشه اون چیزی که آدم دلش میخواد نمیشه» خودم را خالی کنم. خیلی مسائل پیش میآید که من دغدغه فکری داشته باشم و این دغدغه فکری باعث میشود حضوری را که باید، نداشته باشم.
بابای پرمشغله
سارینا: از پدرم خیلی راضی هستم. حتی جدای از اینکه به خاطر کارش سرش شلوغ است باز هم بابای خوبی است. اینکه بابای من فرصت این را ندارد که برای من وقت بیشتری بگذارد، مسالهای نیست که مرا ناراحت کند چون میدانم پدر من به خاطر من زحمت میکشد. البته بابا تا آنجایی که بتواند مرا بیرون میبرد و تمام خواستههای مرا برآورده میکند.
فرصت آزاد برای خانواده
شهرام قائدی: من هر زمانی کوچکترین وقت اضافهای به دست بیاورم آن را تنها به خانوادهام اختصاص میدهم. گاهی به خاطر همین موضوع دوستان از دست من ناراحت میشوند که مثلا چرا در جشنواره حضور نداشتم؛ چرا فلان مراسم شرکت نکردم؛ چرا فلان نمایش نرفتم تا دوستان دیگر که چرا نمیایی با هم برویم استخر یا چرا فلان مهمانی نیامدی و…. برای همه دوستانم احترام زیادی قائل هستم و همه آنها را از صمیم قلب دوست دارم ولی از نظر من این نامردی است که آن فرصت آزادی که به دست میآورم را جدای از خانواده خرج کنم.
هجرت با طعم غربت
شهرام قائدی: در زندگی ما یک هجرت بزرگ اتفاق افتاد. من و همسرم که دختردایی من هم هست، از جایی که ۱۳۰۰ کیلومتر تا اینجا فاصله دارد، کوچ کردیم و وارد یک غربت به تمام معنا شدیم. همسرم پای من ایستاد و مبارزه کرد تا من یک هنرپیشه شوم. بعد از آن سارینا نیز پای من ایستاد. بارها و بارها سفرهای خارج از کشور یا داخل کشور پیش آمده ولی به خاطر کار من نتوانستیم برویم. بارها و بارها تعطیلات آخر هفته که باید در کنار خانواده میبودم، سر کار بودم یا برای یک مراسم خیریه دعوت شده بودم و همسرم جور مرا کشید و سارینا را به گردش برد. در زندگی خودم آدمی هستم که اگر یک نفر برای من یک قدم بردارد، من برایش ۲۰ قدم برمیدارم، حالا شما فرض کن وقتی برای غریبه این کار را میکنم پس برای خانوادهام صد برابر مایه میگذارم.
از صفر با کمی لهجه
شهرام قائدی: پدر همسرم از بازاریهای مطرح شیراز است و پدر خودم نیز از ملاکان و زمینداران به نام شیراز بود. هر دو در شرایط کاملا مرفه زندگی میکردیم. شرایطی پیش آمد و من و همسرم به خاطر کار من مجبور به کوچ شدیم و متعاقب آن یکسری حمایتهای همیشگی زندگیمان قطع شد. پدر من که مخالف شدید کار من بود، دست حمایتش را به کل از پشت من برداشت و بعد از آن من که همیشه دستور میدادم و شخص دیگری کارهایم را انجام میداد، باید از صفر و روی پای خودم شروع میکردم. به نوعی زیر پایم خالی شد. در کنار این مسایل، مساله غربت، مشکل لهجه، مشکل دانش کم بازیگری و. . . نیز بود.
سرمایهگذاری روی یک بچه شهرستانی
شهرام قائدی: مدت قابل توجهی دوران تلخ و بسیار اذیتکنندهای را سپری کردیم. البته بخش اعظم این مشکلات به غرور خودم هم بازمیگشت. میتوانستم از پدرم عذرخواهی کنم و دلش را به دست بیاورم. میتوانستم جلوی حمایتهای پدر همسرم را نگیرم که حداقل کمکی از جایی داشته باشم ولی غرورم اجازه نمیداد. در ذهنم بارها و بارها پشیمان شده بودم چون مواقعی پیش آمده بود که واقعا دیگر بریده و کم آورده بودم. چه دلیلی داشت یک کارگردان یا یک تهیهکننده این ریسک را بپذیرد تا به یک جوان شهرستانی دیپلمه نقشی را بسپارد. نه پولی برای سرمایهگذاری در کاری داشتم که نقشی به من داده شود، نه چهره و فیزیک آنچنانی، نه دانش بازیگری آنچنانی و… . از تمام فاکتورها من حداقل آن را برخوردار بودم.
چیزی شبیه معجزه
شهرام قائدی: بازیگر شدن من چیزی شبیه معجزه بود؛ نه اینکه بازیگری فتح قلههای دست نیافتنی باشد اما رسیدن من به این نقطه از جایی که آمدم که بعد از ۲۵ سال، سالن سینما ندارد، سالن تئاتر ندارد، هیچگونه امکانات فرهنگی ندارد، واقعا یک معجزه بود. گاهی که به این مسائل فکر میکنم، هم حال میکنم هم تنم به لرزه میافتد.
فرار از مخمصه با حرف مادر
شهرام قائدی: مادر من یک مادر پیر فوقالعاده مهربان است که گاهی صحبتهایی میکند که من به خنده میافتم و میگویم الهی دورت بگردم چرا آنقدر از جهان بیخبری؟! ولی همین مادر زمانی که در یک مخمصه گرفتار هستم، تنها با گفتن اینکه درست میشه چنان اطمینان قلبی به من میدهد که به راحتی آن گرفتاری را رد میکنم.
سارینا منتقد بیرحم
شهرام قائدی: سارینا بهشدت منتقد خوبی است. بهتر است بگویم که یک منتقد بیرحم زمانی که بحث نقد فیلمهای من در میان باشد، اصلا تعارف نمیکند که من پدرش هستم و به راحتی نقد میکند. گاهی آنچنان بیرحمانه حضور من در یک فیلم را نقد میکند که من در جواب میگویم اگر این کار را بازی نمیکردم، پس چه کسی پول شهریه یا خورد و خوراک تو را میداد و البته سارینا هم در جواب میگوید بازی نمیکردی ما هم کمتر میخوردیم!
پول برای استحکام زندگی
شهرام قائدی: بازیگری آن گمشدهای بوده که پیدایش کردهام و به استثنای خانوادهام واقعا تنها چیزی بود که به خاطرش از زندگی کردن لذت میبرم. یعنی اگر روزی پیش بیاید که به من بگویند دیگر نمیتوانی بازی کنی، لذت زندگی من هم از بین میرود. بارها در تنهایی خودم فکر کردم که اگر بازیگر نبودم چه کار دیگری بود که دوستش داشتم و آن را انجام میدادم؟ کارهای زیادی هستند که زحمت کمتری دارند و پول بیشتر ولی هیچ علاقهای به آنها ندارم. هیچ کس از پول بدش نمیآید. من اگر عاشق پول هستم، تنها به این خاطر است که بتوانم به کمک آن پایههای بازیگری خودم را مستحکم کنم. اگر پول بیشتری داشته باشم متعاقب آن کمتر کار بد بازی میکنم.
صبور مانند بابا
سارینا: بهترین چیزی که این سالها از بابا یاد گرفتم، صبور بودن است چون از خانوادهاش دور بوده و در صحبتهایی که برایم داشته، فهمیدم چقدر تلاش کرده در همه این سالها با صبر کارش را جلو ببرد.
بهترین دوستان هم
شهرام قائدی: من درباره خیلی از مسائل با سارینا صحبت میکنم. سارینا بهترین دوست من است. آنقدر با هم دوست هستیم که مثلا اگر در مدرسه مشکلی داشته باشد اولین نفر به من میگوید و از این بابت خیلی خوشحالم.
سارینا: با بابا مثل دو تا دوست هستیم و هیچوقت بین خودش و من فاصله ایجاد نکرده. هیچوقت طوری با من صحبت نکرده که من اذیت شوم. من هم خیلی سعی میکنم که برای بابا بچه خوبی باشم.
دیزاینر بعد از این
سارینا: نمیدانم پدرم کار خوبی کرده که بازیگری را انتخاب کرده یا نه اما به نظر من آدم هر کاری که در فکرش هست را باید دنبال کند. من خودم دوست دارم در آینده دیزاینر بشوم چون بابا بازیگر است و از نزدیک سختیهای کار بازیگری را دیدم، دوست ندارم که بازیگر شوم.
شهرام قائدی: من چیزی به سارینا یاد نمیدهم. مدتی بود که در یک کلاس بازیگری با چند هنرآموز کار میکردم. بعدها دیگر دعوت دوستان را برای تدریس قبول نکردم. این لحظهای که نزد شما هستم، به این باور دارم که چیزی برای آموختن به کسی وجود ندارد منظورم این است که شما تنها یک تلنگر یا جرقه برای نمود استعداد فرد هستید. آن فرد از همان ابتدا در ذاتش مثلا نوازندگی سنتور را داشته و شما تنها گرد و خاکش را کنار زدید و او را نمایان کردهاید.
هم دختر هم پسر
شهرام قائدی: تا به حال به اینکه اگر سارینا پسر بود فکر نکردم چون شاید فکر کنم این موضوع در ژن ما باشد. مثلا من همانقدر که نقشهای طنز و کمدی بازی کردم، نقشهای منفی هم بازی کردهام. سارینا هم همانقدر که اخلاق و رفتارهای دخترانه دارد گاهی همانند یک پسر رفتار میکند.
ابراز علاقه سارینا
سارینا: بابا را خیلی خیلی زیاد دوست دارم یعنی اصلا اندازه ندارد.
شهرام قائدی: (خنده فراوان) هر شب قبل از خواب طوری به من ابراز علاقه میکند که به او میگویم مگر میخواهی بروی سفر؟! در چند مرحله مرا میبوسد و میگوید که دوستم دارد. این کاری است که هر شب انجام میدهد. البته شبهایی که سرکار هستم و گاهی شده که دیروقت به خانه میآیم و سارینا خواب بوده و ناگهان بیدار میشود، در همان حالت خواب و بیداری میگوید: «بابا دوست دارماااا.»
یک بازیگر برای یک خاندان
سارینا: دوست نداشتم مادرم هم بازیگر بود. من از وقتی که فهمیدم بابام چه کاری انجام میدهد و بازیگری چیست همیشه این حرف مادرم که میگفت برای هر خانوادهای یک نفر بازیگر باشد، برای یک خاندان کفایت میکند.
پز بابای معروف
سارینا: از همان بچگی متوجه شدم که پدرم معروف است. مثلا به مهمانیها میرفتیم مدام به من توجه میکردند یا در مراسمی شرکت میکردیم، همه به بابا توجه میکردند. همکلاسیهایم میدانند که بابای من بازیگر است ولی پز نمیدهم. به نظر خودم بقیه شغلها همه خوب هستند فقط بابای من بیشتر دیده میشود. بعضی موقعها این بیشتر دیده شدن اذیتم میکند. من هر جایی که لازم باشد، میگویم پدرم بازیگر است.
شهرام قائدی: برخلاف سارینا، همسرم تا آنجایی که امکان داشته باشد، این موضوع را مخفی نگه میدارد.
خاطرهای در باب شباهت
شهرام قائدی: سارینا از نظر فیزیکی آنقدر به من شباهت دارد که همه متوجه میشوند. خاطرهای هست که خود سارینا تعریف کند بهتر است.
سارینا: پیشدبستانی بودم که بابا آمده بود دنبالم. نزدیک پیشدبستانی ما یک مدرسه پسرانه بود. آن روز کاری برای بابا پیش آمد و مجبور شد جلوی مدرسه پسرانه پارک کند. مدرسه تعطیل شد و پسرها میآمدند بیرون. بابا سریع رفت پایین و زیر فرمان پنهان شد که او را نبینند. من هم سریع رفتم پایین. بابا گفت: تو دیگه برای چی اومدی؟ من هم گفتم آخه من خیلی به تو شبیه هستم.
شغل آبرومند و توجه مردم
سارینا: بارها پیش آمده که بابا یک ساعت وقت پیدا کرده که مثلا من را به پارک ببرد ولی بیشتر زمان ما صرف عکس انداختن و خوش وبش بابا با مردم میشود. نمیتوانم بگویم که اذیت نمیشوم؛ چرا گاهی خیلی ناراحت میشوم ولی از طرفی خوشحال هستم که بابا یک شغل آبرومند دارد و مردم به او توجه میکنند.
دوست نزدیکتر از برادر
شهرام قائدی: پدر در هر شکلی که باشد، پدر است. در هر شکلی قابل احترام است اما محبت برای من باید لمس کردنی باشد. برای مثال کسی که هیچ نسبت فامیلی با من ندارد، ولی نگاه مهربانی نسبت به من دارد، برادر واقعی من است. این الزاما معنایش نمیشود که بیاید برای من پول خرج کند. در زندگی واقعی من دقیقا به همین شکل است و شاید به جرات بتوانم بگویم که دوست من از برادر واقعی من خیلی به من نزدیکتر است. من خیلی جاها دچار مشکل میشوم ولی حرفم را میگویم.
زندگی یعنی خاطرهها
شهرام قائدی: زندگی یک آدم چیزی نیست به جز خاطرهها؛ اگر خاطرههای شیرین زندگی بیشتر باشد تو آن را دوست داری و مدام مرورش میکنی. سالها پیش فردی از همکاران بود که با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. این فرد آنقدر در خانواده و دوستان ما منفور است که من چند وقت پیش با خودم فکر میکردم که چه اتفاقی افتاد که این فرد به این حد بین ما منفور شد که خدا را شکر میکنیم که دیگر بین ما نیست. با یکی از دوستان مشترک، اتفاقی در مورد همین موضوع صحبت میکردیم که ایشان هم گفت خدا را شکر میکنم که دیگر با او رفت و آمد ندارم! به عنوان مثال چند نفر را در اطرافیانمان میشناسیم که از مرگ همسرشان بهشدت خوشحال شدند. این چیزی نیست جز خاطره که باقی میماند.
همهچیز برای دخترم
شهرام قائدی: زمانی که در به دنیا آمدن یک بچه نقش دارم؛ از صفر تا صد آن بچه مسوول هستم. اگر نمیتوانم این مسوولیت خطیر را به بهترین نحو عهدهدار شوم، بیجا میکنم پدر میشوم. پدر من سال ۷۷ فوت شد و گاهی در تنهایی خودم با خودم صحبت میکنم که: «شهرام چت شده؟ چرا هنوز از بابات توقع داری و چیزهایی از او میخواهی؟ او دیگر نیست.» متوجه منظور من میشوید. منظورم پول، مال و. . . نیست. به نظر من اگر بچه من هر روز با من مخالفت کند و هر روز از اینکه در تصمیمگیریهایش دخالت میکنم، مرا ناراحت کند، باز این وظیفه را دارم که او را دورادور حمایت کنم. پدرم را بهشدت دوست دارم ولی خاطره خوش با پدرم خیلی کم دارم. به همین خاطر تمام تلاشم را میکنم که بهترین خاطرات و خوشترین خاطرات را سارینا از من داشته باشد. تمام تلاشم این است که چیزهایی که من نداشتم را دخترم داشته باشد.
دلگیریهای بچه آخر خانواده
شهرام قائدی: من فرزند آخر خانواده بودم و فاصله سنی من با پدرم خیلی زیاد بود. پدرم بهار ۷۷ از دنیا رفت. این فاصله سنی زیاد باعث شده بود که طرز تفکر کاملا متفاوتی هم داشته باشیم. کوچکترین نکته نوع موسیقی بود که پدرم گوش میداد. او از شنیدن آن موسیقی لذت میبرد ولی من واقعا سردرد میگرفتم اما اوحال مرا درک نمیکرد و اجازه نمیداد که موسیقی که من دوست دارم، پخش شود. به همین خاطر گاهی سوئیچ را بدون اجازه برمیداشتم و میرفتم توی ماشین مینشستم و موسیقی که دوست داشتم، گوش میدادم یا مثلا وقتی در ترافیک اتوبانها هستم و میبینم که بچهای از صندلی عقب خم شده و دور گردن پدرش دست انداخته، یاد پدرم میافتم که هیچ وقت اجازه نمیداد من این کار را انجام بدهم.
شاید به نظر شما نکتههای خیلی ساده و ریزی باشد اما همین مسایل باعث شده که در ارتباط خودم با سارینا دقت کنم. گاهی پیش آمده که موسیقی که سارینا گوش میدهد، باب میل من نباشد ولی به خاطر خاطرات کودکی خودم به موسیقی سارینا هم گوش میدهم. منظور من از اینکه نمیگذارم به آنجاها برسد، همین است. وقتی روزی سارینا به من بگوید که مثلا فلان شغل را دوست دارد، نه تنها او را رد نمیکنم، بلکه تمام قد حمایتش میکنم.
معدل بالای رابطه ما
شهرام قائدی: در هر زندگی بحث و دعوا وجود دارد فقط میزان آن مهم است. اینکه یک پدر بداخلاق است یا خوشاخلاق. اینکه دختر یا پسر حرف گوشکن هست یا اینکه کلا به کوچه علیچپ زده است. . . معدل در همه چیز نقش مهمی دارد. معدل یک رفتار باید نمره قبولی بگیرد نه فقط نمره ۲۰٫ معدل پدر و فرزندی ما، معدل خوب و تقریبا بالایی است. تا به الان از ته دل از دست سارینا ناراحت و دلگیر نشدم و مطمئن هستم که سارینا هم از دست من هیچ وقت از ته دل ناراحت نشده. این حرفی که میزنم اصلا شعار نیست و یک واقعیت است. در زندگی به هیچ عنوان به همدیگر دروغ نمیگوییم. همه چیز در زندگی ما عیان است. هیچ نقطه پنهانی در زندگی ما وجود ندارد.
من خانوادهام را از ریز جزئیات کارم مطلع میکنم و آنها نیز همینطور. گاهی مشغول کاری هستم و فیلمنامه دیگری به من پیشنهاد میشود. زمانیکه مشغول بازی در فیلمی هستم، فیلمنامه دیگری را نمیخوانم به خاطر اینکه اگر یک درصد آن نقش جذابتر باشد، هنگام بازی در فیلمی که مشغول آن هستم، فکر و ذهنم درگیر آن نقش است که نه بهدار است و نه به بار. به همین خاطر اینگونه از همسرم یا سارینا میخواهم که فیلمنامه را بخوانند که قبول کنم یا خیر. گاهی پیش میآید که سارینا فیلمنامه را خوانده و آنقدر قشنگ و جذاب برایم تعریف میکند که وقتی خودم فیلمنامه را میخوانم، برایم جذابیت ندارد.
سینمایی
- ۱ – آدمآهنی (۱۳۹۱)
- ۲ – مرگ سپید (۱۳۸۹)
- ۳ – دلقکها (۱۳۸۸)
- ۴ – چار چنگولی (۱۳۸۷)
- ۵ – کلانتری غیرانتفاعی (۱۳۸۷)
- ۶ – احضار شدگان (۱۳۸۶)
- ۷ – قاعده بازی (۱۳۸۵)
- ۸ – سرود تولد (۱۳۸۳)
- ۹ – ماجراهای اینترنتی (چای نت) (۱۳۸۳)
- ۱۰ – من و نگین دات کام (۱۳۸۲)
- ۱۱ – روز کارنامه (۱۳۸۱)
- ۱۲ – ارتفاع پست (۱۳۸۰)
شب شیشه ایی
مجموعه تلویزیونی
- آقا و خانم سنگی(۱۳۹۴)
- معمای شاه(۱۳۹۴)
- خاتون (۱۳۹۳)
- بازی سرنوشت (۱۳۹۱)
- زمانه (۱۳۹۱)
- پنج کیلومتر تا بهشت (۱۳۹۰)
- چهار چرخ (۱۳۹۰)
- باغ شیشهای (۱۳۸۸)
- پنجمین خورشید (۱۳۸۸)
- دلقک ماهی (۱۳۸۸)
- سه در چهار (۱۳۸۷)(مجید صالحی)
- قرارگاه مسکونی (۱۳۸۵)
- روز سوم (۱۳۸۵)
- ارث بابام (۱۳۸۴)
- داستانهای نوروز (۱۳۷۹)
- بازگشت پرستوها (۱۳۷۵-۱۳۷۶)
- خودروی پلاک ۱۱