دل بزرگ میخواهد، اینکه زمینت را که بعد از سالها زحمت و پول جمع کردن خریدهای و گذاشتهای برای آینده، بگذاری برای آینده دیگران و جایی شود که آینده مملکت به آن بستگی دارد. دل بزرگ میخواهد، اینکه از همه خوشیها و رفاه و پولداری بگذری و راهی را انتخاب کنی که خوشیها و رفاه دیگران در آن است. دل بزرگ میخواهد که همه این کارها این مدرسه سازیها این کمک کردن و فرستادن پول هر ماهه به کهریزک به چشمت نیاید. بدانی که حالت خوب است اما وارد مکالمه ذهنی با خودت نشوی که من کردهام. من باعث این خوشیها بودهام. دل بزرگ میخواهد که فقط با آرامش بنشینی و از رضایتت بگویی و از شادی قلبت که حالا بهترین هدیه است. ماهرخ موسوی سالهاست لذت زندگی را در کمک به دیگران یافته است.
من کار تجارت نقره نمیکنم. فقط برای کار خیر از ایران نقره میخرم و به انگلیس میبرم و به مجموعهدارها با کمی قیمت بالاتر میفروشم. تمام پول نقرهها را میفرستم ایران. خریدارانش هم آدمهای خاصی هستند که وقتی متوجه میشوند پولش برای کار خیر مصرف میشود قیمت بالاتری پیشنهاد میدهند |
او میگوید: من در خانوادهای بزرگ شدم که مرد خانه همیشه دست خیر داشت. پدرم آدم خیری بود و خیلی وقتها میدیدم به مردم نیازمند کمک میکند، اما هیچ وقت دقت نکرده بودم یا نمیدانم شاید در دوران بچگی و نوجوانی خیلی برایم مهم نبود و به چشمم نمیآمد. بعد از اینکه ازدواج کردم و به انگلیس رفتم با خانم بهادرزاده مدیر کهریزک آشنا شدم. همین آشنایی باعث شد فعالیتهایم را شروع کنم. یک گروه کوچک زنانه درست کردیم و هر چند وقت یک بار دور هم جمع میشدیم.
در همان میهمانیها پول جمع میکردیم و میفرستادیم ایران برای کهریزک. تا اینکه با آقای مجتبی کاشانی، مؤسس خیریه یاوری، آشنا شدم. مرد شریف و هنرمندی بود. وقتی متوجه شدم سرطان گرفته خیلی ناراحت شدم. برای معالجه به لندن آمده بود. همیشه به خانه ما میآمد با فرزندانم رابطه خیلی خوبی داشت. با آنها انگلیسی صحبت میکرد و برایمان شعرهایش را میخواند.
نمیدانم شاید آشنایی با این مرد باعث شد که به فکر مدرسه سازی بیفتم. دلم میخواست کاری شبیه کارهای او انجام بدهم. برای شروع یک مدرسه تیزهوشان پسرانه در فومن ساختیم. زمینش مال همسرم بود. من هم در کار خرید و فروش نقره هستم. با پول فروش نقرهها اولین مدرسه تیزهوشان فومن را ساختیم. بعد از چند سال هم یک مدرسه دخترانه بزرگ در شهر فومن ساختیم. پولش را هم از بازارچههایی که برگزار میکردم و میهمانیهای زنانهمان جمع میکردم.
* بازار نقرهای
من کار تجارت نقره نمیکنم. فقط برای کار خیر از ایران نقره میخرم و به انگلیس میبرم و به مجموعهدارها و کسانی که به نقره علاقهمندند البته با کمی قیمت بالاتر میفروشم. یکی دو نفر در ایران به من کمک میکنند و نقرهها را پیدا میکنند. خودم احتیاجی به این کار ندارم. تمام پول نقرهها را میفرستم ایران. خریدارانش هم آدمهای خاصی هستند. آدمهای خاصی که وقتی متوجه میشوند پولش برای کار خیر مصرف میشود حتی قیمت بالاتری هم پیشنهاد میدهند.
هر ماه هم در خانهام میهمانی بزرگی برگزار میکنیم و طبق رسم همیشگیمان از میهمانها پذیرایی و پول جمع میکنیم. خانمها خودشان غذا درست میکنند و خودشان از خودشان پذیرایی میکنند. در پایان هم پولشان را میدهند که خوشبختانه در این سالها مبالغ قابل توجهی جمع کردهایم. البته من فقط نقره نمیفروشم کتاب، شال و روسری هم میخرم و همانجا به افراد متمول میفروشم. مردمیکه به میهمانی میآیند بیشتر برای کار خیر پول میدهند و برایشان مهم نیست که چی میخرند.
* خرید راضیام نمیکند
من همه مدل زندگی را تجربه کردهام. همیشه هم پول داشتهام، اما من آدم سوپر مارکت رفتن و خرید هر یکشنبه و آخر هفته نیستم. دلم با این چیزهای معمولی خوش نمیشود، نه اینکه این کارها را نکرده باشم؛ نه، کردهام. خرید رفتهام. مسافرت و میهمانی هم رفتهام اما با این چیزها هیچ وقت دلم خوش نشده است. حس خوبی نگرفتهام.
وقتی کم کم وارد این کار شدم و به خلق خدا کمک کردم حالم بهتر شد. راضی شدم. شعار هم نمیدهم اما به این باور رسیدم که خوشحالی واقعی رضایت قلبی است. رضایتی که انگار همه وجودت را میگیرد. من سالهای سال یک جور دیگر زندگی کرده بودم اما این رضایتی را که الان دارم آن موقع اصلاً نداشتم. البته همسرم هم خیلی به من کمک کرده. با اینکه دنیای کاری اش خیلی خشن و سخت است اما همیشه در کار خیر پیشقدم است. زمین مدرسههایی که در فومن ساختیم متعلق به همسرم بود. زمینهای وسیع و در بهترین موقعیت تجاری شهر. اما روحیه بخشش در او هم زیاد هست. مثل فرزندانم که خیلی به من کمک میکنند.
* خداحافظ روزمرگی
زندگی من از جایی شروع شد که با روزمرگی خداحافظی کردم. تقریباً الان میدانم که در این دنیا خبر زیادی نیست. یعنی هیچ خبری نیست که مردم خودشان را برایش میکشند. من دیگر دلبستگی به این دنیا ندارم. به نظرم در این دنیا بهترین کار عبادت خدا و خدمت به خلق خداست.
دلم نمیخواهد وارد شعار و تلقینهای الکی شوم، اما باور من این است.
در این سالها که در خانهام میهمانی گرفتهام و پول جمع کردهام به این نتیجه رسیدهام که دست و دلبازی به پول و ثروت نیست. خیلیها هستند با پول و ثروت افسانهای حتی یک ریال هم از دستشان نمیچکد اما در همین جلسات ماهانه من که در لندن برگزار میشود زنهایی کمک میکنند که اصلاً وضع مالی خوبی ندارند |
من با 70 سال سن به این نتیجه رسیدهام که اگر این چیزها نباشد زندگی میلنگد. یک چیزی همیشه کم است. من از روزی که با خانم بهادرزاده آشنا شدم حس میکنم زندگیام وارد مرحله جدیدی شد. تا قبل از آن زنی بودم که میهمانی میگرفت، سفر میرفت، خرید میکرد اما انگار یک گمشدهای در زندگیاش داشت. از همان 24 سال پیش که در خانهام میهمانی گرفتم و پول جمع کردم انسان دیگری شدم.
در اولین جلسه فقط 30 نفر بودیم. یک ناهار ساده درست کردیم و یک کیک کوچک خانگی. آخر میهمانی هم خانمها نفری 5 پوند پول توی ظرف جمعآوری پول انداختند. از آن روز به بعد دیگر با خودم عهد کردم این میهمانیها قطع نشود. میهمانیهایی که خیلی برای من دردسر و سختی داشت اما زندگیام را دگرگون کرد. حالا آن میهمانی ساده را خیلی لوکس و شیک و در شأن و مقام انسانهای خیر برگزار میکنیم. مثل یک مراسم عروسی بزرگ فقط عروس و داماد نداریم.
* از خودم سؤال نمیپرسم
میدانم این کار روی روحیه من خیلی تأثیر داشته و میدانم زندگیام را عوض کرده اما هیچ وقت وارد سؤال و جواب با خودم نمیشوم. این کار حالا جزو علایق من است. مثل خانمی که دوست دارد کیک بپزد یا دسر درست کند یا کسی که دوست دارد مدام به مسافرت برود. این کار هم الان جزو کارهای روزمره من شده. دلم نمیخواهد درباره این موضوع با خودم مکالمه ذهنی داشته باشم. هر چقدر این کار را برای خودم بزرگ کنم اتفاق بدتری مثل غرور کاذب برایم میافتد که خدا نکند چنین بلایی سرم بیاید. بیشتر به جنبه مثبت ماجرا نگاه میکنم. اینکه حالا روحیهام بهتر است. حالم بهتر است.
مدام به خودم نمیگویم که چقدر این کار روی من تأثیر داشته یا نه. مهم این است که حالا درونم آرام است. آرامشی دارم که دوست داشتنی است.
* خیرهای بیپول
در این سالها که در خانهام میهمانی گرفتهام و پول جمع کردهام به این نتیجه رسیدهام که دست و دلبازی به پول و ثروت نیست. خیلیها هستند با پول و ثروت افسانهای حتی یک ریال هم از دستشان نمیچکد اما در همین جلسات ماهانه من که در لندن برگزار میشود زنهایی کمک میکنند که اصلاً وضع مالی خوبی ندارند، نه اینکه نیازمند باشند اما آن پولی که به خیریه میدهند بیشتر به درد خودشان میخورد تا اینکه به فرد دیگری بدهند اما آنها به آن آرامش و ارتباط با خدا فکر میکنند و از پولشان میگذرند. مهم این است که بتوانی از مالت بگذری. به این درجه که برسی یعنی اتفاق خوب افتاده است. (اکرم احمدی/ ایران بانو)