مثل همیشه ترافیک. ماشینها پشت هم قطار شدهاند و نور قرمز چراغهایشان با نور روشناییهای کنار بزرگراه که تک و توک روشن شدهاند، دست به یکی میکنند و به تاریک و روشن دم غروب چنگ میزنند. رانندههای کلافه پا را روی پدال گذاشتهاند و مثل گلولههای منجنیق آمادهاند تا جلویشان حتی شده یک متر خالی شود و خود را به جلو پرتاب کنند. صدای بوقهای ممتد رانندگانی که میخواهند از غافله عقب نمانند، بزرگراه را بر میدارد و صدای نالههای زن میرود که گم شود لابهلای صدای بوقها و همهمه و شتاب ماشینها. حتی قد و قامت خمیدهاش را هم کسی نمیبیند یا اگر هم ببیند باز فرقی نمیکند.
این تصویر حالا کم کم پیوست میشود به گوشه تمام بزرگراهها. تصویر معتادی که تلوتلو خوران با ظاهر پریشان و ژولیده مثل یک شبح، راه خودش را گرفته و کنار بزرگراه میرود به ناکجا. ناکجایی که گاهی میرسد زیر پلی که پاتوق شده و میشود جنس جور کرد یا شاید سر از زیر لاستیک ماشینها درمیآورد و... تصویر آدمک حالا رفته رفته تبدیل به تصویری عادی میشود. آدمک که نه هویتی دارد و نه شناسنامهای. حتی زن و مرد بودنش را نمیشود تشخیص داد. شاید خودش هم وقتی انگشتان زمخت و پینه بستهاش را میفشارد روی سرنگ و هروئین را هل میدهد توی رگهایش، یادش نباشد زن است. زنی با هزار و یک رؤیا. رؤیای در آغوش کشیدن فرزند یا شاید رؤیای پوشیدن لباس سفید و در دست گرفتن گلی زیبا. رؤیاها هر چه بودهاند حالا نگاه کردن به این انگشتان پینه بسته و دستهای کبود به همشان میریزد. حالا راه به سوی رؤیاها بسته است و باز است به سوی ناکجا آباد...
یکی از همین ناکجاآبادها همینجاست. کنار رودخانهای در یکی از محلههای شمال غرب تهران. جمعشان جمع است. این یکی فندک میگیرد برای آن و آن یکی هم مواد تعارف میزند به این. به قول راضیه حالا وقت شکم سیریشان است که هوای هم را دارند. خمار که بشوند همدیگر را درسته قورت میدهند:
«یک بار بزن بزنی شد که بیا و ببین. صدتا مرد حریف همین دوتا گیس بریده نبودن.»
این را که میگوید رویش را میگیرد طرف دو تا از دخترها که کنار هم نشستهاند و از همانهایی هستند که به نظر میرسد هوای هم را دارند.
وقتی دخترها میبینند راضیه چغلیشان را میکند و از ماجرای بزن بزن آن روز میگوید کلی خوششان میآید و بلند بلند میخندند و دستشان را میکوبند به شکم و پهلوی هم و باز هم بلندتر میخندند. راضیه سر دستهشان است.
دوسه باری ترک کرده اما باز هم نتوانسته پاک بماند و قید همه چیز را زده و حالا خرابهنشین شده است. یک معتاد خیابانی که به قول خودش مثل گربه هفت تا جان دارد که تا به حال نمرده. خیلی وقتها که نشئه میشود دیگر حالیش نیست کجاست.
کنار رودخانه؟ وسط اقیانوس؟ توی یک کشتی؟ یا لب به لب لاستیکهای یک نیسان بزرگ آبی. قانع کردن زن نشئهای که کنار بزرگراه میرود و یک دقیقه طول میکشد تا قدم اول را به دوم برساند چندان سخت نیست. قانع کردنش برای گرفتن کمی اطلاعات و باز شدن باب آشنایی با رفقای هم پاتوقیاش. کافی است پولی بگیرد و مطمئن شود خطری تهدیدش نمیکند. آنوقت است که از سیر تا پیاز ماجرا را میریزد روی دایره.
میگوید اسمش راضیه است اما همه راضی صدایش میکنند. شاید هم اسمش را دروغکی میگوید اما به هر حال اسم مهم نیست. اینجا فقط یک چیز مهم است. اسمها و هویت آدمها اهمیتی ندارند. ترس و خطر هم اهمیت خود را از دست داده و هیچکس ترسی از غریبه ندارد. چیزی برای از دست دادن ندارند. برعکس، فضای رعبآور کنار رودخانه و مشتی معتاد که بیشترشان زن هستند، غریبهها را میگیرد.
هیچکدام چندان نای راه رفتن ندارند و اصلاً نمیتوانند تکان بخورند. غریبهها که وارد میشوند زنی با صدای دو رگه یک یالای کشدار میگوید و آنهایی که هوش و حواسشان سرجاست بلند میزنند زیر خنده. راضی رو به رفقا میکند و میگوید هر چی خانوم مهندس پرسید جواب بدین.
20-15 نفری هستند. هر کس برایش سؤالی پیش میآید. یکی میپرسد: «از جمعیت اومده؟» منظورش جمعیت امام علی(ع) است. «نکنه مأموره؟»، «نه بابا ریختش به مأمور نمیخوره» در جمعشان همهمه میشود تا اینکه راضی میگوید: «خانوم میخواد داستان ما رو بنویسه که چی شد سر از اینجا در آوردیم.»
از خودش شروع میکند. از زمانی میگوید که برای پدرش ابد بریدند و مادرش معتاد شد. هشت ساله بود که اول سیگاری شد و بعد هم نشست پای منقل و بند و بساط مادرش. اول تریاک و بعد هروئین یا به قول خودشان دوا. مادرش چند وقتی بود با پسری که 6 سال از خودش کوچکتر بود رفت و آمدی پیدا کرده بود و کم کم رابطه شان را علنی کردند. آنقدر که پسر هر بار دلش میخواست راهش را میکشید و سر از خانه شان در میآورد.
کار به جایی کشید که برادر کوچکترش خودکشی کرد و حالا دیگر راضی به مادرش نمیگوید مادر و هر بار که میخواهد اسمش را بیاورد میگوید زنه. راضی خودش نمیداند وقتی هجده نوزده ساله بود خودش از خانه فرار کرد یا بیرونش کردند یا هر دو باهم.
از آن روز مادرش را ندید و هیچ وقت هم نمیخواهد ببیند. دیگر از اینجای داستان به بعد را میشود حدس زد اما راضی که چانهاش گرم شده و گاهی وسط جملهها نیم چرتی هم میزند دوست دارد همه را بگوید. از موقعی بگوید که مثل برهای بیپناه و آواره در خیابانها میچرخید و گرگ هم بسیار. باقی داستانش معلوم است اما آنقدر میگوید و میگوید تا بقیه هم هوس صحبت کردن میزند به سرشان و شروع میکنند به حرف زدن.
یکی از داستان زندگیاش میگوید و آن یکی از بدبختی ها. از آنهایی که زمستان یخ زدند و مردند یا چند نفری که گم شدند و البته یکیشان را فهمیدند در کنار بزرگراه تصادف کرده و رفته زیر ماشین.
یکی از دخترها بیست و دو ساله است. تقریباً بیست سالی بزرگتر به نظر میرسد. در دانشگاه علمی کاربردی زبان انگلیسی میخوانده و به قول بچهها با کلاس جمعشان است. جمعی که امروز هست و فردا نیست. هر روز یکی بهشان اضافه میشود و یکی کم... اعتباری به رفاقتهایشان نیست و ممکن است فردا هم پاتوقیهای جدید داشته باشند. شاید کنار یکی از پلها یا در بلواری وسط یک خیابان شلوغ که دو طرفش را شمشادها حائل کردهاند و اگر یکی از ساکنان پاتوق فندکش را روشن کند تازه میشود فهمید آن ور شمشادها چه خبر است. برای همین هم است که هر که بیاید به قول خودشان زود با هم چفت میشوند که همین چند ساعت را دریابند. شاید فردا.
از مرجان میپرسم چطور شد که کارش رسید به اینجا. از بقیه کم حرفتر است. فندکش را میگیرد زیر حوضچه پایپ و شروع میکند به کشیدن. رنگ و روی زرد و صورت لاغرش گم میشود پشت دود غلیظ و بعد هم با کندی شروع میکند به حرف زدن:
«سال اول دانشگاه با یه پسره آشنا شدم. خیلی دوسش داشتم و هر کاری حاضر بودم بکنم که مال خودم باشه. نمیدونستم شیشه میکشه. اصلاً نمیدونستم شیشه چی هست. یه بار که مامان بابام رفته بودن ده بابابزرگم اینا که شب بمونن اونجا، اومد پیشم. با خودش پایپ آورده بود که منم بکشم. میترسیدم اما هی گفت اینا اعتیاد نداره، وادارم کرد بکشم منم که میخواستم راضی نگهش دارم، نه نگفتم. کشیدم و دیگه هیچی نفهمیدم. صبح که پا شدم از خودم خجالت میکشیدم. حتی به خودکشی فکر کردم اما دیگه فایدهای نداشت. با این حال ارتباطمون ادامه داشت. این وضع داشت برام عادی میشد. اولش خوب بودم و سرحال اما کم کم داشتم داغون میشدم. پدر و مادرم بالاخره بو بردن که با یکی رابطه دارم. حتی بردنم پزشکی قانونی. وقتی رفتم اونجا برای معاینه تازه فهمیدم یه بچه دو ماهه تو شکممه. پدر داد میزد که خدا زودتر منو بکشه. از همون موقع از خونه فرار کردم. الان شیش سال میشه. اول با امیر زندگی کردم و وادارم کرد بچه رو سقط کنم. روز به روز اوضام خرابتر میشد اونم از خونهانداختم بیرون. حالام که اینجام. یه شب اینجا یه شب اونجا...»
حرفهای مرجان تمام نشده بود که راضی صدای خودش را که به زور از ته حنجره بیرون میآمد بلند کرد: «این بیچاره وقتی میکشه فک میکنه میکروبا رو میبینه که دارن رو سر و کلش راه میرن. وسواسیه. برا همین میزنه خودشو درب و داغون میکنه. چنگ میندازه. میزنه.»
همهشان شبیه هم هستند. هم داستانهایشان و هم قیافههایشان. موهای چرک و گره خورده به هم، لباسهای پاره و ژولیده. دندانهای سیاه و یکی در میان، پوستهای چروکیده و پر از زخم، پیکرهای نحیف و خمیده و البته چشمهایی که انگار سیاهیشان میخواهد آنقدر بالا برود که خودش را پشت پیشانی گم کند.
بیشترشان میگویند یا شوهرشان معتادشان کرده یا مردی که به او علاقه داشتهاند. دوتایشان هم بچههایشان را هنوز نزاییده فروختهاند و با پولش مواد چند روزشان را جور کردهاند. بچه را همان وقتی که در شکمشان بوده فروختهاند. اصلاً بچه را یک بار هم ندیدهاند و حالا هم هیچ خبری ندارند. گلی یکی از همان هاست. دلش برای بچه تنگ نشده یعنی میگوید اصلاً فکرش را نمیکند که دلش تنگ شود:
«میدونم هر جا هست الان وضعیتش بهتر از منه.»
شوهرش پیش قسط میگیرد و بچه را قبل از به دنیا آمدن میفروشد تا هم بچه به روز خودشان نیفتد و هم مدتی خرج موادشان جور شود. یک بار هم میروند کمپ و هر دو ترک میکنند اما چند ماه بعد شوهرش دوباره شروع میکند و مصرفش شدیدتر هم میشود تا جایی که اوردوز میکند و جنازهاش را توی پیکان درب و داغان مسافرکشیاش گوشه خیابان پیدا میکنند.
گلی هم از آن به بعد دوباره شروع میکند به مصرف:
«وقتی صابخونه انداختم بیرون هیچکس منو خونهش راه نداد. خواهرم در رو به روم بست که یه وقت شوهر و بچههاش منو نبینن. اومدم تهران پیش مادرشوهرم اما اونم از خونه پرتم کرد بیرون. دیگه تو همین بیرون موندگار شدیم.»
آمارهای پزشکی قانونی میگوید سال پیش 279 زن معتاد جان باختهاند و این آمار نگرانکننده 33 درصد نسبت به سال قبل افزایش داشته. سال بعد که آمارها اعلام شود معلوم نیست گلی و راضی و همان دو دختری که گیس و گیس کشی کرده بودند و باقی بچهها، به این آمار اضافه شدهاند یا نه؟ یا در فهرست زنانی که مورد تعرض قرار گرفتهاند یا شاید هم آمار سقط جنینهای غیر قانونی یا فروش نوزاد را بالا ببرند. شاید هم عزمشان را جزم کنند و سال بعد در فهرست آمار معتادان ترک کرده باشند. شاید یادشان بیاید که زن هستند. زنی با هزار و یک رؤیا. رؤیای در آغوش کشیدن فرزند یا شاید رؤیای پوشیدن لباس سفید و در دست گرفتن گلی زیبا. رؤیاها هر چه بودهاند حالا نگاه کردن به این انگشتان پینه بسته و دستهای کبود به همشان میریزد. حالا راه به سوی رؤیاها بسته است و باز است به سوی ناکجا آباد... (شیرین مهاجری/ ایران)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.