۷ سالی میشود؛ قبل از آن مربی تعلیم رانندگی بوده. میگوید: «دیگر حوصلهاش را نداشتم، ۱۰ سال مربی بودم، کم نیست. سر و کله زدن با هنرجوها اعصاب میخواهد البته کارم را دوست داشتم اما خوب، سخت بود دیگر؛ این طوری راحت ترم، اختیار کارم دست خودم است.»
نگاهم میافتد به دستکش پارچهای سفید که دستش کرده. میپرسم: «فقط مسافر خانم سوار میکنید؟» میگوید: «بیشتر خانم البته اینطوری نیست که فقط خانمها را سوار کنم. مسافر مرد هم سوار میکنم اما مواقعی که مسافر خانم هم در ماشین باشد. خدا را شکر تا به حال مشکلی پیش نیامده، اوایل که کار میکردم برای بیشتر مسافرها جالب بود که راننده، خانم است. میدانید، به هر حال هنوز تاکسی بانوان و راننده خانم، چندان باب نبود؛ حالا هم البته با وجود اینکه تعداد مسافرکشهای خانم بیشتر شده، اما هنوز هم به نظر مردم جالب است. همه انتظار دارند مردها راننده تاکسی باشند. با دیدن یک خانم پشت فرمان، تعجب میکنند. البته رانندگی خانمها کلاً مسأله جاافتادهای است اما مسافرکشی خانمها هنوز آنطور که باید جانیفتاده. بعضی مسافرها هنوز هم وقتی میبینند راننده، زن است، کمی تردید میکنند و بعد سوار میشوند.»
خانم راننده انگار که یاد خاطرهای افتاده باشد، لبخند میزند و ادامه میدهد: «یک بار جلوی پای یک خانم که با دختر کوچکش منتظر تاکسی بود، ترمز کردم. توجهی نکرد. پرسیدم، مسیرتان کجاست خانم؟ گفت، خیلی ممنون. گفتم، من مسافرکشم. جواب داد، بله مشخص است، اما من جانم را دوست دارم. به رانندگی خانمها اعتمادی نیست!»
خندهام میگیرد، تصور اینکه به کسی که خودش مربی تعلیم رانندگی بوده، بگویند به رانندگی ات اعتمادی نیست، عجیب و تاحدودی خنده دار به نظر میرسد.
میگوید: «خلاصه که از خیر آن مشتری گذشتم اما بعدش با خودم فکر کردم، وقتی خود خانمها همدیگر را قبول ندارند، چطور میشود از مردها انتظار داشت رانندگی خانمها را جدی بگیرند؟!» و بعد باز هم با خنده ادامه میدهد: «آقایون همینجوری کلی ما را اذیت میکنند و از رانندگی مان ایراد میگیرند. خدا نکند اشتباهی از یک خانم سر بزند! دیگر میشود واویلا! حرف زیاد شنیدهام از رانندههای مرد اما به نظرم مهم نیست. گاهی از شوخی هایشان خندهام هم میگیرد. ناراحت نمیشوم ولی بعضی وقتها هم واقعاً زورم میگیرد. زمانی که کسی بخواهد از موقعیت سوءاستفاده کند، به هرحال مهم نیست بالاخره این جور مسائل حل میشود.»
دو تا خانم مسافر میخواهند پیاده شوند، کرایه را میپرسند. خانم راننده با لبخند میگوید: «قابلی ندارد، هزار تومان! اگر دارید، خرد بدهید لطفاً» مسافرها داخل کیفشان دنبال پول خرد میگردند. آخر سر اسکناس سبز هزاری پیدا میشود، پول را میگیرد و میگوید: «خدا برکت!» این را یک جور خوبی میگوید، از ته دلش. مسافرها که پیاده میشوند، میپرسم: «کم نگرفتهاید؟ این مسیر را نفری هزار تومان هم میگیرند، شما دو نفر را هزار تومان گرفتید!» میگوید: «خوب است همین قدر، ترافیک نبود، زود رسیدیم. البته درستش 700 تومان بود اما خرد هم نداشتم بقیهاش را بدهم. اشکال ندارد، خدا برکت بدهد.» زیر لب میگویم: «آمین.»
میگوید: «راستی، این دریاچه که میگویند، میدانید کجاست؟ بچهها توی مدرسه شنیدهاند. خیلی دوست دارند بروند، گفتم این جمعه ببرمشان. حالا جای خوبی هست؟ ارزش رفتن دارد؟»
آدرس دریاچه را میدهم. میگویم: «خوب است حتماً خوششان میآید،چند سالشان است؟» «یکی شان دوم راهنمایی، آن یکی پنجم است؛ ملیسا و مهسا.» و بعد دست میکند توی داشبرد و یک جاکارتی مشمایی درمیآورد و میگیرد طرفم که عکس دخترها در آن است. «خدا برایتان نگهشان دارد. چقدرهم خوشگل هستند، به خودتان رفتهاند.»
از این تعریف، بیاختیار لبخند میزند ومیگوید: «نه بابا! من که قیافهای ندارم، به پدرشان رفتهاند» و بعد انگار که دلش ناگهان بگیرد، صورتش حالت غمزده پیدا میکند، چیزی نمیپرسم از اینکه پدر بچهها کجاست؟
آنقدر گرم حرف زدن شدهایم که اصلاً نمیفهمم کی رسیده ایم. اسکناس هزار تومانی را میگیرم طرف اش، با دستکش سفیدش، دنبال پول خرد میگردد، میگویم: «باشد.» با تعارف زیاد، قبول میکند. میگوید: «خدا برکت بدهد.» یک جور خوبی میگوید، از ته دلش. (روزنامه ایران)
729