جام جم سرا به نقل از شهروند: رامبد جوان، از همان ابتدا که در سریال «خانه سبز» ظاهر شد، توانست خودش را خوب نشان دهد. او با خسرو شکیبایی خوب اخت شده بود و توانست از آنجا خودش را در دل تماشاگرها جا کند. همان سریال رمز موفقیتش شد. رامبد جوان در کنار آن سریال نشان داد که استعداد خوبی برای اجرا هم دارد و میتواند یک ایدهپرداز خوب باشد و مجموعههای تلویزیونی خوبی تولید کند، ضمن اینکه آدم طنازی هم هست و بلد است دیگران را چطور بخنداند. او با ساخت فیلم سینمایی «ورود آقایان ممنوع» نشان داد که میتواند مخاطبهای بسیاری را به سینماها بکشاند و یک کمدی سطح بالا تولید کند. او میگوید جامعه نیاز به خندیدن دارد و در این برنامه مدام به تماشاگرانش توصیه میکند که بخندند و با همان روحیه شاد و خوبی هم که دارد، میخواهد خندیدن را در جامعه نهادینه کند.
طبق آمار ایران، دومین کشور افسرده جهان است با این مقوله چطور کنار میآیید؟
آدمهای زیادی را میبینیم که از نظر ما موفق هستند، مال و اموال زیاد و پستهای خوبی دارند ولی افسرده هستند، شاد نیستند و احساس خوشبختی نمیکنند |
ما بلد نیستیم چه کار کنیم. درست است که در مملکت ما گرانی هست اما سوال من این است که مگر در اروپا گرانی وجود ندارد؟ مگر خانه آدمها در اروپا چند متر است؟ شهرهای مختلف اروپا را دیدهام. خانه طرف در حد یک تخت است، از صبح تا شب کار میکند بلکه بتواند روزمرهاش را بگذراند. هم درس میخواند و هم کار میکند و در کنار اینها تفریحاتش را هم دارد، اما در تحصیل و کارش موفق میشود و رشد میکند. اصلا مگر همه آدمهای موفق موفقیت را قلمبه جلویشان گذاشتهاند؟ ما از همه توقع داریم.
مدام به این فکر میکنیم که پدر و مادرمان برای ما کاری نکردهاند، مدرسه و دانشگاه هم همینطور یا دولت کاری برایمان نمیکند. همهاش توقع داریم و طلبکار هستیم. در صورتی که در مملکت خودمان این همه آدم موفق داریم. از دکتر حسابی تا یک عالمه آدم دیگر که همهشان در سختترین شرایط خانوادگی، عاطفی، مالی و آموزشی رشد کردهاند و برای خودشان کسی شدهاند و به آن چه داشتند هم افتخار میکنند و ما میتوانیم به آنها به صورت یک نمونه موفق نگاه کنیم. اما مشکل اینجاست که ما بلد نیستیم چنین کارهایی را انجام بدهیم.
اما نکته مهم این است که ما باید یاد بگیریم و به این فکر کنیم که خودمان باید موفقیت و خوشبختیمان را رقم بزنیم. میتوانیم به خودمان بگوییم موفقیت من در زندگی این است که روزها حالم خوب باشد، این اتفاق میافتد و همین کافی است. این بهنظر من یعنی موفقیت. آدمهای زیادی را میبینیم که از نظر ما موفق هستند، مال و اموال زیاد دارند، ملک زیاد و پستهای خوبی دارند ولی افسرده هستند، شاد نیستند و احساس خوشبختی نمیکنند. اینها نمیتواند ملاک باشد چون درنهایت هرکسی مسئول موفقیت خودش است.
شما در آینده برای جوانهای امروز نوستالژی میشوید، این چه حسی است؟
حس خوبی است وقتی در یک مسابقه خوب مخاطب دارید خوشایند است.
کارتون مورد علاقهتان چیست؟
خیلی کارها را دوست دارم. من عاشق «لئون کینگ»، «آیس ایج»، «تارزان» و... هستم. خیلی کارها هستند مثل «مریاند مکس» که آن را خیلی دوست دارم.
خیلی غذاها را بلد هستم. استیک را عالی درست میکنم یا اسپاگتی را خیلی خوب درست میکنم |
شیرینی مورد علاقهتان چیست؟
سالهاست که علاقهام به شیرینی کم شده، نه اینکه دوست نداشته باشم بلکه علاقهام کم شده است. گاهی میخورم.
چه غذایی دوست دارید؟
اصولا کمتر هلههوله میخورم. وقتی گرسنه میشوم با شیرینی و خردهریز خودم را سیر نمیکنم. دلم میخواهد غذا بخورم. همهجور غذایی را دوست دارم. عاشق سوپ و آش هستم. متاسفانه گوشت خیلی دوست دارم. پلو مرغ و قرمهسبزی را هم دوست دارم. اصولا غذاهای ایرانی و البته غذاهای فرنگی را هم دوست دارم.
خودتان چه چیزهایی بلدید درست کنید؟
خیلی غذاها را بلد هستم. استیک را عالی درست میکنم یا اسپاگتی را خیلی خوب درست میکنم.
اسپاگتی در ٨ دقیقه؟
آره... خوراک خیلی خوب درست میکنم.
مثل اغلب آقایان اگر جایی تنها بمانید گرسنه نمیمانید؟
ابدا... ابدا...
خندهدارترن اتفاقی که در خندوانه افتاده و واقعا از ته دل خندیدهاید کی بوده؟
همهاش ما در این برنامه داریم میخندیم.
اشک از چشمتان هم میآید؟
جدیدا چند وقت است اشک از چشمم نمیآید. خسته شدیم ولی تا یک ماه پیش همهاش اشک از چشممان میآمد. خنده ایجاد میشود ولی اشک از چشم درآمدن نداریم.
چه اتفاقی باید بیفتد که غشغش بخندید؟
به نظرم شوخیکردن هوشمندی میخواهد.
کمدین مورد علاقهتان کدام است؟
خیلیها هستند. برادران مارکس، جری لوئیس، باستر کیتون، هارولوید و جالب است که از همه کمتر چارلی چاپلین را دوست دارم.
چرا؟
نمیدانم، ولی من با باستر کیتون بیشتر میخندم. مثلا کیتون در کشتیگیر کرده پایین میرود تا پره موتور را تعمیر کند. لباس غواصی میپوشد و بعد یک تابلو میزند که کارگران مشغول کارند و شروع میکند در اقیانوس زیر آب تعمیر کردن. این خندهدار است. ولی با چاپلین هیچوقت نمیخندم. از چاپلین کمتر از بقیه خوشم میآید. برادران مارکس فوقالعادهاند. نابغههای دنیای کمدی هستند، آنها درجه یکهای جهان هستند.
یک عکس در اینترنت هست که نیما سر روی شانه شما گذاشته و مثل گنجشک روی شانه شماست درست عین همان عکس را شما با مرحوم خسرو شکیبایی دارید، شما هم گنجشک آقای شکیبایی بودید؟
من همهچیز شکیبایی بودم.
یک خاطره از ایشان میگویید؟
اولا آقای شکیبایی بیرحم بود. بیرحمیاش هم این بود که اینقدر دوست داشتنی بود که امکان نداشت تو در برابرش قرار بگیری و عاشقش نشوی، اما، به تو معتقد نبود. مثل عشقی بود که نمیماند، همین هم بود، نماند و رفت. از خودش مراقبت نکرد. خیلی خشم داشت و از خیلی چیزها غصه داشت. من برای از دست دادنش خیلی غصه خوردم، همه غصه خوردند. من خیلی به او نزدیک بودم ولی از یک سالی دیگر دلم نمیخواست او را ببینم. اصلا، اصلا دلم نمیخواست. به نظرم داشت از بین میرفت و من از بین رفتنش را میدیدم. دلم میخواست همان خسرویی که میشناختم باشد همان خسروی جذاب بماند. خاطراتش برایم شادتر بود تا دیدنش. متاسفم که او از پس زندگی بر نیامد. این اولینبار است این حرف را میزنم. من هیچوقت درباره خسرو اینطوری نگفتهام.
مثل محبوبی که آدم دوستش دارد اما از دستش ناراحت است؟
وقتی به کسی اینقدر علاقه پیدا میکنی دلت میخواهد او از خودش مراقبت کند. خسرو از خودش مراقبت نمیکرد. انگار لج کرده بود. یکبار مهرانه مهینترابی یک حرفی به خسرو زد و گفت «انگار تو تصمیم گرفتهای هیچ چیزت را سالم زیر خاک نبری.»
غر و گلایه و شکوه ندارید؟
نه چون میدانم اگر غر بزنم میزان آسیبهایم زیاد میشود.
یادم است در گفتوگوی قبلیتان غر و گلایه زیاد داشتید.
الان هم دارم اما در زندگی این کار را نمیکنم.
اما خیلی تلخ بودید.
ممکن است. زندگی کردن سخت است و واقعا مهارت میخواهد.
غصه میخورم از اینکه بچهها نمیدانند موفقیت یعنی چه. غصه میخورم از اینکه این همه استعداد، هوش و قابلیت دارند ولی درایت برای موفقیت ندارند |
الان این مهارت را به دست آوردید؟
قطعا نه. اگر مهارت زندگی کردن را داشتم که خوشبختترین آدم جهان میشدم ولی من خوشبختترین آدم جهان نیستم.
امید دارید خوشبختترین بشوید یا دوست دارید که اینطور بشوید؟
تلاشم را میکنم. من همین الان هم احساس خوشبختی میکنم که یک فکر و ایده در من به وجود میآید و خندوانه شکل میگیرد و این همه تماشاگر با آن ارتباط برقرار میکنند، در مقابل آدمهایی که ممکن است در برابرش مقاومت کنند. آدمهای زیادی اذعان میکنند که حالشان بهتر است. چند وقت پیش خانمی را دیدم در خیابان جلوی من نگه داشت و با من حرف زد، او میگفت دختری دارد که دیپلمش را گرفته و یکسال در خانه مانده و افسرده شده و در حدی این افسردگی زیاد است که از اتاقش بیرون نمیآید، میگفت من و شوهرم نمیدانستیم باید چه کار کنیم ولی از وقتی برنامه شما شروع شده هر شب نگاه میکند و الان با دوستانش قرار گذاشته و با هم به کوه میروند. او از من تشکر کرد از اینکه دوباره خنده را به خانوادهاش برگرداندم. او میگفت حالا که دوباره صدای خنده را در خانهمان میشنویم احساس میکنیم دخترمان دوباره دارد، زندگی میکند. به نظر من این خوشبختی بزرگی است.
آخرین فیلمی که دیدید چه بود؟
فکر کنم آمریکنهاستل بود.
آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
آخرین کتاب هم رمان «اسلپ استیک» نوشته کورت وونه گات بود.
آخرین تئاتری که دیدید؟
شاید مسخ بود.
نظرتان درباره نیما چیست؟
نیما خیلی خوب و جوان است. از آنهایی است که دوست دارد ره صد ساله را یک شبه برود. ولی خیلی با استعداد است.
نصیحتش هم میکنید؟
او را دعوا هم میکنم.
کتکش هم میزنید؟
نه من هیچوقت هیچکسی را کتک نمیزنم. او را دعوا میکنم بهخاطر اینکه غصه میخورم از اینکه بچهها نمیدانند موفقیت یعنی چه. غصه میخورم از اینکه این همه استعداد، هوش و قابلیت دارند ولی درایت برای موفقیت ندارند. نیما هم متاسفانه دچار این مسأله است.
نمیخواهید برای جوانها تدریس کنید؟
موفقیت درسدادنی نیست. موفقیت بهدست آوردنی است. آدم برای موفقیت باید خیلی با حوصله باشد.
دوست دارید جای کدام کاراکتر در کدام فیلم بازی میکردید؟
در فیلم «بتمن» نقش جوکر آقای هیت لجر را دوست دارم. به نظرم او بینظیر بود اما اینکه دوست داشتم جای او بازی کنم یا نه را نمیدانم. این نقش شاهکار است. البته فیلم اخیر آقای اسکورسیزی «گرگ والاستریت» است که دیکاپریو بازی میکند و به نظر من شاهکار است. اینها نمونههایی است که شبیهاش را نداریم.
از برخوردهای مثبتی که مردم در کوچه و خیابان با شما دارند بگویید؟
همین انرژی مثبتی که مردم به من میدهند برای من خیلی لذتبخش است.
یکی از خندهدارترین چیزهایی که شنیدهاید کدام است؟
من اصلاترین دارم.
واقعاترین ندارید؟
به نظرم یکی از رازهای خوشبختی همین است.
از واکنشهای خندهداری که از سوی مردم دیدید بگویید؟
یک بار داشتم خیلی جدی و با التهاب در خیابان جلوی یک فروشگاه با تلفن حرف میزدم که یک آقایی آمد جفت من ایستاد و جفت دستهای مرا گرفت و دستهایم را پایین آورد و بعد روبوسی کرد.
حتی همان دستی که گوشی دستتان بود؟
آره، خیلی هم قوی بود. روبوسی کرد و بعد هم گفت کار جدید چه خبر؟ گفتم آقا من دارم با تلفن حرف میزنم و نمیگذاشت با گوشی حرف بزنم. او خیلی راحت بود و اصلا انگار نه انگار با تلفن حرف میزنم و وسط یک مکالمه هستم.
عصبانی نشدید؟
نه از خنده رودهبر شدم. او در آن لحظه با من احساس صمیمیت کرده بود و حق خودش میدید که با من روبوسی کند و از کار جدیدم بپرسد و هیچچیز دیگری برایش مهم نباشد، این بامزه است.(آرزو حیدری)