مادر چهار شهید جنگ را پیش از مصاحبه، آدمیبا مواضع تند میپنداشتم، اما ساعتی نشستن کنار او و مرور خاطرات دور و نزدیکش آن تصویر را از بین برد و به جایش تصویر مادری را نشاند که سمبل مقاومت است. او روز مصاحبه از چهار پسرش گفت، از این که جنازههای هر چهار فرزند را دیده، اما مقابل چشم مردم برایشان اشک نریخته تا حافظ وصیت آنها باشد. برخی حرفهای او برایم عجیب بود، با برخی از مفاهیم ذهنی او مانوس نبودم، اما در مجموع فاطمه عباسی زنی است نماینده یک نسل در حال فراموشی که باید از نو مرور شوند؛ آدمهایی که راوی بخشی از تاریخ این کشورند و شنیدن حرفهایشان میتواند برداشتی را که این روزها برخی از مردم از خانوادههای شهدا دارند، اصلاح کند.
عکس پسرهایتان را همیشه روی دیوار نگه میدارید؟
بله، از همان زمان که شهید شدند این عکسها روی دیوار است.
کدام پسر زودتر شهید شد؟
احمد، سال 59.
پس همان اوایل جنگ بود؟
نه، هنوز جنگ شروع نشده بود.
پس چطور شهید شد؟
احمد آن زمان در کردستان بود، به دست کوملهها شهید شد.
سرباز بود؟
نه، پاسدار بود و مدتها قبل از شهادت به آن مناطق رفت و آمد داشت.
دقیقا دنبال چه بود؟
زمان شاه، احمد فعالیت زیرزمینی انجام میداد و شعار نویسی میکرد، شبها هم روی پشت بام اللهاکبر میگفت.
شما مخالف این کارها نبودید؟
مخالف نه، اما میگفتم بیا پایین دستگیرت میکنند، ولی خودش نمیترسید.
یعنی شما میترسیدید؟
بله میترسیدم، چون بی خبر بودم و نمیدانستم دنیا چه خبر است، اما بچهها در اجتماع بودند و میدانستند.
خواسته پسرهای شما چه بود؟
میخواستند شاه را رد کنند. شاه را نمیخواستند چون ظلم میکرد و جوانها را شکنجه میداد و میکشت. من بارها دیده بودم که جوانها را میگرفتند و چشم بسته میبردند، اما نمیدانستم قضیه چیست تا این که ساواک منحل شد.
پسرهای شما هم دستگیر شده بودند؟
یکبار پسر بزرگم را دستگیر کردند، اما چون مدرکی نداشتند آزاد شد.
شکنجه هم شده بود؟
نه، فقط یک روز بازداشت شده بود.
شما اولین فرزندتان را سال 59 از دست دادید، وقتی خبر شهادت او را شنیدید چه کار کردید؟
هیچ کار، آنها خودشان ما را آماده کرده بودند و میدانستیم شهید میشوند. جنازه احمد 38 روز بعد از شهادت در پادگان ماند چون احمد و همرزمهایش که جزو گروه چمران بودند پادگان بانه را آزاد کرده بودند. صورت احمد با خمپاره کوملهها متلاشی شده بود، وقتی جنازه او را آوردند بوی عطر میداد.
شما جنازه را دیدید؟
بله.
بوی عطر را هم خودتان استشمام کردید؟
بله، خیلی زیاد. همین شد که خدا هم به ما صبر داد.
گریه هم کردید؟
پسرها وصیت کرده بودند برای ما گریه نکن.
وصیت جای خود، اما به هر حال وقتی عزیزی از دست میرود گریه اجتنابناپذیر است؟
ما هیچوقت در انظار مردم گریه نمیکردیم، الان هم همین طور.
خب پس در خفا گریه میکنید؟
بله، مگر میشود گریه نکرد. البته من الان هم اول برای امام حسین و خانوادهاش گریه میکنم.
و بعد برای بچهها؟
البته بچههای من نیاز به گریه ندارند، خوش به حالشان که رفتند و به این مقام رسیدند و ما ماندهایم گنهکار.
دومین پسرتان کی شهید شد؟
دومین پسر علی بود. علی دیپلمش را که گرفت وارد سپاه شد و مرتب محل خدمتش عوض میشد تا اینکه یک بار ترکش به سینهاش خورد و زخمیشد و به خانه آمد؛ اما بعد از شش ماه دوباره به جبهه برگشت و در عملیات بیتالمقدس یک شهید شد. یونس، پسر دیگرم هم درست در همان روز شهید شد، البته یونس صبح و علی سر شب. جنازه علی را که آوردند، سه روز بعد جنازه یونس را آوردند.
جنازه کدام یک از این دو پسر زخمیتر بود؟
هر دو زخمیبودند، اما یونس بیشتر زخمی بود و دستش هم قطع شده بود.
وقتی خبر شهادت همزمان دو پسرتان را شنیدید چه حسی داشتید؟
هیچ. ما در مراسم ختم علی بودیم که پسر داییام وارد شد و گفت خدا به این مادر صبر بدهد. البته من قبل از آن خواب دیده بودم و دیدم در بهشتزهرا قدم میزنم، در قطعه 26 که سه خانم قدبلند آنجا هستند و سراغ من آمدند و گفتند راه را باز کنید مادر سه شهید دارد میآید. من از خواب پریدم و گفتم خدایا به تو پناه میبرم. فردای آن روز خبر شهادت علی را برایمان آوردند که بعد هم تشییع جنازه کردند و او را در قطعه 26 دفن کردند. ختم علی بود که خبر شهادت یونس را آوردند، پدر بچهها پشت میکروفن مشغول حرف زدن بود که خبر را دریافت کرد و از همان جا خبر شهادت پسر سوم را هم اعلام کرد، بعد مسجد به هم ریخت از بس مردم ناراحت شدند. اما من به مردم گفتم که میدانستم بچهها شهید میشوند.
شما جنازه هر چهار پسرتان را دیدهاید، میخواهم بدانم وقتی برای آخرینبار بهصورت آنها نگاه کردید بهعنوان آخرین دیدار با آنها چه حسی داشتید؟
هیچی، فقط نگاه کردم.
یعنی بهتزده شدید؟
نه، گفتم که اینها ما را برای شهادتشان آماده کرده بودند.
آمادگی درست، اما به هر حال مرگ فرزند تجربه ناخوشایندی است.
بله، تحتتاثیر قرار گرفتم، اما فرزندی را که در راه خدا میدهی، خدا هم صبرش را میدهد. پیش از اینکه بچههایم شهید شوند من خواب امامان و سیدهای زیادی را میدیدم. پیش از این که احمد شهید شود من خواب امام خمینی را دیدم که من به دست و پای ایشان بوسه زدم و گفتم آقا ما شما را در آسمانها جستجو میکردیم و اینجا پیدایتان کردیم، ایشان هم گفتند چون شما مرا دوست دارید آمدم. منظورم این است که این خوابها و افرادی که در خواب میبینیم به ما صبر میدهند.
پدر شهدا هم مثل شما فکر میکرد؟
بله، حتی اگر یک موقع من بیتابی میکردم، ایشان مرا دلداری میداد و میگفت باید صبر کنی.
خیلی دل تنگشان می شوید؟
بله ، دلم برایشان تنگ میشود، مگر میشود دلم تنگ نشود. همان زمان یک خانمی به من گفت ما شنیدیم تو اصلا گریه نمیکنی که من گفتم مگر میشود گریه نکرد. پسرم علی وصیت کرده بود که مادر میدانم تحمل مرگ من سخت است، اما به یاد 14 معصوم و شهدای کربلا صبر کن و اجازه نده دشمن گریه تو را ببیند. جنازه علی را که آوردند من صورتش را بوسیدم،خیلی خنک بود، آنقدر خنک که جگرم خنک شد. اما اجازه ندادند صورت بقیه پسرهایم را ببوسم چون گفتند احتمال دارد شیمیایی شده باشند.
حتی پسر چهارمتان محمد؟
بله. محمد را یک تک تیرانداز کشته بود، گلوله خورده بود به دهانش و از سرش آمده بود بیرون. محمد تخریبکار بود و لحظهای که از پشت خاکریز بیرون آمده بود تیر خورد.
وقتی احمد بهعنوان اولین پسر خانواده شهید شد، واکنش برادرهایش چه بود؟ برای رفتن به جبهه سست نشدند؟
احمد به برادرهایش وصیت کرده بود که آقا را تنها نگذارید. زمانی که احمد شهید شد، علی تازه دیپلم گرفته بود و گفت نمیگذاریم تفنگ برادرم روی زمین بماند و بلافاصله رفت به جبهه. یونس هم دانشآموز راهنمایی بود که به جنگ رفت، 18 سالش بود که شهید شد، اول هم قبولش نمیکردند، اما آنقدر رفت و آمد و اصرار کرد تا بالاخره اعزام شد.
محمد، آخرین پسر هم حتما پیرو همین تفکر بود؟
محمد استاد اسلحه بود. چند هزار نفر از محمد نحوه کار با اسلحه را یاد گرفتند. بعد هم که شهید شد چندین کتاب قطور مربوط به اسلحه را تحویل سپاه دادیم.
محمد کی و کجا شهید شد؟
کربلای هشت. قرار بود شش ماه جبهه بماند و بعد به دانشگاه برود، اما سر شش ماه جنازهاش آمد.
پس به دانشگاه نرسید؟
به دانشگاه نرسید، اما به دانشگاه خودش رسید.
حالا سالها از آن روزها که شما خاطراتش را تعریف میکنید میگذرد. تا به حال شده در خلوت خودتان به این چهار پسر فکر کنید؟
بله، فکر میکنم، اما خدا را شکر میکنم که اگر بچه به من زیاد دادی، به راه خوبی رفتند.
چند فرزند دارید؟
ده تا، شش پسر و چهار دختر که چهار پسرم شهید شدند و یک دخترم که چند سال پیش باردار بود ، تصادف کرد و همراه فرزندش فوت کرد.
برای مرگ دخترتان ناراحت شدید؟
بسیار زیاد.
گریه هم کردید؟
زیاد.
الان که سالها از پایان جنگ میگذرد چه حسی به جنگ دارید؟
من اصلا به این چیزها فکر نمیکنم وبابت جنگ از کسی طلبکار نیستم، اما دیده ام کسانی را که پشیمان شدهاند. بعضیها به من میگویند حیف از بچههایت نبود که رفتند، اما من بدم میآید و میگویم بچهها را در راه خدا دادهام. یک نفر در محله ما هست که دائم بیقراری میکند، اما من میگویم خودت را بی اجر نکن، میدانی بچههایت کجا رفتند؟
تا به حال خواب پسرهایتان را دیدهاید؟ میخواهم بدانم آنها را در چه فضایی میبینید.
من خیلی کم خوابشان را میبینم، در حد چند صحنه کوتاه. شاید برای این که با رفتنشان کنار آمدهام و برایشان بیتابی نمیکنم سراغم نمیآیند. اما خواب شوهرم را زیاد میبینم.
پس برای شوهرتان بیشتر بیتابی میکنید تا پسرها؟
بله، چه کسی دوست دارد شوهرش کنارش نباشد و تنها باشد؟
میدانید برخی مردم در مورد خانواده شهدا چطور فکر میکنند، مثلا میگویند اگر یک یا چند عضو خانواده را از دست دادهاند لااقل چیزهای خوبی عایدشان شده است.
بله، این حرفها به گوش ما هم میرسد، اما خدا شاهد است که تا به حال هیچ چیز از بنیاد نگرفتهایم. یک زمانی بنیاد به خانوادههای شهدا 200 هزار تومان میداد، برخی که از این موضوع باخبر شده بودند، گفتند معلوم شد برای چه ناراحت نیستید، هر کسی این پولها را بگیرد ناراحت نمی شود. من هم گفتم امیدوارم از این پولها قسمت شما هم بشود. عدهای هم به ما گفتند خانهتان را که ساخته اید از پولهایی است که بنیاد به شما داده، در حالی که ما یک زمینی در سعادت آباد داشتیم و آن را فروختیم و این خانه را ساختیم. من از این زخم زبانها زیاد شنیدم، اما به خدا واگذارشان کردهام.
چرا از تسهیلاتی که بنیاد به خانواده شهدا میدهد مثل وام، سفرهای زیارتی و... استفاده نکردید؟
البته چند بار مشهد رفتیم، مکه هم رفتهام، زمان ریاست کروبی بود، او خیلی برای خانواده شهدا زحمت میکشید، اما حیف که آخرش همه چیز را به باد فنا داد.
البته من طرف خدا هستم و به چپ و راست کار ندارم .
اخبار مربوط به صدام را پیگیری میکردید؟
بله، همیشه پیگیر بودم.
پس میدانید سرنوشتش چه شد؟
بله، دستگیرش کردند و بعد هم اعدام شد. خداوند تقاص این دنیا را از او گرفت تا بماند برای آن دنیا.
از مرگ صدام خوشحال شدید؟
از ذوق نمیدانستیم چه کار باید بکنیم.
نظرتان در مورد اعدام صدام چه بود؟ باورش کردید؟
راستش را بخواهید نه، هنوز هم شک دارم که مرده باشد. نمیدانستم خود صدام بود یا یکی از بدلهای او.
در بین سیاسیون دنیا کسی هست که شما مثل صدام از مرگش خوشحال شوید؟
نه، من از مرگ کسی هیچوقت خوشحال نمیشوم. البته آرزو دارم اسرائیل و آمریکا زیر و رو شوند، همین طور کسانی که مسبب جنگ ایران و عراق و کشتار این همه جوان شدند، اما بجز اینها از مرگ و نابودی کسی خوشحال نمیشوم.
اگر دوباره جنگ بشود خانواده شما مشارکت میکنند؟
اگر باز هم این اتفاق بیفتد من اگر بتوانم خودم اسلحه در دست میگیرم و میجنگم، اما این که خانوادهام بیایند تصمیم با خودشان است. من این را به رئیسجمهور قبلی و فعلی هم گفتهام و ترس از مرگ ندارم.
برای خدا به جنگ میروید یا برای وطن؟
اول برای خدا و اسلام و بعد هم برای وطن.
مریم خباز / گروه جامعه
جام جم سرا به نقل از شهروند: رامبد جوان، از همان ابتدا که در سریال «خانه سبز» ظاهر شد، توانست خودش را خوب نشان دهد. او با خسرو شکیبایی خوب اخت شده بود و توانست از آنجا خودش را در دل تماشاگرها جا کند. همان سریال رمز موفقیتش شد. رامبد جوان در کنار آن سریال نشان داد که استعداد خوبی برای اجرا هم دارد و میتواند یک ایدهپرداز خوب باشد و مجموعههای تلویزیونی خوبی تولید کند، ضمن اینکه آدم طنازی هم هست و بلد است دیگران را چطور بخنداند. او با ساخت فیلم سینمایی «ورود آقایان ممنوع» نشان داد که میتواند مخاطبهای بسیاری را به سینماها بکشاند و یک کمدی سطح بالا تولید کند. او میگوید جامعه نیاز به خندیدن دارد و در این برنامه مدام به تماشاگرانش توصیه میکند که بخندند و با همان روحیه شاد و خوبی هم که دارد، میخواهد خندیدن را در جامعه نهادینه کند.
طبق آمار ایران، دومین کشور افسرده جهان است با این مقوله چطور کنار میآیید؟
آدمهای زیادی را میبینیم که از نظر ما موفق هستند، مال و اموال زیاد و پستهای خوبی دارند ولی افسرده هستند، شاد نیستند و احساس خوشبختی نمیکنند |
ما بلد نیستیم چه کار کنیم. درست است که در مملکت ما گرانی هست اما سوال من این است که مگر در اروپا گرانی وجود ندارد؟ مگر خانه آدمها در اروپا چند متر است؟ شهرهای مختلف اروپا را دیدهام. خانه طرف در حد یک تخت است، از صبح تا شب کار میکند بلکه بتواند روزمرهاش را بگذراند. هم درس میخواند و هم کار میکند و در کنار اینها تفریحاتش را هم دارد، اما در تحصیل و کارش موفق میشود و رشد میکند. اصلا مگر همه آدمهای موفق موفقیت را قلمبه جلویشان گذاشتهاند؟ ما از همه توقع داریم.
مدام به این فکر میکنیم که پدر و مادرمان برای ما کاری نکردهاند، مدرسه و دانشگاه هم همینطور یا دولت کاری برایمان نمیکند. همهاش توقع داریم و طلبکار هستیم. در صورتی که در مملکت خودمان این همه آدم موفق داریم. از دکتر حسابی تا یک عالمه آدم دیگر که همهشان در سختترین شرایط خانوادگی، عاطفی، مالی و آموزشی رشد کردهاند و برای خودشان کسی شدهاند و به آن چه داشتند هم افتخار میکنند و ما میتوانیم به آنها به صورت یک نمونه موفق نگاه کنیم. اما مشکل اینجاست که ما بلد نیستیم چنین کارهایی را انجام بدهیم.
اما نکته مهم این است که ما باید یاد بگیریم و به این فکر کنیم که خودمان باید موفقیت و خوشبختیمان را رقم بزنیم. میتوانیم به خودمان بگوییم موفقیت من در زندگی این است که روزها حالم خوب باشد، این اتفاق میافتد و همین کافی است. این بهنظر من یعنی موفقیت. آدمهای زیادی را میبینیم که از نظر ما موفق هستند، مال و اموال زیاد دارند، ملک زیاد و پستهای خوبی دارند ولی افسرده هستند، شاد نیستند و احساس خوشبختی نمیکنند. اینها نمیتواند ملاک باشد چون درنهایت هرکسی مسئول موفقیت خودش است.
شما در آینده برای جوانهای امروز نوستالژی میشوید، این چه حسی است؟
حس خوبی است وقتی در یک مسابقه خوب مخاطب دارید خوشایند است.
کارتون مورد علاقهتان چیست؟
خیلی کارها را دوست دارم. من عاشق «لئون کینگ»، «آیس ایج»، «تارزان» و... هستم. خیلی کارها هستند مثل «مریاند مکس» که آن را خیلی دوست دارم.
خیلی غذاها را بلد هستم. استیک را عالی درست میکنم یا اسپاگتی را خیلی خوب درست میکنم |
شیرینی مورد علاقهتان چیست؟
سالهاست که علاقهام به شیرینی کم شده، نه اینکه دوست نداشته باشم بلکه علاقهام کم شده است. گاهی میخورم.
چه غذایی دوست دارید؟
اصولا کمتر هلههوله میخورم. وقتی گرسنه میشوم با شیرینی و خردهریز خودم را سیر نمیکنم. دلم میخواهد غذا بخورم. همهجور غذایی را دوست دارم. عاشق سوپ و آش هستم. متاسفانه گوشت خیلی دوست دارم. پلو مرغ و قرمهسبزی را هم دوست دارم. اصولا غذاهای ایرانی و البته غذاهای فرنگی را هم دوست دارم.
خودتان چه چیزهایی بلدید درست کنید؟
خیلی غذاها را بلد هستم. استیک را عالی درست میکنم یا اسپاگتی را خیلی خوب درست میکنم.
اسپاگتی در ٨ دقیقه؟
آره... خوراک خیلی خوب درست میکنم.
مثل اغلب آقایان اگر جایی تنها بمانید گرسنه نمیمانید؟
ابدا... ابدا...
خندهدارترن اتفاقی که در خندوانه افتاده و واقعا از ته دل خندیدهاید کی بوده؟
همهاش ما در این برنامه داریم میخندیم.
اشک از چشمتان هم میآید؟
جدیدا چند وقت است اشک از چشمم نمیآید. خسته شدیم ولی تا یک ماه پیش همهاش اشک از چشممان میآمد. خنده ایجاد میشود ولی اشک از چشم درآمدن نداریم.
چه اتفاقی باید بیفتد که غشغش بخندید؟
به نظرم شوخیکردن هوشمندی میخواهد.
کمدین مورد علاقهتان کدام است؟
خیلیها هستند. برادران مارکس، جری لوئیس، باستر کیتون، هارولوید و جالب است که از همه کمتر چارلی چاپلین را دوست دارم.
چرا؟
نمیدانم، ولی من با باستر کیتون بیشتر میخندم. مثلا کیتون در کشتیگیر کرده پایین میرود تا پره موتور را تعمیر کند. لباس غواصی میپوشد و بعد یک تابلو میزند که کارگران مشغول کارند و شروع میکند در اقیانوس زیر آب تعمیر کردن. این خندهدار است. ولی با چاپلین هیچوقت نمیخندم. از چاپلین کمتر از بقیه خوشم میآید. برادران مارکس فوقالعادهاند. نابغههای دنیای کمدی هستند، آنها درجه یکهای جهان هستند.
یک عکس در اینترنت هست که نیما سر روی شانه شما گذاشته و مثل گنجشک روی شانه شماست درست عین همان عکس را شما با مرحوم خسرو شکیبایی دارید، شما هم گنجشک آقای شکیبایی بودید؟
من همهچیز شکیبایی بودم.
یک خاطره از ایشان میگویید؟
اولا آقای شکیبایی بیرحم بود. بیرحمیاش هم این بود که اینقدر دوست داشتنی بود که امکان نداشت تو در برابرش قرار بگیری و عاشقش نشوی، اما، به تو معتقد نبود. مثل عشقی بود که نمیماند، همین هم بود، نماند و رفت. از خودش مراقبت نکرد. خیلی خشم داشت و از خیلی چیزها غصه داشت. من برای از دست دادنش خیلی غصه خوردم، همه غصه خوردند. من خیلی به او نزدیک بودم ولی از یک سالی دیگر دلم نمیخواست او را ببینم. اصلا، اصلا دلم نمیخواست. به نظرم داشت از بین میرفت و من از بین رفتنش را میدیدم. دلم میخواست همان خسرویی که میشناختم باشد همان خسروی جذاب بماند. خاطراتش برایم شادتر بود تا دیدنش. متاسفم که او از پس زندگی بر نیامد. این اولینبار است این حرف را میزنم. من هیچوقت درباره خسرو اینطوری نگفتهام.
مثل محبوبی که آدم دوستش دارد اما از دستش ناراحت است؟
وقتی به کسی اینقدر علاقه پیدا میکنی دلت میخواهد او از خودش مراقبت کند. خسرو از خودش مراقبت نمیکرد. انگار لج کرده بود. یکبار مهرانه مهینترابی یک حرفی به خسرو زد و گفت «انگار تو تصمیم گرفتهای هیچ چیزت را سالم زیر خاک نبری.»
غر و گلایه و شکوه ندارید؟
نه چون میدانم اگر غر بزنم میزان آسیبهایم زیاد میشود.
یادم است در گفتوگوی قبلیتان غر و گلایه زیاد داشتید.
الان هم دارم اما در زندگی این کار را نمیکنم.
اما خیلی تلخ بودید.
ممکن است. زندگی کردن سخت است و واقعا مهارت میخواهد.
غصه میخورم از اینکه بچهها نمیدانند موفقیت یعنی چه. غصه میخورم از اینکه این همه استعداد، هوش و قابلیت دارند ولی درایت برای موفقیت ندارند |
الان این مهارت را به دست آوردید؟
قطعا نه. اگر مهارت زندگی کردن را داشتم که خوشبختترین آدم جهان میشدم ولی من خوشبختترین آدم جهان نیستم.
امید دارید خوشبختترین بشوید یا دوست دارید که اینطور بشوید؟
تلاشم را میکنم. من همین الان هم احساس خوشبختی میکنم که یک فکر و ایده در من به وجود میآید و خندوانه شکل میگیرد و این همه تماشاگر با آن ارتباط برقرار میکنند، در مقابل آدمهایی که ممکن است در برابرش مقاومت کنند. آدمهای زیادی اذعان میکنند که حالشان بهتر است. چند وقت پیش خانمی را دیدم در خیابان جلوی من نگه داشت و با من حرف زد، او میگفت دختری دارد که دیپلمش را گرفته و یکسال در خانه مانده و افسرده شده و در حدی این افسردگی زیاد است که از اتاقش بیرون نمیآید، میگفت من و شوهرم نمیدانستیم باید چه کار کنیم ولی از وقتی برنامه شما شروع شده هر شب نگاه میکند و الان با دوستانش قرار گذاشته و با هم به کوه میروند. او از من تشکر کرد از اینکه دوباره خنده را به خانوادهاش برگرداندم. او میگفت حالا که دوباره صدای خنده را در خانهمان میشنویم احساس میکنیم دخترمان دوباره دارد، زندگی میکند. به نظر من این خوشبختی بزرگی است.
آخرین فیلمی که دیدید چه بود؟
فکر کنم آمریکنهاستل بود.
آخرین کتابی که خواندید چه بود؟
آخرین کتاب هم رمان «اسلپ استیک» نوشته کورت وونه گات بود.
آخرین تئاتری که دیدید؟
شاید مسخ بود.
نظرتان درباره نیما چیست؟
نیما خیلی خوب و جوان است. از آنهایی است که دوست دارد ره صد ساله را یک شبه برود. ولی خیلی با استعداد است.
نصیحتش هم میکنید؟
او را دعوا هم میکنم.
کتکش هم میزنید؟
نه من هیچوقت هیچکسی را کتک نمیزنم. او را دعوا میکنم بهخاطر اینکه غصه میخورم از اینکه بچهها نمیدانند موفقیت یعنی چه. غصه میخورم از اینکه این همه استعداد، هوش و قابلیت دارند ولی درایت برای موفقیت ندارند. نیما هم متاسفانه دچار این مسأله است.
نمیخواهید برای جوانها تدریس کنید؟
موفقیت درسدادنی نیست. موفقیت بهدست آوردنی است. آدم برای موفقیت باید خیلی با حوصله باشد.
دوست دارید جای کدام کاراکتر در کدام فیلم بازی میکردید؟
در فیلم «بتمن» نقش جوکر آقای هیت لجر را دوست دارم. به نظرم او بینظیر بود اما اینکه دوست داشتم جای او بازی کنم یا نه را نمیدانم. این نقش شاهکار است. البته فیلم اخیر آقای اسکورسیزی «گرگ والاستریت» است که دیکاپریو بازی میکند و به نظر من شاهکار است. اینها نمونههایی است که شبیهاش را نداریم.
از برخوردهای مثبتی که مردم در کوچه و خیابان با شما دارند بگویید؟
همین انرژی مثبتی که مردم به من میدهند برای من خیلی لذتبخش است.
یکی از خندهدارترین چیزهایی که شنیدهاید کدام است؟
من اصلاترین دارم.
واقعاترین ندارید؟
به نظرم یکی از رازهای خوشبختی همین است.
از واکنشهای خندهداری که از سوی مردم دیدید بگویید؟
یک بار داشتم خیلی جدی و با التهاب در خیابان جلوی یک فروشگاه با تلفن حرف میزدم که یک آقایی آمد جفت من ایستاد و جفت دستهای مرا گرفت و دستهایم را پایین آورد و بعد روبوسی کرد.
حتی همان دستی که گوشی دستتان بود؟
آره، خیلی هم قوی بود. روبوسی کرد و بعد هم گفت کار جدید چه خبر؟ گفتم آقا من دارم با تلفن حرف میزنم و نمیگذاشت با گوشی حرف بزنم. او خیلی راحت بود و اصلا انگار نه انگار با تلفن حرف میزنم و وسط یک مکالمه هستم.
عصبانی نشدید؟
نه از خنده رودهبر شدم. او در آن لحظه با من احساس صمیمیت کرده بود و حق خودش میدید که با من روبوسی کند و از کار جدیدم بپرسد و هیچچیز دیگری برایش مهم نباشد، این بامزه است.(آرزو حیدری)