مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

چرا عرب ها می خواستند فرزان اطهری را اعدام کنند؟ + عکس

چرا عرب ها می خواستند فرزان اطهری را اعدام کنند؟ + عکس

فرزان اطهری Farzan Athari (متولد ۵ تیر ۱۳۶۳، تهران) مدل ایرانی – سوئدی است. وی همچنین به عنوان بازیگر و مجری برنامه تلویزیونی نیز فعالیت داشته است.

در زندان آدم‌ها روی دیوار با گچ یا زغال خط می‌کشند تا آمار روزهای رفته را داشته باشند و خودشان را برای رسیدن روز آزادی دلگرم و سر حال نگه دارند. بعضی‌ها اما همین سرگرمی و دلخوشی کوچک را هم ندارند. «حبس ابد» حکمی است که حتی دیوارهای زندان را روی سرتان خراب می‌کند. بعد از آن تخت‌های طبقاتی سرد و فلزی تنها داشته‌های‌شان از دار دنیاست و تنها خیال، کابوس‌هایی است که هر شب سراغ‌تان می‌آید. تازه اگر قبل از در بند بودن رهایی، خوشی و سرزندگی بخش مهمی از زندگی‌تان بوده باشد، این رنج‌ها چند‌برابر می‌شود.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari

فرزان اطهری ، مدل معروف و بین المللی ایرانی که در خیلی از کشورها به آقای خاص مدل‌ها معروف است تا همین چند وقت پیش همین حال و روز را داشت اما تلاش کرد همیشه قوی بماند. فراتر از تمام فیلم‌های هالیوودی که دیده‌اید و اسم‌شان را گذاشته‌اند «جان سخت».

او در تمام ۹۳۷ روزی که در زندان بود اول از همه تلاش کرد تا بی‌گناهی‌اش را ثابت کند و بعد از آن به فکر آزادی باشد. برای آدمی با اعتبار او پاکی مهم‌تر از آزادی است و بالاخره توانست این کار را بکند و حکم قضات را با کمپینی مردمی شکست. حبس ابد شد ۱۰ سال اما باز هم تا رهایی راه زیادی بود. دیگر تنها مقاومت و تلاش کافی نبود. باید باهوش عمل می‌کرد…

از اینجا به بعد را خودتان بخوانید؛ فقط شمایی که این گفت‌و‌گو را می‌خوانید ممکن است یکی از کسانی باشید که با حمایت فیس‌بوکی یا مجازی خود راه آزادی را برای او باز کرده‌اید. در اولین گفت‌وگو بعد از بازگشت به ایران فرزان اطهری پیش روی ما نشست و از روزهای سخت و البته آینده روشن گفت. خیلی مانده تا او به ۴۰ سالگی برسد اما روزهای سخت از او آدمی باتجربه و محکم ساخته است. شاید او حالا از چند سال پیش آدم مناسب‌تری برای بازی در فیلم «چهل سالگی» است.

چه شد که بعد از این همه حاشیه در زندگی‌ات و چندین سال سکوت تصمیم گرفتید صحبت کنید و از ناگفته ها بگویید ؟

تقریبا از ۱۱ رسانه مختلف تقاضای مصاحبه داشتم. از مجله‌ها و تلویزیون‌های سوئد گرفته تا نشریات ایرانی در سراسر جهان. هر کسی به نوعی در رابطه با این موضوع مطالبی  نوشته است اما هیچ کدام هنوز همه واقعیت را نمی‌دانند چون هیچ وقت من در این باره با جزییات کامل حرفی نزده‌ام.  بعد از آزادی حتی از کشورهای دیگر اصرار داشتند برای مصاحبه به کشور سوئد بیایند. اما دوست داشتم اولین مصاحبه‌ام در ایران باشد. از مجله شما در بین نشریات داخلی زیاد شنیده بودم؛ به همین خاطر تصمیم گرفتم اولین مصاحبه‌ام با مجله زندگی ایده‌آل باشد  و اینجا را بهترین جایی دیدم که همه رازها را بگویم.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari
چه خوبه برگشتی

برای اینکه خوانندگان ما شما را بیشتر بشناسند کمی به عقب برگردیم. حدود سال ۸۳ ،۸۴  که به ایران آمده بودید همه می‌گفتند یکی آمده که می‌خواهد جای گلزار را بگیرد….

آن زمان من چنین چیزی نگفتم و  این حرف رسانه‌ها و تهیه‌کننده‌ها بود. حدودا ۲۰ ساله بودم که به ایران برگشتم و دوست داشتم بعد از سال‌ها فعالیت حرفه‌ای  در کشورهای مختلف به ایران بیایم و در کشور خودم هم کار کنم. من نیامده بودم جای کسی را بگیرم.

شما قبل از آمدن به ایران مدل بودید. چه شد که تصمیم گرفتید در ایران  بازیگر شوید؟

فرزان اطهری : من فعالیت حرفه‌ای‌ام را از سال ۲۰۰۴ شروع  و در ۲۳ کشور در پروژه‌های متفاوت مد کار کرده بودم. از زمان کودکی احساس کردم این توانایی را دارم که روی لب‌های مردم لبخند بیاورم و از مردم هم انرژی مثبت بگیرم. مد، استایل، اجرا، بازیگری، تئاتر و… این قابلیت را دارند و خیلی از هم دور نیستند.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari

پیش از آمدن به ایران کار مجری‌گری هم انجام داده بودید درست است؟

بله…

چه سالی از ایران رفتید؟

متولد سال ۶۳ هستم و حدودا ۴ سالم بود که از ایران رفتیم.

می‌دانید چرا خانواده‌تان تصمیم گرفتند مهاجرت کنند؟

خارج از ایران در رابطه با فعالیت کاری پدرم موقعیت بهتری وجود داشت.
چند فرزند هستید؟

تا ۱۱ سال پیش تنها بودم.

گفتید که قبل از آمدن به ایران در ۲۳ کشور مختلف کار کرده بودید. در میان آنها برند مهمی هم بود؟

خیلی زیاد است. نوکیا، نایک، ال‌جی، آدیداس و ….

درآمدتان در ابتدا چطور بود؟

اوایل خیلی زیاد نبود اما برای گذران زندگی کفایت می‌کرد. به مرور زمان که پیشرفت کردم و شناخته شدم، وارد حوزه تبلیغات تلویزیونی شدم و مسلما درآمدم بیشتر شد.

شما تنها مدل برند نوکیا بودید؟ چه مدت زمانی این تبلیغ پخش شد؟

در آن زمان بله… مدت زمان این نوع تبلیغات به مدل‌های موبایلی که روز به روز تغییر می‌کنند هم بستگی دارد اما در کشورهای آسیایی به مدت ۶ ماه پخش شد.

چیزی که شما الان می‌گویید جایگاه ویژه‌ای است و فکر نمی کنم  تا به حال مدل ایرانی دیگری هم چنین جایگاهی داشته است.

بله؛ تا جایی‌که من می‌دانم هیچ مدل ایرانی الاصلی چنین جایگاهی نداشته است.  من در آفریقای جنوبی و چند کشور دیگر بیلیوردهای مختلفی با برندهای متفاوت داشتم. در میلان کار فشن‌شو انجام دادم و در هر کشوری پروژه متفاوتی داشتم؛ مثلا برای تبلیغ موتور هوندا یک تبلیغ بزرگ تلویزیونی داشتم که در کانال‌های مختلف دنیا پخش شد. در اروپا و کشورهای مختلف کار کرده‌ام و فقط در کشور استرالیا و آمریکای جنوبی کار نکردم. حتی  در لس آنجلس و نیوزیلند هم کار کرده‌ام.

برای ما کمی غیر قابل هضم است که کسی با چنین رزومه‌ای  بخواهید به ایران بیایید و بازیگر درجه دو شود؟

چون سوئد بزرگ شدم یک احساس خاصی نسبت به این کشور دارم اما همیشه این حس را هم داشتم که دور از وطن هستم. هر جای دنیا که می‌رفتم دوست داشتم پرچم ایران را بالا نگه دارم.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari

چرا؟

نسبت به ایران حس خوبی داشتم و دوست داشتم در وطنم فعالیت کنم.

شما که فقط ۴ سال داشتید از ایران رفتید و خاطره‌ای هم در ذهن ندارید!

نه؛ این طور نبود. همیشه ارتباطم را با ایران حفظ کردم و برای دیدن اقوام زیاد به ایران می‌آمدم.

در این سال ها چند مرتبه به ایران آمدید؟

فکر می کنم ۱۰ بار.

چه کسانی متوجه شدند که به ایران آمدید؟

در شبکه های مجازی و اجتماعی مطرح کردم که به ایران می‌آیم.  سفرهای قبلی که به ایران می‌آمدم اطلاع‌رسانی نمی‌کردم اما در آن سفر که همه متوجه حضورم شدند از قبل شروع کرده بودم به یک سری اطلاع‌رسانی‌های محدود.

همین شد که این بار فقط برای دیدار با فامیل به ایران نیامدم و کسانی که من را می‌شناختند شروع به مطرح کردن پیشنهادهایی کردند و من در میان شرکت‌های تبلیغاتی، پیشنهاد هاکوپیان را پذیرفتم. با این اتفاق افراد بیشتری از ایران آمدن من مطلع شدند و خواستند با چند کارگردان دیدار داشته باشم.

در دوره اولی که به ایران آمده بودید می‌گفتند شما یک مدیر برنامه دارید که به دفترهای مختلف سینمایی مراجعه می‌کند تا شما فعالیت بازیگری تان را در ایران شروع کنید.

این درست نیست.

شما چند دفتر سینمایی رفته بودید؟

از جانب خودم یا مدیر برنامه‌ام پیشنهادی به دفاتر سینمایی مطرح نشد اما همین که برخی متوجه فعالیت من در ایران شدند پیشنهادهایی به من دادند. زمانی که در خارج از کشور غیر از فشن‌شو در تبلیغ‌های تلویزیونی حضور پیدا کردم، احساس خوبی را تجربه کردم که باعث شد به بازیگری علاقه‌مند شوم. به همین خاطر وقتی به ایران آمدم و پیشنهادها مطرح شد به آنها هم گفتم که فعالیت در این حوزه برایم لذت‌بخش است. بنابراین پیش چند کارگردان رفتم اما اسامی آنها را به یاد ندارم.

فیلم‌هایی را که به شما پیشنهاد شد اما بازی نکردید یادتان هست؟ اصلا آن فیلم‌ها ساخته شدند؟

فرزان اطهری : آن زمان که در ایران بودم پیشنهاد بازی در ۵ فیلم را داشتم.  با دو تا از فیلم‌ها ارتباط بهتری برقرار کردم. یکی فیلم «شبانه‌روز» و دیگری  «چهل‌سالگی» علیرضا رئیسیان بود که در آنها بازی کردم.

البته شهرت شما در ایران غیر از بازی در فیلم چهل‌سالگی بیشتر به خاطر بازی در کلیپ خواننده لبنانی هیفا وهبی است. این کلیپ دقیقا  مربوط به چه زمانی است؟

قبل از بازی در فیلم چهل‌سالگی آقای رئیسیان.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari

از سال ۸۴ تا ۸۸ در حدود ۴ سال هیچ پیشنهاد دیگری نداشتید؟

آن زمان مدام در ایران نبودم و فقط سالی چند هفته می‌آمدم و می‌رفتم. حدود ۲ سال با همان برند کت و شلوار به این صورت کار کردم اما ساکن اینجا نبودم و فقط سالی ۲ ، ۳ بار می‌آمدم.

چون در ایران نماندید نشد که بازیگر شوید یا از فیلم‌های پیشنهاد شده خوشتان نمی‌آمد؟

فرزان اطهری : از پیشنهادها راضی نبودم. در ایران از پیشنهاد تا رسیدن به مرحله قرارداد بسیار فاصله است. تا فیلم‌ها مجوز بگیرند و … کلی زمان لازم است و من واقعا نمی‌توانستم این همه مدت بیکار بمانم که اصلا فیلمی ساخته بشود یا نه.

سریالی هم برای تلویزیون به شما پیشنهاد شد؟

آن زمان سریالی بود که می‌گفتند جزو سریال‌های پرهزینه است. متاسفانه اسم ها خاطرم نیست.

از بازیگران معروف کسی سراغ شما آمد؟

خیر.

حتی آقای شریفی‌نیا؟

با او آشنایی ندارم.

 آقای گلزار را دیده‌اید یا با او صحبت کرده اید؟ چون او هم مثل شما هم بازیگر بوده و هم کار مادلینگ کرده. پیشنهادی از طرف او داشتید؟

بله؛ او را دیده‌ام. خیر پیشنهادی نبوده.

در حوزه موسیقی چطور؟

خیر؛ البته برای اجرای کلیپ پیشنهاداتی داشتم که قبول نکردم.

پس چرا در کلیپ هیفا حضور پیدا کردید؟

فرزان اطهری : به دلیل تیم قوی‌ای که پشت کلیپ بود دوست داشتم آن کار را انجام دهم. چون یک کار حرفه‌ای بود و مسلما مورد استقبال قرار می‌گرفت.

برای شما که می‌خواستید در ایران بازی کنید حضور در این کلیپ بد نبود؟

فعالیت من همیشه بین‌المللی بوده و به این مسئله افتخار می‌کنم. کلیپ هیفا هم تنها و اولین کار بین‌المللی من نبود. قبل از فعالیت در ایران کارهای بسیار زیاد دیگری هم در کشورهای مختلف انجام داده بودم.

به عنوان نقش مکمل در فیلم چهل‌سالگی حضور داشتید. تجربه خوبی بود یا بازی در نقش اول با یک کارگردان نه‌چندان معروف را ترجیح می‌دادید؟

آقای رئیسیان لطف کردند و من را جزو انتخاب‌هایشان قرار دادند. ایشان از من تست هم گرفتند.

مشکلی با این موضوع نداشتید؟

فرزان اطهری : خیر؛ چه مشکلی؟! من کارهای هنری را دوست دارم. تیم خیلی خوب در کنار کارگردان و بازیگران مطرح، تجربه خوبی را برای من رقم زد. حضور در چنین پروژه‌ای باعث افتخارم بود. ترجیح می‌دهم که کار گروهی انجام دهم و جزو یک تیم خوب باشم تا اینکه صرفا کاری انجام دهم که خودم را نشان دهم یا نقش اول باشم.

آقای رئیسیان با لهجه شما مشکلی نداشتند؟

هم در نقش شبانه‌روز و هم چهل‌سالگی نقش کسی را بازی کرده‌ام که از خارج آمده.

همسر فرزان اطهری سفر به امارات زندگی در امارات جرم فرزان اطهری بیوگرافی فرزان اطهری Farzan Athari

بازیگران دیگر مثل محمدرضا فروتن و لیلا حاتمی گاردی برای شما نداشتند؟ از اینکه یک مدل در کنارشان بازی می کند استقبال کردند یا ناراحت بودند؟

فرزان اطهری : خانم حاتمی بسیار با شخصیت و مهربان هستند. آقای عزت‌الله انتظامی هم من را بسیار حمایت کردند. با آقای فروتن هم دوست هستیم. برای کمپین آزادی‌ام هر دو عزیز، هم آقای فروتن و هم خانم حاتمی بسیار کمک کردند.

به نظر می رسد از همان ابتدا هم بازیگرهای ایرانی به ویژه آقایان نسبت به حضور شما در سینما گارد داشتند.

به صورت کلی در کارهای هنری چالش و رقابت زیاد است و هر کسی دوست دارد رقیب‌هایش را از میدان بیرون کند و خودش رشد کند. کم پیش می‌آید فردی در جایگاهی باشد که بخواهد کمک کند.

چرا در ایران نماندید و کاری نکردید؟

چون فعالیت اصلی‌ام از ابتدا در ایران نبود. بیشتر فعالیتم در امارات بود.

همه می‌دانند کار بازیگری در ایران بسیار بی‌نظم است.

بله؛ در ایران پروژه‌ها بسیار کند پیش می‌رود. اما خارج از ایران زمان بحث مهمی است. برای من هم زمان بسیار مهم است.

جدا از این مسئله بحث درآمد هم برایتان مهم بود؟

فرزان اطهری : بیشتر به خاطر اینکه در ایران کار کنم وارد این پروژه‌ها شدم و نگاه تجاری به این حضور نداشتم. فیلم‌هایی انتخاب کردم که تیم خوبی داشته باشد. پول مسئله من نبود. فقط سرعت کار پایین بود.

منبع : مجله زندگی ایده آل – حامد زندیان، هادی رجب

Farzan Athari بیوگرافی فرزان اطهری جرم فرزان اطهری زندگی در امارات سفر به امارات همسر فرزان اطهری


ادامه مطلب ...

یک زن برای فرار از اعدام ،در زندان باردار شد! + عکس

یک زن برای فرار از اعدام ،در زندان باردار شد! + عکس

بازجویان می‌گویند که اِنگوین تی هو، ۴۲ ساله، تعمدا از یک زندانی مرد باردار شده تا از این طریق بتواند از اجرای حکم اعدام بگریزد. در همین رابطه، مقامات ویتنامی وضعیت کاری چهار نگهبان این زندان را به دلیل دست داشتن در باردار شدن زندانی زن موقتا به حالت تعلیق درآورند.

پلیس استان کوانگ نین در شمال ویتنام تاکنون از اظهار نظر در این باره خودداری کرده است.

بدین ترتیب، حکم اعدام این خانم به دلیل داشتن فرزند زیر سه سال به احتمال فراوان به حبس ابد تغییر خواهد کرد.

در گزارش روزنامه دولتی «تان نین» به نقل از مقامات زندان آمده که خانم هو اسپرم مرد زندانی ۲۷ ساله را به ارزش ۲۳۰۰ دلار خریداری کرده است. این زندانی دو مرتبه سرنگ حاوی اسپرم خود را در ماه اوت سال ۲۰۱۵ میلادی به خانم هو داده است. زمان زایمان خانم هو نیز احتمالا ماه آوریل باشد.

خانم هو در سال ۲۰۱۲ به جرم قاچاق مواد مخدر دستگیر و در سال ۲۰۱۴ به اعدام محکوم شد. گفتنی است درخواست تجدیدنظر وی در سال ۲۰۱۴ رد شد.
ویتنام زن ویتنامی بچه دار شدن باردار شدن

زنان باردار و یا مادرانی که فرزند زیر سه سال دارند، بر اساس قوانین ویتنام نمی‌توانند اعدام شود و حکم اعدام آن‌ها می‌بایست به حبس ابد تغییر کند.

در این گزارش همچنین آمده که در سال ۲۰۰۷ و در اتفاقی مشابه، دو نگهبان زندان در استان هوآ بین در شمال ویتنام دستگیر شدند. آن دو نگهبان به زنی که به اتاق ایزوله منتقل شده بودند، اجازه داده بودند تا از یک مرد زندانی باردار شود. آن زن زندانی نیز از همین طریق از حکم اعدام فرار کرد.

چهار نگهبان زندان در ویتنام به دلیل دست داشتن در بارداری زنی که به اعدام محکوم بود، موقتا از کار بیکار شدند. گفتنی است این زن در اتاق ایزوله زندانی شده بود و آماده اجرای حکم اعدامش بود.

باردار شدن بچه دار شدن زن ویتنامی ویتنام


ادامه مطلب ...

داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول

[ad_1]
یک پزشک: جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر اســت که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به همراه مادر و خواهرش راهی انگلستان شد. در آنجا پس از پشت سرگذاشتن دوره دبیرستان با همه هوش سرشاری که داشت به سبب عدم امکانات مالی نتوانست به کالج راه یابد و ناگزیر راهی برمه شد و در آن‌جا به خدمت نیروی پلیس سلطنتی هندوستان، که در آن زمان زیر سلطه انگلیس بود، درآمد. یک سالی را که او در یک مستعمره نشین انگلیسی گذراند چیزهای بسیاری به او آموخت. او بعدها در نوشته‌های خود به نکوهش این زندگی پرداخت.

جورج ارول پس از پنج سال زندگی در نیروی پلیس به سبب بی‌علاقگی به قوانین آن استعفا داد و عازم انگلیس شد. ارول در انگلیس، به دلیل بیکاری، زندگی دست به دهان و سرگردانی را آغاز کرد. در این مدت به کارهای پست مختلفی روی آورد. در عین حال او به دنبال کسب تجربه بود. یک بار حتی برای آن‌که دریابد در زندان چه بر سر آدم‌ها می‌آید به عمد خود را به مستی زد و مدت چهل و هشت ساعت را در زندان گذراند. در سال ۱۹۲۸ به نوشتن روی‌آورد؛ بااین‌همه، به زندگی در میان تهیدستان و آدم‌های دست به دهان ادامه داد. او حتی در زمستان‌های سرد از پوشیدن لاس و حضور در زیر یکسقف خودداری می‌کرد تا تجربه آدم‌های بی‌خانمان و بدون بالاپوش را عمیقا احساس کند. همین تجارب بود که سبب شد او به صورت قهرمان تهیدستان و ستمدیدگان درآید، نقشی که تا پایان عمر او نیز تداوم داشت. به‌هرحال، تجاربی را که در این دوران به دست آورد بعدها دستمایه آثار آینده او شد.

ارول سپس راهی فرانسه شد تا بخت خود را در آن‌جا بیازماید اما دریافت که نمی‌تواند از طریق نوسیندگی زندگی خود را تامین کند.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

ارول در سال ۱۹۲۹ به انگلستان برگشت و به انتشار مقالات خود پرداخت. در این دوران همچنان مشتاق بود تا با پس‌مانده‌های اجتماع یکی شود؛ در واقع، می‌خواست در فقر غرق شود. در عین حال او به کار تدریس مشغول شد. ارول رفته‌رفته تدریس و کارهای دیگر را رها کرد، در یک کتابفروشی کتاب‌های دست دوم به کار پرداخت و صرفا به نوشتن مشغول شد. کتاب تهیدستی در پاریس و لندن که در سال ۱۹۳۳ منتشر کرد خاطرات این دوران اســت. ارول سپس در ۱۹۳۴ اولین اثر داستانی خود را با عنوان روزهای برمه منتشر کرد. سال بعد دختر کشیش را انتشار داد. حضور ارول در محله همپستد که نویسندگان جوان در آن‌جا گردآمده بودند و علاقه‌اش به طبقات پایین جامعه نادیده گرفته نشد. در سال ۱۹۳۶ مسئولان باشگاه کتاب چپ برای نوشتن کتابی درباره بیکاری و موقعیت اسفبار زندگی در شمال انگلستان قراردادی با او به امضا رساندند. جرج ارول سفرهای پیاپی خودرا به محل ماموریت آغاز کرد و در همین سفرها بود که با ایلین، همسر آینده‌اش، آشنا شد و با او ازدواج کرد. کتاب جاده بارانداز ویگان حاصل تلاش‌های او در این زمان اســت. انتشار این کتاب نقطه عطفی در کار روزنامه‌نگاری جدید محسوب می‌شد.

در دهه هزار و نهصد و سی جرج ارول عقاید سوسیالیستس پیدا کرد و همچون نویسندگان دیگر برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا عازم آن سرزمین شد. او در عین حال در کنار چریک‌های حزب مارکسیست کارگران متحد به جنگ پرداخت. ارول معتقد بود که حزب کمونیست اسپانیا به آرمان اسپانیا و جمهوریخواهان خیانت می‌کند و بنابراین برای کوتاه کردن دست آن‌ها با حزب مارکسیست که مخالف اقدامات کمونیست بود به همکاری پرداخت. ارول در این جنگ با گلوله‌ای که به گلویش اصابت کرد به شدت مجروح شد و با مرگ فاصله چندانی نداشت. هنگامی که طرفداران استالین به دستور کمونیست‌ها شروع کردند که در جبهه خودی آنارشیست‌ها را شکار کنند و چندتن از دوستانش نیز به زندان افتادند ارول ناگزیر از اسپانیا گریخت.

در سال ۱۹۳۸ کتاب ارول با عنوان ادای احترام به کاتالونیا منتشر شد. این کتاب از جانب روشنفکران چپگرا که کمونیست‌ها را قهرمان جنگ می‌دانستند با سردی روبه‌رو شد.

جرج ارول در سال ۱۹۴۰ به مرکز لندن نقل مکان کرد و به کار نقدنویسی مشغول شد. هنگامی که جنگ جهانی دوم شروع شد او بار دیگر برای دفاع از آزادی به پاخاست و به عنوان خبرنگار جنگ دست به فعالیت زد.

به هرحال تجارب او در جنگ اسپانیا و به خصوص اصابت گلوله‌ای به گلوی او که در واقع پیام مخالفان او بود که می‌خواستند صدایش را در گلو خفه کنند، بر نفرت او نسبت به نگرش استالینی و حکومت تمامیت‌خواه دامن زد. و دو کتاب قلعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار حاصل تفکرات او در این زمینه‌هاست.

جرج ارول در رمان قلعه حیوانات تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی به دست می‌دهد. او به خصوص تفکرات استالین را به باد سخره می‌گیرد. در این اثر حیوانات مزرعه آقای جونز بر ضد اربابان انسان خود دست به شورش می‌زنند. پس از پیروزی تصمیم می‌گیرند که خود، بر طبق اصول برابری، مزرعه را اداره کنند. مزرعه با رعایت تعالیم باکسر ، اسب مزرعه که بسیار پرکار اســت، به دوران شکوفایی و رونق دست می‌یابد. خوک‌ها با دست یافتن به قدرت دچار فساد می‌شوند. در این نظام تمامی حیوانات برابرند، البته برخی حیوانات از دیگران«برابر»ترند. انتشار این کتاب در سال ۱۹۴۴ با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد و به صورت یکی از کتاب‌های پرفروش درآمد.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

رمان هزار و نهصد و هشتاد و چهار نیز که تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی اســت به طور مستقیم به استالین می‌تازد. ۱۹۸۴، در واقع، اعتراضی تلخ بر ضد آینده کابوس‌گون و تحریف حقیقت و آزادی بیان دنیای جدید اســت.

جورج‌ ارول میراث سیاسی و ادبی ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت. او یکی از نویسندگانی بود که نه تنها بر جهان ادب بلکه بر دنیای واقعی که در آن می‌زیست نیز تأثیر گذارد. هر چند منتقدان شهرت او را امروزه بیش‌تر مدیون رمان‌های او می‌دانند اما مقالات او نیز از جمله بهترین مقالات قرن بیستم شناخته شده اســت. او در یکی از مقالاتش نوشته اســت: «ما در دورانی زندگی می‌کنیم که هیچ چیز از مسائل سیاسی جدا نیست؛ در واقع، همه چیز سیاسی اســت.» اورل در جایی دیگر نوشته اســت که وظیفه نویسنده آن اســت که با بی‌عدالتی اجتماعی، ستم و قدرت دولت‌های تمامیت خواه بجنگد. جورج اورل چهل و هفت سال بیش‌تر زندگی نکرد و در ۱۹۵۰ چشم از جهان فرو بست.

مراسم اعدام

توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم‌رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان می‌تابید. ما در بیرون سلول‌های محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونک‌هایی که شبیه قفس‌های کوچک جانوران بود و جلو آن‌ها را میله‌های دوتایی کشیده بودند، سلول‌های را تشکیل می‌داد. اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جز یک تخت چوبی و ظرفی برای آب‌خوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آن‌ها، مردهای قهوه‌ای رنگ، آن سوی میله‌های داخلی، پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. این‌ها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.

یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قد کوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیل‌هاش که به طور پر پشت بیرون زده بود، نسبت به جثه‌اش بزرگ و بی‌قواره بود و بیش‌تر به سبیل‌های یک دلقک توی فیلم‌ها می‌خورد. شش نگهبان هندی او را می‌پاییدند و برای چوبه دار آماده‌اش می‌کردند. همان طور که دو نفرشان با تفنگ‌های سرنیزه‌دار کنارش ایستاده بودند، دیگران به دست‌هایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمه پیچ کردند. بی‌هیچ فاصله‌ای پیرامونش حلقه زده بودند و دست‌هایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا می‌خواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عده‌ای بودند که ماهی زنده‌ای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بی‌هیچ مقاومتی ایستاده بود و دست‌هایش را با بی‌حالی تسلیم طناب‌ها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق می‌افتاد توجهی نداشت.

ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور، که از سرباز خانه دور دست اوج می‌گرفت، با بی‌حالی در هوا مرطوب می‌پیچید. رئیس زندان، که جدا از ما ایستاده بود و با بی‌حوصلگی عصایش را توی شن‌ها فرو می‌برد، به شنیدن صدا، سرش ر ا بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیل‌های سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سر دار رفته باشه ، مگه هنوزآماده نشده؟»

فرانسیس، سرزندانبان، مرد چاقی بود اهل دراوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت، با دست سیاهش اشاره کرد و گفت «بله قربان، بله قربان، همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه می‌افتیم.»

رئیس زندان گفت: « خوب پس، حرکت کنین. تا وقتی اینن کار تموم نشده زندانی‌ها حق صبحونه خوردن ندارن.»ما به سمت چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبان‌ها، که تفنگ‌هایشان را به طور مایل گرفته بودند، در د طرف زندانی قدم‌های نظامی برمی‌داشتند، دو نفر دیگر شانه و دست‌های او را چنگ زده بودند و کنارش قدم می‌زدند، گویا در عین حال هم او را نگهداشته بودند و هم به جلو می‌راندند. دیگران، یعنی قاضی عسگر و آدم‌های دیگر، پشت سر آن‌ها بودند. به ناگاه، هنگامی که ما ده متری بیش‌تر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند، حادثه‌ای ترس‌آور پیش‌آمده بود؛ سگی، که خدا می‌داند از کجا آمده بود، توی حیاط پیدا شده بود. همان‌طور که بالا و پایین می‌پرید، به میان ما آمد، با صدای بلند و پی‌درپی پارس می‌کرد و تمام بدنش را تکان می‌داد و اطراف ما ورجه ورجه می‌کرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم می‌دید، از شادی به وجد آماده بود. سگ بزرگ و پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظه‌ای پیرامون ما جفتک انداخت و آن‌وقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جفت زد و سعی کرد صورتش را بلیسد.. همه از ترس ماتشان برده بود و آن‌قدر عقب کشیده بودند که نمی‌توانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت:« کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین می‌پرید و همه چیز را به بازی می‌گرفت. یک زندانبان دورگه آسیایی- اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگ‌ها جاخالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان می‌پیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بی‌اعتنایی نگاه‌ می‌کرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آن‌وقت من و دیگران دستمالم را به قلاده‌اش بستیم و همان‌طور که تقلا می‌کرد و می‌نالید دورش کردیم.

در فاصله چهل متری چوبه دار، چشمم به پشت قهوه‌ای و لخت زندانی افتاد که جلوی ما با دست‌های بسته، بی‌مهارت اما کاملا محکم، قدم برمی‌داشت. راه رفتنش همان حالت هندی‌ها را داشت که هرگز زانویشان خم نمی‌شود. ماهیچه‌های پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود می‌لغزید. جای پایش روی شن‌های مرطوب می‌ماند. و یک بار با وجود اینکه مردها هرکدام یک شانه‌اش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.

من تا آن لحظه مفهوم این‌که آدم هوشیار و سالمی را بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم، به راز این خطای ناگفتنی، این که عمر کسی را درست وقتی به مرحله شکفتگی رسیده اســت، قطع کنیم. این مرد درحال احتضار نبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را می‌کردند: روده‌ها سرگرم هضم بود، پوست سلول‌های تازه می‌ساخت، ناخن‌ها رشد می‌کرد و بافت‌ها شکل می‌گرفت. همه خودبه‌خود و ناآگاه کار می‌کرذند. وقتی روی سکو قرار می‌گرفت ناخن‌هایش می‌رویید، پیش از آنکه حلق‌آویز بماند و در همان یک دهم ثانیه‌ای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخن‌هایش رشد می‌کرد. چشم‌هایش شن‌های زرد و دیوارهای تیره را می‌دید و مغزش هنوز به خاطر می‌آورد، پیش‌بینی می‌کرد و می‌اندیشید، حتی به گودال‌ها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه می‌رفتیم، می‌دویدیم، می‌شنیدیم، احساس می‌کردم و یک دنیای واحد را درک می‌کردیم، و آن وقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود- یک فکر کم‌تر، یک دنا کم‌تر.

چوبه دار توی یک حیاط کوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همه جای آن از علف‌‌های خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشتو یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل می‌کرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود، لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیک‌تر توی چنگال خود گرفتند و همان‌طور که او را راه می‌بردند و به طرف دار هل می‌دادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آن‌وقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.

ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبان‌ها دایره‌ای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آن‌وقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریه‌اش بلند و پی‌درپی بود «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!» در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خخوانده می‌شد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربه‌های زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با ناله‌ای پاسخ می‌داد.

جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا، که پارچه از شدتش کاسته بود، باز سماجت نشان می‌داد. یک ریز همان صدا بود:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان می‌گذشت.

صدای گریه یکنواخت او از پس پارچه شنیده می‌شد:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». یک لحظه آرام نمی‌شد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو کرد؛ شاید زاری‌های او را می‌شمرد، تا به شماره سرراستی برسد- مثلا به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود. چهره هندی‌ها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دوتا از سرنیزه‌ها می‌لرزید. ما به مرد تسمه پیچ و صورت پوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاری‌هایش گوش می‌دادیم- هر زاری، با خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه می می‌گذشت: آهای هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین، این صدای ناهنجار را ببرین!

به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریبا با خشم فریاد زد«راه بنداز!»

سرو صدای بلندی شد و بعد سکوت مرگباری همه جا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. تناب دور خودش تاب می‌خورد. من سگ را رها کردم، بی‌درنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آن‌جا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آن‌وقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابه‌لای علف‌ها ایستاد و با ترس به ما خیره شد. نزدیک دار شدیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همان‌طور که پنجه‌های پایش رو به پایین سیخ شده یود، تاب می‌خورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به این‌سو و آن‌سو می‌رفت.

رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوه‌ای رنگ او فرو کرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت:«کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهره‌اش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: «هشت و هشت دقیقه. خب این هم از امروز صیح، خدا را شکر.» نگهبان‌ها سرنیزه‌ها را باز کردند و با قدو‌رو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به پیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانه‌شان را می‌خوردند. در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یلاقی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، می‌گشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم می‌کردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود، همه احساس آسودگی بیش از اندازه‌ای داشتیم. آدم احساس می‌کرد که نیرویی وادارش می‌کند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتگو افتادند.

مردگ دورگه آسیایی-اروپایی که کار من قدم می‌زد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت:« آقا می‌دونین، رفیق‌مون (منظورش مرده بود) وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید. آقا لطفا یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمی‌آد؟ به خدا دو روپیه و هشتاد انه برام تموم شده. درجه یک اروپایی‌یه.» چند نفر خندیدند- حالا به چه چیزیف کسی به درستی نمی‌دانست.

فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم می‌زد و روده درازی می‌کرد: خب، قربان، همه چیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. این‌طور، تق! همیشه به این سادگی‌ها نیست! یادم می‌آد، گاهی دکتر مجبور می‌شد زیر چوبه دار بره و پاهای زنونی رو بکشه تا مطمئن بشه یارو مرده. چه تنفر آور بود!»

رئیس زندان گفت:« ببینم، یعنی می‌گی تکون می‌خورد؟ چه بد.»

« آره قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم می‌آد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میله‌های قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، شش تا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفر یه پاشو می‌کشیدن. براش دلیل می‌آوردیم و می‌گفتیم « رفیق عزیز، آخه فکر دردسر و زحمتی هم که به ما می‌دی، باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.»

حس کردم دارم با صدای بلند می‌خندم، همه می‌خندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیرلب می‌خندید. بعد با خوشحالی بی‌اندازه‌ای گفت:« بهتره همه بیاین بیرون و یه مش..روب بزنین. تو ماشین یه بطری ویس..کی دارم. می‌تونیم کارشو بسازیم.»

از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سردرآوردیم. به ناگاه قاضی عسکر برمه‌ای گفت:« پاهاشو می‌کشیدن!» و با دهان بسته . بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه لطیفه فرانسیس بی‌اندازه خنده‌آور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملا دوستانه مشروب می‌خوردیم. مرده در فاصله صد متری ما بود.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش ...13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه,جورج اورول,مراسم اعدام.جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به ...13 ژوئن 2015 ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در ...تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۱۱؛ جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...14 ژوئن 2015 ... داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول - یک پزشک. 2 روز پیش ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد.داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول · کانال تلگرام اینستاگرام گلچین ... مولا سرور سالار عشق پوستر خط فونت نستعلیق شعر مولوی جدید دانلود پروفایل کانال تلگرام ...داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...مراسم اعدام. نویسنده: جورج اورول. توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط ...داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول . جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال .


کلماتی برای این موضوع

داستانک مراسم اعدام از جورج اورولجورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد پدرش کارمند داستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه ، داستانکداستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاهجورج اورولمراسم اعدامداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج اورول یک پزشکداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج در کل خوب بود ولی از اورول انتظار بیشتری می رفتدآستان مراسم اعدام از جورج اورولدآستان مراسم اعدام از جورج اورول ɴιɢмαтι مدیر انجُمن پِزشکی مراسم اعداممراسم اعدام نویسنده جورج اورول کافه خواندن مطالعه داستانک جرج اورول اعدام جورج اورول پس از اعدام سرگرمی مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار اریک داستانک؛ ثروتی ماناتر از داستان کوتاه بایگانی یک پزشکگوناگونادبیاتداستانی از عزیز نسین که سال مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار جرج اورول – تریبون چپدرود بر کاتولینا ☰ جورج اورول ترجمه مراسم اعدام جرج اورول تریبون چپ از تمام داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان داستانک حکم اعدام یک عاشقانه از یغما گلرویی داستانک داستان ،ضرب المثلها و حکایاتسری کاملى از داستان های شاه چند داستانک متفاوت از زندگی مراسم اعدام از جورج


ادامه مطلب ...

داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول

[ad_1]
یک پزشک: جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر اســت که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به همراه مادر و خواهرش راهی انگلستان شد. در آنجا پس از پشت سرگذاشتن دوره دبیرستان با همه هوش سرشاری که داشت به سبب عدم امکانات مالی نتوانست به کالج راه یابد و ناگزیر راهی برمه شد و در آن‌جا به خدمت نیروی پلیس سلطنتی هندوستان، که در آن زمان زیر سلطه انگلیس بود، درآمد. یک سالی را که او در یک مستعمره نشین انگلیسی گذراند چیزهای بسیاری به او آموخت. او بعدها در نوشته‌های خود به نکوهش این زندگی پرداخت.

جورج ارول پس از پنج سال زندگی در نیروی پلیس به سبب بی‌علاقگی به قوانین آن استعفا داد و عازم انگلیس شد. ارول در انگلیس، به دلیل بیکاری، زندگی دست به دهان و سرگردانی را آغاز کرد. در این مدت به کارهای پست مختلفی روی آورد. در عین حال او به دنبال کسب تجربه بود. یک بار حتی برای آن‌که دریابد در زندان چه بر سر آدم‌ها می‌آید به عمد خود را به مستی زد و مدت چهل و هشت ساعت را در زندان گذراند. در سال ۱۹۲۸ به نوشتن روی‌آورد؛ بااین‌همه، به زندگی در میان تهیدستان و آدم‌های دست به دهان ادامه داد. او حتی در زمستان‌های سرد از پوشیدن لاس و حضور در زیر یکسقف خودداری می‌کرد تا تجربه آدم‌های بی‌خانمان و بدون بالاپوش را عمیقا احساس کند. همین تجارب بود که سبب شد او به صورت قهرمان تهیدستان و ستمدیدگان درآید، نقشی که تا پایان عمر او نیز تداوم داشت. به‌هرحال، تجاربی را که در این دوران به دست آورد بعدها دستمایه آثار آینده او شد.

ارول سپس راهی فرانسه شد تا بخت خود را در آن‌جا بیازماید اما دریافت که نمی‌تواند از طریق نوسیندگی زندگی خود را تامین کند.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

ارول در سال ۱۹۲۹ به انگلستان برگشت و به انتشار مقالات خود پرداخت. در این دوران همچنان مشتاق بود تا با پس‌مانده‌های اجتماع یکی شود؛ در واقع، می‌خواست در فقر غرق شود. در عین حال او به کار تدریس مشغول شد. ارول رفته‌رفته تدریس و کارهای دیگر را رها کرد، در یک کتابفروشی کتاب‌های دست دوم به کار پرداخت و صرفا به نوشتن مشغول شد. کتاب تهیدستی در پاریس و لندن که در سال ۱۹۳۳ منتشر کرد خاطرات این دوران اســت. ارول سپس در ۱۹۳۴ اولین اثر داستانی خود را با عنوان روزهای برمه منتشر کرد. سال بعد دختر کشیش را انتشار داد. حضور ارول در محله همپستد که نویسندگان جوان در آن‌جا گردآمده بودند و علاقه‌اش به طبقات پایین جامعه نادیده گرفته نشد. در سال ۱۹۳۶ مسئولان باشگاه کتاب چپ برای نوشتن کتابی درباره بیکاری و موقعیت اسفبار زندگی در شمال انگلستان قراردادی با او به امضا رساندند. جرج ارول سفرهای پیاپی خودرا به محل ماموریت آغاز کرد و در همین سفرها بود که با ایلین، همسر آینده‌اش، آشنا شد و با او ازدواج کرد. کتاب جاده بارانداز ویگان حاصل تلاش‌های او در این زمان اســت. انتشار این کتاب نقطه عطفی در کار روزنامه‌نگاری جدید محسوب می‌شد.

در دهه هزار و نهصد و سی جرج ارول عقاید سوسیالیستس پیدا کرد و همچون نویسندگان دیگر برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا عازم آن سرزمین شد. او در عین حال در کنار چریک‌های حزب مارکسیست کارگران متحد به جنگ پرداخت. ارول معتقد بود که حزب کمونیست اسپانیا به آرمان اسپانیا و جمهوریخواهان خیانت می‌کند و بنابراین برای کوتاه کردن دست آن‌ها با حزب مارکسیست که مخالف اقدامات کمونیست بود به همکاری پرداخت. ارول در این جنگ با گلوله‌ای که به گلویش اصابت کرد به شدت مجروح شد و با مرگ فاصله چندانی نداشت. هنگامی که طرفداران استالین به دستور کمونیست‌ها شروع کردند که در جبهه خودی آنارشیست‌ها را شکار کنند و چندتن از دوستانش نیز به زندان افتادند ارول ناگزیر از اسپانیا گریخت.

در سال ۱۹۳۸ کتاب ارول با عنوان ادای احترام به کاتالونیا منتشر شد. این کتاب از جانب روشنفکران چپگرا که کمونیست‌ها را قهرمان جنگ می‌دانستند با سردی روبه‌رو شد.

جرج ارول در سال ۱۹۴۰ به مرکز لندن نقل مکان کرد و به کار نقدنویسی مشغول شد. هنگامی که جنگ جهانی دوم شروع شد او بار دیگر برای دفاع از آزادی به پاخاست و به عنوان خبرنگار جنگ دست به فعالیت زد.

به هرحال تجارب او در جنگ اسپانیا و به خصوص اصابت گلوله‌ای به گلوی او که در واقع پیام مخالفان او بود که می‌خواستند صدایش را در گلو خفه کنند، بر نفرت او نسبت به نگرش استالینی و حکومت تمامیت‌خواه دامن زد. و دو کتاب قلعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار حاصل تفکرات او در این زمینه‌هاست.

جرج ارول در رمان قلعه حیوانات تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی به دست می‌دهد. او به خصوص تفکرات استالین را به باد سخره می‌گیرد. در این اثر حیوانات مزرعه آقای جونز بر ضد اربابان انسان خود دست به شورش می‌زنند. پس از پیروزی تصمیم می‌گیرند که خود، بر طبق اصول برابری، مزرعه را اداره کنند. مزرعه با رعایت تعالیم باکسر ، اسب مزرعه که بسیار پرکار اســت، به دوران شکوفایی و رونق دست می‌یابد. خوک‌ها با دست یافتن به قدرت دچار فساد می‌شوند. در این نظام تمامی حیوانات برابرند، البته برخی حیوانات از دیگران«برابر»ترند. انتشار این کتاب در سال ۱۹۴۴ با استقبال بی‌نظیری روبه‌رو شد و به صورت یکی از کتاب‌های پرفروش درآمد.

داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول

رمان هزار و نهصد و هشتاد و چهار نیز که تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی اســت به طور مستقیم به استالین می‌تازد. ۱۹۸۴، در واقع، اعتراضی تلخ بر ضد آینده کابوس‌گون و تحریف حقیقت و آزادی بیان دنیای جدید اســت.

جورج‌ ارول میراث سیاسی و ادبی ارزنده‌ای از خود به یادگار گذاشت. او یکی از نویسندگانی بود که نه تنها بر جهان ادب بلکه بر دنیای واقعی که در آن می‌زیست نیز تأثیر گذارد. هر چند منتقدان شهرت او را امروزه بیش‌تر مدیون رمان‌های او می‌دانند اما مقالات او نیز از جمله بهترین مقالات قرن بیستم شناخته شده اســت. او در یکی از مقالاتش نوشته اســت: «ما در دورانی زندگی می‌کنیم که هیچ چیز از مسائل سیاسی جدا نیست؛ در واقع، همه چیز سیاسی اســت.» اورل در جایی دیگر نوشته اســت که وظیفه نویسنده آن اســت که با بی‌عدالتی اجتماعی، ستم و قدرت دولت‌های تمامیت خواه بجنگد. جورج اورل چهل و هفت سال بیش‌تر زندگی نکرد و در ۱۹۵۰ چشم از جهان فرو بست.

مراسم اعدام

توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم‌رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان می‌تابید. ما در بیرون سلول‌های محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونک‌هایی که شبیه قفس‌های کوچک جانوران بود و جلو آن‌ها را میله‌های دوتایی کشیده بودند، سلول‌های را تشکیل می‌داد. اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جز یک تخت چوبی و ظرفی برای آب‌خوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آن‌ها، مردهای قهوه‌ای رنگ، آن سوی میله‌های داخلی، پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. این‌ها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.

یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قد کوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیل‌هاش که به طور پر پشت بیرون زده بود، نسبت به جثه‌اش بزرگ و بی‌قواره بود و بیش‌تر به سبیل‌های یک دلقک توی فیلم‌ها می‌خورد. شش نگهبان هندی او را می‌پاییدند و برای چوبه دار آماده‌اش می‌کردند. همان طور که دو نفرشان با تفنگ‌های سرنیزه‌دار کنارش ایستاده بودند، دیگران به دست‌هایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمه پیچ کردند. بی‌هیچ فاصله‌ای پیرامونش حلقه زده بودند و دست‌هایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا می‌خواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عده‌ای بودند که ماهی زنده‌ای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بی‌هیچ مقاومتی ایستاده بود و دست‌هایش را با بی‌حالی تسلیم طناب‌ها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق می‌افتاد توجهی نداشت.

ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور، که از سرباز خانه دور دست اوج می‌گرفت، با بی‌حالی در هوا مرطوب می‌پیچید. رئیس زندان، که جدا از ما ایستاده بود و با بی‌حوصلگی عصایش را توی شن‌ها فرو می‌برد، به شنیدن صدا، سرش ر ا بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیل‌های سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سر دار رفته باشه ، مگه هنوزآماده نشده؟»

فرانسیس، سرزندانبان، مرد چاقی بود اهل دراوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت، با دست سیاهش اشاره کرد و گفت «بله قربان، بله قربان، همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه می‌افتیم.»

رئیس زندان گفت: « خوب پس، حرکت کنین. تا وقتی اینن کار تموم نشده زندانی‌ها حق صبحونه خوردن ندارن.»ما به سمت چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبان‌ها، که تفنگ‌هایشان را به طور مایل گرفته بودند، در د طرف زندانی قدم‌های نظامی برمی‌داشتند، دو نفر دیگر شانه و دست‌های او را چنگ زده بودند و کنارش قدم می‌زدند، گویا در عین حال هم او را نگهداشته بودند و هم به جلو می‌راندند. دیگران، یعنی قاضی عسگر و آدم‌های دیگر، پشت سر آن‌ها بودند. به ناگاه، هنگامی که ما ده متری بیش‌تر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند، حادثه‌ای ترس‌آور پیش‌آمده بود؛ سگی، که خدا می‌داند از کجا آمده بود، توی حیاط پیدا شده بود. همان‌طور که بالا و پایین می‌پرید، به میان ما آمد، با صدای بلند و پی‌درپی پارس می‌کرد و تمام بدنش را تکان می‌داد و اطراف ما ورجه ورجه می‌کرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم می‌دید، از شادی به وجد آماده بود. سگ بزرگ و پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظه‌ای پیرامون ما جفتک انداخت و آن‌وقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جفت زد و سعی کرد صورتش را بلیسد.. همه از ترس ماتشان برده بود و آن‌قدر عقب کشیده بودند که نمی‌توانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت:« کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین می‌پرید و همه چیز را به بازی می‌گرفت. یک زندانبان دورگه آسیایی- اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگ‌ها جاخالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان می‌پیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بی‌اعتنایی نگاه‌ می‌کرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آن‌وقت من و دیگران دستمالم را به قلاده‌اش بستیم و همان‌طور که تقلا می‌کرد و می‌نالید دورش کردیم.

در فاصله چهل متری چوبه دار، چشمم به پشت قهوه‌ای و لخت زندانی افتاد که جلوی ما با دست‌های بسته، بی‌مهارت اما کاملا محکم، قدم برمی‌داشت. راه رفتنش همان حالت هندی‌ها را داشت که هرگز زانویشان خم نمی‌شود. ماهیچه‌های پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود می‌لغزید. جای پایش روی شن‌های مرطوب می‌ماند. و یک بار با وجود اینکه مردها هرکدام یک شانه‌اش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.

من تا آن لحظه مفهوم این‌که آدم هوشیار و سالمی را بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم، به راز این خطای ناگفتنی، این که عمر کسی را درست وقتی به مرحله شکفتگی رسیده اســت، قطع کنیم. این مرد درحال احتضار نبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را می‌کردند: روده‌ها سرگرم هضم بود، پوست سلول‌های تازه می‌ساخت، ناخن‌ها رشد می‌کرد و بافت‌ها شکل می‌گرفت. همه خودبه‌خود و ناآگاه کار می‌کرذند. وقتی روی سکو قرار می‌گرفت ناخن‌هایش می‌رویید، پیش از آنکه حلق‌آویز بماند و در همان یک دهم ثانیه‌ای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخن‌هایش رشد می‌کرد. چشم‌هایش شن‌های زرد و دیوارهای تیره را می‌دید و مغزش هنوز به خاطر می‌آورد، پیش‌بینی می‌کرد و می‌اندیشید، حتی به گودال‌ها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه می‌رفتیم، می‌دویدیم، می‌شنیدیم، احساس می‌کردم و یک دنیای واحد را درک می‌کردیم، و آن وقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود- یک فکر کم‌تر، یک دنا کم‌تر.

چوبه دار توی یک حیاط کوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همه جای آن از علف‌‌های خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشتو یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل می‌کرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود، لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیک‌تر توی چنگال خود گرفتند و همان‌طور که او را راه می‌بردند و به طرف دار هل می‌دادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آن‌وقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.

ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبان‌ها دایره‌ای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آن‌وقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریه‌اش بلند و پی‌درپی بود «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!» در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خخوانده می‌شد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربه‌های زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با ناله‌ای پاسخ می‌داد.

جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا، که پارچه از شدتش کاسته بود، باز سماجت نشان می‌داد. یک ریز همان صدا بود:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان می‌گذشت.

صدای گریه یکنواخت او از پس پارچه شنیده می‌شد:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». یک لحظه آرام نمی‌شد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو کرد؛ شاید زاری‌های او را می‌شمرد، تا به شماره سرراستی برسد- مثلا به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود. چهره هندی‌ها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دوتا از سرنیزه‌ها می‌لرزید. ما به مرد تسمه پیچ و صورت پوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاری‌هایش گوش می‌دادیم- هر زاری، با خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه می می‌گذشت: آهای هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین، این صدای ناهنجار را ببرین!

به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریبا با خشم فریاد زد«راه بنداز!»

سرو صدای بلندی شد و بعد سکوت مرگباری همه جا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. تناب دور خودش تاب می‌خورد. من سگ را رها کردم، بی‌درنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آن‌جا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آن‌وقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابه‌لای علف‌ها ایستاد و با ترس به ما خیره شد. نزدیک دار شدیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همان‌طور که پنجه‌های پایش رو به پایین سیخ شده یود، تاب می‌خورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به این‌سو و آن‌سو می‌رفت.

رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوه‌ای رنگ او فرو کرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت:«کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهره‌اش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: «هشت و هشت دقیقه. خب این هم از امروز صیح، خدا را شکر.» نگهبان‌ها سرنیزه‌ها را باز کردند و با قدو‌رو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به پیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانه‌شان را می‌خوردند. در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یلاقی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، می‌گشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم می‌کردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود، همه احساس آسودگی بیش از اندازه‌ای داشتیم. آدم احساس می‌کرد که نیرویی وادارش می‌کند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتگو افتادند.

مردگ دورگه آسیایی-اروپایی که کار من قدم می‌زد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت:« آقا می‌دونین، رفیق‌مون (منظورش مرده بود) وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید. آقا لطفا یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمی‌آد؟ به خدا دو روپیه و هشتاد انه برام تموم شده. درجه یک اروپایی‌یه.» چند نفر خندیدند- حالا به چه چیزیف کسی به درستی نمی‌دانست.

فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم می‌زد و روده درازی می‌کرد: خب، قربان، همه چیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. این‌طور، تق! همیشه به این سادگی‌ها نیست! یادم می‌آد، گاهی دکتر مجبور می‌شد زیر چوبه دار بره و پاهای زنونی رو بکشه تا مطمئن بشه یارو مرده. چه تنفر آور بود!»

رئیس زندان گفت:« ببینم، یعنی می‌گی تکون می‌خورد؟ چه بد.»

« آره قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم می‌آد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میله‌های قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، شش تا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفر یه پاشو می‌کشیدن. براش دلیل می‌آوردیم و می‌گفتیم « رفیق عزیز، آخه فکر دردسر و زحمتی هم که به ما می‌دی، باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.»

حس کردم دارم با صدای بلند می‌خندم، همه می‌خندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیرلب می‌خندید. بعد با خوشحالی بی‌اندازه‌ای گفت:« بهتره همه بیاین بیرون و یه مش..روب بزنین. تو ماشین یه بطری ویس..کی دارم. می‌تونیم کارشو بسازیم.»

از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سردرآوردیم. به ناگاه قاضی عسکر برمه‌ای گفت:« پاهاشو می‌کشیدن!» و با دهان بسته . بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه لطیفه فرانسیس بی‌اندازه خنده‌آور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملا دوستانه مشروب می‌خوردیم. مرده در فاصله صد متری ما بود.


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش ...13 ژوئن 2015 ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه,جورج اورول,مراسم اعدام.جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در برمه. ارول در ۱۹۰۴ به ...13 ژوئن 2015 ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از بازرگانان چای در ...تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۷:۱۱؛ جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...14 ژوئن 2015 ... داستان کوتاه: مراسم اعدام از جورج اورول - یک پزشک. 2 روز پیش ... جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد.داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول · کانال تلگرام اینستاگرام گلچین ... مولا سرور سالار عشق پوستر خط فونت نستعلیق شعر مولوی جدید دانلود پروفایل کانال تلگرام ...داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول. جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره کشف قاچاق بود و مادرش دختر یکی از ...مراسم اعدام. نویسنده: جورج اورول. توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کم رنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط ...داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک ... داستانک: مراسم اعدام از جورج اورول . جورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال .


کلماتی برای این موضوع

داستانک مراسم اعدام از جورج اورولجورج ارول ام مستعار اریک آرتور بلر است که در بنگال هندوستان به دنیا آمد پدرش کارمند داستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاه ، داستانکداستانک مراسم اعدام از جورج اورول داستان کوتاهجورج اورولمراسم اعدامداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج اورول یک پزشکداستان کوتاه مراسم اعدام از جورج در کل خوب بود ولی از اورول انتظار بیشتری می رفتدآستان مراسم اعدام از جورج اورولدآستان مراسم اعدام از جورج اورول ɴιɢмαтι مدیر انجُمن پِزشکی مراسم اعداممراسم اعدام نویسنده جورج اورول کافه خواندن مطالعه داستانک جرج اورول اعدام جورج اورول پس از اعدام سرگرمی مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار اریک داستانک؛ ثروتی ماناتر از داستان کوتاه بایگانی یک پزشکگوناگونادبیاتداستانی از عزیز نسین که سال مراسم اعدام از جورج اورول جورج ارول ام مستعار جرج اورول – تریبون چپدرود بر کاتولینا ☰ جورج اورول ترجمه مراسم اعدام جرج اورول تریبون چپ از تمام داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان داستانک حکم اعدام یک عاشقانه از یغما گلرویی داستانک داستان ،ضرب المثلها و حکایاتسری کاملى از داستان های شاه چند داستانک متفاوت از زندگی مراسم اعدام از جورج


ادامه مطلب ...