برترین ها: سالها پیش که من به عنوان کارآموز در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار اســت تمام خونش را به خواهرش بدهند!
برترین ها: کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ "
کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی اسـت. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل
برترین ها: نادانی رو به خردمندی کرد و گفت فلان شخص، ثروتمندترین مرد شهر اســت. باید از او آموخت و گرامیش داشت.
خردمند خندید و گفت فلانی کیسه اش را از پول انباشته آنگاه تو اینجا با جیب خالی بر او می بالی و از من می خواهی همچون تو باشم؟!
نادان گفت خوب گرامیش مدار، بزودی از گرسنگی خواهی مرد.
خردمند خندید و از او دور شد. از گردش روزگار مرد ثروتمند در کام دزدان افتاد و آنچه داشت از کف بداد و دزدان کامروا شدند. چون چندی گذشت همان نادان رو به خردمند کرد و گفت فلان دزد بسیار قدرتمند اســت باید همچون او شکست ناپذیر بود. و خردمند باز بر او خندید و فردای حرف نادان دزد به چنگال سربازان فرمانروای اسیر شده، برهنه اش نموده و در میدان شهر شلاقش می زدند که خردمند دید نادان با شگفتی این ماجرا را می بیند.
دست بر شانه اش گذاشت و گفت عجب قهرمانهایی داری، هر یک چه زود سرنگون می شوند و نادان گفت قهرمانهای تو هم به خواری می افتند. خردمند خندید و گفت قهرمانان من در ظرف اندیشه تو جای نمی گیرند، همین جا بمان و شلاق خوردن آن که گرامیش می داشتی را ببین، و او دور شد.
قهرمان های آدمهای کوچک، همانند آنها زود گذرند.
چاپ دوم «دکتر شریعتی» نگاهی به زندگی و مبارزات دکتر علی شریعتی از سوی انتشارات میراث اهل قلم روانه بازار کتاب شده اسـت. این کتاب هفتادوچهارمین عنوان از مجموعه کتاب دانشجویی میباشد که به همت الهام یوسفی جمعآوری و در قطع پالتویی و با قیمت 1400 تومان منتشر شده اسـت.
در این کتاب گزیده داستانها و خاطراتی خواندنی و بدیع از زندگی و مبارزات زنده یاد شریعتی میباشد که با روایتی موجز گردآوری شده اسـت.
در ادامه بخشهایی از این کتاب را میخوانیم:
آنقدر نشسته بود به خواندن و خواندن، که روی چشمهایش لّکه افتاده بود، گفتم: باباجان دست بکش! کور میشوی!
پدرش بودم و مطیع امرم بود، میگفت شما بروید بخوابید و بعد چراغ را خاموش میکرد و برای اینکه از حرفم درنیاید میرفت توی رختخواب اما تا برمیگشتم اتاق خودم، باز پرده را میکشید و کتاب را میگذاشت جلوی رویش.
*
- بچهجان بیا پایین، بالای درخت چه میکنی؟ بیا پایین پسرجان میافتی!
بچهها از توی کلاس برای علی که بالای درختِ سنجد، وسط حیاط مکتبخانه نشسته بود، شکلک در می آوردند و می خندیدند.
-بیا پایین پسر، اگر نیایی با این چوب کبابت می کنم.
صدای ملا زهرا، معلم قرآن دِه، که از عصبانیت به لرزه افتاده بود، تا دَه تا خانه آنطرفتر هم میرسید، چوبدستیاش را بالای سرش تکان میداد و علی را تهدید میکرد.
-ملا زهرا! شما بروید توی اتاق، من میآیم پایین، قول میدهم.
با اینکه خوب قرآن میخواند، اما جانِ ملا زهرا را با شیطنتهایش به لبش رسانده بود.
صبح تا غروب کارش شنا و الاغسواری بود، غروبها هم با بچهها میرفتند لب چاه تا کفترچاهی شکار کنند...اما هیچکدام از آن بازیها برایش به اندازه نشستن روی پشت بام و چشم دوختن به ستارهها لذتبخش نبود، و بیشتر از همه اینها زل زدن به جوجههایی که سر از تخم بیرون میآورند.
*
همه از علی و علاقهاش به شمع خبر داشتند؛ گاهی هم میشد که به خودش لقب شمع بدهد ـ به جای تخلص ـ میگفت شمع یعنی ش + م + ع و شین، میم و عین یعنی شریعتی مزینانی ـ علی.
بهانهای بود تا علامت شمعی میان سطرهایش جای دهد.
*
پرسید: صندوقخانه منزلتان کجاست؟
نشانش دادم، و با تعجّب پرسیدم: صندوقخانه را میخواهید چه کار دکتر؟
میگفت: صندوقخانه اگرچه زندان نیست اما شبیه آنجاست، جوانهای وطنم الان توی بندهای زندانند. نمیخواهم از آنها دور باشم. من نیامدهام به این شهر (سَوْت همپتون انگلیس) برای استراحت.
گاهی هم میرفتیم توی دهکده برای تفریح و تماشا، چشمش که میافتاد به خانههای آجری، بدجور میرفت توی خودش، هرچه پاپیچ میشدم حالش عوض نمی شد، می گفت:
«قرمزی این آجرها مرا به یاد خون جوانان ستم کشیده جهان سوم می اندازد.»
*
نیمه های شب بود، برف بیداد میکرد. صدای کوبیده شدنِ در، همه مان را از جا پراند، در را که باز کردم، از دیدن 5 نفر مرد کت و شلوار پوشیده در آستانه در هول برم داشت. وقتی سراغ آقا را (آیت الله طالقانی) گرفتند نیمه جان شدم و به مِنّ و من افتادم و گفتم: آقا نیست!
از آن جماعت اصرار و از من انکار، دسته آخر یکیشان گفت: برو بگو دکتر از خارج اومده.
به آقا خبر را دادم عکس العملشان دیدنی بود، انگار جا بخورند: دکتر؟! این جا؟! این موقع شب!
من که ماجرا را نفهمیده بودم فقط اطاعت امر کردم و آنها را دعوت کردم داخل. تا صبح خواندند و نوشتند. صبح نزده به دستور آقا از کوه رَدشان کردم و با چه مشقتی برگشتند. از ترس ساواک ماشین را پشت کوه گذاشته بودند، من هم آفتاب که زد برگشتم. هیچوقت آقا نگفت دکتر کی بوده؟
بعدها فهمیدم آن شب را آقا با دکتر شریعتی به صبح رساند، دکتر علی شریعتی.
*
روزی که از زندان آزاد شد، به دیدارش رفتم، چشمم که به دکتر افتاد اولین تغییرش را دیدم، بیشتر از قبل سیگار میکشید، خیلی بیشتر، تا آنجا که سیگارش را با سیگار قبلی روشن میکرد.
گفتم: دکتر! خیلی سیگار میکشی، خطر داره.
یکی از دوستان توی جمع در حالی که از خنده ریسه میرفت رو به من کرد و گفت: آقای بهشتی! به دکتر گفتیم این سیگار و کبریت را بذار کنار. دکتر نصف سفارش ما رو قبول کرد و کبریت رو گذاشت کنار!
*
نامه را دوست شاعرش برایش فرستاده بود و یکی از آن شعرهای عاشقانه را هم ضمیمه کرده بود تا علی نظرش را دربارهی آن، در جواب نامه بنویسد.
علی نامه را که باز کرد چشمش افتاد به شعر، بعد سری تکان داد و دست به قلم شد، بعدها دوست شاعرش گفت: شاه بیت نامه علی برای من این بود:
«دردها و سوزهای شخصی را کنار بگذار، من مدتهاست که از این شعرها لذت نمیبرم، عادت ندارم نان مردم را بخورم و درد خودم را داشته باشم.»
برای تهیه این کتاب خواندنی کافی اسـت با شماره 33355577 تماس حاصل نمایید.
جورج ارول پس از پنج سال زندگی در نیروی پلیس به سبب بیعلاقگی به قوانین آن استعفا داد و عازم انگلیس شد. ارول در انگلیس، به دلیل بیکاری، زندگی دست به دهان و سرگردانی را آغاز کرد. در این مدت به کارهای پست مختلفی روی آورد. در عین حال او به دنبال کسب تجربه بود. یک بار حتی برای آنکه دریابد در زندان چه بر سر آدمها میآید به عمد خود را به مستی زد و مدت چهل و هشت ساعت را در زندان گذراند. در سال ۱۹۲۸ به نوشتن رویآورد؛ بااینهمه، به زندگی در میان تهیدستان و آدمهای دست به دهان ادامه داد. او حتی در زمستانهای سرد از پوشیدن لاس و حضور در زیر یکسقف خودداری میکرد تا تجربه آدمهای بیخانمان و بدون بالاپوش را عمیقا احساس کند. همین تجارب بود که سبب شد او به صورت قهرمان تهیدستان و ستمدیدگان درآید، نقشی که تا پایان عمر او نیز تداوم داشت. بههرحال، تجاربی را که در این دوران به دست آورد بعدها دستمایه آثار آینده او شد.
ارول سپس راهی فرانسه شد تا بخت خود را در آنجا بیازماید اما دریافت که نمیتواند از طریق نوسیندگی زندگی خود را تامین کند.
در دهه هزار و نهصد و سی جرج ارول عقاید سوسیالیستس پیدا کرد و همچون نویسندگان دیگر برای گزارش جنگ داخلی اسپانیا عازم آن سرزمین شد. او در عین حال در کنار چریکهای حزب مارکسیست کارگران متحد به جنگ پرداخت. ارول معتقد بود که حزب کمونیست اسپانیا به آرمان اسپانیا و جمهوریخواهان خیانت میکند و بنابراین برای کوتاه کردن دست آنها با حزب مارکسیست که مخالف اقدامات کمونیست بود به همکاری پرداخت. ارول در این جنگ با گلولهای که به گلویش اصابت کرد به شدت مجروح شد و با مرگ فاصله چندانی نداشت. هنگامی که طرفداران استالین به دستور کمونیستها شروع کردند که در جبهه خودی آنارشیستها را شکار کنند و چندتن از دوستانش نیز به زندان افتادند ارول ناگزیر از اسپانیا گریخت.
در سال ۱۹۳۸ کتاب ارول با عنوان ادای احترام به کاتالونیا منتشر شد. این کتاب از جانب روشنفکران چپگرا که کمونیستها را قهرمان جنگ میدانستند با سردی روبهرو شد.
جرج ارول در سال ۱۹۴۰ به مرکز لندن نقل مکان کرد و به کار نقدنویسی مشغول شد. هنگامی که جنگ جهانی دوم شروع شد او بار دیگر برای دفاع از آزادی به پاخاست و به عنوان خبرنگار جنگ دست به فعالیت زد.
به هرحال تجارب او در جنگ اسپانیا و به خصوص اصابت گلولهای به گلوی او که در واقع پیام مخالفان او بود که میخواستند صدایش را در گلو خفه کنند، بر نفرت او نسبت به نگرش استالینی و حکومت تمامیتخواه دامن زد. و دو کتاب قلعه حیوانات و هزار و نهصد و هشتاد و چهار حاصل تفکرات او در این زمینههاست.
جرج ارول در رمان قلعه حیوانات تمثیلی هجوآمیز از انقلاب روسیه شوروی به دست میدهد. او به خصوص تفکرات استالین را به باد سخره میگیرد. در این اثر حیوانات مزرعه آقای جونز بر ضد اربابان انسان خود دست به شورش میزنند. پس از پیروزی تصمیم میگیرند که خود، بر طبق اصول برابری، مزرعه را اداره کنند. مزرعه با رعایت تعالیم باکسر ، اسب مزرعه که بسیار پرکار اســت، به دوران شکوفایی و رونق دست مییابد. خوکها با دست یافتن به قدرت دچار فساد میشوند. در این نظام تمامی حیوانات برابرند، البته برخی حیوانات از دیگران«برابر»ترند. انتشار این کتاب در سال ۱۹۴۴ با استقبال بینظیری روبهرو شد و به صورت یکی از کتابهای پرفروش درآمد.
جورج ارول میراث سیاسی و ادبی ارزندهای از خود به یادگار گذاشت. او یکی از نویسندگانی بود که نه تنها بر جهان ادب بلکه بر دنیای واقعی که در آن میزیست نیز تأثیر گذارد. هر چند منتقدان شهرت او را امروزه بیشتر مدیون رمانهای او میدانند اما مقالات او نیز از جمله بهترین مقالات قرن بیستم شناخته شده اســت. او در یکی از مقالاتش نوشته اســت: «ما در دورانی زندگی میکنیم که هیچ چیز از مسائل سیاسی جدا نیست؛ در واقع، همه چیز سیاسی اســت.» اورل در جایی دیگر نوشته اســت که وظیفه نویسنده آن اســت که با بیعدالتی اجتماعی، ستم و قدرت دولتهای تمامیت خواه بجنگد. جورج اورل چهل و هفت سال بیشتر زندگی نکرد و در ۱۹۵۰ چشم از جهان فرو بست.
مراسم اعدام
توی برمه بود. هوای صبح از باران خیس شده بود. شعاع نوری کمرنگ، مثل یک ورق قلع زرد، از روی دیوارهای بلند، به طور اریب توی حیاط زندان میتابید. ما در بیرون سلولهای محکومان منتظر مانده بودیم. یک ردیف آلونکهایی که شبیه قفسهای کوچک جانوران بود و جلو آنها را میلههای دوتایی کشیده بودند، سلولهای را تشکیل میداد. اندازه هر سلول، سه متر در سه متر بود و توی آن جز یک تخت چوبی و ظرفی برای آبخوردن دیگر پاک لخت بود. توی چندتا از آنها، مردهای قهوهای رنگ، آن سوی میلههای داخلی، پتوهاشان را دور خودشان پیچیده بودند و آرام چندک زده بودند. اینها محکومانی بودند که قرار بود در مدت یکی دو هفته اعدام شوند.
یک زندانی را از سلولش بیرون آورده بودند، هندی بود، قد کوتاه و رشد نکرده، با سری تراشیده و چشمانی آبکی، سبیلهاش که به طور پر پشت بیرون زده بود، نسبت به جثهاش بزرگ و بیقواره بود و بیشتر به سبیلهای یک دلقک توی فیلمها میخورد. شش نگهبان هندی او را میپاییدند و برای چوبه دار آمادهاش میکردند. همان طور که دو نفرشان با تفنگهای سرنیزهدار کنارش ایستاده بودند، دیگران به دستهایش دستبند زدند، از لای آن زنجیری رد کردند و به کمرشان بستند و بازوهایش را محکم به کمرش تسمه پیچ کردند. بیهیچ فاصلهای پیرامونش حلقه زده بودند و دستهایشان را مدام با دقت و نوازشگرانه روی او گذاشته بودند، گویا میخواستند در تمام مدت مطمئن باشند که همان جاست. درست مثل عدهای بودند که ماهی زندهای گرفته باشند که امکان دارد باز توی آب جست بزند. اما او بیهیچ مقاومتی ایستاده بود و دستهایش را با بیحالی تسلیم طنابها کرده بود، گویا به آنچه اتفاق میافتاد توجهی نداشت.
ضربه ساعت هشت نواخته شد و صدای شیپور، که از سرباز خانه دور دست اوج میگرفت، با بیحالی در هوا مرطوب میپیچید. رئیس زندان، که جدا از ما ایستاده بود و با بیحوصلگی عصایش را توی شنها فرو میبرد، به شنیدن صدا، سرش ر ا بلند کرد. او پزشک ارتش بود، سبیلهای سیخ شده و صدایی خشن داشت. با تندی گفت «فرانسیس، به خاطر خدا عجله کن این مرد تا این وقت باید سر دار رفته باشه ، مگه هنوزآماده نشده؟»
فرانسیس، سرزندانبان، مرد چاقی بود اهل دراوید که لباس سفید نظامی پوشیده بود و عینک طلایی داشت، با دست سیاهش اشاره کرد و گفت «بله قربان، بله قربان، همه چیز مطابق میل آماده شده، جلاد هم منتظره، راه میافتیم.»
رئیس زندان گفت: « خوب پس، حرکت کنین. تا وقتی اینن کار تموم نشده زندانیها حق صبحونه خوردن ندارن.»ما به سمت چوبه دار حرکت کردیم. دو نفر از نگهبانها، که تفنگهایشان را به طور مایل گرفته بودند، در د طرف زندانی قدمهای نظامی برمیداشتند، دو نفر دیگر شانه و دستهای او را چنگ زده بودند و کنارش قدم میزدند، گویا در عین حال هم او را نگهداشته بودند و هم به جلو میراندند. دیگران، یعنی قاضی عسگر و آدمهای دیگر، پشت سر آنها بودند. به ناگاه، هنگامی که ما ده متری بیشتر نرفته بودیم، بدون هیچ دستور یا اخطاری حرکت ما متوقف ماند، حادثهای ترسآور پیشآمده بود؛ سگی، که خدا میداند از کجا آمده بود، توی حیاط پیدا شده بود. همانطور که بالا و پایین میپرید، به میان ما آمد، با صدای بلند و پیدرپی پارس میکرد و تمام بدنش را تکان میداد و اطراف ما ورجه ورجه میکرد. گویا از اینکه این همه آدم را کنار هم میدید، از شادی به وجد آماده بود. سگ بزرگ و پشمالویی بود دورگه، از نژاد آیرویل و پاریا. لحظهای پیرامون ما جفتک انداخت و آنوقت، پیش از آنکه کسی جلویش را بگیرد، به طرف زندانی حمله برد، جفت زد و سعی کرد صورتش را بلیسد.. همه از ترس ماتشان برده بود و آنقدر عقب کشیده بودند که نمیتوانستند او را بگیرند. رئیس زندان با خشم گفت:« کی گذاشته این حیوون وحشی بیاد اینجا؟ یکی اونو بگیره!» از میان دسته، نگهبانی جدا شد و با ناپختگی سر به دنبال سگ گذاشت. اما سگ دور از دسترس او بالا و پایین میپرید و همه چیز را به بازی میگرفت. یک زندانبان دورگه آسیایی- اروپایی، مشتی ریگ برداشت و سعی کرد دورش کند، اما سگ از ریگها جاخالی داد و باز به دنبال ما آمد. صدای پارس سگ میان دیوارهای زندان میپیچید. زندانی که توی چنگال دو نگهبان بود با بیاعتنایی نگاه میکرد، گویا این هم یکی دیگر از تشریفات اعدام بود. چند دقیقهای طول کشید تا یک نفر سگ را گرفت. آنوقت من و دیگران دستمالم را به قلادهاش بستیم و همانطور که تقلا میکرد و مینالید دورش کردیم.
در فاصله چهل متری چوبه دار، چشمم به پشت قهوهای و لخت زندانی افتاد که جلوی ما با دستهای بسته، بیمهارت اما کاملا محکم، قدم برمیداشت. راه رفتنش همان حالت هندیها را داشت که هرگز زانویشان خم نمیشود. ماهیچههای پشتش با هر قدم به سادگی به جای خود میلغزید. جای پایش روی شنهای مرطوب میماند. و یک بار با وجود اینکه مردها هرکدام یک شانهاش را توی چنگال داشتند، خودش را کمی کنار کشید تا پایش را توی گودال میان راه نگذارد.
من تا آن لحظه مفهوم اینکه آدم هوشیار و سالمی را بکشند، نفهمیده بودم. وقتی دیدم زندانی خودش را کنار کشید تا توی گودال نیفتد، به راز آن پی بردم، به راز این خطای ناگفتنی، این که عمر کسی را درست وقتی به مرحله شکفتگی رسیده اســت، قطع کنیم. این مرد درحال احتضار نبود، درست مثل ما زنده بود. تمام عضوهای بدنش کار خودشان را میکردند: رودهها سرگرم هضم بود، پوست سلولهای تازه میساخت، ناخنها رشد میکرد و بافتها شکل میگرفت. همه خودبهخود و ناآگاه کار میکرذند. وقتی روی سکو قرار میگرفت ناخنهایش میرویید، پیش از آنکه حلقآویز بماند و در همان یک دهم ثانیهای که با مرگ فاصله داشت، باز ناخنهایش رشد میکرد. چشمهایش شنهای زرد و دیوارهای تیره را میدید و مغزش هنوز به خاطر میآورد، پیشبینی میکرد و میاندیشید، حتی به گودالها. او و ما گروهی مرد بودیم که کنار هم راه میرفتیم، میدویدیم، میشنیدیم، احساس میکردم و یک دنیای واحد را درک میکردیم، و آن وقت در دو دقیقه، ناگهان با یک صدا، یکی از ما رفته بود- یک فکر کمتر، یک دنا کمتر.
چوبه دار توی یک حیاط کوچک، جدا از محیط اصلی زندان قرار داشت و همه جای آن از علفهای خاردار پوشیده شده بود. دار ساختمانی بود شبیه به سه طرف یک انبار که رویش را تخته پوش کرده بودند و در بالای آن دو تیر قرار داشتو یک تخته چوب که آن دو را به هم متصل میکرد و طنابی از آن آویزان بود. جلاد، که یک محکوم خاکستری مو بود، لباس سفید مخصوص زندان را پوشیده بود و کنار دستگاهش چشم به راه بود. وقتی وارد شدیم به ما سلام داد و تا روی زمین خم شد. با یک کلمه فرانسیس، دو نگهبان زندانی را نزدیکتر توی چنگال خود گرفتند و همانطور که او را راه میبردند و به طرف دار هل میدادند، با ناپختگی کمکش کردند تا از سکو بالا برود. آنوقت جلاد بالا رفت و طناب را به دور گردن زندانی محکم کرد.
ما، با پنج متر فاصله، منتظر ایستاده بودیم. نگهبانها دایرهای غیر کامل دور دار تشکیل داده بودند و آنوقت، هنگامی که خفت محکم شد، زندانی رو به خدای خودش زیر گریه زد. صدای گریهاش بلند و پیدرپی بود «اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!» در این صدا، برخلاف راز و نیاز او با خدا، نه ترسی خخوانده میشد و نه التماسی و حتی فریادی برای کمک نبود، بلکه مثل ضربههای زنگ، یکنواخت و آهنگدار بود. سگ هر صدا را با نالهای پاسخ میداد.
جلاد که هنوز روی سکو ایستاده بود، کیف کتانی کوچکی، که شبیه کیسه آرد بود، بیرون آورد و روی صورت زندانی کشید. اما صدا، که پارچه از شدتش کاسته بود، باز سماجت نشان میداد. یک ریز همان صدا بود:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». جلاد پایین آمد، اهرم را در دست گرفت و آماده ایستاد. زمان میگذشت.
صدای گریه یکنواخت او از پس پارچه شنیده میشد:« اوهوم، اوهوم، اوهوم، اوهوم!». یک لحظه آرام نمیشد. رئیس زندان که سرش روی سینه خم شده بود، عصایش را به آهستگی توی زمین فرو کرد؛ شاید زاریهای او را میشمرد، تا به شماره سرراستی برسد- مثلا به شماره پنجاه یا صد. رنگ از چهره همه پریده بود. چهره هندیها مثل قهوه جوشیده تیره شده بود و یکی دوتا از سرنیزهها میلرزید. ما به مرد تسمه پیچ و صورت پوشیده روی سکو خیره شده بودیم و به زاریهایش گوش میدادیم- هر زاری، با خود یک دقیقه زندگی بود؛ این فکر در مغز همه می میگذشت: آهای هرچه زودتر بکشیدش، تمومش کنین، این صدای ناهنجار را ببرین!
به ناگاه، رئیس زندان تصمیمش را گرفت. سرش را بالا آورد، به عصایش حرکت تندی داد و تقریبا با خشم فریاد زد«راه بنداز!»
سرو صدای بلندی شد و بعد سکوت مرگباری همه جا را پر کرد. زندانی نابود شده بود. تناب دور خودش تاب میخورد. من سگ را رها کردم، بیدرنگ به پشت دار تاخت برد؛ اما وقتی به آنجا رسید، کوتاه آمد، پارس کرد و آنوقت به یک گوشه حیاط پناه برد و لابهلای علفها ایستاد و با ترس به ما خیره شد. نزدیک دار شدیم تا بدن زندانی را وارسی کنیم. مرده، همانطور که پنجههای پایش رو به پایین سیخ شده یود، تاب میخورد و خیلی آرام مثل یک سنگ به اینسو و آنسو میرفت.
رئیس زندان عصایش را پیش برد و به تنه لخت و قهوهای رنگ او فرو کرد، لاشه کمی تاب خورد. رئیس زندان گفت:«کارش ساخته شده.» از زیر چوبه دار عقب عقب رفت و نفس عمیقی کشید. حالت افسرده چهرهاش خیلی زود از بین رفته بود. به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت: «هشت و هشت دقیقه. خب این هم از امروز صیح، خدا را شکر.» نگهبانها سرنیزهها را باز کردند و با قدورو دور شدند. سگ که هوشیار بود و دید که او را به پیزی نگرفتند، آهسته به دنبالشان راه افتاد. از حیاط اعدام بیرون رفتیم، از کنار سلول محکومان، که دو نگهبان مسلح به چوب قانون بالای سرشان بودند، دیگر داشتند صبحانهشان را میخوردند. در یک ردیف طولانی چندک زده بودند و هرکدام یک یلاقی حلبی در دست داشتند. دو نگهبان سطل به دست، میگشتند و با چمچمه چلوها را تقسیم میکردند؛ پس از اعدام، گویا محیط حالت خودمانی و شادی پیدا کرده بود. حالا که کار تمام شده بود، همه احساس آسودگی بیش از اندازهای داشتیم. آدم احساس میکرد که نیرویی وادارش میکند که آواز بخواند، که پا به فرار بگذارد، که خنده سر بدهد. یکباره همه با شادی به گفتگو افتادند.
مردگ دورگه آسیایی-اروپایی که کار من قدم میزد، به جایی که برگشته بودیم با سر اشاره کرد و گفت:« آقا میدونین، رفیقمون (منظورش مرده بود) وقتی شنید حکم استیناف رد شده، توی سلول از ترس به خودش شاشید. آقا لطفا یکی از سیگارهای منو بردارین. آقا، از جعبه سیگار تازه من خوشتون نمیآد؟ به خدا دو روپیه و هشتاد انه برام تموم شده. درجه یک اروپایییه.» چند نفر خندیدند- حالا به چه چیزیف کسی به درستی نمیدانست.
فرانسیس داشت کنار رئیس زندان قدم میزد و روده درازی میکرد: خب، قربان، همه چیز با رضایت کامل گذشت و رفت. تموم شد. اینطور، تق! همیشه به این سادگیها نیست! یادم میآد، گاهی دکتر مجبور میشد زیر چوبه دار بره و پاهای زنونی رو بکشه تا مطمئن بشه یارو مرده. چه تنفر آور بود!»
رئیس زندان گفت:« ببینم، یعنی میگی تکون میخورد؟ چه بد.»
« آره قربان، و وقتی نافرمانی بکنن بدتره! یادم میآد، وقتی رفتیم سراغ یکی بیاریمش بیرون، به میلههای قفسش چسبیده بود. به جان خودتان قربان، شش تا نگهبان بردیم تا جداش کردیم، هر سه نفر یه پاشو میکشیدن. براش دلیل میآوردیم و میگفتیم « رفیق عزیز، آخه فکر دردسر و زحمتی هم که به ما میدی، باش!» اما خیر، یارو گوشش بدهکار نبود! آره، آره، یارو کلی اسباب زحمت بود.»
حس کردم دارم با صدای بلند میخندم، همه میخندیدند، حتی رئیس زندان با بردباری زیرلب میخندید. بعد با خوشحالی بیاندازهای گفت:« بهتره همه بیاین بیرون و یه مش..روب بزنین. تو ماشین یه بطری ویس..کی دارم. میتونیم کارشو بسازیم.»
از میان دروازه بزرگ زندان گذشتیم و توی جاده سردرآوردیم. به ناگاه قاضی عسکر برمهای گفت:« پاهاشو میکشیدن!» و با دهان بسته . بلند زیر خنده زد. باز همگی شروع کردیم به خندیدن. در آن لحظه لطیفه فرانسیس بیاندازه خندهآور بود. همه با هم، محلی و اروپایی، کاملا دوستانه مشروب میخوردیم. مرده در فاصله صد متری ما بود.
دخترک پاسخ داد: "عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟ "
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟
و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
برترین ها: پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت و همه اطرافیان از این رفتار او خسته شده بودند روزی پدرش او را صدا کرد و گفت: پسر دلم می خواهد کاری برای من انجام بدهی! پسر گفت: بسیار خوب.
پدر او را به اطاقی برد و جعبه میخی بدستش داد و گفت پسرم از تو می خواهم هر بار که عصبانی شدی میخی بر روی این دیوار بکوبی!
روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد؛ همان طور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد.
او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخ ها به دیوار اسـت.
به پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند ؛ یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.
روزها گذشت و پسرک بلاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده اسـت.
پدر دست پسرک را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی اما به سوراخ های دیوار نگاه کن.
دیوار هر گز مثل گذشته نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفی را میزنی؛ آن حرف ها هم چنینی آثاری را در دل کسانی که دلشان را شکستیم به جای می گذارند که متاسفانه جای بعضی از آنها هرگز با عذرخواهی پر نمیشود.
بیایید از خدا بخواهیم که به ما آنقدر مهربانی و گذشت بدهد تا هرگز در دیوار دل دیگران میخی فرو نکنیم.
برترین ها: سالها پیش که من به عنوان کارآموز در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار اســت تمام خونش را به خواهرش بدهند!
برترین ها: کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست. او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.
عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ "
کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم."
عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."
دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی اسـت. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.
نویسنده: ناپلئون هیل