گفتوگو با دکتر یونس شکرخواه استاد علوم ارتباطات
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - سیدسروش طباطباییپور:
گشتیم و گشتیم تا در روز تولد دوچرخهی عزیز، یک هدیهی جذاب و کادوپیچشده، دستوپا کنیم و آن را به همهی نوجوانهای ایران تقدیم کنیم. اما چه هدیهای؟!
این نوجوانها که همیشه کلهی مبارکشان توی گوشی تلفن همراه و تبلتشان است و اصلاً سرشان را هم بلند نمیکنند. پس تصمیم گرفتیم هدیهی ما هم یک گفتوگوی حقیقی دربارهی فضای مجازی باشد که بچهها تا آن را بخوانند، گوشی مبارکشان را کنار بگذارند! و چهکسی بهتر از دکتر یونس شکرخواه که خودش عاشق فضای مجازی است و به اندازهی یک عمر دربارهی این فضا، تحقیق و مطالعه کرده.
یونس شکرخواه، سال 1336 در مشهد بهدنیا آمده و حسابی سرحال و پرانرژی است. در رشتهی کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی، کارشناسی ارشد ارتباطات و دکترای علوم ارتباطات تحصیل کرده و هنوز هم مشتاق یاددادن و یادگرفتن است.
موافقم. با وجود دنیای دیجیتال و سرعت رشد آن، هر روز فرصتهای جدید و غیرقابلپیشبینیای برایمان ایجاد میشود که البته برای استفاده از آن فرصتها، باید مهارتهای جدیدی هم کسب کنیم. اما نکتهی مهم اینجاست که زندگی همان زندگی است و تنها فرصتها و مهارتهایش تغییر کرده است. مثلاً تا دیروز من برای سفارش یک کتاب، باید به کتابخانه میرفتم، اما حالا با یک کلیک، یک کتاب را در فضای مجازی سفارش میدهم و آن را دانلود میکنم. یا اینکه در سالهای قبل، من میتوانستم مهارت صحافی کتاب را بهدست آورم و در یک صحافی مشغول به کار شوم، اما حالا باید با نرمافزارهای صفحهبندی دیجیتالی کتاب آشنا شوم.
به این ترتیب نوجوان امروز خیلی هم سردرگم نیست، چون میتواند زمینهی کاریاش را با توجه به سلیقه و علاقهاش انتخاب کند، اما باید آمادگی این را هم داشته باشد که برای انجام آن کار در وضعیت جدید دنیای دیجیتال، مهارتهای جدید را هم کسب کند. پس میشود گفت نوجوانهای امروز که در این فضای مدرن مجازی و ارتباطی زندگی میکنند، فرصتهای بیشتری دراختیار دارند و البته مهارتهای بیشتری هم باید بهدست آورند؛ اما البته بعضی از شغلها هم وجود دارد که دقیقاً برای شرایط جدید بهوجود میآیند و غیر قابل پیشبینیاند. تعمیرکار تبلت، یک حرفهی جدید است که سالها قبل از آن خبری نبود.
من فکر میکنم یک نوجوان امروزی، با توجه به ابزارهای ارتباطی امروز، باید در سه زمینه مهارت پیدا کند. یکی از آنها «مهارت گردآوری اطلاعات» است.
اصلاً اینطور نیست. موتورهای جستوجو در اختیار همه است؛ اما بعضیها بهراحتی به اطلاعات مورد نظرشان میرسند و خیلیها هم نمیرسند. یعنی ما باید ادبیات موتورهای جستو جو را بشناسیم و بتوانیم از آنها استفاده کنیم. تازه، باید بدانیم اطلاعاتی که بهدست آوردهایم، قابل اعتماد است یا نه؟ مثلاً امروزه سایتهایی به نام «فکت چک» (fact check) وجود دارند که به ما کمک میکنند از بین این همه اطلاعات صحیح و غلط، درستترینها را انتخاب کنیم. استفاده از همین فراموتورهای جستوجو احتیاج به مهارت دارد. ادبیات بهکار بردن علائم و حتی چگونه بهکاربردن کلمهها برای خودش قوانینی دارد که باید آنها را آموخت.
«مهارت انباشت اطلاعات». قدیمها ما بخشهای جذاب روزنامه یا مجلهها را میبریدیم تا سر فرصت آنها را دوباره بخوانیم. اما آن کاغذها بهمرور زرد میشدند و باید دورشان میریختیم. تازه آن برگهها محدود بودند و کم. اما امروز ما با حجم زیادی از اطلاعات مواجهیم. مثلاً در گذشته، یک کتابدار، کتابهایش را بر حسب «دیویی» طبقهبندی میکرد؛ کتابهای مربوط به فلسفه در یک قفسه... کتابهای ادبیات در قفسهای دیگر و...
تازه، واحد ذخیرهی اطلاعات در شکل قدیمی «جلد» کتاب بود. اما اگر تو مدیر یک فروشگاه بزرگ مجازی مثل سایت «آمازون» بشوی، باید اطلاعاتت را چگونه طبقهبندی کنی تا در کوتاهترین زمان، هم خودت و هم دیگران بتوانید از آن ها استفاده کنید؛ تازه واحد انباشت اطلاعات تو دیگر جلد نیست، بلکه «کلمه» است.
آموختن این مهارتها برای همهی ما الزامی است و واقعاً اگر بلد نباشیم مثل یک بیسواد هستیم. اما فاز سوم ، حوزهی «مهارت برداشت اطلاعات» است. مثلاً الآن در تبلت من، سههزار جلد کتاب ذخیره شده. من اگر مهارت برداشت اطلاعات را نداشته باشم نمیتوانم بهجا و بهموقع، از اطلاعات این همه کتاب استفاده کنم.
گاهی میشود که بر روی تبلت من، پنج عنوان کتاب باز است. آخر من معمولاً یک کتاب را شروع نمیکنم و بعد هم تمامش کنم و سراغ کتاب بعدی بروم. شاید امشب که خسته هستم، بقیهی یک رمان را بخوانم و فردا یک کتاب علمی را. تازه، فضای مجازی به من این امکان را میدهد که مجبور نباشم صفحه به صفحهی یک کتاب را مطالعه کنم. یک موضوع را جستوجو میکنم و صفحه یا صفحاتی که دربارهی آن یک کلمه است، جلوی رویم ظاهر میشوند و... در واقع شیوهی مطالعهی من مبتنی بر ابزارهای امروزی است.
بله، اما این یک عادت است. مثلاً زمانی بود که ما کیف میکردیم برای دوستانمان نامه بنویسیم و در ابتدای آن هم بنویسیم «ای نامه که میروی به سویش...» اما در دنیای امروز، ایمیل جای نامه را گرفته.
نه. من معتقدم حتی این امکان وجود دارد که جایگزینی هم رخ ندهد. یعنی میتواند زندگی کتاب و نامه هم ادامه پیدا کند. اما من میتوانم با استفاده از فضای مجازی، یک شب پنج کتاب را بخوانم و شما یک کتاب. دکترای من علوم ارتباطات است. دلیل ندارد هر کتاب تازهای را که در این رشته چاپ میشود، از اول تا آخر بخوانم. فضای مجازی این امکان را به من میدهد که بتوانم تازههای هر کتاب را پیدا کنم و وقتم را روی آنها بگذارم. بهچه دلیل باید تئوریهایی را که قبلاً خواندهام دوباره بخوانم؟
این نظریه کاملاً درست است؛ اما این اتفاق وقتی رخ میدهد که شما با استفاده از شیوهی قدیم، با جهان جدید روبهرو شوید. در این صورت ما در کنار اقیانوسی از اطلاعات هم تشنه به خانه برمیگردیم. در طبیعت زمان و مکان محدود است و شما اطلاعاتتان را فقط از درخت و کوه و سبزهی اطرافتان میگیرید. اما دنیای مجازی، محدودیت زمان و مکان را برای ما برداشته است. مثلاً وقتی شما میخواهید شبی مبلغی پول از حسابتان در بانک برداشت کنید، آیا در قید زمان هستید؟ و یا به بانکتان مراجعه میکنید؟ پس فضای مجازی لازمان و لامکان است. اما با توجه به صحبتهای قبل، اگر به مهارت انتقال وجه از طریق اینترنت مسلط نباشید، نمیتوانید از این فضا بهرهمند شوید؛ تازه ممکن است نگران هم بشوید.
بهنظر من فضای مجازی، درست شبیه یک فروشگاه است که در آن «معنی» میفروشند. چهطور است که وقتی نوجوانی برای خرید به یک فروشگاه مراجعه میکند و مثلاً یک آبمیوه برمیدارد، تاریخ تولید و انقضایش را کنترل میکند؛ در اینترنت هم وقتی به سایتی مراجعه میکنیم، باید تاریخ تولید و انقضای اطلاعات مورد نظرمان را درست بررسی کنیم. همان آبمیوه، اگر تاریخ مصرفش به پایان رسیده باشد، تبدیل به سم شده و برای بدن ما ضرر دارد، اطلاعات بدون بررسی هم میتواند برای هر نوجوانی، دردسرساز شود.
هم بله و هم نه! واقعیت این است که در کشورهای پیشرو هم نهادهایی وجود دارند که وظیفهی کنترل اطلاعات را برعهده دارند. اما واقعیت این است که اطلاعات در فضای مجازی با اطلاعات در دنیای حقیقی کاملاً یکسان است. یعنی هیچ کتابی در اینترنت نیست که در عالم حقیقی اصلاً نوشته نشده باشد. اتفاق مهم در دنیای مجازی آن است که امکان دسترسی به اطلاعات را برای ما راحت کرده است. اما همانطور که در فضای مجازی دسترسی به خیر و خوبی آسان است، دسترسی به شر و بدی هم ساده است. از این مسیر هم میتوان خوبی را منتشر کرد و هم بدی را. برگزاری یک تشکل حمایت از محیطزیست، در فضای مجازی اتفاق میافتد و هککردن حساب مردم و برداشت از حساب دیگران هم در همینجا رخ میدهد.
البته خوب است که ارگانهایی مسئولیت پالایش اطلاعات خیر از شر را بهعهده داشته باشند؛ اما بهنظر من بهطور طبیعی یک نوجوان باید خودش به شرایط مدرن معاصر تسلط پیدا کند.
کار درست همین است. البته من شنیدهام که امسال کتاب «تفکر و سواد رسانه» برای اولین بار، وارد سیستم آموزشی دورهی دوم متوسطه شده. من هنوز این کتاب را ندیدهام، اما فکر میکنم مفهومش این است که مسئولان آموزش ما به این نکتهی مهم توجه کردهاند.
یک نوجوان به میزانی که با این فضا درگیر میشود، هم فرصتهای جدید برای خودش ایجاد میکند و هم البته مخاطرههای جدید. یکی از همین فرصتها، لذت بردن است؛ مثلاً ما میتوانیم در این فضا با دوستی که ماهها او را ندیدهایم چت کنیم. این امکان لذتبخش است؛ اما جای دیدار او را نمیگیرد و باز هم دلتنگ او خواهیم ماند. یا اینکه ما میتوانیم در این فضا دربارهی آب کلی حرف بزنیم و مطلب بخوانیم، اما سیراب که نمیشویم. پس بهنظر من فرصتهای حقیقی و مجازی نمیتوانند جای هم را بگیرند. البته اگر جای هم را بگیرند هم من مشکلی با آن ندارم! مثلاً مدتی پیش دیدم سایتی، مجلس ختم اینترنتی برگزار کرده. من هم در آن مجلس شرکت کردم و دیدم بیشتر شرکتکنندگان در ختم اینترنتی آن مرحوم، از دوستان خارج از کشورش بودند. خب بهنظرم اگر این اتفاق، باعث التیام دل بازماندگان بشود، خوب است دیگر! حالا میخواهد این تسلیدادن، مجازی باشد یا حقیقی.
بهنظرم ما انتخاب دیگری نداریم. باید یاد بگیریم چهطور از این امکان استفاده کنیم. استفاده از اینترنت مثل پریدن روی پلنگ است. پریدنش آسان است اما پیادهشدن کمی سخت بهنظر میرسد. باید یادبگیریم و فراوان دربارهاش حرف بزنیم و بنویسیم و بخوانیم.
البته که من هم در شبکههای اجتماعی فعال هستم. اما کارکرد وبلاگ من به اسم «دات» کمی متفاوت است.
یعنی اینکه بخشی از کار علمی دانشگاه را با حضور دانشجویان دورهی دکتری و کارشناسی ارشد، در آنجا دنبال می کنیم. حتی شعار این وبلاگ هم این است: «دات، امتداد کلاسهای من است!»
میخواستم به خودم یادآور شوم که من در این عالم مجازی، تنها اندازهی یک نقطه هستم.
بله، ولی سؤالهای آزمونهای دورهی دکتری، بیشتر مفهومی است و دانشجویان باید روزها برای رسیدن به جوابش تلاش کنند.
اول اینکه بهنظر من هوشمندسازی یک مدرسه، الزاماً الکترونیککردن آموزش نیست. اساساً این واژه وقتی ایجاد شد که در مدارس اتاق رایانه تأسیس شد. اتاقی که چند کامپیوتر در آن قرار دادند تا بچهها با این ابزار آشنا شوند.
قطعاً نه. ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه در هر کلاس یک کامپیوتر گذاشتند و در این حال، اتاق کامپیوتر تبدیل شد به اتاقهای کامپیوتر. از زمانی که این کامپیوترها در هر کلاس از طریق شبکه، به هم وصل شدند و راه ارتباطی کلاسها با هم دو سویه شد، مدارس هوشمند مفهوم پیدا کرد.
مثلاً بچههای کلاس الف، دو فصل از کتابی را که معلم در کلاسشان تدریس کرده بود، خلاصه کنند و کلاس ب هم دو فصل دیگر را خلاصه کنند و کلاسهای دیگر هم بقیهی کتاب را و این اطلاعات را نیز در اختیار همدیگر قرار دهند، ارتباط دو سویه میشود و آن مدرسه هوشمند.
دقیقاً. حالا تصور کنید اگر اطلاعات کلاس ما در اختیار همکلاسیهایمان در کشور ژاپن قرار گیرد و اطلاعات آنها در اختیار ما. مثلاً بچههای کلاس ما به آنها میگویند ما ساعت 14 خانه میرویم؛ و آنها میگویند ما 15؛ و معلوم میشود که بچههای ژاپنی، یکساعت آخر را به نظافت مدرسه میپردازند؛ و ما کنجکاو میشویم که مگر مدرسهی شما «نظافتچی» ندارد و... و اینطور میشود که از آن بهبعد بچههای کلاس ما بر روی نظافت کلاسشان دقیقتر میشوند و بهمرور میفهمند آموزش، فقط یادگیری یکسری محفوظات نیست و اینطوری باعث رشد هم میشوند. این الگوی یک مدرسهی هوشمند است.
کاملاً! یعنی مدرسهای هوشمند است که آموزش در آن افقی باشد نه عمودی. معلم این مدرسه به آن مدرسه یاد بدهد و دانشآموز آن مدرسه به این مدرسه. در یک مدرسهی هوشمند، همه در ارتقای دانش سهیماند و فقط وظیفهی معلم، انتقال دانش به دانشآموزان نیست و در این مدرسه، همه بخشی از دانش میشوند.
بچهها باید بین سرعت و صحت اطلاعات، تعادل ایجاد کنند. اگر من هر خبری را که به دستم میرسد، بهسرعت در گروهی منتشر کنم، شاید در نگاه اول خیلی هیجانانگیز باشد؛ اما وقتی به مرور مخاطبهای من میفهمند که درستبودن منبع خبر چندان برای من مهم نیست، آهستهآهسته مخاطبهای خودم را از دست میدهم. حتی بهنظر من باید صحت اطلاعات را بر سرعت مقدم داشت. درست که گاز اتومبیل ما بیشتر شده، اما در مسیر، چاله هم وجود دارد. قرار نیست سرعت، باعث افتادن در چاله و از دستدادن جان خودت و همراهانت شود. اینطوری مخاطبانت دیگر به تو اعتماد نمیکنند و تو کلیک نمیشوی!
بهنظر من اینستاگرام کارکرد خبری ندارد، بلکه یک شبکهی اجتماعی است که بیشتر، روایتهای تصویری و غیرمتنی را بازگو میکند؛ حتی متن هم باید در خدمت تصویر باشد. اما من معتقدم پستهایی که من بهعنوان یک شهروند در این شبکهها میگذارم، باید منطبق بر اصول تهیه و انتخاب خبر باشد.
اگر در جریان اطلاعرسانی، خبری سطح آگاهی مخاطب مرا بالا نبرد، به او در تصمیمگیریهای روزمره، کمک نکند یا به رفع درد یا مشکلی منجر نشود و آموزشی در پی نداشته باشد، آن خبر بیفایده است. آخر برای مخاطبان من در اینستاگرام، حتی دوستان نزدیکم چه اهمیتی دارد که بدانند امروز پیتزای من، سرد شده یا در کوچهی ما ترافیک بوده. بهنظر من حتی اگر از این شبکهها برای سرگرمی هم استفاده میکنیم، باید بدانیم که در قالب سرگرمی هم میشود سطح آگاهی دیگران را افزایش داد و یا اطلاعات مفید را بهشکل سرگرمکنندهای به دیگران منتقل کرد.
اسم صفحهی اینستاگرام خودم را گذاشتهام «روایتهای کوتاه از ایران». بهخاطر همین از اول هم تصمیم گرفتم آن را دوزبانه کار کنم تا کسانی که در سیدنی، لاهور یا دیگر کشورهای جهان هستند، تصویر روشنی از ایران داشته باشند. سعی کردم تمرکز عکسهایم بر روی زندگی شهری باشد. البته چاشنی تجربههای شخصی هم همراه آن است. یک لایهی پنهان هم دارد که مربوط میشود به برنامهی کلاسهای دانشگاه و دانشجویانم.
سعی میکنم اینطور باشد. مثلاً یکبار از یک فنجان چای، عکاسی کردم و گفتم «اسکیما» (schema) (مجموعهای از تجربههای گذشته که بر رفتار ما در موقعیتهای آشنای زندگی اثر میگذارد) چیست؟ و دوباره شب بعد، از همان فنجان چای در وضعیتی دیگر عکاسی کردم و آنجا شرح دادم که اسکیما چیست.
آن عکس هم یک پیام برای دانشجویانم دارد. بچههایی که با من رسالهی کارشناسی ارشد یا دکتری دارند، هر وقت در صفحهی من تصویر آن ترامپت کوچک طلایی را ببینند، میفهمند صبر استادشان بهسر آمده و باید هرچه سریعتر، گزارش پیشرفت از کارشان را برایم ارسال کنند. و جالبتر اینکه دنبالکنندههایی هم که از این کد خبردار نیستند، در زیر آن تصویر کامنت میگذارند که ما هم فلان کتاب را خواندهایم و فلان پیشرفت را کردهایم.
دو نگاه کاملاً متفاوت در این زمینه وجود دارد. نگاه اول این است که ابزارهای مدرن اساساً اجتماع را به یک جامعهی نظارتی تبدیل میکنند؛ یعنی ما بهسمتی پیش میرویم که همهچیز زیر نظر است و کنترل میشود. مثلاً موتورهای جستوجوگر بهراحتی میتوانند رصد کنند که هر کاربر بر روی چه صفحاتی کلیک کرده و چندبار! پس خودبهخود با ورود به فضای اینترنت، شما درحال زندگی در اتاق شیشهای هستید.
قطعاً نه! اما شاید روزی گروهی بتوانند به این اطلاعات دست پیدا کنند. یکبار در برنامهای تلویزیونی، «اوباما» را دیدم که از دبستانی بازدید میکرد. در آنجا از دانشآموزان پرسید چه کسانی در شبکههای مجازی فعال هستند؟ و هر کدام از بچهها دست بلند میکردند و نام شبکههای اجتماعی را میگفتند. او به شوخی به بچهها گفت اگر در آینده، دلتان میخواهد رئیسجمهور آمریکا شوید، در فیسبوک فعالیت نکنید و بچهها خندیدند. در این شوخی، یک راز بزرگ نهفته بود و آن، اینکه فعالیت شما در این شبکه، برای شما سابقهای میسازد که از این سابقه میتوان روزگاری ضد شما استفاده کرد.
دید بعدی آن است که یک کاربر شبکهی اجتماعی، باید با این بلوغ فکری برسد که مسایل شخصی دیگران هیچ ارتباطی به او ندارد. اینکه یکنفر چاق است یا لاغر، به ما مربوط نیست؛ یا اگر فردی هنوز ازدواج نکرده، تصور نکنیم که او فراموش کرده به این پدیدهی مهم فکر کند و از یادش رفته، و ما به او این نکته را یادآوری نکنیم.
بله. جالب است که حتی ضربالمثلهای ما هم انگار اخلاق در شبکههای اجتماعی را به ما یادآور میشوند. نمونههایی مثل «با یک گل، بهار نمیشود»، «یککلاغ چهلکلاغ» و...
مثلاً من با دوستی در شبکهی تلگرام ارتباط دارم. حالا اگر از طریق همین شبکه، به تلفن او هم دسترسی پیدا کنم، آیا این حق را دارم که با او تماس هم بگیرم؟ بهنظر من پاسخ این سؤال، «نه» است. من باید اول از او اجازه بگیرم و اگر او اجازه داد تماس بگیرم. داشتن دسترسی بهمعنی حق ارتباط نیست.
خواهش میکنم.
البته ساعت بدن من به کمخوابی عادت کرده؛ اما معتقدم همیشه باید در زندگی تلاش کرد و زحمت کشید. البته دلم میخواهد به نوجوانهای مخاطب دوچرخه بگویم که هیچ هدفی در زندگی از آنها دور نیست و باید امیدوار باشند که با اولین قدمی که برمیدارند، حتماً هدف را واضحتر میبینند و به انتهایش میرسند؛ چون هدفها ثابتاند و ما به سمتشان در حرکتیم و حتماً به آنها میرسیم. البته باید رؤیای خوب انتخاب کنند؛ چون من تجربه کردهام که راه رسیدن به رؤیاهای خوب کوتاهتر است و چون جنسشان خوب است، زودتر به نتیجه میرسند. شما در این زمانه اگر بخواهید کار بد انجام دهید، کلی دوربین مداربسته هست و به شما اجازه نمیدهد بهراحتی مرتکب خطا شوید؛ اما اگر کسی در مدرسه و در نزدیکی شما زمین بیفتد، بهسرعت میتوانید به سمتش بروید و دستش را بگیرید، یا اگر لازم باشد برای روشنشدن اتومبیل همسایه کمک کنید، بهراحتی امکانش فراهم میشود.
من که فکر میکنم سرسختترین رقیب برای نرسیدن به هدف، خودمان هستیم. ما باید بتوانیم خودمان را شکست بدهیم تا به هدفمان برسیم. هر جا که مانعی در راه رسیدن به هدف احساس کردیم، خودمان را در آیینه ببینیم و به خودمان یادآوری کنیم که رقیبمان همین کسی است که در آیینه میبینیم. پس باید تلاش کنیم از او جلو بزنیم.
بله، در این راه ممکن است 20 بار زمین بخوریم و از پس مشکلات بر نیاییم؛ اما من راهحل سادهای برای این راه پیشنهاد میکنم؛ لطفاً 21 بار بلند شوید! خودتان را بتکانید و باز به جلو بروید. البته در راه باید سرمان را مدام بالا و پایین کنیم.
سرمان بالا باشد، چون باید قله را ببینیم که باید به آن برسیم و گاهی هم باید زمین را نگاه کنیم تا پایمان در خار و خاشاک نرود. چون اگر فقط قله را نگاه کنیم با پاهای زخمی نمیتوانیم راه را ادامه دهیم و اگر فقط به زمین نگاه کنیم ترس از موانع، جلوی حرکت ما را میگیرد.
من که فکر میکنم ضعف و قوتهای ما درونی است؛ اما این فرصتها و تهدیدهاست که باید بیشتر به آنها توجه کرد. باید واقعبین بود و باور داشت بر سر راه ما، تهدیدهایی هم وجود دارد. و البته باید دانست که فرصتها هم چیزی نیست که هر روز صبح تقسیمش کنند و همیشه در اختیار ما قرار دهند. از تهدیدها نباید بترسیم و قدر فرصتها را هم باید بدانیم.
مثلاً اگر روزی با کسی دوست شدیم که ریاضیاش از ما بهتر است یا بهتر از ما فوتبال بازی میکند؛ این یک فرصت است برای رشد و پیشرفت. اما شاید با کسی آشنا شویم که هی به ما بگوید تو نمیتوانی فوتبال بازی کنی! تو نمیتوانی مثل من مسئلهی ریاضی حل کنی و تو نمیتوانی... و تو نمیتوانی...! این رفاقت برای ما یک تهدید است و ما میتوانیم در مقابل این تهدید بایستیم و به دوست جدیدمان بگوییم: «ممنون از تو؛ من تسلیم حرفهای تو نمیشوم!» و او را ترک کنیم و سراغ کس دیگری برویم تا تهدید نشویم.
من در حوزهی تهدید و فرصت، سعی کردم که دیگران را مثل خودم ببینم. مثلاً من در دانشکده، مسئول گروه اروپا هستم. اگر دانشجویی از گروه خاورمیانه به اتاقم بیاید تا دربارهی موضوعی از من مشورت بگیرد، اصلاً فکر نمیکنم کار او به من مربوط نیست. تصور میکنم او پسر من یا دانشجوی من است، او هم درحال تکمیل رسالهی کارشناسی ارشد یا دکتری خود است و من باید به او کمک کنم. حتی اگر آن روز وقت هم نداشته باشم سعی میکنم روزهای آینده از او بخواهم که دوباره به اتاقم بیاید و همراهیاش کنم.
وقتی دوستانمان را مثل خودمان ببینیم و فکر کنیم همکلاسیهایمان مثل برادر و خواهر خودمان هستند نگاهمان به زندگی تغییر خواهد کرد و رفتار خودمان و دیگران تغییر میکند. وقتی من دست دوستم را بگیرم فکر میکنم که او هم روزی دست من یا دست برادرم را خواهد گرفت.
سعی میکنم اگر فرصتی در زندگی برایم پیش آمد، برای خودم شریکی پیدا کنم. مثلاً شیوهی تدریس من در دانشگاه اینگونه است که هر جلسه از بین بچهها همکاری انتخاب میکنم که مرا در تدریس کمک کند. من تدریس را برای خودم یک فرصت میدانم و سعی میکنم دانشجویانم را در این فرصت شریک کنم. اینجوری آنها قبل از اینکه از رسالهی خودشان دفاع کنند، بارها و بارها تجربهی تدریس پیدا کردهاند.
من در کلاس همیشه به بچهها میگویم باید با شیوهی گروهی کلاس را اداره کنیم. یعنی من فقط نباید به شما آموزش دهم؛ بلکه من هم بخشی از یادگیری هستم؛ و در این شیوه، دو قانون مهم هم در کلاسم حاکم است: یکی اینکه کسی حق ندارد بر روی همکلاسیاش برچسبی بچسباند و صفتی را به کسی نسبت دهد و دیگر اینکه کسی حق سکوت در کلاس را ندارد، مگر آنکه آن سکوت موجه باشد.
من البته در این سن، بیشتر به رد پایی که میگذارم فکر میکنم. بیشتر به پشت سرم نگاه میکنم و از خودم میپرسم که آیا این رد پاها، باعث نجات و رهایی کسی شده، یا عوامل نابودی دیگران را فراهم کرده.
من در نوجوانی خیلی تحت تأثیر پدر و مادرم بودم و امروز باور دارم که ما خیلی شبیه والدینمان میشویم. من در نوجوانی هم خیلی آدم عجیب و غریبی نبودم. اما در آن روزگار فکر میکردم یادگیری یک زبان دوم، دنیای جدیدی را پیش رویم باز میکند. بهخاطر همین، با وجود کسب رتبهی 11 کنکور، رشتهی مترجمی زبان را انتخاب کردم یا در دورهی سربازی، من سپاه دانش در مازندران بودم و مازندرانی یادگرفتم. ترکی یا عربی را تا حدی درک میکنم.
من از همان دورهی جوانی، تصور میکردم تغییرات فرهنگی، خیلی عمیقتر از تغییرات سیاسی است، پس از همان روزها معلمی را با گوشت و پوستم دوست میداشتم تا بتوانم در مسیر تغییر فرهنگ، قدمی بردارم. رشتهی روزنامهنگاری هم در همین راستا بود. حتی تألیفات من هم بر روی آموزش متمرکز است، بر روی انتقال یک مفهوم، یک معنا، یک رفتار. خلاصه آرزوهای عجیبغریب نداشتم و دلم نمیخواست پس از تسلط به دنیای مجازی، مثلاً در مایکروسافت استخدام شوم.
یکبار یکی از اساتید دانشگاه بیرمنگام انگلستان از من برای تدریس دعوت کرد. به او گفتم «جواد» را تابهحال شنیدهای؟ گفت نه! گفتم «یوسف» را شنیدهای؟ گفت نه. گفتم میدانی «سیروس» چه کسی است؟ گفت نه. گفتم کلمهی «ژوزف» به گوشت خورده؟ گفت بله. «جیکب» چهطور؟ گفت زیاد شنیدهام. لبخندی زدم و گفتم اما من ژوزف و جیکب را نمیشناسم و ترجیح میدهم به یوسف و جواد و به اسمهای دیگری که برایم آشناست درس بدهم. او هم روی مرا بوسید و برایم آرزوی موفقیت کرد. البته نمیگویم دیگران مثل من باشند، اما من از این نگاه در زندگی کیف میکنم و لذت میبرم.
شاید بتوانم بگویم که او الآن نزدیکترین دوست من است. من از بچگی آرزو داشتم مرا بابا صدا کند اما او میگفت یونس! در دانشگاه رشتهی جهانگردی خوانده و تخصص کارشناسی ارشدش هم، جهانگردی با گرایش اقلیمشناسی است. اما برنامهنویس ماهری است و خیلی از اپلیکیشنهای شناخته شده را نوشته است. در نوجوانی با میلاد جوری رفتار کردم که خودش بتواند فرصتهای جدید را تجربه کند. او هم علاقهمند بود و در دورههای مختلف، خودش را حسابی درگیر کارهای سخت میکرد و بهخاطر همین خیلی مستقل بار آمده. سعی کردم کاری کنم که او هم از آرمانهایش نترسد، اسیر موانع پیش پایش نشود و بلندپروازی نکند و... اما به او گفتهام که تو قرار نیست بهطور فردی مشکلاتت را حل کنی. اگر شریک خواستی مرا صدا کن و او هم به تناوب، یا مادرش را صدا زده یا مرا.
دوچرخه نشریهای است که بر پایهی ارتباط دوطرفه بنا شده و ابزار ارتباطی مؤثری است که پاتوق خوبی برای خلوت نوجوانان است و امیدوارم همیشه چرخش بچرخد.
در اینستاگرامش چرخی زدم. خیلی جذاب بود. از میان آن همه تصویر رنگارنگ و نوشتههای کوتاه و ریزهمیزه، تصویر یک گل آفتابگردان، چشمم را گرفت؛ و وقتی نوشتهی زیرش را خواندم میخکوبم کرد. دلم میخواهد همان متن یونس شکرخواه را با شما هم به اشتراک بگذارم. اگر شما هم خوشتان آمد لایکش کنید:
مزرعهی فالوئرها و باغچهی شما
فرض کنید فردا اینستاگرام یا هر شبکهی اجتماعی دیگر ارقام مربوط به فالوئرها را بر دارد. حالا کدام اکانتها را دنبال میکنید؟
اگر به این پرسش درست پاسخ دهید، دارید در هزارتوی شبکههای اجتماعی راه درستی را طی میکنید.
به بازی دنبال کردن و دنبال شدن نپیوندید، اگر کمیت برایتان ملاک است، صدها وبسایت و اپلیکیشن هست که فالوئر خرید و فروش میکنند. در واقع این وبسایتها و اپلیکیشنها مزرعههایی هستند که فالوئر کشت میدهند، باغچهی خودتان را بیل بزنید. رو به نور بپیچید، رو به کیفیت، اعداد واقعی هستند، حقیقی نیستند.
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - معرفی کتاب > بهار کاشی:
رؤیای نوجوانی بود. از رازی حرف میزنم که تا امروز هیچکس آن را نمیدانسته است. پس گوشهایتان را بیاورید جلو تا آن را به شما بگویم: همیشه دلم میخواست با یک کشتی به سفری طولانی بروم و از لحظهلحظهی آن بنویسم.
همیشه فکر میکردم اگر یک روز این سفر اتفاق بیفتد، بعد از آن داستانی بلند مینویسم که حال و هوایش در سفری دریایی میگذرد و خدا میداند چهقدر این کتاب میتوانست جالب باشد.
حالا شاید بتوانید تصور کنید چه حالی پیدا کردم وقتی در کتابی که دستم بود خواندم: «هوای شب خنک و مرطوب بود. صدای پای چکمههایشان در سکوت خیابانهای خلوت شهر طنین میانداخت. یورک با وقاری مثالزدنی گام برمیداشت و مارش هم با همان اقتداری که از یک کاپیتان انتظار میرود.
یورک یک کت گشاد،که بیشباهت به شنل نبود، بر تن داشت و کلاهی بزرگ روی سرش گذاشته بود که قسمت بیشتر صورتش را در سایه قرار میداد. هلال ماه جلوهای نقرهفام به همهچیز بخشیده بود. اسکله پر از کشتی بود...»
یک کتاب پر از بندر و کشتی و شبنشینی با دریا. راستش همانی بود که میخواستم بنویسم و حالا خواندنش بینهایت هیجانانگیز بود.
بگذارید بگویم چه اتفاقی میافتد. به شعر علاقه دارید؟ به ماجرایی پرهیجان؟ به طغیان علیه سیاهیها هم؟ پس این کتاب همانی است که دنبالش میگردید. وارد یک شب زیبا و پرشور میشویم. کاپیتانها، همدیگر را ملاقات میکنند و از حرفهایشان میفهمیم با داستانی پر از شبهای باشکوه و امید برای پیروزی در رقابتهای دریایی روبهرو هستیم.
اما شاید این تمام چیزی نباشد که از داستان میخواهید. عجله نکنید. همهچیز خوب و خوش پیش نمیرود. اجازه بدهید کاپیتان «جاشوا آنتوان یورک» کمی حواستان را به سمت خودش بکشد. به ویژگیهای ظریف او توجه کنید، مبادا چند صفحهی بعد غافلگیر شوید.
راستی، «لرد بایرون» را میشناسید؟ شاعر انگلیسی مشهور؟ او هم اینجاست. بایرون شاعر مورد علاقهی کاپیتان یورک است و هیچ عجیب نیست که شعرهایش را از حفظ میخواند. اما چیزی که کاسهی صبر کاپیتان «مارش»، شریک یورک، را لبریز میکند، علاقهی او به بایرونخوانی در شبهاست. جاشوا شبها زیر نور ماه قدم میزند و بایرون میخواند و ناگهان غیبش میزند.
هر چند یورک شخصیت اصلی داستان است، شخصیتهای دیگر، از جمله مارش، در سایه قرار ندارند. کاپیتان ابنر مارش از آن کاربلدهای دریاست. از آنهایی که سالهاست با شرکت کشتیرانیاش مانند انسانی زنده زندگی میکند و در تمام عمرش در تب یک رؤیا بوده و آن داشتن کشتی بزرگی است تا بتواند با آن در رقابتهای دریایی بر کسوف، بزرگترین و باشکوهترین کشتی رود میسیسیپی، پیروز شود و سر زبانها بیفتد.
رؤیای تبآلود، دو داستان موازی دارد. در حالی که روزها و شبهایتان را روی عرشه میگذرانید و شاهد اتفاقهایی هستید که برای کاپیتانها میافتد، از ماجراهایی سر درمیآورید که در یک مزرعهی دورافتاده و بیروح رخ میدهند.
برای خواندن این کتاب 520 صفحهای زمان مناسبی در نظر بگیرید، چون دل کندن از جریان داستان سخت است و نمیتوانید مرتب آن را زمین بگذارید و دنبال کارهایتان بروید. اگر از جریان داستان خوشتان آمد، پیشنهاد می کنم کتاب را قبل از خواب بخوانید. در این صورت خواب کشتی و میسیسیپی را میبینید و مطمئناً از همصحبت شدن با یورک شگفتزده خواهید شد!
راستی چهطور یک کتاب میتواند دنیایی به این شگرفی را در خودش پنهان کند؟ رؤیای تبآلود کتابی در مورد جریان زندگی در بندرهای کرانهی میسیسیپی نیست، خودِ خود جریان زندگی آدمهایی است که در ساحل این رود زندگی میکنند و خودشان را در صفحههای کتاب پنهان کردهاند.
برای باخبر شدن از زندگی آنها کافی است کتاب را باز کنید؛ کتابی که در آن بوی شرجی دریا، بوی اسراری پنهانشده پشت تاریکی شب و صدای بوق ممتد و باشکوه رؤیای تبآلود را میشنوید.
نگاه کنید! کاپیتان یورک است که از روی عرشهی کشتی برای شما دست تکان میدهد!
نویسنده: جورج آر. آر. مارتین
مترجم: میلاد فشتمی
ناشر: انتشارات بهنام (66950653)
قیمت: 23هزار تومان
کودک و نوجوان > فرهنگی - اجتماعی - معرفی کتاب > بهار کاشی:
رؤیای نوجوانی بود. از رازی حرف میزنم که تا امروز هیچکس آن را نمیدانسته است. پس گوشهایتان را بیاورید جلو تا آن را به شما بگویم: همیشه دلم میخواست با یک کشتی به سفری طولانی بروم و از لحظهلحظهی آن بنویسم.
همیشه فکر میکردم اگر یک روز این سفر اتفاق بیفتد، بعد از آن داستانی بلند مینویسم که حال و هوایش در سفری دریایی میگذرد و خدا میداند چهقدر این کتاب میتوانست جالب باشد.
حالا شاید بتوانید تصور کنید چه حالی پیدا کردم وقتی در کتابی که دستم بود خواندم: «هوای شب خنک و مرطوب بود. صدای پای چکمههایشان در سکوت خیابانهای خلوت شهر طنین میانداخت. یورک با وقاری مثالزدنی گام برمیداشت و مارش هم با همان اقتداری که از یک کاپیتان انتظار میرود.
یورک یک کت گشاد،که بیشباهت به شنل نبود، بر تن داشت و کلاهی بزرگ روی سرش گذاشته بود که قسمت بیشتر صورتش را در سایه قرار میداد. هلال ماه جلوهای نقرهفام به همهچیز بخشیده بود. اسکله پر از کشتی بود...»
یک کتاب پر از بندر و کشتی و شبنشینی با دریا. راستش همانی بود که میخواستم بنویسم و حالا خواندنش بینهایت هیجانانگیز بود.
بگذارید بگویم چه اتفاقی میافتد. به شعر علاقه دارید؟ به ماجرایی پرهیجان؟ به طغیان علیه سیاهیها هم؟ پس این کتاب همانی است که دنبالش میگردید. وارد یک شب زیبا و پرشور میشویم. کاپیتانها، همدیگر را ملاقات میکنند و از حرفهایشان میفهمیم با داستانی پر از شبهای باشکوه و امید برای پیروزی در رقابتهای دریایی روبهرو هستیم.
اما شاید این تمام چیزی نباشد که از داستان میخواهید. عجله نکنید. همهچیز خوب و خوش پیش نمیرود. اجازه بدهید کاپیتان «جاشوا آنتوان یورک» کمی حواستان را به سمت خودش بکشد. به ویژگیهای ظریف او توجه کنید، مبادا چند صفحهی بعد غافلگیر شوید.
راستی، «لرد بایرون» را میشناسید؟ شاعر انگلیسی مشهور؟ او هم اینجاست. بایرون شاعر مورد علاقهی کاپیتان یورک است و هیچ عجیب نیست که شعرهایش را از حفظ میخواند. اما چیزی که کاسهی صبر کاپیتان «مارش»، شریک یورک، را لبریز میکند، علاقهی او به بایرونخوانی در شبهاست. جاشوا شبها زیر نور ماه قدم میزند و بایرون میخواند و ناگهان غیبش میزند.
هر چند یورک شخصیت اصلی داستان است، شخصیتهای دیگر، از جمله مارش، در سایه قرار ندارند. کاپیتان ابنر مارش از آن کاربلدهای دریاست. از آنهایی که سالهاست با شرکت کشتیرانیاش مانند انسانی زنده زندگی میکند و در تمام عمرش در تب یک رؤیا بوده و آن داشتن کشتی بزرگی است تا بتواند با آن در رقابتهای دریایی بر کسوف، بزرگترین و باشکوهترین کشتی رود میسیسیپی، پیروز شود و سر زبانها بیفتد.
رؤیای تبآلود، دو داستان موازی دارد. در حالی که روزها و شبهایتان را روی عرشه میگذرانید و شاهد اتفاقهایی هستید که برای کاپیتانها میافتد، از ماجراهایی سر درمیآورید که در یک مزرعهی دورافتاده و بیروح رخ میدهند.
برای خواندن این کتاب 520 صفحهای زمان مناسبی در نظر بگیرید، چون دل کندن از جریان داستان سخت است و نمیتوانید مرتب آن را زمین بگذارید و دنبال کارهایتان بروید. اگر از جریان داستان خوشتان آمد، پیشنهاد می کنم کتاب را قبل از خواب بخوانید. در این صورت خواب کشتی و میسیسیپی را میبینید و مطمئناً از همصحبت شدن با یورک شگفتزده خواهید شد!
راستی چهطور یک کتاب میتواند دنیایی به این شگرفی را در خودش پنهان کند؟ رؤیای تبآلود کتابی در مورد جریان زندگی در بندرهای کرانهی میسیسیپی نیست، خودِ خود جریان زندگی آدمهایی است که در ساحل این رود زندگی میکنند و خودشان را در صفحههای کتاب پنهان کردهاند.
برای باخبر شدن از زندگی آنها کافی است کتاب را باز کنید؛ کتابی که در آن بوی شرجی دریا، بوی اسراری پنهانشده پشت تاریکی شب و صدای بوق ممتد و باشکوه رؤیای تبآلود را میشنوید.
نگاه کنید! کاپیتان یورک است که از روی عرشهی کشتی برای شما دست تکان میدهد!
نویسنده: جورج آر. آر. مارتین
مترجم: میلاد فشتمی
ناشر: انتشارات بهنام (66950653)
قیمت: 23هزار تومان