جام جم سرا:
آقای بقایی از گذشته پدرتان چه به یاد دارید.
پدر من در یک شرکت فرانسوی کار میکردند و مدیر تدارکات بودند و من گاهی همراهشان به انبار چوببری میرفتم و حسابی برای خودم بازی میکردم.
پول توجیبی هم از پدرتان میگرفتید؟
نه، چنین قانونی در خانه ما مرسوم نبود و هر زمان که پول میخواستیم از پدر یا مادرمان دریافت میکردیم. فقط یادم است یک بار در مدرسه در بازی فوتبال برنده شدم و پدرم به همین مناسبت یک دوزاری به من دادند که از این بابت حسابی خوشحال شده بودم.
آیا در امور درسیتان هم دخالتی میکردند؟
پدرم بسیار روی ادبیات و خطاطی حساسیت و خودشان هم خط بسیار زیبایی داشتند. همینطور از بین همه درسها، انشا برایشان اهمیت زیادی داشت. البته ناگفته نماند که در گذشته بچهها خودشان درسشان را میخواندند و مثل امروز نیازی نبود که والدین خودشان را برای درس خواندن بچهها آزار دهند.
به دست آوردن چه چیزی را در زندگیتان بیش از همه مدیون پدرتان هستید؟
آرامش روانیام را که با هیچ ثروتی قابلمقایسه نیست و خدا را شکر میکنم که چنین ثروت بزرگی از پدرم برایم به یادگار مانده است.
متاسفانه بعضی از جوانان امروز چندان احترامی برای والدینشان قائل نیستند و همین موضوع باعث شکاف بین نسلها شده است. شما این موضوع را چگونه ارزیابی میکنید؟ آن هم با توجه به اینکه خودتان هم یک جوان دارید؟
به نظر من اگر مشکلی از این جهت وجود دارد به رفتار ما بزرگترها برمیگردد. هر چه ما فضا را برای جوانانمان بستهتر کنیم، آنها بیشتر از ما دور خواهند شد بنابراین این شکاف را خودمان با رفتارها و قضاوتهای اشتباهمان ایجاد کردهایم.
آیا خانه شما فضایی پدرسالارانه داشت؟
نه به هیچوجه، برعکس پدرم بسیار آدم منطقیای بودند. مثلا وقتی من از رشته راه و ساختمان انصراف دادم و رشته هنر را انتخاب کردم نهتنها معترض نشدند بلکه راهنماییام هم کردند. پدرم هرگز ما را به انجام کاری مجبور نمیکردند و کاملا حق داشتیم که در مورد آیندهمان خودمان تصمیم بگیریم.
هیچ وقت شده پدرتان شما را تنبیه کنند؟
فقط یک بار در زندگیام این اتفاق افتاد آن هم به این دلیل که بازیگوشی میکردم و خواهرم را در خیابان لالهزار گم کردم. پدرم بسیار از این کار من عصبانی شدند و یک سیلی توی صورتم زدند؛ این اولین و آخرین تنبیه من توسط پدر بود.
وقتی خودتان متوجه شدید که پدر شدید چه احساسی داشتید؟
گیج بودم. وقتی به من اطلاع دادند که پسرم به دنیا آمده در سفر بودم ولی خیلی زود خودم را رساندم. وقتی رسیدم بیمارستان، نمیدانستم از کدام قسمت باید بروم. به هر حال تجربه زیبایی بود.
وقتی بهرنگ را برای اولینبار در آغوش گرفتید چه حسی داشتید؟
باز هم گیج بودم و اصلا باورم نمیشد که این کودک بخشی از وجود خودم است. بهرنگ مثل یک فرشته کوچولو در بغلم خوابیده بود.
بهرنگ را پشت صحنه کارهایتان هم میبردید؟
بله، بهخصوص زمانی که تئاتر داشتم زیاد باهم به تئاترشهر و تالارهای مختلف نمایشی میرفتیم.
کاری که باعث شد پدرتان حسابی از دست شما عصبانی شوند؟
کلاس اول ریاضی، ۴ تا تجدید آوردم و درجا رد شدم. پدرم از این موضوع حسابی عصبانی شدند و نگران آیندهام بودند. یک بار هم ساعت مچیای داشتم که آن را با عصبانیت به زمین کوبیدم و این کارم باعث شد ساعتم خراب شود و پدرم بسیار از دستم عصبانی و دلخور شدند.
نظرتان درباره خانه پدری؟
روح جاری اتفاقهای کودکی.
آیا این خانه هنوز پابرجاست؟
بله، مادرم از آنجا مراقبت میکنند و آن را حفظ کردهاند.
شما آشپزی هم میکنید؟
بله، بهخصوص با غذاهایی که با پیاز و قارچ درست میشوند به خوبی آشنایی دارم.
به عنوان یک هنرمند برای حفظ آرامش روانیتان در این دنیای شلوغ چه میکنید؟
کتاب میخوانم، پیادهروی، آشپزی و خطاطی میکنم که همه آنها برایم بسیار دلچسب است.
یک تیتر برای پدرتان بگویید.
مردی که به همه آرامش روانی بخشید.
راستی هیچوقت برای بهرنگ لالایی میخواندید؟
بله اگر خانه بودم حتما این کار را انجام میدادم و خیلی هم دوست داشتم. حس جالبی برایم داشت.
آقای بقایی لحظهای که دچار سکته شدید، به خاطر دارید؟
بله، اتفاقا پسرم هم همراهم بود... مادرم هم بود. تا نزدیکهای تهران خیلی خوب بودم اما کمکم دیدم حالم دارد بد میشود. به پسرم گفتم گوشهای نگهدار یک کم جایمان را عوض کنیم.
خودتان رانندگی میکردید؟
نه، پسرم پشت فرمان بود ولی یکدفعه احساس کردم اختیار دستهایم را ندارم و حالم بهم ریخته ولی شانسی که آوردم این بود که درست نزدیک یک اورژانس جادهای این اتفاق برایم افتاد.
یکی از خواهرهایتان هم پرستار هستند، درست است؟
البته دو تا از خواهرهایم پرستارند و واقعا حضور آنها در بهبودم بسیار خوب و موثر بود.
مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریفترین، رنگینترین و گرامیترین جاهای جهان بودم، باورتان میشود؟ من داشتم خودم را روی زمین میکشیدم که بروم از این جهان، حتی اینقدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم. اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد ولی برای من یک چیز ناب و زیبا بود. میخواستم بکنم از این دنیا و بروم؛ خیلی زیبا و عجیب و غریب بود، این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.
در آن لحظات نگران هیچچیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب میشدم که بروم آنجا. باغ و رنگینکمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم. به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی است، نمیدانم چی بود، یک چیزی بود، فضایی که میکشید آدم را.
راستی دلم میخواهد بدانم از پدربزرگتان هم خاطرهای دارید؟
بله، جالب است بدانید اولین تجربه بازیگریام به معنای واقعی این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپههای منجیل میرفتیم. وقتی میخواستیم جایی اطراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من میگفت: «پسر! یه پنجه تار بزن!»
شما در آن سن و سال تار میزدید؟
نکته همین است؛ من ۵-۴ سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع میکردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش میکرد و حتی تشویقم میکرد. این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگیام بود
از اینکه جزو خاطرات بچههای دهه۶۰هستید، چه حسی دارید؟
حس فوقالعادهای است؛ شما هر وقت میروید میان مردم، میبینید که مردم شما را جزئی از خانوادهشان میدانند. این حسی است که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا مثل ایران اینقدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که خانمی یا آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان میبینند، میگویند من شما را میشناسم، شما من را نمیشناسید؟ خب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند و مردم خوبی داریم. برخلاف آن چیزی که خیلیها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان میماند؛ حتی بازی بازیگری در یک سریال که مثلا ۲۰ سال قبل پخش شده است.
به نظرتان شما به آنجایی که حقتان بود، در سینما و تئاتر ایران رسیدید؟
چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضیام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش میپوشیم باران میآید توی کفشم! جای گلهای نیست!
شمالیها معمولا از باران و قرار گرفتن زیر آن لذت میبرند دوست دارم اگر شعری درباره باران دارید برایمان بخوانید؟
بارون میآید کلون کلون از زیر سقف از زیر آسمون
بارون میآید تلق تلق از این افق تا اون فلک
بارون میآید نخود نخود از درزهای آستریها و جیب کت
بارون میآید قر قر با عطسه و با سرفه و با خرخر
بارون میآید هوار هوار با آمپول و قرص و دوا
بارون میآید کوپول کوپول جام توی کلاس یه دسته گل
دسته گل پژمرده خانم از خواستگار دیشبش
***
بهرنگ بقایی متولد ۱۳۶۰ است. او در دانشگاه آزاد در رشته نقاشی تحصیل کرده است. علاوه بر نقاشی به حرفه موسیقی هم اشراف دارد و تا به حال موسیقی تئاترهایی مانند خشکسالی و دروغ (محمد یعقوبی) زمستان ۶۶، نوشتن در تاریکی و... را ساخته است. وی در آلبومهای علیرضا قربانی و همایون شجریان به عنوان نوازنده حضور داشته است.
ابتدا دوست دارم بپرسم با موسیقی چگونه آشنا شدید؟
در دوران کودکی به این کار علاقهمند شدم و در کلاسهای مختلفی شرکت کردم و کمکم علاقهام به این کار بیشتر و بیشتر شد تا جایی که برای خودم یک ساز تخصصی انتخاب کردم.
ساز تخصصیتان چیست؟
ازآنجایی که خانواده ما به سازهای ایرانی علاقه زیادی داشتند، من هم تار را انتخاب کردم و به نظرم ساز اصیلی است.
اولین تصویری که از بهروز بقایی در ذهنتان شکل گرفت بگویید.
یادم میآید سال ۶۷ برای دیدن تئاتر مرداویج به کارگردانی آقای بهزاد فراهانی به تئاترشهر رفته بودیم. وقتی آنتراکت اعلام شد من به اتفاق بابا در محوطه تئاترشهر مشغول قدم زدن شدیم و بعد یکسری آدم قد بلند (البته برای من که کودک بودم قد بلند به نظر میرسیدند) به طرف ما آمدند و با بابا مشغول صحبت شدند و دائم میگفتند، واقعا این پسر تو است؟ تعجب آنها برای من خیلی جالب بود.
اگر بخواهید پدرتان را به یک ساز تشبیه کنید چه خواهید گفت؟
به نظرم بابا شبیه پیانو است. چون پیانو چند وجه دارد؛ هم رمانتیک است و هم شنیدنی و گاهی هم همراه با خروش. البته منظورم از خروش عصبانیت نیست بلکه منظورم پویایی و قدرت آن است.
فکر میکنم بهترین خاطرات شما با بهروز بقایی در تئاترشهر شکل گرفته است.
بله، چون در آن سالها که من کودک بودم، حسابی مشغول کار بودند و من هم بیشتر بابا را سر صحنه تئاتر میدیدم. یادش بخیر چقدر با هم شلغم پخته میخوردیم.
پدر شما جزو خاطرات نوستالژیک کودکان دیروز هستند و کودکان دیروز از او خاطرات خوشی دارند. این موضوع چقدر برای شما خوشایند است؟
پدرم برای من آمیخته با خیلی چیزهای دیگر است. منظورم این است که حداقل برای من نوستالژیک نیستند چون پدرم است اما وقتی از بیرون نگاه میکنم خوشحالم که چنین اتفاقی افتاده است. پدر بسیار صادقانه فکر کردهاند و شاید برای همین هم هست که در ذهن کودکان دیروز ماندگار شدهاند. به هر حال یک هم به نفع بهروز بقایی است (میخندد)
اصلا شغل پدرتان را دوست دارید؟
بله. دوست دارم و با آن مشکلی ندارم.
چرا شما بازیگری را ادامه ندادید؟
چون با سختیهای این کار از نزدیک آشنا بودم و میدیدم بازیگری کار طاقتفرسایی است. به هر حال کششی نسبت به این شغل نداشتم و بیشتر ترجیح میدادم مخاطب جدی سینما و تئاتر و تلویزیون باشم.
بهترین هدیهای که از پدرتان گرفتید؟
یک مجسمه گچی سفید که حالت یک فرد را روی سن در حال تعظیم نشان میدهد. هنوز هم این مجسمه را دارم.
پدرتان روی درس خواندنتان هم حساسیت داشتند و سختگیری میکردند؟
خیلی سختگیر نبودند اما پیگیر درسهایم میشدند اما نه به این شکل که تحت فشارم بگذارند.
نظرتان در مورد شکاف بین نسلها که در روزگار ما یک پدیده تازه و جا افتادهای است، چیست؟
به نظر من هیچکس دوست ندارد تنها بماند و در انزوا فرو برود اما گاهی رفتار والدین آنقدر سختگیرانه است که بچهها ترجیح میدهند خیلی در جمع خانوادهها نباشند. خوشبختانه من یاد گرفتهام که در مورد همه کارهایم به خانواده توضیح بدهم بیآنکه از واکنشها بترسم. همیشه به من گفته شده که صداقت داشته باشم و راستگو باشم. به هرحال نباید رفتار والدین طوری باشد که این شکاف را بیشتر کند.
بهترین سفری که با بابا رفتید؟
با پدرم رشت زیاد رفتهام. چون زادگاهشان است ضمن اینکه باید بگویم پدرم بسیار آدم خوش سفری است و در راه هر سربازی را که ببیند سوار میکند، چون خودش سربازی نرفته! یک بار هم وقتی در دانشگاه سوره اصفهان تدریس میکردند با هم به اصفهان رفتیم که این سفر هم بسیار برایم دلنشین بود.
وقتی متوجه شدید پدرتان سکته کردهاند چه واکنشی داشتید؟
وقتی این اتفاق برای بابا افتاد، من همراهشان بودم. رفته بودیم رشت و در آنجا حالشان بد شد اما چون تئاتر داشتند اصرار کردند که به تهران برگردند اما متاسفانه بین راه این حالت برایشان پیش آمد و فقط شانسی که آوردیم نزدیک یک اورژانس جاده بودیم و آنها به کمک ما آمدند. به هر حال شرایط پیچیدهای بود و خدا را شکر که بابا به کما نرفتند وگرنه اتفاقات بدتری میتوانست بیفتد.
بهروز بقایی را چگونه تعریف میکنید؟
یک پسر بچه شیطان که از در و دیوار بالا میرود و نمیتواند یک جا بنشیند. او دید اجتماعی بالایی دارد و هنوز که هنوز است دوست دارد آزمون و خطا کند.(محبوبه ریاستی/ هفته نامه سلامت)
جام جم سرا:
آقای بقایی از گذشته پدرتان چه به یاد دارید.
پدر من در یک شرکت فرانسوی کار میکردند و مدیر تدارکات بودند و من گاهی همراهشان به انبار چوببری میرفتم و حسابی برای خودم بازی میکردم.
پول توجیبی هم از پدرتان میگرفتید؟
نه، چنین قانونی در خانه ما مرسوم نبود و هر زمان که پول میخواستیم از پدر یا مادرمان دریافت میکردیم. فقط یادم است یک بار در مدرسه در بازی فوتبال برنده شدم و پدرم به همین مناسبت یک دوزاری به من دادند که از این بابت حسابی خوشحال شده بودم.
آیا در امور درسیتان هم دخالتی میکردند؟
پدرم بسیار روی ادبیات و خطاطی حساسیت و خودشان هم خط بسیار زیبایی داشتند. همینطور از بین همه درسها، انشا برایشان اهمیت زیادی داشت. البته ناگفته نماند که در گذشته بچهها خودشان درسشان را میخواندند و مثل امروز نیازی نبود که والدین خودشان را برای درس خواندن بچهها آزار دهند.
به دست آوردن چه چیزی را در زندگیتان بیش از همه مدیون پدرتان هستید؟
آرامش روانیام را که با هیچ ثروتی قابلمقایسه نیست و خدا را شکر میکنم که چنین ثروت بزرگی از پدرم برایم به یادگار مانده است.
متاسفانه بعضی از جوانان امروز چندان احترامی برای والدینشان قائل نیستند و همین موضوع باعث شکاف بین نسلها شده است. شما این موضوع را چگونه ارزیابی میکنید؟ آن هم با توجه به اینکه خودتان هم یک جوان دارید؟
به نظر من اگر مشکلی از این جهت وجود دارد به رفتار ما بزرگترها برمیگردد. هر چه ما فضا را برای جوانانمان بستهتر کنیم، آنها بیشتر از ما دور خواهند شد بنابراین این شکاف را خودمان با رفتارها و قضاوتهای اشتباهمان ایجاد کردهایم.
آیا خانه شما فضایی پدرسالارانه داشت؟
نه به هیچوجه، برعکس پدرم بسیار آدم منطقیای بودند. مثلا وقتی من از رشته راه و ساختمان انصراف دادم و رشته هنر را انتخاب کردم نهتنها معترض نشدند بلکه راهنماییام هم کردند. پدرم هرگز ما را به انجام کاری مجبور نمیکردند و کاملا حق داشتیم که در مورد آیندهمان خودمان تصمیم بگیریم.
هیچ وقت شده پدرتان شما را تنبیه کنند؟
فقط یک بار در زندگیام این اتفاق افتاد آن هم به این دلیل که بازیگوشی میکردم و خواهرم را در خیابان لالهزار گم کردم. پدرم بسیار از این کار من عصبانی شدند و یک سیلی توی صورتم زدند؛ این اولین و آخرین تنبیه من توسط پدر بود.
وقتی خودتان متوجه شدید که پدر شدید چه احساسی داشتید؟
گیج بودم. وقتی به من اطلاع دادند که پسرم به دنیا آمده در سفر بودم ولی خیلی زود خودم را رساندم. وقتی رسیدم بیمارستان، نمیدانستم از کدام قسمت باید بروم. به هر حال تجربه زیبایی بود.
وقتی بهرنگ را برای اولینبار در آغوش گرفتید چه حسی داشتید؟
باز هم گیج بودم و اصلا باورم نمیشد که این کودک بخشی از وجود خودم است. بهرنگ مثل یک فرشته کوچولو در بغلم خوابیده بود.
بهرنگ را پشت صحنه کارهایتان هم میبردید؟
بله، بهخصوص زمانی که تئاتر داشتم زیاد باهم به تئاترشهر و تالارهای مختلف نمایشی میرفتیم.
کاری که باعث شد پدرتان حسابی از دست شما عصبانی شوند؟
کلاس اول ریاضی، ۴ تا تجدید آوردم و درجا رد شدم. پدرم از این موضوع حسابی عصبانی شدند و نگران آیندهام بودند. یک بار هم ساعت مچیای داشتم که آن را با عصبانیت به زمین کوبیدم و این کارم باعث شد ساعتم خراب شود و پدرم بسیار از دستم عصبانی و دلخور شدند.
نظرتان درباره خانه پدری؟
روح جاری اتفاقهای کودکی.
آیا این خانه هنوز پابرجاست؟
بله، مادرم از آنجا مراقبت میکنند و آن را حفظ کردهاند.
شما آشپزی هم میکنید؟
بله، بهخصوص با غذاهایی که با پیاز و قارچ درست میشوند به خوبی آشنایی دارم.
به عنوان یک هنرمند برای حفظ آرامش روانیتان در این دنیای شلوغ چه میکنید؟
کتاب میخوانم، پیادهروی، آشپزی و خطاطی میکنم که همه آنها برایم بسیار دلچسب است.
یک تیتر برای پدرتان بگویید.
مردی که به همه آرامش روانی بخشید.
راستی هیچوقت برای بهرنگ لالایی میخواندید؟
بله اگر خانه بودم حتما این کار را انجام میدادم و خیلی هم دوست داشتم. حس جالبی برایم داشت.
آقای بقایی لحظهای که دچار سکته شدید، به خاطر دارید؟
بله، اتفاقا پسرم هم همراهم بود... مادرم هم بود. تا نزدیکهای تهران خیلی خوب بودم اما کمکم دیدم حالم دارد بد میشود. به پسرم گفتم گوشهای نگهدار یک کم جایمان را عوض کنیم.
خودتان رانندگی میکردید؟
نه، پسرم پشت فرمان بود ولی یکدفعه احساس کردم اختیار دستهایم را ندارم و حالم بهم ریخته ولی شانسی که آوردم این بود که درست نزدیک یک اورژانس جادهای این اتفاق برایم افتاد.
یکی از خواهرهایتان هم پرستار هستند، درست است؟
البته دو تا از خواهرهایم پرستارند و واقعا حضور آنها در بهبودم بسیار خوب و موثر بود.
مرگ را چطور دیدید؟
یکی از زیباترین، شریفترین، رنگینترین و گرامیترین جاهای جهان بودم، باورتان میشود؟ من داشتم خودم را روی زمین میکشیدم که بروم از این جهان، حتی اینقدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم. اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد ولی برای من یک چیز ناب و زیبا بود. میخواستم بکنم از این دنیا و بروم؛ خیلی زیبا و عجیب و غریب بود، این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.
در آن لحظات نگران هیچچیز نبودید؟
نه اصلا. فقط داشتم ترغیب میشدم که بروم آنجا. باغ و رنگینکمان و اینها بود. دیوار قشنگی، همه چیز باهم. به شما بگویم که آن طرف خبرهای خوبی است، نمیدانم چی بود، یک چیزی بود، فضایی که میکشید آدم را.
راستی دلم میخواهد بدانم از پدربزرگتان هم خاطرهای دارید؟
بله، جالب است بدانید اولین تجربه بازیگریام به معنای واقعی این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشت سر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپههای منجیل میرفتیم. وقتی میخواستیم جایی اطراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من میگفت: «پسر! یه پنجه تار بزن!»
شما در آن سن و سال تار میزدید؟
نکته همین است؛ من ۵-۴ سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع میکردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش میکرد و حتی تشویقم میکرد. این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگیام بود
از اینکه جزو خاطرات بچههای دهه۶۰هستید، چه حسی دارید؟
حس فوقالعادهای است؛ شما هر وقت میروید میان مردم، میبینید که مردم شما را جزئی از خانوادهشان میدانند. این حسی است که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا مثل ایران اینقدر قوی و پررنگ باشد. مثلا بارها پیش آمده که خانمی یا آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان میبینند، میگویند من شما را میشناسم، شما من را نمیشناسید؟ خب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند و مردم خوبی داریم. برخلاف آن چیزی که خیلیها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همه چیز یادشان میماند؛ حتی بازی بازیگری در یک سریال که مثلا ۲۰ سال قبل پخش شده است.
به نظرتان شما به آنجایی که حقتان بود، در سینما و تئاتر ایران رسیدید؟
چرا باید همیشه گلایه داشته باشم؟ من راضیام! همینی است که هست! چیکار کنم؟ وقتی کفش میپوشیم باران میآید توی کفشم! جای گلهای نیست!
شمالیها معمولا از باران و قرار گرفتن زیر آن لذت میبرند دوست دارم اگر شعری درباره باران دارید برایمان بخوانید؟
بارون میآید کلون کلون از زیر سقف از زیر آسمون
بارون میآید تلق تلق از این افق تا اون فلک
بارون میآید نخود نخود از درزهای آستریها و جیب کت
بارون میآید قر قر با عطسه و با سرفه و با خرخر
بارون میآید هوار هوار با آمپول و قرص و دوا
بارون میآید کوپول کوپول جام توی کلاس یه دسته گل
دسته گل پژمرده خانم از خواستگار دیشبش
***
بهرنگ بقایی متولد ۱۳۶۰ است. او در دانشگاه آزاد در رشته نقاشی تحصیل کرده است. علاوه بر نقاشی به حرفه موسیقی هم اشراف دارد و تا به حال موسیقی تئاترهایی مانند خشکسالی و دروغ (محمد یعقوبی) زمستان ۶۶، نوشتن در تاریکی و... را ساخته است. وی در آلبومهای علیرضا قربانی و همایون شجریان به عنوان نوازنده حضور داشته است.
ابتدا دوست دارم بپرسم با موسیقی چگونه آشنا شدید؟
در دوران کودکی به این کار علاقهمند شدم و در کلاسهای مختلفی شرکت کردم و کمکم علاقهام به این کار بیشتر و بیشتر شد تا جایی که برای خودم یک ساز تخصصی انتخاب کردم.
ساز تخصصیتان چیست؟
ازآنجایی که خانواده ما به سازهای ایرانی علاقه زیادی داشتند، من هم تار را انتخاب کردم و به نظرم ساز اصیلی است.
اولین تصویری که از بهروز بقایی در ذهنتان شکل گرفت بگویید.
یادم میآید سال ۶۷ برای دیدن تئاتر مرداویج به کارگردانی آقای بهزاد فراهانی به تئاترشهر رفته بودیم. وقتی آنتراکت اعلام شد من به اتفاق بابا در محوطه تئاترشهر مشغول قدم زدن شدیم و بعد یکسری آدم قد بلند (البته برای من که کودک بودم قد بلند به نظر میرسیدند) به طرف ما آمدند و با بابا مشغول صحبت شدند و دائم میگفتند، واقعا این پسر تو است؟ تعجب آنها برای من خیلی جالب بود.
اگر بخواهید پدرتان را به یک ساز تشبیه کنید چه خواهید گفت؟
به نظرم بابا شبیه پیانو است. چون پیانو چند وجه دارد؛ هم رمانتیک است و هم شنیدنی و گاهی هم همراه با خروش. البته منظورم از خروش عصبانیت نیست بلکه منظورم پویایی و قدرت آن است.
فکر میکنم بهترین خاطرات شما با بهروز بقایی در تئاترشهر شکل گرفته است.
بله، چون در آن سالها که من کودک بودم، حسابی مشغول کار بودند و من هم بیشتر بابا را سر صحنه تئاتر میدیدم. یادش بخیر چقدر با هم شلغم پخته میخوردیم.
پدر شما جزو خاطرات نوستالژیک کودکان دیروز هستند و کودکان دیروز از او خاطرات خوشی دارند. این موضوع چقدر برای شما خوشایند است؟
پدرم برای من آمیخته با خیلی چیزهای دیگر است. منظورم این است که حداقل برای من نوستالژیک نیستند چون پدرم است اما وقتی از بیرون نگاه میکنم خوشحالم که چنین اتفاقی افتاده است. پدر بسیار صادقانه فکر کردهاند و شاید برای همین هم هست که در ذهن کودکان دیروز ماندگار شدهاند. به هر حال یک هم به نفع بهروز بقایی است (میخندد)
اصلا شغل پدرتان را دوست دارید؟
بله. دوست دارم و با آن مشکلی ندارم.
چرا شما بازیگری را ادامه ندادید؟
چون با سختیهای این کار از نزدیک آشنا بودم و میدیدم بازیگری کار طاقتفرسایی است. به هر حال کششی نسبت به این شغل نداشتم و بیشتر ترجیح میدادم مخاطب جدی سینما و تئاتر و تلویزیون باشم.
بهترین هدیهای که از پدرتان گرفتید؟
یک مجسمه گچی سفید که حالت یک فرد را روی سن در حال تعظیم نشان میدهد. هنوز هم این مجسمه را دارم.
پدرتان روی درس خواندنتان هم حساسیت داشتند و سختگیری میکردند؟
خیلی سختگیر نبودند اما پیگیر درسهایم میشدند اما نه به این شکل که تحت فشارم بگذارند.
نظرتان در مورد شکاف بین نسلها که در روزگار ما یک پدیده تازه و جا افتادهای است، چیست؟
به نظر من هیچکس دوست ندارد تنها بماند و در انزوا فرو برود اما گاهی رفتار والدین آنقدر سختگیرانه است که بچهها ترجیح میدهند خیلی در جمع خانوادهها نباشند. خوشبختانه من یاد گرفتهام که در مورد همه کارهایم به خانواده توضیح بدهم بیآنکه از واکنشها بترسم. همیشه به من گفته شده که صداقت داشته باشم و راستگو باشم. به هرحال نباید رفتار والدین طوری باشد که این شکاف را بیشتر کند.
بهترین سفری که با بابا رفتید؟
با پدرم رشت زیاد رفتهام. چون زادگاهشان است ضمن اینکه باید بگویم پدرم بسیار آدم خوش سفری است و در راه هر سربازی را که ببیند سوار میکند، چون خودش سربازی نرفته! یک بار هم وقتی در دانشگاه سوره اصفهان تدریس میکردند با هم به اصفهان رفتیم که این سفر هم بسیار برایم دلنشین بود.
وقتی متوجه شدید پدرتان سکته کردهاند چه واکنشی داشتید؟
وقتی این اتفاق برای بابا افتاد، من همراهشان بودم. رفته بودیم رشت و در آنجا حالشان بد شد اما چون تئاتر داشتند اصرار کردند که به تهران برگردند اما متاسفانه بین راه این حالت برایشان پیش آمد و فقط شانسی که آوردیم نزدیک یک اورژانس جاده بودیم و آنها به کمک ما آمدند. به هر حال شرایط پیچیدهای بود و خدا را شکر که بابا به کما نرفتند وگرنه اتفاقات بدتری میتوانست بیفتد.
بهروز بقایی را چگونه تعریف میکنید؟
یک پسر بچه شیطان که از در و دیوار بالا میرود و نمیتواند یک جا بنشیند. او دید اجتماعی بالایی دارد و هنوز که هنوز است دوست دارد آزمون و خطا کند.(محبوبه ریاستی/ هفته نامه سلامت)