مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

مجله مطالب خواندنی

سبک زندگی، روانشناسی، سلامت،فناوری و ....

آینده واقعیت مجازی به روایت بیزنس اینسایدر

[ad_1]
مفیدستان:

 وقتی فیس بوک شرکت اوکیولوس تولیدکننده هدست‌های واقعیت مجازی با همین نام را با قیمت 2 میلیار‌دلار خرید، مارک زوکربرگ مدیرعامل فیس‌بوک یک پیش‌بینی کرد. او گفت: «در این زمان احساس می‌کنیم در جایی هستیم که می‌توانیم روی پلت‌فرم‌هایی متمرکز شویم که در آینده می‌آیند تا تجربه‌های مفیدتر، سرگرم‌کننده‌تر و شخصی‌تر‌ را برای ما امکان‌پذیر کنند». او بعدها اضافه کرد: «ما معتقدیم که این شکل همه گیر واقعیت افزوده بخشی از زندگی روزمره میلیاردها نفر خواهد شد.»

با این حال حدود سه سال قبل زوکربرگ علیه اوکیولوس شهادت داده و قاطعانه پذیرفته بود که واقعیت مجازی به سرعتی که تصور می‌شود، رشد نخواهد کرد. ظاهرا زوکربرگ در این مورد درست فکر کرده بود! در یک سال گذشته شواهد مختلفی مشاهده شده‌اند که نشان می‌دهند واقعیت مجازی به جذابیت و محبوبیتی که فکر می‌کرده‌ایم نیست و به نظر می‌رسد راهی را برود که ساعت‌های هوشمند رفته اند؛ یک پلت‌فرم کامپیوتری جدید و نوآورانه که در نهایت به محض معرفی شدن به دنیای واقعی، با شکست مواجه می‌شود. این شواهد آنقدر محکم هستند که نمی‌توان به راحتی از آنها چشم پوشید. به دنبال معرفی هدست‌های Oculus Rift و HTC Vive، ما هنوز باید منتظر ورود یک بازی ویدئویی نفسگیر یا یک اپلیکیشن خاص و جالب باشیم. علاوه بر این، قیمت گران این هدست‌ها برای اغلب افراد مانعی بزرگ برای خرید است. هر کدام از این هدست‌ها با قیمت پایه و حداقل 600 دلار در بازار به فروش می‌رسند و در صورتی که دسته‌های کنترل حرکتی و دیگر لوازم جانبی آنها را هم بخواهید باید هزینه بیشتری بپردازید. همچنین شما به یک کامپیوتر شخصی قدرتمند نیاز دارید تا بتواند از این سخت افزارها پشتیبانی کند؛ کامپیوتری با این مشخصات برای خرید دست‌کم 500 دلار هزینه دارد.

تصور می‌شد که شرکت سونی ناجی بازار هدست‌های واقعیت مجازی باشد. هدست جدید PlayStation VR این شرکت برای کار با ده‌ها میلیون کنسول بازی پلی استیشن 4 که در حال حاضر در سراسر دنیا مورد استفاده قرار دارند، طراحی شده است. این می‌تواند برای هدست واقعیت مجازی سونی یک مزیت رقابتی در بازار به حساب آید. با این حال درست مانند Oculus Rift و HTC Vive اشتیاق زیادی برای بازی‌ها و محتوای ویژه هدست PlayStation VR هم وجود ندارد.  به نظر می‌رسد گوگل در این عرصه چندان موفق نبوده است. گوگل به دنبال گزارشی درباره عدم موفقیت هدست واقعیت مجازی جدید DayDream در فروش اولیه، در هفته گذشته قیمت این محصول را به 49 دلار رساند. با این حال اما بررسی‌ها و آمارهای موسسه تحقیقاتی SuperData در این زمینه نشان می‌دهد که به‌صورت کلی فروش جهانی هدست‌های واقعیت مجازی بسیار پایین است و آمار نشان می‌دهند که هدست PlayStation VR شرکت سونی فروشی بسیار بدتر از آنچه انتظار می‌رفته، داشته است.

درست یک سال پیش و قبل از معرفی هدست‌های واقعیت مجازی مهمی مانند اوکیولوس، تصور می‌شد همان‌طور که زوکربرگ در سال 2014 توصیف کرده بود در حال ورود به عصر جدیدی از دنیای کامپیوتر هستیم. احتمالات معمولا هیچ وقت پایانی نداشته و همیشه وجود دارند. این روزها ماجرا تغییر کرده است؛ تکنولوژی واقعیت مجازی ممکن است برای بازی‌های ویدئویی خوب باشد، اما واضح است که واقعا این تنها اولین قدم به سمت پلت‌فرم کامپیوتری آینده، واقعیت افزوده یا قرار دادن تصاویر دیجیتالی روی دنیای واقعیت به کمک یک گوشی موبایل یا هدست خواهد بود. شاید هولولنز مایکروسافت بهترین مثال در این زمینه باشد. گوگل و فیس‌بوک هم همین را به کاربرانشان می‌گویند: «ما در روزهای اولیه حضور تکنولوژی واقعیت مجازی در دنیای واقعی هستیم و همه چیزهایی که در حال ساختن آنها هستیم نشانی از پروژه‌های آینده ما در حوزه واقعیت افزوده دارند. در ضمن اما تکنولوژی واقعیت مجازی در آینده هم همچنان یک محصول برجسته باقی خواهد ماند.»


موارد موضوعی مرتبط


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط با این موضوع

آینده واقعیت مجازی به روایت بیزنس اینسایدر آینده واقعیت مجازی به روایت بیزنس اینسایدر


ادامه مطلب ...

داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می‌شود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.

ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو
ـ چایی شیرین و ساندویچ نون و پنیر تو ظرف یکبار مصرف که سرپایی هم میشد خوردش.
بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار.
تابلو زد: "صبحانه علی آقا"، مردم هم ازهمون روز اول استقبال خوبی نشون دادن.
یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ٤ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود.

آقا چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی "صف" می‌بستن! گاهی ١٠ ـ ١٥ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی ..... توپ! مردم راضی، "علی آقا" هم خوشحال.
تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه مردمو کلافه کنه؟ !؟!
"ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!"

می‌دونین چی شده بود؟ خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفی‌ها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده این قدر معطل می‌شدن که قید صبحونه علی آقا رو می‌زدن و دلخور، سر صبحی گشنه، تو صف وایستاده، صبحانه نخورده، ول می‌کردن و می‌رفتن!

شهرت خوبی که بهم زده بود داشت لطمه می‌دید ..... "چیکار کنم؟" به هر راهی بگین زد؛
ـ یه شاگرد گرفت (تو جا به اون تنگی) که چایی‌ها رو ریخته و آماده داشته باشه.
ـ یه بسته‌بندی سفارش داد که یه چایی و یه ساندویچ باهم توش بود که حملش راحت بشه.
ـ قیمتاشو آورد پایین‌تر که واسه مردم بصرفه‌تر باشه ..... ولی مشکل صف و معطلی داشت جدی جدی شاخ میشد .....

"اینطوری نمیشه ..... باید هرطور شده از شر این مشکل خلاص شم وگرنه اسممو عوض می‌کنم". خیلی فکر کرد. روز و شب داشت مرور می‌کرد که چه کاری رو می‌تونه سریع‌تر انجام بده؟ ولی دیگه از این سریع‌تر نمیشد تا این که .....
یه روز شروع کرد وقت گرفتن که از اول رسیدن مشتری تا رفتنش، هر کاری متوسط چقدر طول می‌کشه؟

ـ سلام و احوالپرسی ٥ ثانیه
- گرفتن سفارش مشتری ١٠ ثانیه
- تحویل سفارش مشتری و بسته بندی ١٥ ثانیه
- گرفتن پول و دادن بقیه پول مشتری ٢٥ ثانیه .....!!!!
نتیجه‌گیری مهم سوم: "صبر کن ببینم! یعنی تقریبا نصف وقت من با هر مشتری سر پول دادن میره؟ یعنی اگه یه راهی پیدا کنم که مشکل پول دادن، بقیه پول، پول خورد و …. رو حل کنم دو برابر سریع‌تر می‌فروشم؟ و صف دو برابر سریع‌تر جلو میره؟ خوب اگه اینجوری یاشه، هیچکس دلخور نمی‌ذاره بره. عالی میشه!"

"خوب چیکار کنم؟ کوپنی‌اش کنم؟ اول ماه به هر کی کوپن بدم؟ ..... نه بابا، کسی وقت این کارا رو نداره. چوب خط بزنم و آخر ماه ار هر کی پول بگیرم؟ نه جانم، اینم که صرف نمی‌کنه، کافیه چند نفر نیان تسویه کنن، مگه من چقدر سود دارم؟ آخه این روزا به هیچکی هم که نمیشه اعتماد کرد ....."

"صبر کن ببینم ..... چرا نمیشه؟ ..... عجب فکر بکری! ..... آخ جااااااان، پیدا کردم!"
"اعتماد" کردن به مشتری در روزگار بی‌اعتمادی!

فرداش "علی آقا" رفت بانک و چند دسته اسکناس ١٠٠ و ٢٠٠ و ٥٠٠ تومنی گرفت، دو تا جعبه درست کرد و توی هر کدوم مقداری از اون اسکناس‌ها رو گذاشت. جعبه‌های پول خرد رو گذاشت یه قدری اونورتر، کنار گیشه‌ای که چایی و ساندویچ رو تحویل می‌داد. تصمیم خودشو گرفته بود. با خودش می‌گفت: "من که دزدی نکردم و پولم حلاله ..... ملت هم که با من پدرکشتگی ندارن که پولمو بخورن ..... پس اگه من بهشون اعتماد کنم کار خطایی نیست، تازه اگر صدی چند نفر هم پول ندن ایرادی نداره خودم هم اگه روزی یکی دو نفر بیان و چایی مجانی بخوان که بهشون میدم پس چه فرقی می‌کنه؟"

لحظه بزرگ ..... مشتری اول اومد:
ـ سلام علی آقا صبح به خیر!
ـ سلام عزیز جان خوب هستین انشااله؟
ـ بله، سلامت باشین.
ـ یه چایی شیرین، یه نون پنیر؟
ـ آره جونم.
ـ میشه ٤٠٠ تومن، بفرمایین ..... قابلی هم نداره.
ـ چشم، الان تقدیم می‌کنم ..... (جیب‌هاشو می‌گرده، کیفشو بیرون میاره .....) الان تقدیم می‌کنم.
ـ لازم نیست عجله کنی جونم، یه جعبه اونجا گذاشتم، پول خورد هم توش هست، لطفا خودت پولتو بریز اون تو، باقیشو بردار و برو به سلامت، روز خوبی داشته باشی.
ـ شوخی می‌کنی؟ دستم انداختی؟
ـ نه جون داداش خودت برو ببین.
(مشتری اول با ناباوری رفت سمت جعبه و .....)
دومی:
ـ سلام علی آقا
ـ سلام خانم بفرمایین؟
ـ یه چایی ٢ تا نون پنیر لطفا
ـ چشم .....

چند روز اول تا مردم بفهمند که "علی آقا" چه تغییر مهم و جالبی در کارش داده یه کم طول کشید. حتی بعضیا بیشتر از معمول طول دادن تا مطمئن بشن که درست فهمیده‌اند.
ولی از روز سوم و چهارم مردم اصلا میومدن که خودشون به چشم خودشون این پدیده عجیب غریبو ببینن و اصلا از این نون و پنیر و چایی شیرین بخورن تا باورشون بشه.
از همه مهم‌تر این بود که "علی آقا" چاره کارو پیدا کرده بود. فکرش واقعا درست کار کرده بود و صف تقریبا دو برابر سریع‌تر جلو می‌رفت.

فروش علی آقا دو برابر شد و ..... سودش بیشتر از دو برابر! بگو چرا؟
خوب معلومه! این روزها ١٠٠ تومن پولی نیست. خیلی‌ها از این که علی آقا به مشتری‌هاش این قدر احترام گذاشته بود و بهشون اعتماد کرده بود که پولشون رو خودشون بدن و بقیه‌اش رو هم خودشون بردارن این قدر خوششون اومده بود که اصلا قید بقیه ١٠٠ تومن رو می‌زدن و دستخوش و انعام می‌ذاشتن و می‌رفتن. این سود خالص بود و کم هم نبود!

هیچکس "علی آقا" رو از این خوشحال‌تر و شادتر ندیده بود.
مشتری‌ها هم، همه از دم، روزشون رو با یک اتفاق ساده دلپذیر شروع می‌کردن. بعدها داستان‌های زیادی دهان به دهان شد که چقدر مشتری‌های علی اقا در طول روزشون برخوردهای بهتری با مردم دیگه داشته‌اند و دلیلش یک آغاز خوب با "علی آقا" و اعتماد و روی خوش او بود


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


11 سپتامبر 2013 ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود!داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفیها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می شود" ..... خودش بود!داستانک/ یک قلعۀ افسانه ای و یک دارایی ارزشمند .... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا ... خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی ...این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا · درسی مهم برای زندگیت · داستانک؛ درس های ...11 سپتامبر 2016 ... پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم ... داستانک: لیوان را زمین بگذار; داستانک؛ نگاه مثبت; داستانک؛ بیزنس ...مهمان چهل و یک mina22 ... -نه بابا چه فرقی فقط دخترا یه زره آزاد بودن همین مادر علی چایی رو روی میز گذاشت و یه لقمه نون و پنیر ... داستانک: بیزنس درجه یک علی آقا!داستانک؛ کفشهای نوی مادر ... خیلی دلم می خواست برای مادرم یک جفت کفش نو بخرم. در سال ورودم به دانشگاه، تصمیم گرفتم در آخر سال یک جفت کفش نو برای مادر بخرم. .... اسکناس 100 یورویی · وصیت نامه مرد خسیس · بیزنس درجه یک علی آقا · لیوان را ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حاج منصور ارضی خدایا مرگ هاشمی را برسانیه بابایی بوده سال تنها زندگی کرد و عبادت و عبادت بعد از اون از خدا چیزی رو خواست


ادامه مطلب ...

داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا

[ad_1]

 

 

 

 

  برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می‌شود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم داشت همین بود! ترکیب کار تو ذهنش، خیلی شفاف و روشن شکل گرفته بود.

ـ مغازه کوچک دم در ورودی مترو
ـ چایی شیرین و ساندویچ نون و پنیر تو ظرف یکبار مصرف که سرپایی هم میشد خوردش.
بله کارها ردیف شده بود. اجاره مغازه که رسمی شد لوازم رو مستقر کرد و شروع کرد به کار.
تابلو زد: "صبحانه علی آقا"، مردم هم ازهمون روز اول استقبال خوبی نشون دادن.
یه چایی داغ و خوشمزه و خوش طعم با نون سنگک و پنیر تبریز. ظرف ٣ یا ٤ دقیقه یه صبحانه خوب می‌خوری، قیمت هم مناسب بود.

آقا چند روزی نگذشت که جلوی در مغازه به اون کوچیکی "صف" می‌بستن! گاهی ١٠ ـ ١٥ نفر تو صف بودن. به قول امروزی‌ها؛ بیزینس عالی ..... توپ! مردم راضی، "علی آقا" هم خوشحال.
تا حالا شنیدین یکی از بس کارش خوب باشه مردمو کلافه کنه؟ !؟!
"ای داد و بیداد، حالا چیکار کنم؟ این جاشو نخونده بودم!!!"

می‌دونین چی شده بود؟ خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفی‌ها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده این قدر معطل می‌شدن که قید صبحونه علی آقا رو می‌زدن و دلخور، سر صبحی گشنه، تو صف وایستاده، صبحانه نخورده، ول می‌کردن و می‌رفتن!

شهرت خوبی که بهم زده بود داشت لطمه می‌دید ..... "چیکار کنم؟" به هر راهی بگین زد؛
ـ یه شاگرد گرفت (تو جا به اون تنگی) که چایی‌ها رو ریخته و آماده داشته باشه.
ـ یه بسته‌بندی سفارش داد که یه چایی و یه ساندویچ باهم توش بود که حملش راحت بشه.
ـ قیمتاشو آورد پایین‌تر که واسه مردم بصرفه‌تر باشه ..... ولی مشکل صف و معطلی داشت جدی جدی شاخ میشد .....

"اینطوری نمیشه ..... باید هرطور شده از شر این مشکل خلاص شم وگرنه اسممو عوض می‌کنم". خیلی فکر کرد. روز و شب داشت مرور می‌کرد که چه کاری رو می‌تونه سریع‌تر انجام بده؟ ولی دیگه از این سریع‌تر نمیشد تا این که .....
یه روز شروع کرد وقت گرفتن که از اول رسیدن مشتری تا رفتنش، هر کاری متوسط چقدر طول می‌کشه؟

ـ سلام و احوالپرسی ٥ ثانیه
- گرفتن سفارش مشتری ١٠ ثانیه
- تحویل سفارش مشتری و بسته بندی ١٥ ثانیه
- گرفتن پول و دادن بقیه پول مشتری ٢٥ ثانیه .....!!!!
نتیجه‌گیری مهم سوم: "صبر کن ببینم! یعنی تقریبا نصف وقت من با هر مشتری سر پول دادن میره؟ یعنی اگه یه راهی پیدا کنم که مشکل پول دادن، بقیه پول، پول خورد و …. رو حل کنم دو برابر سریع‌تر می‌فروشم؟ و صف دو برابر سریع‌تر جلو میره؟ خوب اگه اینجوری یاشه، هیچکس دلخور نمی‌ذاره بره. عالی میشه!"

"خوب چیکار کنم؟ کوپنی‌اش کنم؟ اول ماه به هر کی کوپن بدم؟ ..... نه بابا، کسی وقت این کارا رو نداره. چوب خط بزنم و آخر ماه ار هر کی پول بگیرم؟ نه جانم، اینم که صرف نمی‌کنه، کافیه چند نفر نیان تسویه کنن، مگه من چقدر سود دارم؟ آخه این روزا به هیچکی هم که نمیشه اعتماد کرد ....."

"صبر کن ببینم ..... چرا نمیشه؟ ..... عجب فکر بکری! ..... آخ جااااااان، پیدا کردم!"
"اعتماد" کردن به مشتری در روزگار بی‌اعتمادی!

فرداش "علی آقا" رفت بانک و چند دسته اسکناس ١٠٠ و ٢٠٠ و ٥٠٠ تومنی گرفت، دو تا جعبه درست کرد و توی هر کدوم مقداری از اون اسکناس‌ها رو گذاشت. جعبه‌های پول خرد رو گذاشت یه قدری اونورتر، کنار گیشه‌ای که چایی و ساندویچ رو تحویل می‌داد. تصمیم خودشو گرفته بود. با خودش می‌گفت: "من که دزدی نکردم و پولم حلاله ..... ملت هم که با من پدرکشتگی ندارن که پولمو بخورن ..... پس اگه من بهشون اعتماد کنم کار خطایی نیست، تازه اگر صدی چند نفر هم پول ندن ایرادی نداره خودم هم اگه روزی یکی دو نفر بیان و چایی مجانی بخوان که بهشون میدم پس چه فرقی می‌کنه؟"

لحظه بزرگ ..... مشتری اول اومد:
ـ سلام علی آقا صبح به خیر!
ـ سلام عزیز جان خوب هستین انشااله؟
ـ بله، سلامت باشین.
ـ یه چایی شیرین، یه نون پنیر؟
ـ آره جونم.
ـ میشه ٤٠٠ تومن، بفرمایین ..... قابلی هم نداره.
ـ چشم، الان تقدیم می‌کنم ..... (جیب‌هاشو می‌گرده، کیفشو بیرون میاره .....) الان تقدیم می‌کنم.
ـ لازم نیست عجله کنی جونم، یه جعبه اونجا گذاشتم، پول خورد هم توش هست، لطفا خودت پولتو بریز اون تو، باقیشو بردار و برو به سلامت، روز خوبی داشته باشی.
ـ شوخی می‌کنی؟ دستم انداختی؟
ـ نه جون داداش خودت برو ببین.
(مشتری اول با ناباوری رفت سمت جعبه و .....)
دومی:
ـ سلام علی آقا
ـ سلام خانم بفرمایین؟
ـ یه چایی ٢ تا نون پنیر لطفا
ـ چشم .....

چند روز اول تا مردم بفهمند که "علی آقا" چه تغییر مهم و جالبی در کارش داده یه کم طول کشید. حتی بعضیا بیشتر از معمول طول دادن تا مطمئن بشن که درست فهمیده‌اند.
ولی از روز سوم و چهارم مردم اصلا میومدن که خودشون به چشم خودشون این پدیده عجیب غریبو ببینن و اصلا از این نون و پنیر و چایی شیرین بخورن تا باورشون بشه.
از همه مهم‌تر این بود که "علی آقا" چاره کارو پیدا کرده بود. فکرش واقعا درست کار کرده بود و صف تقریبا دو برابر سریع‌تر جلو می‌رفت.

فروش علی آقا دو برابر شد و ..... سودش بیشتر از دو برابر! بگو چرا؟
خوب معلومه! این روزها ١٠٠ تومن پولی نیست. خیلی‌ها از این که علی آقا به مشتری‌هاش این قدر احترام گذاشته بود و بهشون اعتماد کرده بود که پولشون رو خودشون بدن و بقیه‌اش رو هم خودشون بردارن این قدر خوششون اومده بود که اصلا قید بقیه ١٠٠ تومن رو می‌زدن و دستخوش و انعام می‌ذاشتن و می‌رفتن. این سود خالص بود و کم هم نبود!

هیچکس "علی آقا" رو از این خوشحال‌تر و شادتر ندیده بود.
مشتری‌ها هم، همه از دم، روزشون رو با یک اتفاق ساده دلپذیر شروع می‌کردن. بعدها داستان‌های زیادی دهان به دهان شد که چقدر مشتری‌های علی اقا در طول روزشون برخوردهای بهتری با مردم دیگه داشته‌اند و دلیلش یک آغاز خوب با "علی آقا" و اعتماد و روی خوش او بود


[ad_2]
لینک منبع
بازنشر: مفیدستان

عبارات مرتبط


11 سپتامبر 2013 ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود!داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی میشد و اون ته صفیها کفرشون در میومد تا نوبتشون بشه. تقریبا یه عده ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار میشود" ..... خودش بود! تمام چیزی که لازم ...داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا. برترین ها: یه روز که داشت سوار مترو میشد نزدیک در ورودی، یه تابلو توجهش رو جلب کرد: "این مغازه واگذار می شود" ..... خودش بود!داستانک/ یک قلعۀ افسانه ای و یک دارایی ارزشمند .... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا ... خوب صبحانه علی آقا کارش گرفته بود، متقاضی زیاد بود و صف گاهی طولانی ...این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده ... داستانک؛ بیزنس درجه یک علی آقا · درسی مهم برای زندگیت · داستانک؛ درس های ...11 سپتامبر 2016 ... پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم ... داستانک: لیوان را زمین بگذار; داستانک؛ نگاه مثبت; داستانک؛ بیزنس ...مهمان چهل و یک mina22 ... -نه بابا چه فرقی فقط دخترا یه زره آزاد بودن همین مادر علی چایی رو روی میز گذاشت و یه لقمه نون و پنیر ... داستانک: بیزنس درجه یک علی آقا!داستانک؛ کفشهای نوی مادر ... خیلی دلم می خواست برای مادرم یک جفت کفش نو بخرم. در سال ورودم به دانشگاه، تصمیم گرفتم در آخر سال یک جفت کفش نو برای مادر بخرم. .... اسکناس 100 یورویی · وصیت نامه مرد خسیس · بیزنس درجه یک علی آقا · لیوان را ...


کلماتی برای این موضوع

داستانک،داستان کوتاه جالب، داستان های کوتاه، …داستانک،داستان،داستان من و،داستانک های زیبا،داستان کوتاه،داستانک جالب،داستانک حاج منصور ارضی خدایا مرگ هاشمی را برسانیه بابایی بوده سال تنها زندگی کرد و عبادت و عبادت بعد از اون از خدا چیزی رو خواست


ادامه مطلب ...