جام جم سرا: زن ادامه میدهد: «این قدر مرا عذاب نده، تو آبرو برای من نگذاشتی، آن وقت میگویی چه کار کردم؟ بعد از آن همه خرابکاری و حرف و حدیثی که از مردم شنیدم، دیگر گذشت نمیکنم. فقط طلاق!» بعد هم از مرد فاصله میگیرد.
وقتی پای حرفهایش مینشینم، میگوید: به هر که میگویم برای چه اینجا هستم، تعجب میکند، آخر من به که بگویم، نمیتوانم رفتارهای زشت و زننده شوهرم را تحمل کنم. دو سال است ازدواج کردهایم. شوهرم دوست عمویم بود. وقتی به خواستگاریام آمد خیلی شناخت عمیقی از او و خانوادهاش نداشتم. از دور همه چیز خوب بود. متاسفانه به اصرار او خیلی زود عقد کردیم و بعد از آن تازه متوجه خیلی از مسائل شدم که تا آن موقع گمان نمیکردم در زندگی مشترک چندان اهمیتی داشته باشد.
او حرفهایش را این چنین ادامه میدهد: همسرم در خانواده مرفهی به دنیا آمده است اما هزار افسوس که از تعلیم و تربیت شخصی کاملا بیبهره است. تنها چیزی که یاد گرفته، فخرفروشی است، حتی برای بیارزشترین چیزها... بدتر از آن، با این همه ادعا انگار سالها در غار زندگی کرده است؛ نه ادب میداند، نه آداب اجتماعی، نه بزرگ میشناسد، نه کوچک. هر چه میخواهد، میگوید و انجام میدهد بدون اینکه فکر کند، گفتار و رفتارش نشانه شخصیت اوست. روزهای اول که شاهد کارهایش بودم، خیلی موضوع را جدی نگرفتم، اما وقتی تذکرهایم را نشنیده گرفت و به رفتارهای زشتش ادامه داد، تازه فهمیدم چه خبر است! خجالت میکشم بگویم، باورتان میشود شوهر مثلا تحصیلکرده من، به رعایت بهداشت فردیاش بیاعتنا است؟!
وقتی از سر کار میآید و کفشهایش را درمیآورد، نمیتوانید نفس بکشید. آن وقت به جای اینکه پاهایش را بشوید، خیلی راحت شانه بالا میاندازد و میگوید: همینه که هست! غذا خوردنش هم که حکایتی است. با اینکه همیشه بهترین غذاها را آماده میکنم، چنان به سفره حمله میکند که گویی سالهاست غذا نخورده! با سر و صدای وحشتناکی هم که راه میاندازد، اشتهای دیگران را کور میکند. از همه فاجعه آمیزتر حرف زدنش است؛ در شوخی و جدی از چنان کلمات رکیکی استفاده میکند که شوکه میشوید و البته خیلی چیزهای دیگر... کاش همه اینها در خانه و خلوت خودمان بود، اما او در جمع بدتر است و اصلا برایش مهم نیست دیگران چه فکری دربارهاش میکنند. فقط من باید خجالتش را بکشم.
آن قدر در این مدت از دوست و آشنا و فامیل حرف شنیدم و سرزنش شدم که با همه قطع رابطه کردم اما چه فایده؟ با این کار فقط خودم دچار مشکل اعصاب شدم، بدون اینکه تغییری در رفتار همسرم ایجاد شود. هر چه میگویم مرد، این شیوه رفتار اشتباه است، گوشش بدهکار نیست.
برای حفظ زندگیام چند بار به شوهرم پیشنهاد دادم به یک مشاور مراجعه کند اما قبول نمیکند و مرغش فقط یک پا دارد. نمیدانم، شاید به نظر شما هم این مسائل، مشکلات پیش پا افتاده و کوچکی باشد، اما باور کنید تحملشان صبر ایوب میخواهد که من ندارم. (خراسان)