ماهنامه پیشه و تجارت - سید محمد میرزامحمدزاده: شاید برای تان جالب باشد داستان مردی 42 ساله در یک روستای دور افتاده از هند را بدانید؛ فردی که پدرش کارگر بود و مادرش چیزی از مدرسه نمی دانست. این داستان زندگی فردی است که در کلاس ششم مردود شد اما با تلاش بسیار توانست به دانشکده محلی مهندسی کولیکات (موسسه ملی تکنولوژی کنونی هند) و موسسه مدیریت هندی بنگالور بپیوندد. مردی که تصمیم گرفت یک کارآفرین نمونه شود و مردم مناطق محروم را صاحب شغل کند.
پی سی مصطفی تعریف می کند کودکی وی در روستایی به نام چنالود در نزدیکی کالپتا در وایاند هندوستان گذشت. وی می گوید: «روستای ما آنقدر دور افتاده بود که فقط مدرسه ابتدایی داشتیم. روستای ما نه برق داشت و نه جاده. ما مجبور بودیم حداقل چهار کیلومتر مسیر را برای رفتن به دبیرستان پیاده روی کنیم، بنابراین خیلی از بچه ها بعد از دوره دبستان ترک تحصیل می کردند. احمد پدر من، پس از کلاس چهارم مدرسه را ترک کرد و شروع به کار در مزرعه قهوه کرد و مادرم فاطیما هم هرگز به مدرسه نرفت. من بزرگترین فرزند خانواده هستم و سه خواهر جوان دارم.»
فرار از مدرسه پی سی: مصطفی ادامه می دهد: «من علاقه ای به مدرسه نداشتم. هر روز پس از مدرسه و آخر هفته ها ترجیح می دادم به جای انجام تکالیف مدرسه و درس خواندن به صورت کارگر روزمزد به پدرم کمک کنم. هر چند نمره من در همه درس ها زیر متوسط بقیه افراد کلاس بود اما در ریاضی همیشه درخشان بودم. پس از آن که در کلاس ششم مردود شدم به کلی اشتیاقم برای رفتن به مدرسه را از دست دادم.»
فرشته نجات وارد می شود
مصطفی می گوید: «پس از آن پدرم از من خواست به وی بپیوندم و کارگری کنم. آقای متیو دبیر ریاضی من با بیرون انداختن من از مدرسه موافق نبود، بنابراین با پدرم صحبت کرد تا فرصت دیگری به من بدهد. زمانی که به مدرسه بازگشتم، مجبور بودم دوباره با سال پایینی ها درس بخوانم در حالی که همه دوستانم در کلاس بالاتر بودند و این مسئله برایم آنقدر تحقیر کننده بود که سعی کردم در کلاس فعال تر باشم. کمک های متیو موثر واقع شد و من در کلاس هفتم شاگرد اول شدم و همه معلمان را شگفت زده کردم. پس از آن دیگر هیچ وقت به عقب بازنگشتم و تا کلاس دهم شاگرد اول بودم. در آن روزها من تنها یک آرزو داشتم، همچون آقای متیو معلم ریاضی شوم. او الگوی زندگی من شده بود.»
مهاجرت از روستا به شهر
مصطفی در مورد ادامه تحصیلش می گوید: «تا کلاس دهم من هیچ وقت پایم را از روستا بیرون نگذاشته بودم. برای رفتن به پیش دانشگاهی مجبور بودم به کالیکات بروم. پدرم مشکلی با این قضیه نداشت اما پولی برای سرمایه گذاری به منظور تحصیل من نداشت. زمانی که من برای پیش دانشگاهی پذیرش گرفتم، دوست پدرم که پیشنهاد ادامه تحصیل من را داده بود، از خیریه دانشکده طرح غذا و مکان رایگان را برایم اخذ کرد. من جزو 15 نفری بودم که به دلیل عدم توانایی مالی می توانستم غذا و مکان رایگان برای تحصیل دریافت کنم.
چهار خوابگاه در دانشکده وجود داشت و ما مجبور بودیم برای هر وعده غذایی به یکی از خوابگاه ها برویم؛ چرا که مخا به صورت خیریه تحصیل می کردیم. دانش آموزان دیگر به ما به دیده تحقیر نگاه می کردند. این قضیه مرا ناراحت می کرد، چرا که انگار ما سهم فرد دیگری را می خوریم. بعضی ها ما را مسخره می کردند. تجربه جالبی نبود اما مجبور بودیم برای تحصیل، این شرایط را تحمل کنیم. در این دوره فکر می کردم چقدر کار مدیران دانشکده جذاب است که از دانش آموزان فقیری همچون ما حمایت می کردند. برای من که از روستا آمده بودم و انگلیسی ام ضعیف بود، گذراندن دوره های تمام انگلیسی بسیار سخت بود؛ یکی از دوستانم همه چیز را برایم ترجمه می کرد و من مجبور بودم سخت تلاش کنم و با نمره های خوبی که کسب می کردم، بیشتر ترغیب می شدم.
در کنکور دانشکده مهندسی رتبه 63 را در کل کشور به دست آوردم و به دانشکده محلی مهندسی راه یافتم. وقتی به عقب نگاه می کردم سه عامل موفقیت برای خودم می دیدم؛ استعداد در ریاضی، سختکوشی و خواست خدا. با اینکه هیچ کس مرا راهنمایی نکرد با همراهی خدا بهترین رشته مهندسی یعنی کامپیوتر را انتخاب کردم. دانشگاه برایم چندان سخت نبود. موفق شدم بورسیه دانشگاه را کسب کنم و از دانشگاه وام بگیرم. شهریه پرداخت نمی کردم و فقط باید هزینه های خوابگاه را پرداخت می کردم. با وجود این مجبور بودم در هزینه هایم صرفه جویی کنم.»
مصطفی به ورودش به عرصه کارآفرینی اشاره می کند و می گوید: «آن زمان حتی رویای کارآفرین شدن نداشتم. می خواستم مهندس معروفی شوم. زمانی که در سال 1995 از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. در انجمن هندی – آمریکایی کارآفرینی با نام منهتن استخدام شدم. پس از چند روز کار در فعالیت های استارت آپ در بنگالور، پیشنهادی از موتورولا دریافت کردم. این یک پیشنهاد رویایی برای کسی بود که از یک روستای دور افتاده آمده بود و بعد از آن به ایرلند منتقل شدم.
زمانی که در پرواز به سمت ایرلند می رفتم، برای اولین بار در عمرم تصویر هوایی شهرم را دیدم؛ تصویری که از ذهنم پاک نمی شود. زندگی در ایرلند هر چند دوست داشتنی اما دشوار بود. دلم برای طعم غذای هندی تنگ شده بود و هیچ رستوران هندی آنجا نبود. همچنین خواندن پنج بار نماز برایم دشوار شده بود. پس از ایرلند پیشنهاد کاری از سوی سیتی بانک دریافت کردم و به دبی رفتم. در سال 1996 دریافت حقوق چند هزار دلاری خیلی چشمگیر بود. اولین کاری که پس از تسویه وام هایم انجام دادم، فرستادن دو هزار دلار برای پدرم بود و بعدها شنیدم که پدرم با گرفتن این پول گریه کرده بود.
او همه قرض هایش را داد و خواهرم را عروس کرد. دو خواهر دیگرم نیز ادامه تحصیل دادند. سال 2000 هم خودم ازدواج کردم. خیلی زود برای خانواده ام خانه ای در روستا ساختم. کسانی که کودکی مرا دیده بودند این تغییر را باور نمی کردند. خیلی از کودکان در روستا حالا من را الگوی خود قرار داده اند.»
بازگشت به خانه
این کارآفرین در بخش دیگری از سخنان خود به بازگشتنش به خانه پرداخته و می گوید: «در سال 2003، پس از آن که سال های زیادی در دبی زندگی کردم، تصمیم گرفتم به هند بازگردم و برای این کار سه دلیل داشتم. دوست داشتم برگردم و وقتم را بیشتر با خانواده ام باشم. دوست داشتم ادامه تحصیل دهم و مدیریت اقتصاد کسب کنم و دلیل سوم این بود که حس می کردم باید چیزی به جامعه ام بازگردانم. فکر می کردم باید برای نوجوانان باهوش روستایم شغلی ایجاد کنم.»
ترک شغل خوب
مصطفی تاکید می کند: «ترک شغل با حقوق بالا سخت ترین تصمیم زندگی عمرم بود. پدرم وحشت کرده بود و خانواده همسرم نگران بودند اما یک نفر من را تماما حمایت کرد و او ناصر، پسرخاله ام بود که بعدها همسرم هم به او پیوست. ناصر از خانه فرار کرده بود و در بنگالور یک مغازه زده بود. او به من می گفت «به ندای درونت گوش بده، اگر جواب نداد می توانی دوباره به کارت بازگردی. شاید ترک شغلت آخر دنیا باشد اما ناراحت نیستی کاری که می خواستی را انجام ندادی.»
قسمت خنده دار داستان این بود که من قصد داشتم کاری کنم اما نمی دانستم چه کار؛ پس با 25 هزار دلار پس انداز شغلم را رها کردم و به هند بازگشتم. در هند به جای رشته تکنولوژی سراغ MBA رفتم و آزمون CAT دادم و در IIM بنگالور پذیرش گفتم. از هر فرصتی برای بحث تجاری با اعضای فامیل استفاده می کردم. شمس الدین یکی از پسرخاله هایم یک مغازه سمبوسه فروشی دیده بود که در کیسه های پلاستیکی فروخته می شد. وقتی راجع به این موضوع شنیدم تصمیم گرفتم روی آن سرمایه گذاری کنم و با 400 دلار سرمایه گذاری یک کارخانه کوچک زدم. پنج پسرخاله یعنی ناصر، شمس الدین، جعفر، نوشاد و من در این سرمایه گذاری شریک بودیم و 50 درصد سرمایه مال من بود.
ما کارمان را در یک محوطه 550 متری با دو خردکن، یک مخلوط کن و یک ماشین بسته بندی آغاز کردیم. از آنجا که ما idli (سمبوسه) و dosa (نوعی کیک) تولید می کردیم اسم کارخانه مان را IDFresh گذاشتیم. در ابتدا بازار هدف 20 مغازه در محله را برای خود تعیین کردیم و اگر می توانستیم 100 بسته در روز ظرف 6 ماه بفروشیم، تصمیم داشتم که سرمایه گذاری بیشتری انجام دهم. در ابتدا مغازه ها حاضر به خرید از ما نبودند، پس ما از پیشنهاد ویژه پول پس از فروش استفاده کردیم. زمانی که مشتریان ما از مغازه ها محصولات ما را می خواستند، کم کم این مغازه ها بودند که به دنبال محصول می آمدند.
ظرف 9 ماه توانستیم به هدف 100 بسته برسیم. در ماه اول البته کسی به فکر حقوق نبود. با پرداخت اجاره و هزینه ها تنها چند دلار برای مان باقی می ماند. زمانی که به تولید 100 بسته رسیدیم، تصمیم گرفتم 10 هزار دلار سرمایه گذاری کنم و به فضایی با 800 متر مربع نقل مکان کنیم تا بتوانیم با 15 خردکن روزی 200 بسته تولیدت کنیم.
ناصر به تنهایی آشپزخانه را می چرخاند و برای همین پنج نفر از اقوام را استخدام کردیم. تا آن زمان من از راه دور کار را راهبری می کردم و وقتم بیشتر در دانشگاه می گذشت اما در سال 2007 مدرک MBA گرفتم و به طور رسمی مدیرعامل و مدیر سرمایه گذاری شرکت شدم. طی دو سال تعداد مغازه هایی که با ما همکاری می کردند به 300 تا 400 مغازه رسید و 30 کارگر داشتیم. زمانی که تقاضا زیاد شد به یک محیط صنعتی نقل مکان کردیم و در آن موقع نزدیک به 12 درصد سود از سرمایه گذاری مان به صورت ماهانه کسب می کردیم.
سال 2013 عملیات ما در دبی آغاز شد. در این مرحله ناگهان تقاضا برای سمبوسه زیاد شد و ما پاسخگوی تقاضا در دبی نبودیم. ما از همان مدل تولید هند در دبی استفاده کردیم. مدل تجاری مان نیز یکی بود اما به دلیل آن که حضور مستقیم در آنجا نداشتیم، در تعدد شعب دچار مشکل بودیم. در حال حاضر دیگر قصد نداریم در دیگر کشورها شعبه بزنیم چرا که بازار هند برای ما به اندازه کافی بزرگ هست.»
شرکت 20 میلیون دلاری
او در پایان تاکید می کند: «در حال حاضر ما روزانه 50 هزار کیلوگرم محصول تولید می کنیم و کل سرمایه گذاری ما نزدیک به 600 هزار دلار و درآمدمان نزدیک به 20 میلیون دلار است. ما کارمان را از 10 بسته در سال 2005 آغاز کرده بودیم و حالا با کمک پسرخاله هایم 50 هزار بسته در روز با هزار و 100 کارگر در 10 سال فعالیت تولیدمی کنیم. وقتی من کسی را به کار می گیرم، قبلش مطمئن می شوم که او نیازمند باشد، زرنگ و صادق و متعهد باشد. کسانی که در این شرکت کار می کنند ماهانه نزدیک به 600 دلار درآمد دارند. بزرگترین چالش کارآفرینی، پیدا کردن افراد درست و تیم درست است اما قبل از آن ایجاد تعادل بین کار و زندگی شخصی از همه مهمتر است. هدف آینده من تبدیل کارخانه ID به معروف ترین کارخانه هند و درآمد 165 میلیون دلار ظرف 6 سال است. تا آن موقع توانسته ام برای پنج هزار نفر شغل ایجاد کنم.»