یادداشت
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - روبهرویم در دوردست، اجتماعِ نورانی شهرهایی است که در آغوش زاگرس لم دادهاند. درست مثل تعبیر خوابی است که دیشب در غلتخوردن و نیمچرت کلافهکنندهام دیدم.
دیشب خودم را دیدم که بین مهتاب و خلأ و وهم شب تنها، کنار گیاهان ناشناس، بدون هیچ دلهرهای ایستاده بودم. بدون دلهره تا وقتی که دستی از میان تاریکی آمد و به صورتم کشیده شد. چنان آرام و بدون استرس که دلم لرزید و ترسیدم.
همان دست از میان تاریکی صورتم را پیدا کرد... صاحب دست؟! میشناختمش. آشنا بود... انگار عمری او را دیده بودم و با دستهای ضمختش دستم را فشرده بود... ولی دور بود. قلبش دور بود و بعد از آن پرسهی کوتاه و بیمناک در رؤیا تا صبح غلت زدم.
زاینده رود آرام است؛ از غرش و خروش سالهای قبل خبری نیست. مثل پیرمردهای دنیادیده جلو میرود. از سر پیچهای زیادی میگذرد. سر راهش زمینهای زیادی را آباد میکند. نان شب خیلیها را میسازد. روح زندگی را به درههای سخت میبخشد. تاریخ گاهی با او پیوند میخورد. میشود دلخوشی مردم کویر...
سالهاست مردم کنار زایندهرود برنج میکارند. به هرکه میگویم با تعجب نگاهم میکند. کویر و برنج؟! مهربان است... اگر بگویم از دستِ عشق هرکاری برمیآید، میخندند!
باد به صورتم میخورد. تازیانههای نوازشبارش چهقدر آشناست! درختان بادام دست تکان میدهند؛ برای من، برای زاگرس پیر، برای زایندهرود خسته، برای شهرهای خوابآلود، برای ماه نارنجی که دستِ تنها مشغول زدودن وهم خیالات ماست.
پینوشت: این مطلب عاشقانهای است برای رودی که همیشه زنده بوده، زاینده بوده و حالا که نفس نفس میزند، نگرانی توی چشمهای همهی بچههایش دیده میشود.
«تو یک رود نبوده و نیستی و نخواهی بودی. مادری مهربان بودهای. پدری دلسوز بودهای. سالها عصرهای پنجشنبه نشستهایم روی سیوسه پل و برایمان خواندهای. نوبت ماست که برایت عاشقانه بنویسیم. دوستت داریم ای آبروی کویر!
وجیهه جوادی، 15ساله
خبرنگار افتخاری از نجفآباد
عکس: سپیده طاهرخانی، خبرنگار جوان از تهران
پنج شنبه 15 آبان 1393 ساعت 10:27
با گشایش بخشی از آب موجود در سد زاینده رود بر بستر خشک این رودخانه، اصفهانیها دیشب (چهارشنبه) شاهد جاری شدن دوباره این رود در شهر خود بودند.
یادداشت
کودک و نوجوان > آثار نوجوانان - روبهرویم در دوردست، اجتماعِ نورانی شهرهایی است که در آغوش زاگرس لم دادهاند. درست مثل تعبیر خوابی است که دیشب در غلتخوردن و نیمچرت کلافهکنندهام دیدم.
دیشب خودم را دیدم که بین مهتاب و خلأ و وهم شب تنها، کنار گیاهان ناشناس، بدون هیچ دلهرهای ایستاده بودم. بدون دلهره تا وقتی که دستی از میان تاریکی آمد و به صورتم کشیده شد. چنان آرام و بدون استرس که دلم لرزید و ترسیدم.
همان دست از میان تاریکی صورتم را پیدا کرد... صاحب دست؟! میشناختمش. آشنا بود... انگار عمری او را دیده بودم و با دستهای ضمختش دستم را فشرده بود... ولی دور بود. قلبش دور بود و بعد از آن پرسهی کوتاه و بیمناک در رؤیا تا صبح غلت زدم.
زاینده رود آرام است؛ از غرش و خروش سالهای قبل خبری نیست. مثل پیرمردهای دنیادیده جلو میرود. از سر پیچهای زیادی میگذرد. سر راهش زمینهای زیادی را آباد میکند. نان شب خیلیها را میسازد. روح زندگی را به درههای سخت میبخشد. تاریخ گاهی با او پیوند میخورد. میشود دلخوشی مردم کویر...
سالهاست مردم کنار زایندهرود برنج میکارند. به هرکه میگویم با تعجب نگاهم میکند. کویر و برنج؟! مهربان است... اگر بگویم از دستِ عشق هرکاری برمیآید، میخندند!
باد به صورتم میخورد. تازیانههای نوازشبارش چهقدر آشناست! درختان بادام دست تکان میدهند؛ برای من، برای زاگرس پیر، برای زایندهرود خسته، برای شهرهای خوابآلود، برای ماه نارنجی که دستِ تنها مشغول زدودن وهم خیالات ماست.
پینوشت: این مطلب عاشقانهای است برای رودی که همیشه زنده بوده، زاینده بوده و حالا که نفس نفس میزند، نگرانی توی چشمهای همهی بچههایش دیده میشود.
«تو یک رود نبوده و نیستی و نخواهی بودی. مادری مهربان بودهای. پدری دلسوز بودهای. سالها عصرهای پنجشنبه نشستهایم روی سیوسه پل و برایمان خواندهای. نوبت ماست که برایت عاشقانه بنویسیم. دوستت داریم ای آبروی کویر!
وجیهه جوادی، 15ساله
خبرنگار افتخاری از نجفآباد
عکس: سپیده طاهرخانی، خبرنگار جوان از تهران