حلیمه سعیدی (متولد ۱۳۱۵ در ضیاآباد قزوین) بازیگر سینما و تلویزیون ایران است. وی بیشتر بیشتر در آثار طنز تلویزیونی حضور داشتهاست.برای نخستین بار رضا عطاران بازیگر و کارگردان ایرانی به او پیشنهاد بازی داد و پس از گرفتن تست در برابر دوربین، مشغول به بازی شد.
سینمایی
- اخراجیها ۳ (۱۳۸۹)
- طلا و مس (۱۳۸۸)
- حلقههای ازدواج
تلویزیونی
- متهم گریخت به کارگردانی رضا عطاران (پاییز ۱۳۸۴)
- بزنگاه به کارگردانی رضا عطاران (پاییز ۱۳۸۷)
- عید امسال به کارگردانی سعید آقاخانی (نوروز ۱۳۸۸)
- زن بابا به کارگردانی سعید آقاخانی (نوروز ۱۳۸۹) در نقش سوری خانم
- گلباران
- خوشنشینها (پاییز ۱۳۸۹) در نقش خاله قزی
- راه در رو (نوروز ۱۳۹۰) در نقش پولک خانم
- ساختمان پدر (۱۳۹۳)
وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش «خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشینها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر وقتش. بچههای حماسه و مقاومت چون سر و کاری با هنرپیشه جماعت ندارند، دسترسیشان هم به آنها سخت است.
به رفیقی قدیمی تلفن زدم که اصلا ربطی به سینما و تلویزیون نداشت اما خیلی تیز بود. گفت برایت پیدایش میکنم اما در عوض باید نوار صوتی پیام امام خمینی را که داشتی به من هم بدهی. گفتم شما ما را راه بیانداز.بنده تقدیم میکنم. به ۱۲ ساعت نکشید که زنگ زد و گفت: یادداشت کن… از این جا به بعد ترس داشتیم که این بنده خدا یا جواب درستی به ما ندهد، یا اصلا قضیه شهید شدن پسرش درست نباشد. راستش خیلی با عزت و احترام هم برخورد کردند و وقتی فهمیدند کار ما به شهیدشان مربوط است، بیشتر هم تحویلمان گرفتند.
شب جمعه، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی، همان خاله قزی بود که در فیلمها میدیدیم. او اصلا بازی نمیکرد بلکه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن ۷۶ ساله انسان را به حیرت میانداخت. باقی آن چه را که ما شاهد بودیم، شما نیز با خواندن این گفتگو خواهید دانست. سعی زیادی کرده ایم که ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوتهای فراوان گویش ترکی و فارسی، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم که البته چشمگیر نیست.
صحبت را با معرفی خودتان آغاز کنید.*خانم سعیدی: «حلیمه سعیدی» مادر شهید «رضا لشکری» هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمیگم اگر هم اصرار کنید دروغ میگویم. (باخنده). سال ۱۳۱۳در شهر «ضیاءآباد» قزوین به دنیا آمدم. این شهر ۹ فرسخ بعد از شهر «قزوین «کنار تاکستان قرار گرفته.پدرم «حاج فتحالله» کشاورز بود و گندم میکاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر میگرفت. مادرم اسمش «طاووس» بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت. خودم هم ۶ کلاس اکابر رفتم.(با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یکسال میرفتم، ده سال نمیرفتم.
*از خانواده تان بیشتر بگویید.مادرم ۷ پسر و ۷ دختر به دنیا آورد اما پسرها همهشان در همان کودکی نظر خوردند و مردند. از ۷ دختر هم فقط ۵ نفر زنده ماندند. من خودم هم ۷ پسر و ۲ دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا میگفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمیرسید و میمرد. مثلا یکی از آنها را که اسمش «حسن» بود تا دو سال و نیم اش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.
حمله روسها در ۱۳۲۰ یادتان هست؟
دوران «رضا قلدر» وقتی روسها به ایران حمله کردند من بچه بودم و عقلم نمیرسید اما مادرم برایم تعریف میکرد که آنها چادر و چارقد را از سر زنها میکشیدند.
از ازدواجتان بگویید.
خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد. قدیمها که با هم حرف نمیزدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج میکردیم.
چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
۱۸ سالم بود.
در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟
چرا بابا! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگارها را رد میکرد.
مزاح میکنید؟
نه بابا! یک خواهر من ۹ سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم ۱۲ سالش. من آخری بودم. توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمیگذاشت ازدواج کنم و هر کدام را به نوعی رد میکرد. من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم ۱۸ ساله نبودم. قدیمها شناسنامه پسر را ۲ سال دیرتر میگرفتند که دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر میگرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند. یعنی من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم.
باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟
حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمیرفتم، وقتی هم میرفتم با آقام میرفتم. حاجی هم تهران کار میکرد.
*حاج عباس لشکری: من ایشان را دیده بودم و کاملا میشناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم میآمدم تهران و بر میگشتم و گاهی میدیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی میکردم.
مهریهتان چقدر است؟
۷۰۰ تومان گفتیم، اما چونه زدند کردند ۴۰۰ تومان. شیر بها را هم ندادند.
از فرزندانتان بگویید
فرزند اولمان سال ۱۳۳۵ به دنیا آمد. اسمش حسن بود که در ۲ ساله گی فوت کرد. بعد ناصر به دنیا آمد که او هم ۹ در ماهگی فوت کرد. بعد علی به دنیا آمد که او هم در چند ماهگی هم مرد. یک بچه دیگر هم به دنیا آمد که این یکی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچهها را خودم میگذاشتم. اسم ناصر را که گذاشتم ننه ام گفت چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود.اسم حسن را هم که گذاشتم، زن عمویم گفت اسم بچههای من را چرا گذاشتی ؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این که یکی از همسایه هایمان گفت ایندفعه که زاییدی اسم پسرهای من را بذار و به این طوری شد که اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال رضا. اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یک دختر هم داریم به نام زهرا.
چه زمانی آمدید به تهران؟
حاج عباس لشکری: سال ۱۳۳۸بود.
*خانم سعیدی: حاجی در تهران کار میکرد و من از این که بچه هایم پشت سر هم میمردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم یا بیا من را ببر آن جا یا خودت بیا این جا بمان، یا طلاقم بده.
*حاج عباس لشکری: من در تهران کارگری میکردم. کارهای مختلف… مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت میریختم و از این جور کارها.چند وقت به چنو وقت هم میرفتم به ضیاءآباد.
*خانم سعیدی: آن زمان که آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب میبردیم و این کار از عهده من بر نمیآمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی کار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش کمک میخواستم نمیآمد. من خیلی معذب بودم.به خاطر همین حاجی را مجبور کردم من را هم ببرد تهران.
*حاج عباس لشکری: وقتی خانواده هم آمدند تهران، در سرسبیل یک اتاق ۳ در ۴ اجاره کردیم با ماهی ۲۵ تومان. یک همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سرسبیل.جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد. جواد را که باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم که که رفتیم ضیاءآباد و آن جا به دنیا آمد.
پس این بچهها قوی بودند که زنده ماندند؟
همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچههایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچهها را نظر زدند که مردند.
بچه را فرستادید مدرسه؟
همه بچههایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود که معلمهایشان آنها را راهنمایی میکردند که در انقلاب شرکت کنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال ۵ سال جبهه بود.
رضا فعالیتهای انقلابی هم داشت؟
*حاج عباس لشکری: رضا سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب ۱۱ ساله بود و نمیتوانست در مبارزات شرکت کند. وقتی جنگ شروع شد چون سنش برای جبهه رفتن هم کم بود شناسنامهاش را دست کاری کرد.
خود شما در تظاهرات شرکت نمیکردید؟
*خانم سعیدی: به محض اعلام مسجد محلمان، «علی ابن ابیطالب(ع)» برای رفتن به تظاهرات آماده میشدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت میکردم و یکی را رد نمیدادم، گاهی بچههایم را هم همراهم میبردم اما حاجی چون سرکار میرفت نمیتوانست همیشه در راهپیماییها شرکت کند. با رفتن ما هم مخالفتی نداشت.
*حاج عباس لشکری: یک بار در یکی از تظاهراتهای نزدیک دانشگاه تهران شرکت کردم اما وقتی دیدم گاردیها با تفنگ مردم را میزنند و از کوچه پس کوچهها فرار کردم و رفتم خانه.
*خانم سعیدی: من کشته شدن کسی را ندیدم. موقع انقلاب، در محلمان هم کسی شهید نشد.
زمان انقلاب در همین خزانه زندگی میکردید؟
*خانم سعیدی: بله. ما ۴۰ یا ۴۵ سال است که همین جا هستیم.
آمدن امام را یادتان هست؟ ۱۲ بهمن ۵۷؟
*خانم سعیدی: بعله. وقتی امام آمد، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشت زهرا. وقتی هم که امام به رحمت خدا رفت، من رفتم خانه امام در جماران و از آن جا تا مصلی پیاده رفتم.
*حاج عباس لشکری: امام که آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آن جا ندیدم. داشتم برمی گشتم که در راه ایشان را دیدم که میرفت به سمت بهشت زهرا.
بچه هایتان شر و شور بودند؟
نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون کارم زیاد بود و دائم در خانه بودم هوای بچههایم را هم داشتم که شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را میگذاشتم بروند اما برای بازی اجازه نداشتند بروند بیرون. بچههای کوچه که میآمدند دنبالشان میگفتم پسرها کار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشتم که یکی از آن را مستأجر مینشست. در یک اتاق یک گوشه چراغ بود گوشه دیگر خیاطی میکردم کنار من بچهها هم درس میخواندند. من خیلی کار میکردم. خودم خیاط بودم، آمپول زن بودم، آرایشگر بودم. تل بچهها میگرفتم، ناف بچه را میانداختم، قابله بودم، نظر میگرفتم، گوش سوراخ میکردم، باد کمر میکشیدم، خلاصه خیلی کار میکردم. بافتنی هم میکردم.
اینها را مثل فیلمهایی که بازی کرده اید شوخی میکنید یا همه این کارها را میکردید؟
شوخی چیه آقا؟! من همه لباسهایم را خودم میدوختم. بافتنی هم میبافتم. سلمانی هم بودم. حتی چند تا عروس هم آرایش کردم. من ۷۰۰ تا بچه را به دنیا آوردم.
این قدر دقیق حسابش را دارید؟
بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمیرفتند دکتر. نصف شب یک مرد و یک زن میآمدند دنبالم و میبردنم بالای سر زائو. بچههایی که من به دنیا آورده ام الان هم سن شما و این پسرهای خودم هستند. ۳ تا از نوههای خودم را هم خودم آوردم به دنیا. طراحی این خانه را هم خودم کردم که الان سه اتاقه شده است.
خانه مال خودتان است؟
بله. طبقه پایین هم دخترمان زندگی میکند.
بچهها بعد از انقلاب جذب کمیته و سپاه نشدند؟
بچهها در بسیج بودند و من خودم هم الان بسیجی هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علی آباد بسیجی بودم.
از کی این جا که الان مینشینید ساکن شدید؟ انقلاب شده بود؟
نه بابا. وقتی ما آمدیم این محل، آب نبود. یک منبع بود که الان هم هست توی خزانه که الکی گفتند آن آب منطقه شمااست ولی نبود و زمین را فروختند. آن زمان آقای باقری که خدا شهیدش را بیامرزد پیش نماز مسجد بود، گفت هر کسی ظرفی بردارد و برویم سازمان آب. همه رفتیم آن جا و گفتیم ما تشنه هستیم و مجبور شدند آب بیاورند به آین منطقه. این مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمینها همه خاکی بود.تا اینجا( اشاره به زانویش میکند) توی خاک راه میرفتیم. آقاجان! سرسبیل زمین متری ۱۵ تومان بود که فروختیم و اینجا را متری ۲۷ تومان خریدیم. زمینهای اینجا مال مادر شاه بود که میفروخت.
زمانش یادتان نیست؟
یادم نیست چه سالی اینجا را خریدیم. من یادم نمیماند از بس کار دارم. خیلی کار میکردم.اصلا یک بلای ناگهانی بودم. کاری نیست که نکنم. پشت بام بنایی داشتیم که خودم انجام دادمم میبرم نشانت میدهم. یک پیراهن بافته ام که وقتی میپوشم همه فکر میکنند ماشینی بافته شده و باور نمیکنند کار خودم هست.
اولین پسرتان کی به جبهه رفت؟
همین پسر (اشاره میکند به جواد لشکری) چند ماه بعد از انقلاب رفت کردستان برای سربازی. خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی را فرستادم پی او که خیالم راحت شد.
کردستان آن روزها شلوغ و ترسناک بود
بعله آقا! بکش بکش بود. همین پسرم تعریف میکرد آن زمان کردها از پر شلوارشان قمههای به این بزرگی درمی آوردند و گردن میزدند.
پس پسر اولتان سربازی اش را کردستان گذراند. بقیه پسرها کی رفتند جبهه؟
جلال هم بعدش رفت جبهه. رضای خدابیامرز هم ۱۸ ساله بود که جلال او را هم آنتیریک کرد و برد جبهه.
جلوی جلال را نمیگرفتید نرود جبهه؟
نه! اگر راه میدادند،من خودم هم میرفتم. آقا گوش بده! اگر زینب (س) نبود کربلا نبود. اگر شهدا نبود ایران نبود. هرکس قدر شهدا را نداند خدا نابودش میکند. این حرف من است؛ خیالت راحت باشد.
شاید چون به شهید شدنشان فکر نمیکردید مانعشان نمیشدید. شما که نمیدانستید ممکن است شهید شوند؟
نمیدانستم؟! هر روز شهید میآوردند به محل. توی این بهشت زهرا به جای آب، خون میرفت. چرا نمیدانستم؟! مگر من مثل شما بی خیال بودم آقا! (لبخند میزند)
*حاج عباس لشکری: جنوب شهر خیلی شهید داده.همین یک ذره کوچه ما ۷-۸ شهید داده.
پس هیچ وقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نکردید؟
خانم سعیدی: نه. فقط یک مرتبه ما اسم نوشته بودیم برای مکه، کاغذ آمد که نوبتتان شده. آن وقتها ۴ ماه قبل از سفر به کاغذ میدادند تا خودمان را آماده کنیم و بقیه پول را بدهیم. تازه جواد را زن داده بودیم و خانمش با ما زندگی میکرد، دخترم هم فقط ۱۲ سالش بود. آمدم خانه دیدم رضا کنار رادیو دراز کشیده و دستش را زده زیر سرش و نوار شهید صدوقی را گوش میدهد. گفتم رضا! ببین برگه آمده ما برویم مکه. مادر! تو این چند وقت نرو جبهه، قول میدهم بعدش جلوی رفتنت را نگیرم. الان جواد میرود سر کار و زنش تنهاست. تو خانه. او غریب است اگر خریدی داشت برایش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت مامان بذار من برم جبهه شهید بشم و برگردم. گفتم یعنی چه؟! تو شهید شوی که دیگر مردی نمیماند! من که از حج برگشتم برو. در همین صحبتها بودیم که جلال از جبهه آمد و گفت رضا! چه نشستی که امام تنهاست. رضا پرید و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش که همان روز رفت. یک هفته بعد هم شهید شد. چله اش را گرفتیم و رفتیم مکه.
جلال را چه کسی فرستاد جبهه؟
*خانم سعیدی: هر سه پسرهایم را معلمهایشان آنتیریک میکردند بروند. مثل شماها نبودند که بچه شر باشند. شما الان آمدید چند سؤال بپرسید و بروید اما چه میدانید مردم با چه بدبختی و سختی این انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم در آمده. توپ و تفنگ بود. ما همیشه اینجا لرز داشتیم.
*جلال لشکری: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ، ایام موشکباران تهران است.
راست است که شما برادرتان را آنتریک کردید برود جبهه؟
*جلال لشکری: (با خنده) ای طور میگن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهی» هم شهید شده بود. یکی از دوستانم به همین خاطر به شوخی به من میگفت ای ناقلا! داری یکی یکی وراثها را کم میکنی.
از برادر خانمتان چیزی یادتان هست؟
*جلال لشکری: برادر خانم من طبقه بالای منزل پدرش بود و تک پسر هم بود. وقتی پدر و مادرش میگفتند ما به جز تو دیگر پسر نداریم میگفت من طبقه بالا چیزهایی دیدم که عمرا نمیتوانم بمانم. در واقع مکاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهید شد.
چه سالی بود این سفر حج؟
خانم سعیدی: یادم نیست.
*حاج عباس لشکری: سال ۶۳ بود
خانم سعیدی: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم که شهرستان بود گفتم میآیی پیش بچه هایم بمانی گفت کار دارم. به مادر شوهرم هم گفتم، قبول نکرد. من هم دیدم این طوری است به رضا التماس میکردم بماند.گفتم ما دیگر کسی را نداریم. جلال که اسیر جبهه بود و جواد هم سرکار میرفت.کسی نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدا بیامرز میگفتم تو این دفعه نرو، به ارواح آقام دیگر جلوی رفتنت را نمیگیرم.
*جلال لشکری: این را که حاج خانم گفت، من یاد یک خاطرهای افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سیدشهدا (ع) بودم. همه میگفتند، تو که توی تعاون هستی، یخچال و تلویزیون برای خودتان بیاور.عموما نمیدانستند تعاون مربوط میشود به شهدا. یک روز پدر شهیدی آمده بود خط مقدم جبهه، بالای سرجنازه پسرش و میگفت دیدی گفتم بروی جبهه اینجوری میشی؟ با شهیدش توبیخی صحبت میکرد. یکدفعه یکی از دوستانم بابت دلگرمی دادن گفت حاج آقا! برو خدا را شکر کن. اینجا جوانهایی هستند که تکه تکه میشوند مثل گوشت چرخ کرده. بچه شما که سالم است (منظورش این بود که مثل بعضیهای لهیده شهید نشده) پدر با تندی گفت چی چیش سالمه؟! فقط حرف نمیزنه!
خانم سعیدی: آخرش هم کسی برای مکه ما پیش عروس و بچهها نماند. در مکه وقتی میگفتم چهلم بچهام را گرفتم و آمدم، زنها میگفتند واه! شما را چه زود آوردند؟ فکر میکردند چون ما خانواده شهید هستیم آمدیم مکه. گفتم بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.
نحوه شهادت رضا چه طور بود؟
جلال لشکری: ۲۵/۳/۶۳ در جوانرود وقتی در خط مقدم مین خنثی میکرده سه نفر زخمی میشوند که تا میآورندشان عقب، شهید میشوند.
چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقیق تعریف کنید حاج خانم!
خانم سعیدی: همچین دقیق برایت تعریف کنم که خودت حظ کنی. من همین که رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم یکی بیاید به من خبری بدهد. نمیدانستم برای او اتفاقی افتاده اما دلم شور میزد و منتظر بودم. کار خدا بود. یک روز دیدم پسر بزرگم از کار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. به خودم گفتم اه! این کجا رفت؟ امشب خبر میآوردند. همش نگران بودم. هی میگفتم جواد کجا رفت؟ میگفتند با دوستانش رفته بیرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که شد، حاجی وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه کردم نتوانستم بروم مسجد. هی میرفتم بالکن، برمیگشتم. دور خانه را نگاه میکردم اما نمیتوانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بی خود و بیجهت میرفتم این ور و آن طرف. بعدش هم دیدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم دیگر دو نماز را خواندن، دیگر کجا بروم. دیدم زنگ زدند. فکر کردم حاجی است. گفتم چی میگی خب ؟ بیا داخل دیگر. دیدم حاجی دارد به یکی میگوید بفرما! بفرما! دیدم یکی از همسایهها هم با اوست. گفتم ای وای! ببخشید! بفرمایید. وقتی آمد داخل، نیم خیز نشست. اسمش عیسی بود. گفت حاج خانم! رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهید شده.عیسی زد زیر گریه گفت آره شهید شده( ادای عیسی را در میآورد). گفتم خیلی خب گریه نکن! گفت چرا؟ گفتم میدانی جناب زینب (س) چه گفت؟ گفت «به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». دید من شجاع هستم،و غش نمیکنم و گیسهایم را هم نمیکنم، بلند شد برود. تا آمد برود گفتم وایسا! گفت بله؟ گفتم میدانی باید چه کارکنی؟ قبلا شنیده بودم زنهای محل پشت سر دو تا از شهیدها که جنازه شان را آورده بودند محل میگفتند این جنازه که بچه خودشان نبود. معلوم نیست چه کسی را آوردند. دروغ میگویید بچه ماست. یک جنازهای را آوردند نشان دادند و بردند، هیچ هم مال آنها نبود. من این دو تا را با گوش خودم شنیده بودم. به آقا عیسی گفتم برو مسجد به بسیجیها و مسجدیها بگو بچه من را میآرید داخل حیاط خانه ولی هیچ کس نیاید تو. میخواهم بچهام را بببینم. گفت چشم! تا آمد برود دوباره گفتم وایسا، وایسا! گفت بله؟ گفتم دست اندرکارتان کیه؟ برو بهش بگو به جای رضا خودم میخواهم بروم اسلحهاش را دستم بگیرم. به خاطر دشمن. آن موقع این دستوارهها هم تازه شهید شده بودند و یک روز در میان در محل شهید میآوردند.
آقا عیسی رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در این مدت حالم یک جوری بود. آن شب سگ گاز گرفته و مار زده خوابیدند اما من نخوابیدم. چون قرار بود بروم مکه، رفته بودم جنس خریده بودم و بسته بندی کرده بودم یک گوشه. استکان و لیوان و سفره و… خریده بودم. گفتم فردا مهمان میآید، رفتم همه را درآوردم و آماده کردم. صبح شد، سحری هم نخوردم. صبح شهید را آوردند. گفته بودم میخواهم شهیدم را ببینم چون زنها میگفتند شهیدشان نبود. بسیجیها نگذاشتند مردم بیایند داخل به جز چند نفر مثل مریم خانم همسایه مان که آمده بود داخل. وقتی جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه میکردند و من هم گریه نمیکردم. همانطور وایساده بودم آن جا. به خاطر [شاد نشدن]دشمن گریه نمیکردم، به خاطر[شاد نشدن]آمریکا، چون میگفتم آخه چرا بچهها ما را همینطوری شهید میکنند. گفتم خب بیایید بازش کنید دیگر. وقتی کفن باز شد دیدم هیچ کجای بدنش زخم نیست. مردم دست و پایشان میافتد نمیمیرند اما من دیدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم رضا جان! «تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر کوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم بیایید او را ببرید. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده. مریم خانم هم همینطور نگه میکرد به من که چرا گریه نمیکنم. هی پایم را لگد میکرد و به چشمم نگاه میکرد. رفتیم بهشت زهرا، مرده شورخانه. البته شهدا را نمیشستند و دفن میکردند اما چون رضا سه روز بعد ار زخمی شدن مانده بود او را باید میشستند. آنجا هم باز مریم خانم آمد جلو. من هر چه دقت کردم آنجا هم زخمی ندیدم جز جند جراحت سطحی. پایین بدنش ترکش خورده بود و شهید شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مریم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجی هم مانده بودند خانه، ولی مریم آمد. در مسجد شنیدم میگفتند یک شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیکنه. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه کردم که نگو. مردم میگفتند وای ! بسمالله! برای پسر خودش گریه نکرد، حالا برای بچه مردم گریه میکند. گفتم برای خودم گریه نکردم به خاطر [شاد نشدن]دشمن. اون طوری پدر دشمن را در آوردم. برای بچه مردم گریه میکنم که چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. اما آدم میخواست که حرفهای من حالیش بشود.مغز درست میخواست. اما مغز درست نداشتیم که! من برای همه شهدا گریه کردم الا برای بچه خودم. موقع مکه رفتنم که شد من عزادار رضا بودم. یکی از خانمهای همسایه آمد سر من را حنا بگذارد، گفت زیارت میروی خانه خدا، خوب نیست این طور. هر چه گفتم نمیگذارم، این قدر دست هایم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همین که رفتند، دویدم و حنا را از روی سرم شستم. دوباره یکی دیگر از همسایهها آمد آنقدر التماس کرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمیآمد. تا این که خواهرم آمد. خواهر کوچک بود و قبل از من. صغیردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربیاورد. دیگر چیزی نگفتم. هم او را اصلاح کردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مکه هم وقتی حنای سرم را میدیدند و میفهمیدند پسرم شهید شده میگفتند بسمالله! چه طور بچهات شهید شده حنا گذاشتی؟
به شما چه طور خبر دادند حاج آقا؟
*حاج عباس لشکری: من در مسجد نماز میخواندم. مداح مسجد آقای اجاقی یواش آمد و در گوش من جریان را گفت که رضا ترکش خورده و بیمارستان است. بعد هم چند نفری جمع شدند آمدند خانه ما و قضیه را گفتند.
حاجی! خانه که آمدی قبلش به شما گفته بودند.
*حاج عباس لشکری: آره گفته بودند.
شما هم مثل حاج خانم سرسختی کردید؟
خانم سعیدی: بذار من بهت بگم.حاجی موهای سرش سفید نبود که. بعد از شهادت رضا سفید شد. هر کس میدید این را میدید میگفت پسر بزرگت است حاج خانم.
*جلال لشکری: من جبهه بودم که تلگراف زدند رضا ترکش خورده، بعد گفتند تیر خورده که خودم فهمیدم شهید شده. من در دوکوهه بودم. صبح مرخصی گرفتم آمدم اما وقتی آمدم جنازه دفن شده بود. من آمدم پیش پدرم و همین طور میزدیم توی صورتمان و گریه میکردیم.
حاج خانم! حقیقتا در خلوت خودتان هم گریه نکردید برای رضا؟
در خلوت خودم هم گریه نمیکردم. خدا او را امانت داده بود و بعد هم گرفته بود.
حاج خانم! قبل از انقلاب رادیو داشتید؟
بله ولی من از بس کار داشتم گوش نمیکردم. تلویزیون هم داشتیم. من وقت نداشتم یا بافتنی میکردم یا غذا میپختم یا بچهها را رسیدگی میکردم خیلی کار داشتم.
شما مقلد چه کسی بودید حاج خانم؟
خدابیامرز آقای گلپایگانی.
چطور ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کردید؟
جوان که بودم، پدرم مرا نشاند و گفت بچه جان! آدم باید تقلید داشته باشد. گفتم: تقلید چیه؟ گفت آدم اگه تقلید نداشته باشد، مسلمان نیست. توی نماز و روزه ات باید تقلید داشته باشی. اسم چند مرجع را گفت آقای **** و چند تای دیگر.(با خنده) اسم آقای گلپایگانی را که گفت من گفتم همین خوبه. اسمش گل داره. گل خوبه، من همین آقای گلپایگانی را انتخاب میکنم.
معمولا ترک زبانها میرفتند طرف آقای شریعتمداری که ترک بود. شما چرا مقلد ایشان نشدید؟
(با خنده) چون اسمش «شر» دارد دیگر.
حاج خانم! آقای گلپایگانی که با تلویزیون شاه موافق نبود، پس چرا شما تلویزیون داشتید؟
خب دیگر. ما یک مستاجر داشتیم که تلویزیون داشت. آمد خانه ما و از تلویزیون تعریف کرد. همین که رفت، سه تا پسرم به در خانه راهپیمایی راه انداختند و شعار دادند که «زیون، زیون، تلویزیون». دو روز بعد ۲۵۰۰ تومان دادیم و یک دانه از این تلویزیونهای بزرگ و سیاه سفید خریدیم. از این کمد دارها.
۲۵۰۰ تومان پول دادید؟؟
آره بابا. من پول داشتم. کار میکردم، وضعم خوب بود. اتفاقا همان وقتها یک روحانی هم آمد در مسجد محل و خیلی داغ صحبت کرد. بعدش چندین خانواده حدود ۳۰-۴۰ تلویزیون رنگی و سیاه و سفیدشان را بردند جلوی مسجد شکستند اما ما دلمان نیامد و نبردیم.
برادر: تلویزیون برای ما سرگرمی داشت.
حاج آقا! شما اصلا اهل سیاست نبودید؟
*حاج عباس لشکری: نه! سرم به کارگری خودم بودم.
خانم سعیدی: ما از دم سیاسی نیستم اما حزبالهی هستیم. طمع نداشتیم. الان کسانی که بدگویی انقلاب را میکنند من بدم میآید. میگویم طمعتان نجس است اصلا چه میخواهید از این انقلاب و دولت؟ به مردم میگویم شما بابات چه داشته؟ سگ داشته، سگ ماله شماست، الاغ داشته، الاغ ماله شماست. هی نگویید نفت واسه ماست. نفت برای شما نیست. نفت برای مملکت است و باید برای بیمارستان و مدرسه و کارخانه خرج کنند. حالیته؟ من خودم این حرفها را نمیگویم، به بچههایم هم یاد دادم که نگویید. هی میگویند نفت داریم، نفت داریم!! ما برای یارانه هم اسممان را ننوشتیم. ولمون کن بابا. ما با همان مقدار درآمدی که داریم زندگی را میچرخاند. وقتی مردم از رئیسجمهور و مملکت بدگویی میکنند من ناراحت میشم.ما یک لقمه نان حلال خودمان درمیآوردیم و میخوریم. همین پسرم میگوید دولت اگر چند تا مثل شما داشت قرض دار نمیشد. حالیته؟
*جلال لشکری:عرض من این است که اگر همه مملکت مثل مادرم بودند در سال کل کشور نیم کیلو نان خشک بیرون نمیداد.
شما نان را دسته دسته میخرید و میگذارید خانه، کپک میزند، بعد هم میدهید به نمکی، آنها هم دود میکنند. من نان خشک را میریزم داخل سفره و پودر میکنم و در تابستان آب دوغ درست میکنم و در زمستان چنگل.
چنگل دیگه چیه؟
*جلال لشکری: پنیر و سبزی را میگذاری داخل نان خشک و وقتی نرم شد خوشمزه میشود.به زبان ترکی میشود «دویماج»
*خانم سعیدی: من وضع مالیام بد نیست، هنرپیشه هم هستم اما شلوار و لباس وصله دار میپوشم. همین لباسی که تنم است را خودم دوختم، بیست سال پیش. عارم نیست بپوشمش.با همین وضع هم خیرات میدهم.
بعد از ۲۶ سال یاد رضا نمیافتید؟
چرا خب اما چه کار کنم؟ خودم را بکشم؟ مگر میشود آدم بچهای را به دنیا بیاورد بزرگ کند و از دست بدهد اما یادش نکند؟ فکر میکنم گاهی که اگر بود الان زن و بچه داشت اما شهید شده. اگر خودکشی کنم برمیگردد؟
*اصلا خواب رضا را دیده اید؟
دو دفعه خواب رضا را دیدم اما یادم رفت چی بود.
امام را از نزدیک دیده اید؟
دو مرتبه دیدم در حسینیه جماران دیدم. همانجا یک دستبند طلایم را هم برای کمک به جبهه دادم حسینه جماران. یک مرتبه هم آقای خامنهای را از دور دیدم.
*بچهها درس هم خواندند؟
بله. همه شان درس خواندند.جلال نازیآباد میرفت مدرسه. چون مدرسه اش دور بود من روزی دوبار میرفتم دنبال او نازی آباد. قاچاقی میرفتم که نفهمد.میرفتم دنبالشون چون هی مردم میگفتند باید بچههایت را بپایی که لات نشوند. صبح که میرفت مدرسه، میرفتم و ظهر هم که تعطیل میشد همینطور اما او که مرا نمیشناخت. اما اگر ماشین سوار میشد دنبالش نمیرفتم.
*جلال لشکری: بعضی وقتها میآمدی حاج خانم. هر روز که نبود.
خانم سعیدی: خدا شاهده ننه هر روز میرفتم. اینها که نمیشناختند.به روح رضا روزی دوبار میرفتم.
رضا شوخ هم بود؟
با من هم حرفهای خندهدار میزد.
مثلا چی؟
یادم نمیآید حالا. من زیاد حوصله نداشتم. میگفتم درستان را بخوانید من حوصله ندارم وگرنه میزنمتان.
چه شد که رفتید وارد عرصه سینما شدید؟
ببین آقا! با خدا باش پادشاهی کن، بیخدا باش هر چه خواهی کن. من این همه کاری که بلدم، بابت یادگرفتن هیچ کدام پول ندادم و کلاس نرفتم. پیراهن دوختن را دیدم یادگرفتم. بافتنی را دیدم بافتم. خالههایم قابله بودند، من قابله شدم. من ۲۰ تا کار بلدم. هوشم خوب است. حالیته؟ هنرپیشگی را هم همینطور. نمیدانم آقای عیاری من را کجا دیده بود. بنیاد شهید، کربلا، سوریه. نمیدانم کجا؟ از من دعوت کرد که بروم بازی کنم.
*از چه زمانی وارد سینما و تلویزیون شدید؟
۱۱ -۱۲ سال پیش وارد بازیگری شدم. علاقه هم داشت. قبل از آن یک خانمی توی محل ما بود که آدم میبرد صدا و سیما. گفتم صدا و سیما یعنی چه؟ گفت یعنی همین تلویزیون. گفتم میشود من را هم ببری؟ فکر میکردم الان میروم توی تلویزیون. رفتم دیدم نه بابا! همه اش میروند در و بیابان برای فیلم برداری. دفعه اول با سریال دکتر قریب شروع کردم. آن جا مادر «علی زمان» بودم. الان هم در فیلم اخراجیهای ۳، نقش مادر رئیسجمهور را بازی میکنم. با آقای ده نمکی.
تا به حال رئیس جمهور را دیدید؟
نه! شما هم فقط از آدم حرف میخواهید. یک کاری کنید که بروم پیش رئیسجمهور. میخواهم از نزدیک با او صحبت کنم.
آقای خامنهای هم که آمد این محل، جوانهای محل او را یواشکی بردند خانه دستواره ها. همین کوچه بالایی است اما اینجا نیامده. خانه خدیجه خانم رفتند اما خانه ما و رقیه خانم نبردندشان.
بازیگری برایتان خستگی ندارد؟
من خسته میشوم اما خستگی را نمیشناسم؟ از جوانها بهتر کار میکنم.
*جلال لشکری: یک مدتی ۳ جا کار میکرد. من میبردمش سر صحنهها و خودم در ماشین استراحت میکردم اما آخرش کم آوردم.
جلال من را میبرد و خودش جیم میشود. من باغ هم بیل میزنم. بالای درخت گردو هم میروم. بنایی هم کردم. کمی آجر و سیمان داشتیم که حاجی میگفت من میخواهم اینها را بریزیم دور. گفتم نریزبابا، پول دادیم. دیدم جخ کرده اینها را بریزد دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یک دیوار کشیدم از بنا صافتر.
*هنوز هم ولایت پدری میروید؟
بله! نصف سال را آنجاییم. باغ هم دارم که از پدرم مانده. خانه پدری ام در ولایت بسیار بزرگ است. پادشاهی است.هر سال ۷ماه آنجا هستم. خودم بیل هم میزنم.
با کار سینمایی تان مشکل ندارید؟
چرا بابا! در این محل وقت و بیوقت یا در خانه را میزنند یا تلفن میکنند که «خال قضی خال قضی»دوست داریم! این بچهها هی میآیند امضا بگیرند. اما کنار میآییم با هم.
چند تا نوه دارید؟
۷ نوه هم دارم. یک پسر و شش دختر.
روحیهتان چه طور است؟
روحیه من از همه شما بیشتر است. انرژیام هم بیشتر است.
حرفی مانده که نگفته باشید؟
باید من را ببرید دیدن رییس جمهور. من میخواهم احمدی نژاد را همین طوری که الان شما جلوی من نشسته اید ببینم و با او صحبت کنم. اگر نکنید مدیون من هستید.
*جلال لشکری: حاج خانم! یک چیزی بگو که بشود. اینها که معاون رییس جمهور نیستند.
خانم سعیدی: باید یک جوری بگویم که کاری بکنند. اگر بخواهند میتوانند.
به رو چشم. از ما فقط انتقال پیام شما برمی آید. بقیه اش با خود رییس جمهور است.
گفتگو از: زهرا بختیاری
منبع: فارس