به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ اینکه ما برای یک گوریل حس دلسوزی بیشتری داریم تا مادری که خواسته با بردن فرزندش به باغوحش یک روز خوش برای او بسازد، درباره ما چه میگوید؟
این یعنی ما با تمام وجود به این تصور چسبیدهایم که اتفاقات بد برای مادرهای خوب نمیافتد؛ اما متاسفانه این فقط یک قصه آرامشبخش است.
دارم درباره کشتن هارامبه، گوریل نر با گلوله صحبت میکنم که بعد از افتادن یک بچه در محفظهاش در باغوحش سینسیناتی اتفاق افتاد. گوریل برای حفاظت از بچه کشته شد و موج ترسناکی از سخنان تند و خشمگین علیه مادر بچه شروع شد. تصویری از یک گوریل با عبارت «من کشته شدم چون زنیکه حواسش به بچهاش نبود» نمونهای زشت از این واکنشها بود که در اینترنت دست به دست میشد.
این واکنشها من را یاد واکنش نامناسبی انداخت که بعضیها گاهی به خبر ابتلای یک دوست به سرطان نشان میدهند: «کاش غذاهای بهتری خورده بود و بیشتر ورزش میکرد!» این شباهت تصادفی نیست.
سالها قبل کتابی خواندم که روی من به عنوان پزشک تأثیر عمیقی داشت: «وقتی اتفاقات بد برای آدمهای خوب میافتد» از یک خاخام یهودی به نام هارولد کوشنر. آن طور که او در این کتاب توضیح میدهد، خیلیها نسبت به تراژدیهای زندگی سایرین واکنشهای بیملاحظه نشان میدهند، چون دارند تلاش میکنند، خودشان را قانع کنند که مشابه این اتفاق برای خودشان رخ نخواهد داد. آنها نمیتوانند بپذیرند که اتفاقات بد بر حسب بختواقبال حتی برای آدمهای خوب هم رخ بدهند؛ چون این به معنی پذیرش این حقیقت است که آنها اصلاً آنقدر که فکر میکنند، روی آنچه برایشان رخ میدهد کنترل ندارند.
مشابهاً، خیلی پدرومادرها از پذیرش این موضوع سر باز میزنند که اتفاقات بد ممکن است برای بچههایی با والدین خوب هم بیفتند. چرا؟ چون این به معنی پذیرش این حقیقت است که اتفاقات بد ممکن است برای بچههایشان بیفتد؛ حتی وقتی آنها دارند بیشترین تلاش ممکن را برای مراقبت از آنان به کار میبرند.
من در این مورد تا حدی به خودم اجازه اظهار نظر میدهم. نه فقط به خاطر سالیان سال طبابت که در آن اتفاقات بد بسیاری دیدم که برای کودکانی با مادران خوب رخ داده بود، بلکه به عنوان مادری که چهار فرزند را نسبتا صحیح و سالم به عرصه رساندهاست. در مدت حدود سیسال مادری کردن، جز دو استخوان شکسته (که در حادثههای جداگانه اسنوبورد برای یکی از بچههایم در زمان نوجوانی اتفاق افتاد) هیچ بخیه یا بیماری جدی برای بچههایم پیش نیامده؛ اما وقتی به مادری که فرزندش در محفظه گوریل افتاده نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم، فقط لطف خدا بوده که این اتفاق برای من نیفتاده.
یک تابستان من و شوهرم بچههای کوچکمان (۸، ۶، ۴ و ۱ ساله) را به پارک آبی بردیم تا خوش بگذرانند. شوهرم با دو پسر بزرگتر به «رودخانه آرام» که از میان پارک میگذشت رفتند. [نوعی بازی در پارکهای آبی. جریانی رودخانه مانند و آرام که با تیوب روی آن معلق میشوند و به آرامی با جریان آب میروند. ترجمه تحتالفظی آن «رودخانه تنبل» است.] من کوچکترین پسرم و دخترم را به منطقه بسته مخصوص بچهها بردم که دروازهای داشت که خود به خود پشت سر ما بسته میشد و دستگیره باز کردنش بالاتر از دسترس بچهها بود.
کوچولوهای من نوبتی روی سرسره پلاستیکی بچهها بازی میکردند. دخترم کوچکتر از آن بود که خودش از پلههای سرسره بالا برود، من باید او را بالای سرسره میگذاشتم و پایین سرسره میگرفتمش. بچهها داشتند حسابی کیف میکردند.
چهارمین بار که دخترم را پایین سرسره گرفتم، ناگهان دیدم پسر چهارسالهام را پیدا نمیکنم. اول اصلا نگران نبودم. هر چه نباشد او در یک محفظه امن بسته مخصوص بچهها محدود بود؛ اما خیلی طول نکشید که بفهمم او دیگر در محدوده نیست. راهی پیدا کرده بود و وارد بخش اصلی پارک شده بود. شنا بلد نبود و جلیقه شنا تنش نبود و داشت در منطقهای پر از استخرهای عمیق برای خودش میچرخید.
دخترم را برداشتم و به سمت دروازه اصلی دویدم و از آنها خواستم نجات غریقها را دنبال بچهام بفرستند. بعد از طولانیترین پنج دقیقه عمرم، پسرم را دیدم که دست در دست نجاتغریق نوجوانی میآمد. وقتی مرا دید، با ملامت به من اشاره کرد و گفت: «تو گم شدی!»
چطور از منطقه بسته بیرون آمده بود؟ بدون هیچ زحمتی! خیلی ساده، موقع رد شدن یک خانواده از در عبور کرده بود و آن خانواده یا ندیده بودند و یا اهمیت نداده بودند.
منظورم چیست؟ بچه من ممکن بود قبل از اینکه بفهمم چه شده غرق شده باشد. من او را به محفظهای بسته با دروازهای قفلدار برده بودم. درست کنارش ایستاده بودم. فقط چند لحظه چشمم را از او برداشته بودم تا خواهرش را از روی سرسره بردارم، در حالی که با خودم فکر میکردم، عیبی ندارد چون ما در منطقه بستهای با قفل ضد کودک بودیم.
واقعیت این است که تراژدی فقط چند اتفاق کوچک تصادفی لازم دارد؛ مثل اینکه یک مادر لحظهای به یکی دیگر از بچههایش نگاه کند و بزرگسال دیگری ناخواسته (یا آگاهانه) دری با قفل کودک را برای بچهٔ بدون مراقب باز کند. بچه خودش هم دنبال کشف جاهای جدید است.
ممکن است دقیقاً همین اتفاق برای آن مادر در باغوحش سینسیناتی افتاده باشد: او لحظهای به طرف دیگری نگاه کردهاست. نرده حفاظ ایرادی داشتهاست. بزرگترهای دیگری که درست کنار بچه ایستاده بودهاند، خواسته یا ناخواسته به بچهای که دارد تلاش میکند از وسط یا بالای نرده رد شود بیتوجهی کردهاند. همه اینها در چند ثانیه اتفاق میافتد، اما نتایج غمبار برای همیشه ماندگار است.
اشتباه نکنید. نمیخواهم بگویم مشکلی به عنوان قصور مادر وجود ندارد. نمونههایش را خودم دیدهام: مادرهایی که بچههایشان را کتک میزنند یا به موقع به آنها غذا نمیدهند یا آنها را برای چندین ساعت تا حتی چند روز تنها در خانه رها میکنند. آنچه در باغوحش سینسیناتی رخ داد قصور مادر نبودهاست. آنهایی که اصرار دارند بوده با این کار بیشتر درباره خودشان به ما اطلاعات میدهند تا مادر آن بچه.
آنها میخواهند باور کنند که حوادث برای مادرهای خوب نمیافتند. در واقع نمیتوانند بیفتند. این تندی و پرخاشی که این مادر را هدف گرفته بازتاب دهنده تلاش عاجزانه آنها برای حفظ آن تصور است، در مقابل شواهدی که نشان میدهد آن تصور واقعیت ندارد. او مادر بیتوجهی نبوده، همانطور که آنها نیستند و اصرار بر اینکه اتفاقات بد نمیتوانند برای مادرهای خوب بیفتند چیزی بیش از یک توهم زیبا و احتمالا تراژیک نیست.
به گزارش آلامتو و به نقل از سپیده دانایی؛ اینکه ما برای یک گوریل حس دلسوزی بیشتری داریم تا مادری که خواسته با بردن فرزندش به باغوحش یک روز خوش برای او بسازد، درباره ما چه میگوید؟
این یعنی ما با تمام وجود به این تصور چسبیدهایم که اتفاقات بد برای مادرهای خوب نمیافتد؛ اما متاسفانه این فقط یک قصه آرامشبخش است.
دارم درباره کشتن هارامبه، گوریل نر با گلوله صحبت میکنم که بعد از افتادن یک بچه در محفظهاش در باغوحش سینسیناتی اتفاق افتاد. گوریل برای حفاظت از بچه کشته شد و موج ترسناکی از سخنان تند و خشمگین علیه مادر بچه شروع شد. تصویری از یک گوریل با عبارت «من کشته شدم چون زنیکه حواسش به بچهاش نبود» نمونهای زشت از این واکنشها بود که در اینترنت دست به دست میشد.
این واکنشها من را یاد واکنش نامناسبی انداخت که بعضیها گاهی به خبر ابتلای یک دوست به سرطان نشان میدهند: «کاش غذاهای بهتری خورده بود و بیشتر ورزش میکرد!» این شباهت تصادفی نیست.
سالها قبل کتابی خواندم که روی من به عنوان پزشک تأثیر عمیقی داشت: «وقتی اتفاقات بد برای آدمهای خوب میافتد» از یک خاخام یهودی به نام هارولد کوشنر. آن طور که او در این کتاب توضیح میدهد، خیلیها نسبت به تراژدیهای زندگی سایرین واکنشهای بیملاحظه نشان میدهند، چون دارند تلاش میکنند، خودشان را قانع کنند که مشابه این اتفاق برای خودشان رخ نخواهد داد. آنها نمیتوانند بپذیرند که اتفاقات بد بر حسب بختواقبال حتی برای آدمهای خوب هم رخ بدهند؛ چون این به معنی پذیرش این حقیقت است که آنها اصلاً آنقدر که فکر میکنند، روی آنچه برایشان رخ میدهد کنترل ندارند.
مشابهاً، خیلی پدرومادرها از پذیرش این موضوع سر باز میزنند که اتفاقات بد ممکن است برای بچههایی با والدین خوب هم بیفتند. چرا؟ چون این به معنی پذیرش این حقیقت است که اتفاقات بد ممکن است برای بچههایشان بیفتد؛ حتی وقتی آنها دارند بیشترین تلاش ممکن را برای مراقبت از آنان به کار میبرند.
من در این مورد تا حدی به خودم اجازه اظهار نظر میدهم. نه فقط به خاطر سالیان سال طبابت که در آن اتفاقات بد بسیاری دیدم که برای کودکانی با مادران خوب رخ داده بود، بلکه به عنوان مادری که چهار فرزند را نسبتا صحیح و سالم به عرصه رساندهاست. در مدت حدود سیسال مادری کردن، جز دو استخوان شکسته (که در حادثههای جداگانه اسنوبورد برای یکی از بچههایم در زمان نوجوانی اتفاق افتاد) هیچ بخیه یا بیماری جدی برای بچههایم پیش نیامده؛ اما وقتی به مادری که فرزندش در محفظه گوریل افتاده نگاه میکنم، با خودم فکر میکنم، فقط لطف خدا بوده که این اتفاق برای من نیفتاده.
یک تابستان من و شوهرم بچههای کوچکمان (۸، ۶، ۴ و ۱ ساله) را به پارک آبی بردیم تا خوش بگذرانند. شوهرم با دو پسر بزرگتر به «رودخانه آرام» که از میان پارک میگذشت رفتند. [نوعی بازی در پارکهای آبی. جریانی رودخانه مانند و آرام که با تیوب روی آن معلق میشوند و به آرامی با جریان آب میروند. ترجمه تحتالفظی آن «رودخانه تنبل» است.] من کوچکترین پسرم و دخترم را به منطقه بسته مخصوص بچهها بردم که دروازهای داشت که خود به خود پشت سر ما بسته میشد و دستگیره باز کردنش بالاتر از دسترس بچهها بود.
کوچولوهای من نوبتی روی سرسره پلاستیکی بچهها بازی میکردند. دخترم کوچکتر از آن بود که خودش از پلههای سرسره بالا برود، من باید او را بالای سرسره میگذاشتم و پایین سرسره میگرفتمش. بچهها داشتند حسابی کیف میکردند.
چهارمین بار که دخترم را پایین سرسره گرفتم، ناگهان دیدم پسر چهارسالهام را پیدا نمیکنم. اول اصلا نگران نبودم. هر چه نباشد او در یک محفظه امن بسته مخصوص بچهها محدود بود؛ اما خیلی طول نکشید که بفهمم او دیگر در محدوده نیست. راهی پیدا کرده بود و وارد بخش اصلی پارک شده بود. شنا بلد نبود و جلیقه شنا تنش نبود و داشت در منطقهای پر از استخرهای عمیق برای خودش میچرخید.
دخترم را برداشتم و به سمت دروازه اصلی دویدم و از آنها خواستم نجات غریقها را دنبال بچهام بفرستند. بعد از طولانیترین پنج دقیقه عمرم، پسرم را دیدم که دست در دست نجاتغریق نوجوانی میآمد. وقتی مرا دید، با ملامت به من اشاره کرد و گفت: «تو گم شدی!»
چطور از منطقه بسته بیرون آمده بود؟ بدون هیچ زحمتی! خیلی ساده، موقع رد شدن یک خانواده از در عبور کرده بود و آن خانواده یا ندیده بودند و یا اهمیت نداده بودند.
منظورم چیست؟ بچه من ممکن بود قبل از اینکه بفهمم چه شده غرق شده باشد. من او را به محفظهای بسته با دروازهای قفلدار برده بودم. درست کنارش ایستاده بودم. فقط چند لحظه چشمم را از او برداشته بودم تا خواهرش را از روی سرسره بردارم، در حالی که با خودم فکر میکردم، عیبی ندارد چون ما در منطقه بستهای با قفل ضد کودک بودیم.
واقعیت این است که تراژدی فقط چند اتفاق کوچک تصادفی لازم دارد؛ مثل اینکه یک مادر لحظهای به یکی دیگر از بچههایش نگاه کند و بزرگسال دیگری ناخواسته (یا آگاهانه) دری با قفل کودک را برای بچهٔ بدون مراقب باز کند. بچه خودش هم دنبال کشف جاهای جدید است.
ممکن است دقیقاً همین اتفاق برای آن مادر در باغوحش سینسیناتی افتاده باشد: او لحظهای به طرف دیگری نگاه کردهاست. نرده حفاظ ایرادی داشتهاست. بزرگترهای دیگری که درست کنار بچه ایستاده بودهاند، خواسته یا ناخواسته به بچهای که دارد تلاش میکند از وسط یا بالای نرده رد شود بیتوجهی کردهاند. همه اینها در چند ثانیه اتفاق میافتد، اما نتایج غمبار برای همیشه ماندگار است.
اشتباه نکنید. نمیخواهم بگویم مشکلی به عنوان قصور مادر وجود ندارد. نمونههایش را خودم دیدهام: مادرهایی که بچههایشان را کتک میزنند یا به موقع به آنها غذا نمیدهند یا آنها را برای چندین ساعت تا حتی چند روز تنها در خانه رها میکنند. آنچه در باغوحش سینسیناتی رخ داد قصور مادر نبودهاست. آنهایی که اصرار دارند بوده با این کار بیشتر درباره خودشان به ما اطلاعات میدهند تا مادر آن بچه.
آنها میخواهند باور کنند که حوادث برای مادرهای خوب نمیافتند. در واقع نمیتوانند بیفتند. این تندی و پرخاشی که این مادر را هدف گرفته بازتاب دهنده تلاش عاجزانه آنها برای حفظ آن تصور است، در مقابل شواهدی که نشان میدهد آن تصور واقعیت ندارد. او مادر بیتوجهی نبوده، همانطور که آنها نیستند و اصرار بر اینکه اتفاقات بد نمیتوانند برای مادرهای خوب بیفتند چیزی بیش از یک توهم زیبا و احتمالا تراژیک نیست.