قیمت : 49000 تومان
قیمت : 49000 تومان
گاهی چرخ دنیا آن قدر سریع و وارونه میچرخد که پدر دیگر آغوشش امن نیست پدر محرم و مرهم دختر نیست، همه درد میشود گاهی. از بد زمانه دختر به دام میافتد. دامی که پدر پهن میکند و دختر...
سمیرا – ف زن ۳۰ سالهای است که به اصرار پدر با مردی معتاد ازدواج میکند، معتاد میشود، بچهاش را از دست میدهد و...
پدر من
من هم مثل همه دخترا برای خودم آرزوهایی داشتم. فکر میکردم دیپلم میگیرم و کنکور میدهم و بعد هم دانشگاه. دوست داشتم پرستار شوم. میدانستم برای پزشکی باید کلی کلاس بروم و خرج کنم. من هم پول نداشتم اما مطمئن بودم میتوانم پرستاری قبول شوم. چیزی به کنکور نمانده بود. صبح تا شب درس میخواندم اما انگار سرنوشت یک داستان دیگر برایم نوشته بود.
پدرم معتاد بود. سالها بود در زیرزمین خانه قدیمیمان برای خودش پاتوقی درست کرده بود. هر روز میهمان داشت. آدمهایی مثل خودش. صبح تا شب پای منقل مینشستند و چای میخوردند و حرف میزدند. در یکی از همین حرفهای پای منقلی هم مرا شوهر داد. یک دفعه از دبیرستان بیرون آمدم و پای سفره عقد با مردی نشستم که از من ۱۵ سال بزرگتر بود. از دست مادرم هم کاری برنمیآمد. او هم مثل من فقط سوخته بود و کنار آمده بود. برادر بزرگتری هم نداشتم. فامیل هم طردمان کرده بودند. نه عمویی بود نه دایی که پدرم از آنها حساب ببرد. همان جا پای سفره عقد همه آرزوهایم را خاک کردم و وارد خانهای شدم که مال من نبود. تازه فهمیدم زن دوم هستم. یک زن دیگر با دو بچه هم آنجا بودند. یک اتاق مال من شد یک اتاق با یک فرش و دو پشتی قرمز.
تکرار بساط و منقل
زندگیام خیلی عوض نشده بود. حالا فقط از خانه پدری به خانه شوهر رفته بودم. باز هم همان بساط بود. دود و منقل و بوی گند مواد. چیزی تغییر نکرده بود، فقط به جای غصه خوردن با مادرم باید داد و بیدادها و غر و لندهای هوو و بچههایش را تحمل میکردم. صبح تا شب دعوا داشتم. خبری از تازهعروسی و خوشبختی و شادی نبود. یا از هوو کتک میخوردم یا از شوهرم. مدام باید آتش درست میکردم برای منقلش یا از میهمانهایش پذیرایی میکردم.
هوویم یک روز جمعه بعد از کلی دعوا و کتککاری ساکش را بست و رفت. گفت من از این جهنم فرار میکنم. رفت شهرستان خانه پدرش. من، اما هیچ جا را نداشتم. پدرم که همان بود. پای منقل بود صبح تا شب، خانهای نداشتم. شوهرم هیچ درآمدی نداشت. مجبور بودم کار کنم. خیاطی میکردم. مشتری هم داشتم. کارم خوب بود از بچگی از مادرم خیاطی یاد گرفته بودم. گلدوزی هم میکردم. سرویس جهیزیه و سیسمونی قبول میکردم. درآمدم هم بد نبود خرج خانه درمیآمد. خرج بساط شوهرم هم درمیآمد.
دعوت به منقلنشینی
داشتم زندگیام را میکردم. زندگی خوبی نبود اما میگذشت اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که من هم نشستم پای آن منقل و کنار دست شوهرم. حالم خوب نبود. بچه سه ماههام سقط شده بود. حالم خیلی بد بود. صبح تا شب گریه میکردم شوهرم مدام میگفت یک پک که بزنی همه غم و غصهات را فراموش میکنی. نمیدانم چرا حرفهایش را باور کردم. دلم میخواست از آن غم فرار کنم. فکر میکردم اگر پای منقل بنشینم حتماً حالم خوب میشود. با آن بچه روزگاری داشتم. فکر میکردم اگر بیاید با قدمش همه چیز خوب میشود. زندگیام عوض میشود، شوهرم ترک میکند، زندگیمان از این رو به آن رو میشود اما نشد. بچهام مرد.
انگار با خودم لج کردم. برای همین یک روز نشستم کنار دست شوهرم یک پک شد، دو پک و سه پک و یک روز و دو روز و تا به خودم آمدم دیدم اگر یک روز پای بساط نشینم حالم خراب میشود. بدنم درد میگیرد. همین شد که افتادم توی دام اعتیاد. فقط میخواستم دردهایم را فراموش کنم اما درد بزرگتری برای خودم درست کردم.
بیکاری و اعتیاد
روزهای اول که گذشت نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده است. اصلاً باور نمیکردم که معتاد شدهام. ولی واقعاً معتاد شده بودم. دیگر خودم با اشتیاق زغال را آتش میکردم و چای میگذاشتم. دیگر غر نمیزدم زودتر از شوهرم مینشستم پای بساط. کمکم همه زندگیام را گرفته بود. دیگر خبری از کار هم نبود. مشتریهایم دیگر به من کار نمیدادند. تازه با یک خانمی که تولیدی داشت کار میکردم. دمکنی و وسایل آشپزخانه و سیسمونی سفارش میداد. همیشه میگفت تو کارهایت خیلی تمیز است اما بعد از چند وقت که دید سر وقت کار را تحویل نمیدهم و طول میکشد و مثل همیشه نیست دیگر سفارش نداد. مشتریهای تک و توک همسایه هم که وقتی قیافهام و قیافه دوستهای شوهرم را دیدند دیگر سراغم را نگرفتند. هیچ درآمدی نداشتیم. خرج موادمان خیلی سنگین بود. وسایل خانه را هم فروختیم اما بعد از یک ماه باز هم پول نداشتیم. دو ماهی برای یک شرکت خدماتی کار کردم اما وقتی فهمیدند معتادم دیگر به من کار ندادند. مردم هم وقتی قیافهام را میدیدند میگفتند برایت کاری نداریم. من مانده بودم و خرج مواد.
دوز بالا
بدن معتاد مواد بیشتری میخواهد. دیگر تریاک هم جواب ما را نمیداد. دوستانش پیشنهاد داده بودند هروئین بکشد. هروئین هم کشیدیم. دیگر هر دو سه ساعت باید مواد میکشیدیم. خرجش هم زیاد بود. کاری هم نداشتیم. دیگر کسی را هم نداشتیم که قرض بگیریم. خانه نقلیمان را فروختیم و مستأجر در یک زیرزمین شدیم. چشم به هم زدیم پول خانه را دود کردیم و تمام شد.
بعد از آن شوهرم مجبور شد برای اینکه خرج موادمان را در بیاورد، خانه را کرد پاتوق معتادها آنجا مواد میکشیدند و پول مواد ما را هم میدادند. تا اینکه صاحبخانهمان شکایت کرد و یک روز نیروی انتظامی آمد و همه را برد. من و شوهرم را هم برد. بعد از چند ماه هم که آزاد شدیم هیچ جایی برای رفتن نداشتیم جز همان خانه پدرم که یک روز با بدبختی از آن بیرون آمده بودم. آن روز که از آن خانه بیرون آمدم، سالم بودم اما حالا یک زن معتاد با یک شوهر سربار. پدرم ما را قبول کرد اما از همان روز اول با ما شرط کرد خرج موادمان را خودمان باید دربیاوریم. مواد بود شوخی نداشت باید پیدایش میکردیم. یک ساعت که میگذشت هر دو خمار میشدیم و زندگیمان جهنم میشد، هر طور شده از زیر سنگ هم که بود پیدایش میکردیم. برای پدرم فرق نمیکرد پول از کجا میآید، سالها بود که مادرم خیاطی میکرد.
دخلزنی
از معتاد همه چیز برمی آید. دزدی و هزار کار خلاف دیگر. کار نداشتیم. پدرم هم میگفت پول مواد ما را ندارد. مادرم هم مگر چقدر درآمد داشت. خودش بود و چند تا بچه دیگر و خرج مواد پدرم. برای همین من و شوهرم به فکر دزدی افتادیم. دخل میزدیم. من سر مغازهدار را گرم میکردم و شوهرم دخل را خالی میکرد. دخل مغازه و تاکسی هم فرقی نداشت. من از تاکسیها آدرس میپرسیدم و شوهرم میپرید پولها را میدزدید. دزدی کار هر روز ما شده بود. از مغازهها جنس برمیداشتیم. در خانهای باز میدیدیم کفشهایشان را میدزدیم. دوچرخه بچهها. کیف زنهای تنها و پیرزنها. دیگر هیچ کاری نمانده بود. مواد هر روز خرابترمان میکرد. تا اینکه یک روز وقتی میخواستیم دخل یک مغازه را بزنیم، مغازهدار مچ شوهرم را گرفت. کمی التماس و زاری کردم تا دلش سوخت. بعد از آن ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. بعد از یکی دو ماه دوباره حامله شدم. یک زن حامله تزریقی.
وداع دوباره
خودم با دست خودم بچههایم را کشتم. مواد این یکی را هم کشت. به پنج ماه نکشید که سقط شد، مادرم خیلی غصه میخورد. تنها کسی که به حالم دل میسوزاند مادرم بود. خیلی ضعیف شده بودم. دیگر نمیتوانستم پای دزدیهای شوهرم باشم. او هم کمتر دزدی میکرد. ترسیده بود که تنهایی گیر بیفتد. پدرم هم دلش برای کسی نمیسوخت.
یک شب زمستانی ما را از خانه بیرون کرد. هیچ جایی نداشتیم. فقط مادرم گریه میکرد. من گریه هم نمیکردم. دیگر هیچی نمیفهمیدم فقط به این فکر میکردم که موادم را کجا بزنم و از کجا گیر بیاورم. هیچ جایی هم نداشتیم. پاتوقمان شده بود زیر پلهها و بالای تپهها و جاهایی که بیشتر معتادها دور هم جمع میشدند.
صبح تا شب دنبال پول بودیم. شیشه ماشینها را تمیز میکردیم و مردم از سر دلسوزی پول میدادند. روز میگذشت و شب میشد. هروئین شده بود کراک و تزریق و قرص حالا هشت سالی میشد که معتاد بودم. تازه ۲۷ ساله بودم اما هر کس مرا میدید فکر میکرد ۵۷ ساله هستم کنار مادرم که میایستادم مادرم با همه آن بدبختی که کشیده بود از من جوانتر بود. همه بدنم جای زخم بود و کثافت. سه ماه یک بار هم حمام نمیرفتم. دیگر خبری از آن زن تمیز و خانهدار و هنرمند نبود. دستهایم چروک و سیاه و کثیف بودند. یک دست لباس دو ماه تنم بود. تا اینکه یک شب مأمورها ریختند و همسرم و بقیه معتادها را بردند. من در شهر دنبال پول بودم. وقتی برگشتم ماشینهای نیروی انتظامی را دیدم. از ترس نمیدانستم باید کجا بروم. هیچ جا را نداشتم به جز خانه مادرم. پدرم سه ماهی بود که فوت کرده بود. مادرم مرا قبول کرد من و بچهام را. دوماهه باردار بودم. وقتی فهمیدم حاملهام، مادرم مواد را از دستم گرفت. نمیدانم انگار کار خدا بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا از شر مواد خلاص شوم.
مادرم میگفت این بچه یک نشانه است. هدیهای است از طرف خدا. مادرم میگفت حالا وقتش است باید پاک شوی باید رها شوی. میگفت دو تا بچه از دست دادهای اگر باز هم مواد بکشی این یکی را هم از دست میدهی. من از بچگی آرزو داشتم مادر شوم اما آن روز احساس خاصی نداشتم فقط دلم میخواست حرفهای مادرم را باور کنم و دنبال معجزه بودم. کار راحتی نبود. ۹ سال بود که معتاد بودم. تریاک، هروئین، کراک و این آخرها هم شیشه. بدنم پر از مواد بود نمیدانستم از پسش برمیآیم یا نه. مادرم مدام گریه میکرد و با التماس میگفت میتوانی، میتوانی. نمیدانم چی شد که خودم را در مرکز ترک اعتیاد دیدم و اینکه چند نفر دورم را گرفتهاند و با من حرف میزنند. مادرم یک فرم را پر کرد و مرا سپرد دست آنها و رفت. من ماندم و یک دنیا درد و...
تولد امید
بعد از سه ماه جان گرفتم. بچهام کمکم در شکم بزرگ میشد. با مادرم پیش پزشک متخصص رفتیم. خدا رو شکر بچه آسیبی ندیده بود. بعد از چند ماه هم یک دختر سالم به دنیا آوردم. دختری که همه امید و زندگیام شد. اسمش را گذاشتم سحر. از شوهرم به صورت غیابی طلاق گرفتم. میخواستم برای سحرم فضای امنی درست کنم. با مادرم و خواهرم شروع کردیم به خیاطی. از تولیدیها و مغازهها سفارش میگیریم. در زیرزمین خانهمان جایی که روزی بساط موادکشی پدرم بود، کارگاه خیاطی راهانداختیم. سحر حالا ۴ساله است. من هم ۴ سال و ۷ ماه است که پاکم. ۴ سال و هفت ماه است که سحر تاریکیها را از بین برده. ۴ سال و هفت ماه است که مادری میکنم. کار میکنم. روی پای خودم ایستادهام. حالا دو زن بیسرپرست را هم استخدام کردهام همه باهم کار میکنیم. میخواهم خیاطیام را گسترش بدهم. دوسالی است که تقاضای وام دادهام. اگر موافقت شود و وام بگیرم یک تولیدی راه میاندازم.(ایران بانو)