دریا پشت مراکز تفریحی ارگانهای مختلف که برای «رفاه حال پرسنل زحمتکش» ساختهاند پنهان است و جنگل لا به لای ویلاها. راستی دریا کجاست؟ بچهها بیتاب دیدنش هستند:
- نگاه کن پسرم آخر این کوچه دریاست!
- کو من که ندیدم.
- صبر داشته باش آخر این مجتمع حتماً باز کوچهای هست.
ساحل فریدونکنار
از کوچهای میپیچیم سمت دریا اما بازهم خبری از دریا نیست؛ یکی دو جا قلیان کرایه میدهند، یکی دو نفر برای عکس گرفتن اسب میگردانند. کنار پرچینهایی که مرز یک مجتمع رفاهی است، بازار روسری و مانتو فروشی هم گرم است. بلالی و چایی و جگرکی هم میدانند کجا بساط کنند. نگران نباشید چیپس و پفک و پف فیل هم هست. دیگهای آش هم دارند یکی یکی میرسند. چرخ و فلکی هم با آن زنگوله گوش نوازش حسابی مشغول است و وقت سر خاراندن ندارد.
- آقا اینجا همیشه این طور شلوغه یا به خاطر سیزدهبهدره؟
- نه جانم اینجا همیشه سیزدهبهدره.
با خودم شعر بهار را زمزمه میکنم: «کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ/ گویی بهشت آمده از آسمان فرود/ جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند/ وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود». کیسهای برمی دارم و به احترام بهار دست به کار میشوم؛ لیوانهای چای و کاسههای یک بار مصرف آش را جمع میکنم، بطری آب و شیشه شکسته و طناب و لنگه دمپایی و...
کمی که دور و بر خودم میچرخم یک کیسه بزرگ زباله کاسب میشوم. کمی آن طرفتر چند خانواده دور هم نشستهاند و میخورند و پرت میکنند: «وای خدا چقدر خوشمزه بود ترکیدم. نیست یه کاسه دیگه به ما بدین؟»
پای زیلوی بزرگی که پهن کردهاند مینشینم و کاسه بشقابهای پلاستیکی را با آن منظره دلخراشی که دارند جمع میکنم و له میکنم روی بقیه زباله ها. کاسه دیگری پرت میشود جلوی پایم. برمیدارم. لیوان دیگری پرت میشود. برمیدارم. بلند میشوم که یعنی اگر زباله هست یکجا بدهید: «دستت درد نکنه دیگه آشغال نداریم» یعنی برو مزاحم نشو.
مردی که مثل امپراتور روم به آرنجش تکیه داده و شکمش را میمالد و قلیانش قل قل میکند و از سوراخهای بینیاش دو ستون دود بیرون میدهد، پشت سرم میگوید: «جوان به این قد و بالا آشغال جمعکن شده! کار کجا بود؟»
لحظهای تصمیم میگیرم بروم جلو، کارت خبرنگاریام را نشانش بدهم. شاید این طور معنی کارم را بفهمد و خجالت بکشد و... پشیمان میشوم. این کار معنی دیگری هم دارد؛ اینکه من از حرف او بدم آمده و از اینکه رفتگر نامیده شدهام. در نهایت شاید عذرخواهی هم بکند اما نه برای اینکه طبیعت را با زباله تزئین کرده، بلکه برای آنکه به خبرنگاری گفته رفتگر. به خودم میگویم اگر ملکالشعرای بهار هم اینجا بود رفتگر میشد پس سرت را پایین بینداز و کارت را بکن!
باران ببار و سیلاب شو مگر این بساط را تو برچینی. مثلاً آمدهایم نحسی را به در کنیم اما یادمان میرود آن نحسی و بلایی که بر سر طبیعت میآوریم به خودمان برمی گردد. نه روز طبیعت که هر روز ما سیزده به در است و نحسی به در و دشت بردن و گره در کار سبزهانداختن.
رفتگران طبیعت
حتماً این روزها گذرتان به دریا و جنگل و کوه و رودخانه افتاده و دیدهاید چطور طبیعت آلوده شده. لابد هراز را دیدهاید که چطور فاضلاب رستورانها و زباله هزاران هزار مسافر بیمارش کرده. کارخانهها و معادن دور و برش را هم لابد دیدهاید. به هر جادهای که میرانید و دامنه هر کوهی که میبینید انگار تک تک بوتهها را در نایلون پیچیدهاند.
جنگلها را کچل کرده ایم و برکهها و تالابها را مریض. اما خیلیها هم هستند که جور بقیه را میکشند و مثل زنبورهای کارگر یکسره مشغول تمیزکاری اند. خیلیهای شان تحصیلکردهاند از دکتر و مهندس بگیر تا مغازه دار و صنعتگر. اسم شان را هم گذاشتهاند «رفتگران طبیعت» در همه استانها هم مشغولاند. خب بیایید هر کسی وظیفه خودش را بخوبی انجام دهد؛ من و شما پوست شکلات و کیسه فریزر پر از آشغال و لیوان یک بار مصرف چایی مان را از شیشه اتومبیل بیرون میاندازیم، رفتگران طبیعت هم جمع اش میکنند. چطور است؟
چند روز پیش گروهی از رفتگران طبیعت را در حاشیه اتوبان قزوین- زنجان دیدم. با فاصله از هم میرفتند و دست هر کدام شان کیسه بزرگ زباله بود. میایستم و برای یکی که نزدیکتر است دستی تکان میدهم که بایستد: «خیلیها فکر میکنند طبیعت دوستی و پاکیزه و سالم نگهداشتن محیط زیست یک جور فانتزی است. به این کیسه زباله نگاه کنید! نیم ساعت بیشتر نیست داریم کار میکنیم. آخر یک شهروند متمدن چرا باید اینقدر بیتوجه به اطرافش باشد؟ حیف نیست طبیعت به این زیبایی را کثیف کنیم.»
مسعود ترم آخر جامعه شناسی دانشگاه تهران است. او عضو یکی از گروههای رفتگران طبیعت است که هر از چندگاهی با قرار در فضای مجازی کیسههای شان را برمیدارند و به تمیزکاری میروند. میگوید آنقدر کپههای جورواجور آشغال کنار جادهای دیده که حالا میتواند برای هر کدامشان داستانی بنویسد: «اینجا را نگاه کن! از تهران که راه افتادهاند تا اینجا حسابی تخمه شکستهاند و شکلات هم خوردهاند. میتوانم بگویم بچهای توی ماشین نبوده چون خبری از چیپس و پفک نیست. حسابی هم به فکر تمیز ماندن ماشین بودهاند. پوست تخمه را خیلی با دقت توی کیسه ریختهاند. اینجا هم کوکو سبزی نوش جان کردهاند و بعد هم چایی و دو تا نارنگی و سیگار و یک مشت هم پسته. باید یک زوج جوان باشند. روز قبلش هم ماشین را بردهاند کارواش و حسابی به همه چیز رسیدهاند. روزی ما را هم اینجا گذاشتهاند. دست شان هم درد نکند.»
پرشیای سفیدی سرعتش را کم میکند. شیشه پایین میآید «مای بیبی» مچالهای پرت میشود کنار جاده، پشت سرش هم یک مشمای مشکی که در حال ترکیدن است.
مسعود میگوید: «فکرش را نکن برش میدارم. مسأله این است که فکر میکنیم وقتی خانهایم بیرون خانه به ما مربوط نیست. وقتی هم توی ماشین هستیم، بیرون ماشین به ما ربطی پیدا نمیکند. مای بیبی بوی بدی دارد. باید از ماشین انداخت کنار اتوبان! نمیدانیم از هر دست که بدهیم از همان دست میگیریم. طبیعت هم خوب بلد است با ما چکار کند!»
جادهای غم انگیز
بهار دوباره در گوشم زمزمه میکند که: «کوه از درخت گویی مردی مبارز است/ پرهای گونه گون زده چون جنگیان به خود/ اشجار گونه گون و شکفته میان شان/ گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود» از اتوبان جدا میشویم و میپیچیم سمت بیجار. جای پرهای گونه گون پرندگان که گویی بر کلاهخود مردان جنگی میدرخشد، تک درختی اگر هست شاخههایش را با مشمای رنگ رنگ تزئین کردهاند و بوتهها را انگار که دشت گلخانه باشد در نایلون پیچیدهاند. یاد مسعود میافتم و اینکه از هر دست بدهی از همان دست میگیری؛ تا همین چند دهه پیش به این شهر کوچک انبار غله ایران میگفتند اما حالا قدم به قدمش روستای ویرانی است که روح زندگی انگار قرنها پیش در آن مرده است. سهراب به جای آنکه بسراید: «پشت دریاها شهری است» باید مینوشت: «پشت شهرها دریایی است، لابلای ویلاها جنگلی.» (محمد مطلق/ایران)
589
همه اینها در یک ساعت رخ میدهد. ۶۰ دقیقهای که برای از هم گسیختن ۱۹ خانواده، زمان خیلی کمی است، فرقی ندارد کجا باشند. هم شهری و هم روستایی. سال گذشته ۱۵۰ هزار خانواده شهری و ۱۴ هزار خانواده روستایی در این یک ساعتها با هم شریک شدهاند. یک ساعتهای فروپاشی و انحلال، همهشان این حس مشترک را داشتهاند. پشت در اتاقهای دادگاه خانواده. نشستن روی صندلیهای چشم انتظاری و بلاتکلیفی تا بالاخره یکی پیدا شود و صدایشان بزند بروند بنشینند روبروی قاضی، بعد یکی این بگوید و دو تا آن. زن از بداخلاقیهای مردش بگوید و مرد از بدخلقیهای زن. کلاف سردرگم سر میخورد روی موزاییکهای کف دادگاه و مدام درهم تنیدهتر میشود، هیچکس حرف دیگری را نمیفهمد. گوشها بستهاند و دهانها باز. هرکس میخواهد از دردها و زجرهای خودش بگوید.
زن شکنندهتر است، در این بازی کلامی کم میآورد و به جای آنکه مانند مرد رگهای گردنش تاب بردارد و بزند بیرون و بلند بلند به حرف زدن ادامه دهد، باقی حرفهایش را میریزد در اشکهایش. با گوشه روسری اشکها را پاک و سعی میکند جلویشان را بگیرد اما مرد همچنان میگوید و با کلامش میتازد. زن دوباره عزمش را جزم میکند تا در کلام چیزی کم نیاورد و هر طور شده با صدای بلند و بغض آلود دوباره شروع میکند به حرف زدن. هر دو با هم داد میزنند و اگر قاضی دستش را محکم روی میز نکوبد معلوم نیست جیغ و دادها تا کجا پیش میرود. نتیجه به هر حال یک چیز است؛ رسیدن به همان ساعتی که پایان راه، آغاز میشود، ساعت فروپاشی.
قصههایی که به پایان نزدیک شدهاند
ساعت ۱۰ صبح، اینجا دادگاه خانواده، میدان ونک. باید از بین جمعیت رد شد تا به پلهها رسید. پیچ وخم پلهها شلوغ است و از راهگرد باریک پلهها به سختی میشود رد شد اما هرچه هست از آسانسور تنگ و کوچکی که جلوی درش صف بستهاند بهتر است. بعد از پاگرد دوم، سالن انتظار نمایان میشود و جمعیتی که پرونده به دست ایستادهاند تا منشی صدایشان کند و به اتاق قاضی بروند و کار تمام؛ خلاص. اینجا پر از نگاههایی است که حکایت از هجوم کلمات بر ذهنها دارند. نگاههایی مبهم که ترس، ناامیدی، دلهره و سرخوردگی را انعکاس میدهند، بعضیها افکارشان را رها کردهاند تا مانند رمه اسبهای وحشی ذهنشان را لگدکوب کنند. این را میشود از صورتهایشان فهمید.
بعضیها هم کنترل افکار را به دست گرفتهاند و در چهرههایشان خونسردی و بیتفاوتی نسبت به شرایط را میشود دید. شاید یک جور امید به آیندهای بهتر و شروعی دوباره و فصلی تازه. هر کدامشان یک داستان دارند. قصه زندگی مشترکشان هر چه باشد، کوتاه باشد یا طولانی، کهنه باشد یا جدید، پیش میرود به سوی همان ساعت مشترک.
از در ورودی سالن به سختی میشود رد شد. باید از بین کسانی که در رفت و آمد هستند گذشت و آنها را که ایستادهاند کنار زد. دختر کمسنوسال همراه با پیرمردی که به نظر میرسد پدرش باشد به گوشهای از چارچوب در که به دیوار وصل شده تکیه زده و به پروندهای که در دست دارد هر از گاهی نگاهی میاندازد و هر بار چنان زیر و رویش میکند که انگار چشمهایش به دنبال چیزی تازه میگردد. گاهی هم زل میزند به مردی که روبه رویش به دیوار تکیه داده و خودش را با بند کیف پولش سرگرم کرده.
هنوز شروع نکرده به خط پایان رسیدهاند اما هنوز هلهله جشن عروسی در گوششان تازه است. نرگس ۲ سال بیشتر نیست که زندگی مشترکش را آغاز کرده اما هنوز چیزی از ابتدای راه نگذشته که مسیر زندگی مشترکش به اینجا ختم شده. از روزی میگوید که سعید همکارش بود و هر روز در مسیرش قرار میگرفت تا از شرکت برساندش به خانه. نرگس هر بار بهانهای میآورد تا اینکه بالاخره احساس کرد او هم به سعید علاقهمند شده، ۳ سال آشنایی و بعد ازدواج.
ماه اول همه چیز خوب سپری شد اما از ماه دوم ورق برگشت. نرگس دو ماه بعد از ازدواج، نخستین کتکش را خورد: «وقتی در خیابان سر کوچکترین مسألهای با کسی درگیر میشد، کار به کتککاری میکشید، حتی دیده بودم که چند باری در دعواهای خانوادگی دستش روی پدرش بلند شده است. اما آنقدر به من ابراز عشق میکرد که فکر نمیکردم روزی با من هم همین رفتار را داشته باشد. بهمن ماه با هم ازدواج کردیم و من نخستین کتک را ۲ ماه بعد یعنی در نوروز و به خاطر یک بحث ساده برای رفتن به منزل یکی از اقوام خوردم. باورم نمیشد که این همان مردی است که تا این حد من را دوست داشت. وقتی این کار را کرد خیلی پشیمان شد و قول داد که دیگر تکرار نمیشود اما درست یک ماه بعد این وضع تکرار شد و باز هم معذرتخواهی... انگار دیگر زشتی این کار برایش ریخته بود، در دعوای بعدی گفت که نمیتوانم خودم را عوض کنم و میخواهم خودم باشم پس تا میتوانست بدنم را سیاه و کبود کرد، من هم هرچه تلاش کردم، نتوانستم او را تغییر دهم. این فکر از اول اشتباه بود، من اشتباه کردم، آدمها هیچ وقت عوض نمیشوند.»
کنار نرگس زنی میانسال ایستاده که دختر جوانش او را همراهی میکند. زن مدام اشکش را پاک و سعی میکند بغضش را قورت بدهد. دختر هم هر چند ثانیه یکبار دست میاندازد گردن مادرش و پیشانی مادر را میبوسد و دلداریاش میدهد. از شوهر معتادش به اینجا پناهنده شده تا کار را یکسره کند.
میگوید جانشان در خطر است، هم خودش و هم دخترش. بارها نیمههای شب با حمله شوهر شیشهای روبهرو شدهاند که آنها را بیدلیل زیر مشت و لگد گرفته، مرد سال هاست که اعتیاد دارد. انواع و اقسام مواد را امتحان کرده و حالا زندگی را به ایستگاه آخر کشانده. روبه روی زن میانسال مردی ایستاده که ۸ سال از ازدواجش نمیگذرد، وقتی حال و روز زن میانسال را میبیند سر درد دلش باز میشود و از زیادهخواهیهای سیری ناپذیر همسرش میگوید: «من تا به حال از گل بالاتر به زنم نگفتهام اما هر کاری میکنم برایش کافی نیست. هیچ چیز راضیاش نمیکند، مدام با مردهای دیگر مقایسه میشوم و همین هم میشود شروع یک دعوای بزرگ که اصلاً سر و تهش معلوم نیست.»
آماری که رو به افزایش است
خیلیها حال و حوصله حرف زدن ندارند و بعضیها هم از اینکه ماجرایشان را بگویند استقبال میکنند. انگار نیاز به گوش شنوایی دارند که حرفهایشان را بشنود و اگر هم امکان دارد کمی درکشان کند. ماجراهایی که با هم فرقهای زیادی دارند. ته داستان یکی را که بگیری میرسد به اعتیاد، آن یکی به هوسبازی و خیانت، یکی دیگر از انتخاب عجولانه و نابجا میگوید و یکی دیگر از چشم و همچشمی که دمار از روزگار زندگی درمیآورد. یکی از دخالتهای این و آن در زندگیشان کارش به اینجا کشیده و آن یکی از ازدواج اجباری و جای خالی عشق و علاقه در زندگی مینالد. اختلاف طبقاتی، نخواندن فرهنگها، بیاحترامی و نگه نداشتن حرمتها و... ابتدای داستان هرچه باشد، انتهای داستان به یک نقطه میرسد. انتهایی ناخوشایند که هرچه میگذرد خانوادههای بیشتری را درگیر میکند.
آنطور که علی اکبر محزون مدیرکل دفتر آمار و اطلاعات جمعیتی و مهاجرت سازمان ثبت احوال کشور میگوید، آمار طلاق در کشور همچنان رو به افزایش است: «در مجموع ۱۶۳ هزار و ۵۷۲ مورد طلاق در سال ۹۳ در کشور به ثبت رسیده، در هر ماه ۱۳ هزار و ۶۳۱ مورد و هر شبانه روز ۴۴۸ مورد طلاق ثبت شده که این رقم نسبت به مدت مشابه سال قبل با افزایش ۵/۳ درصدی روبهرو بوده است.»
به گفته محزون، براساس آمارها، نرخ طلاق به ازای هر یکهزار نفر جمعیت کشور، ۱/۲ درصد است یعنی به ازای هر یکهزار نفر جمعیت ۱/۲ مورد طلاق ثبت میشود و در این میان خراسان رضوی، گیلان و تهران رکورد دار هستند. کمترین آمار هم مربوط به سیستان و بلوچستان و ایلام و یزد است. اما نقطه اشتراک همه این طلاقها کجاست؟ دلیل افزایش آمار طلاق و بالارفتن این اعداد و ارقام در کشوری که خانواده یکی از ارکان اساسی آن محسوب میشود و پرقدرتترین نهاد اجتماعی محسوب میشود، چیست؟
ناشناخته اما زیر یک سقف
نخستین پاسخگوی این سؤال قاضی عموزادی است. او سالها شاهد فروپاشی خانوادههایی است که بارها پرونده به دست از پلههای دادگاه بالا و پایین رفتند تا برسند به خط آخر. این قاضی دادگاه خانواده، روش نادرست انتخاب همسر را یکی از اصلیترین عللی میداند که در اکثر این طلاقها مشاهده میشود: «بیشتر زوجهایی که کارشان به اینجا میرسد بدون اینکه آشناییهای عمیق و منطقی با یکدیگر پیدا کنند یکدیگر را بدون شناخت کافی و از روی هوسهای آنی انتخاب میکنند وتصمیم به ازدواج میگیرند. در واقع خیلیهایشان هوسهای زودگذر را با عشق اشتباه میگیرند و رابطهشان را بدون داشتن دلیل منطقی ادامه میدهند. زوجهایی هم هستند که وقتی میآیند و پای میز قاضی میایستند میگویند قبل از ازدواج هم با این مشکلات یکدیگر آشنا شده بودند اما روی تمام ضعفهای طرف مقابل سرپوش گذاشتهاند و آنها را نادیده گرفتهاند.»
به گفته قاضی عموزادی مراجعانی که ازدواج سنتی داشتهاند و حالا پایشان به دادگاه خانواده باز شده هم کم نیستند، کسانی که یا مدت زیادی را صرف شناخت یکدیگر و گذراندن دوران نامزدی نکردند و زیر فشار حرفهای فامیل و اقوام زودتر راهی خانه بخت شدند.
دکتر اکرم اسلامی، روانشناس و مشاور هم ناشناخته ماندن زوجها برای یکدیگر را دلیل مهمی بر این امر میداند و یکی از عوامل شکلگیری این ازدواجها را ناشی از این میداند که جامعه کنونی ما دختران ازدواج نکرده را زیر فشار حرف و حدیثهای زیادی میبرد: «متأسفانه در جامعه کنونی ما افراد متفاوتی از قشرهای مختلفی هستند که با حرفهایشان دختران ازدواج نکرده را تحت فشار قرار میدهند. دختری که فردی را مطابق معیارهای مدنظرش برای ازدواج ندیده و حاضر نیست به هر قیمتی ازدواج کند از سوی این افراد و حتی رسانههای گروهی تحقیر میشود، نمونهاش حتی در فیلمهای تلویزیونی که اصطلاحات زنندهای را درباره دختر ازدواج نکرده به کار میبرند کم نیست. گاهی این فشارها از سوی فامیل و اقوام و دوستان به حدی است که این دختر حاضر میشود فقط برای رهایی از حرف مردم تن به ازدواجی بدهد که هیچ رضایتی در آن نیست.»
دکتر اسلامی علاوه بر این موضوع به مسائل دیگری نظیر تصور رؤیایی برخی از جوانها از ازدواج، ناآگاهی افراد از مسائل زناشویی و توجه نداشتن به نیازهای طرف مقابل و همچنین روابط گسترده پیش از ازدواج هم اشاره میکند که پیش زمینه شک و بدبینیهای پس از ازدواج است: «نقش مشکلات اقتصادی، اعتیاد و مصرف مواد که آمار آن هم روبه افزایش است و همچنین امید به تغییر از عوامل دیگری هستند که زندگیها را با شکست روبه رو میکنند. اما جوانان باید بدانند که نمیشود به تغییر دیگران دل بست و اگر از همان اول مشکلی را در طرف مقابل میبینند و به اصلاح آن دل میبندند باید بدانند که نمیشود در دیگران تغییر بنیادی به وجود آورد و بر این اساس آنها را انتخاب کرد.»
به نظر میرسد نبود شناخت کافی از مسائل و ناآگاهی، یکی از مهمترین مسائلی است که آمار طلاق را رو به افزایش برده، ناآگاهیهایی که مشکلات پی در پی را در پیش دارد و آنقدر گسترده میشود که دیگر نمیشود برایش راهی یافت مانند کلافی سردرگم که سر میخورد روی موزاییکهای کف دادگاه و مدام درهم تنیدهتر میشود. (شیرین مهاجری/ ایران)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
به گزارش جام جم آنلاین به نقل از العالم، اگر روزانه فقط 8 دقیقه به حمام بروید، در طول سال معادل 48 ساعت را در حمام سپری کردهاید. اما چه مقدار از آن اضافی است و چه آسیبهایی میتواند به شما وارد شود؟ قبض آب را فراموش کنید؛ آسیبها جدیتر از آن است!
زمان زیادی در حمام میمانید!
زیاد ماندن در حمام علاوه بر خشک کردن پوستتان موجب اسراف آب خواهد شد. آمار نشان میدهد که آمریکاییها به طور متوسط در هر نوبت حمام 65 لیتر آب مصرف میکنند. اگر هر نوبت دوش روزانه را به 5 دقیقه کاهش دهید، به تنهایی 7570 لیتر در مصرف آب صرفهجویی کردهاید.
موهایتان را آخر سر میشویید
اعمال شامپو و نرم کننده بر روی سر باید جزو نخستین مراحل استحمام باشد. دلیلش این است که بخشی از این مواد شیمیایی میتواند پس از شستشو هنوز بر روی موهایتان باقی بماند ولی اگر همان ابتدای ورود به حمام شامپو و سپس نرم کننده به موهایتان بزنید، دیگر مطمئن هستید که این مواد شیمیایی کاملا در فرآیند دوش گرفتن از بین میروند. استفاده از یک صابون نرم یا پاک کننده بر روی بدن و صورت به پاک شدن کاملا باقی ماندههای شامپو و نرم کننده کمک میکند.
اجتناب از دمای خیلی پایین یا خیلی بالا
هنگام استحمام، یکی از چالشهای مهم پیش رو تنظیم درجه حرارت آب است. دوش آب سرد در تابستان و دوش آب گرم در زمستان بسیار میتواند لذت بخش باشد. اما بهترین درجه آب برای حفظ سلامت پوست، درجه متوسط در تمام روزهای سال است. آکادمی پوست شناسی آمریکا (AAD) دوش آب گرم (نه داغ) را پیشنهاد میکند زیرا مانع خشکی پوست میشود.
کارهای پس از استحمام را فراموش میکنید
آکادمی پوست شناسی آمریکا توصیه پس از حمام خودتان را با آرامی با حوله خشک کنید و در واقع نباید این کار شدتی داشته باشد زیرا موجب خارش و اذیت شدن پوست میشود. ضمنا همیشه از مرطوب کننده پوست استفاده کنید تا رطوبت پس از استحمام را حفظ کنید (از مرطوب کننده حاوی مواد شیمیایی مضر استفاده نکنید).
سیستم تهویه حمام جوابگو نیست
قارچ در محیطهای مرطوب رشد میکند؛ بنابراین، حمام فاقد سیستم تهویه یا سیستم تهویه خوب میتواند مکانی رویایی برای قارچها باشند. گرچه برخی از خانهها امکاناتی را حین ساخت برای تهویه هوا تعبیه دیدهاند، اما نصب یک فن تهویه میتواند کمک شایانی به حل این مشکل کند. پس از پایان استحمام بهتر است فن را تا چند دقیقه روشن بگذارید زیرا آب بر روی سطوح دیوار و کف و سقف حمام باقی میماند.
سردوشی نامناسبی را انتخاب کردهاید
شاید سردوشی خانهتان خیلی قدیمی باشد و با توجه به استانداردهای زمان خود ساخته شده باشد. مثلا در اوایل دهه 90 میلادی، سردوشیها به شکلی ساخته میشدند که قابلیت تخلیه 20 لیتر آب در دقیقه را داشته باشند اما بر اساس استانداردهای فعلی، این رقم به 10 لیتر – یا حتی کمتر - رسیده است.
به گفته مرتضی موسویان، در وب 1 که از سال 1991 تا 2000 توسعه یافت، پلتفرمهای یکطرفهای مانند جیمیل روی کار آمد و آن زمان کاربران به صورت متنی در چت رومها تبادل اطلاعات میکردند.
با روی کار آمدن وب 2، ارسال و دریافت اطلاعات بهصورت تعاملی رشد پیدا کرد، طوری که سال 2006 بیش از یک میلیارد کاربر وارد وب شدند. از سال 2010، وب 3 در برخی کشورها آغاز شد و کاربران بیشتری درگیر این فضا شدند. به گفته او، مزایایی مانند قدرت یادگیری اشیا و هوش مصنوعی در وب 3 میتواند تا سال 2020 کاربران زیادی را غرق خود کند.
موسویان در صحبتهایش اشاره کرد حریم خصوصی در وب 3 و 4 به معنای امروزی وجود نخواهد داشت، زیرا تا سال 2027 بیش از 23 ابزار همراه (گجت) به انسان وصل خواهد شد که باعث میشود حریم خصوصی او دستخوش تغییرات شود. رئیس مرکز رسانههای دیجیتال درباره آینده وب گفت: «در وب 4 فضای مجازی به فضای واقعی نزدیک میشود و با ایجاد بانک اطلاعاتی تمام زندگی افراد به اینترنت متصل خواهد شد. در همین حال و در نهایت در وب 5 تمام عرصههای زندگی بشر از طریق وب و اینترنت، راهبری و مدیریت میشود.»
ضمیمه کلیک جامجم