زنی به نام لاله، یکسالونیم قبل به پلیس خبر داد شوهرش گم شده است. این زن مدعی شد شوهرش به نام پوریا تصمیم داشت برای کار، به یکی از مناطق تجاری جنوب کشور برود. اما بعد از اینکه از خانه خارج شد، دیگر تماسی نگرفت و کسی از او خبر ندارد. به این ترتیب ماموران تحقیقات خود را آغاز کردند. آنها متوجه شدند پوریا به محل مورد ادعای همسرش هم نرفته است.
پلیس چندروز بعد باخبر شد، جسد مردی در درهای اطراف چالوس پیدا شده است. این جسد مجهولالهویه بود، اما مشخصاتی که لاله از شوهرش داده بود با مشخصات جنازه مطابقت داشت. زمانی که از لاله خواسته شد برای شناسایی متوفی به پزشکیقانونی برود او مدعی شد جنازه متعلق به شوهرش نیست. هرچند جسد بهعنوان مجهولالهویه دفن شد، آثار برجایمانده در صحنه جرم، از جمله آثار لاستیک پراید و چندتکه طناب، در پرونده به ثبت رسید.
کارآگاهان در جریان تلاش برای یافتن ردی از پوریا مطلع شدند لاله با شوهرش درگیریهای شدیدی داشت. اطلاعات موجود نشان میداد پوریا به موادمخدر اعتیاد داشت و از وضعیت روحی خوبی برخوردار نبود. از آنجایی که لاله این مسایل را از ماموران پنهان کرده بود، مورد بازخواست قرار گرفت. او اینبار به قتل اعتراف کرد و گفت: «سالها بود با پوریا زندگی میکردم. بعد از اینکه صاحب فرزند شدیم متوجه شدم پوریا اعتیاد دارد. او بهشدت عصبی بود، مواد مصرف میکرد و علاوهبر فحاشی مرتب مرا کتک میزد. من و بچههایم از دستش خسته شده بودیم و دیگر تحمل رفتارهایش را نداشتیم. من به شدت اذیت میشدم. بچههایم هم نمیتوانستند، این شرایط را تحمل کنند؛ تصمیم گرفتم از شوهرم جدا شوم و بچهها را هم با خودم ببرم. اما برادرشوهرم واسطه شد و گفت از طرف پوریا قول میدهد دیگر این اتفاق نیفتند و پوریا رفتارش را اصلاح کند. پوریا پدر بچههای من بود نمیخواستم اذیتش کنم همه تلاشم را کردم تا او درمان شود. تصمیم گرفتم پیش روانپزشک ببرمش. چندبار هم در مرکز ترک اعتیاد بستریاش کردم اما هیچ کمکی را قبول نکرد. داروهایش را نمیخورد، باز کتککاریهایش را شروع کرده بود. واقعا خسته و کلافه بودم.»
متهم درباره روز حادثه گفت: «صبح بیدار شدم و دیدم پوریا وسایلش را جمع کرده و ساکش را بسته است. پرسیدم کجا میروی، بدون هیچ دلیلی فحش داد، فریاد زد و عصبانی شد بعد گفت برای کار به یکمنطقه تجاری میروم و این موضوع به شما ربطی ندارد باز فحش داد. آن زمان دخترم کیانا در اتاقش بود شوهرم به اتاق او رفت بچه را از روی تخت بلند کرد و کتک زد. رفتم دخالت کنم با مشت به سمت من حملهور شد و از اتاق بیرون آمدیم. درِ اتاق دخترم را بست و کیانا را حبس کرد. سپس به سمت آشپزخانه رفت.
چاقو را برداشت و به سمتم آمد قبل از اینکه او ضربهای بزند من با میله بارفیکس به سرش کوبیدم و به زمین افتاد. چندضربه دیگر هم زدم و مطمئن شدم فوت شده است. طناب آوردم و دست و پایش را بستم. دخترم را از اتاق صدا کردم، جسد را داخل ماشین گذاشتم و از دخترم خواستم رانندگی کند. با هم به سمت جاده چالوس رفتیم، در آنجا او را به درهای انداختیم و ساک و وسایلش را هم همان اطراف رها کردیم.
متهم گفت: دخترم هیچ نقشی در این قتل نداشت او فقط کمک کرد من از این ماجرا دور شوم. نمیخواست در قتل پدرش دخالتی داشته باشد. در این مدت چندبار تصمیم گرفتم خودم را به ماموران تسلیم کنم اما وقتی یاد کارهایی که شوهرم با من و بچهها میکرد میافتادم، از شدت عصبانیت نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
متهم تایید کرد جسدی که ماموران به او نشان دادند متعلق به شوهرش بود و برای اینکه گرفتار نشود، واقعیت را پنهان کرد.
وقتی کیانا مورد تحقیق قرار گرفت، اظهارات مادرش را تایید کرد و گفت: «هیچوقت پدرم جای سالم در بدن ما نمیگذاشت. از هرچیزی عصبانی بود یا ما را کتک میزد یا مادرم را. روز حادثه هم من در اتاقم داشتم درس میخواندم و اصلا متوجه دعوای پدر و مادرم نشده بودم فقط شنیدم پدرم فحاشی میکند.
این موضوع در خانه ما یکچیز کاملا طبیعی بود، وقتی به اتاق من آمد و فریاد زد مرا بلند کرد که کتک بزند، مادرم دخالت کرد. پدرم در را رویم بست. میدانستم بلایی سر مادرم میآورد، سعی کردم بیرون بروم، اما نتوانستم. وقتی مادرم در را باز کرد که پدرم کشته شده بود. نمیتوانستم مادرم را هم از دست بدهم به همین خاطر به او کمک کردم جسد را منتقل کند. او درباره اینکه چرا بعد از قتل، محل سکونتشان را تغییر دادند، گفت: «من و مادرم خیلی حال بدی داشتیم مرتب یاد آن صحنه میافتادیم و وضع روحیمان به هم میریخت. مادرم گفت بهتر است خانه را عوض کنیم تا اوضاع از این بدتر نشود. راستش من پدرم را خیلی دوست داشتم، با اینکه خیلی اذیتمان میکرد اما پدرم بود بازهم حاضر بودم اذیتهایش را تحمل کنم و قصدی برای کشتن او نداشتم.»
در حالیکه تحقیقات از متهمان رو به اتمام بود اولیایدم مقتول با حضور در دادسرا اعلام کردند، وضعیت زندگی پوریا و لاله را میدانستند و شکایتی از این مادر و دختر ندارند و بدون قیدوشرط رضایت میدهند. با این حال با توجه به مدارک جمعآوریشده کیفرخواست علیه مادر و دختر به اتهام قتل و معاونت در قتل صادر شد و آنها بهزودی در دادگاه کیفریاستان تهران محاکمه میشوند. (شرق)
فرزانه ۳۷ ساله گفت: دو بار ازدواج کردم ولی زندگی شادی نداشتم. هر دو بار شکست خوردم. در ازدواج سومم باید خوشبخت میشدم؛ ولی مهریهام خونبهای همسر دومم شد. قاتل نیستم؛ ولی در زندانم آن هم به جرم معاونت در قتل همسر دومم، یعنی طراح قتل نه اجراکننده آن. قاتل هم قرار بود به عنوان همسر سومم پای سفره عقد بنشیند که حالا باید پای چوبه دار برود.
هجده ساله بودم که با داوود ازدواج کردم، خیلی زود فهمیدم الکلی و معتاد است. ادامه زندگی با داوود برایم راحت نبود و با وجود پسرمان سینا از هم جدا شدیم. همه حق و حقوقم را بخشیدم تا سینا را از داوود بگیرم، او هم که آدم بیمسئولیتی بود، قبول کرد و سه سال بعد از ازدواج از هم جدا شدیم.
من یک زن جوان بودم با پسری دو ساله. هیچ پشتوانه مالی هم نداشتیم. یکی از دوستانم سعید را به من معرفی کرد. سعید یک آتلیه عکاسی داشت و من برای کار به آنجا رفتم، در مدت کوتاهی عکاسی را یاد گرفتم تا از خانمها عکس بگیرم. سعید که از ماجرای طلاقم باخبر بود، سعی کرد در همان روزهای اول به من نزدیک شود. کم کم با هم صمیمی شدیم و ازدواج کردیم. بعد از مدتی پوریا و دو سال بعد از آن هم کوشا به دنیا آمد.
با گذشت زمان، رفتار سعید هر روز سردتر میشد و هیچ پولی برای خرج و مخارج زندگی نمیداد. زندگی کردن بدون هیچ عاطفه و پولی با سه بچه خیلی سخت بود، این سختی وقتی غیرقابل تحمل شد که فهمیدم همسر دوم سعید هستم. من و همسر اول سعید هیچ اطلاعی از وجود هم نداشتیم و در مدت کوتاهی همدیگر را دیدیم. بعد از این جریان میخواستم طلاق بگیرم چون دیگر نمیتوانستم با این اوضاع زندگی کنم. از سعید به اتهام ضرب و جرح شکایت کردم و برایش قرار مجرمیت صادر شد، پزشکی قانونی هم تائید کرده بود که مدتهاست کتک میخورم، اما سعید به شکایت من توجه نکرد. دعواها و کتکها بیشتر شده بود.
آخرین بار با هم به خارج از شهر رفته بودیم و او طبق معمول بهانهای پیدا کرد تا جر و بحث را شروع کند، جر و بحث بالا گرفت و ماشین را کنار اتوبان پارک کرد و تا میتوانست کتکم زد. سر و صورتم خونی شده بود و او همچنان مرا میزد تا بالاخره یک ماشین با دیدن ما کنار اتوبان نگه داشت. راننده ماشین پسر جوانی بود که با قفل فرمان سراغ سعید آمد و با هم درگیر شدند.
پلیس از راه رسید و هر سه به پاسگاه رفتیم، من به شرطی به سعید رضایت دادم که او هم برای ضرباتی که پسر جوان با قفل فرمان به او وارد کرده بود، رضایت دهد؛ چون میدانستم راننده جوان برای کمک به من با سعید درگیر شده بود.
آشنایی من با فرهاد از همان جا شروع شد. شمارهاش را به من داده بود و طی تماسهایی که با هم داشتیم بیشتر آشنا شدیم و تصمیم به ازدواج گرفتیم. فرهاد این موضوع را با خانوادهاش در میان گذاشته بود و خانوادهاش نسبت به من محبت زیادی داشتند؛ ولی مشکل جای دیگری بود. سعید حاضر به طلاق نبود. میخواست تمام حق و حقوقم را ببخشم و بچهها را به او بدهم و با سینا از زندگیاش خارج شوم، در غیر این صورت بدون طلاق در همان وضعیت زندگی کنم و او فقط گاهی به ما سر بزند. موضوع را با فرهاد در میان گذاشتم و به این نتیجه رسیدیم که تنها راه ازدواج ما کشتن سعید است.
فرهاد که تصمیمش برای ازدواج جدی بود، در این مورد با دوستانش حرف زد. قرار گذاشته بودند تا با هم او را بکشند. بعد از قتل سعید و دستگیری در آگاهی، فهمیدم که دو دوست فرهاد دست و پاهای سعید را گرفته و فرهاد با چاقو سه ضربه به سینه و گردنش زده است. در همان روزی که سعید کشته شد، به او زنگ زده بودم. بعد از ردیابی سیمکارت به سراغم آمدند و دستگیر شدم. فرهاد را هم به زندان بردند؛ ولی دوستانش فراری هستند. برای من معاونت در قتل نوشته شده، ولی فرهاد خودش قتل را به گردن گرفته و محکوم به قصاص است. (راه مردم)
336