حکایت اتفاقهای شیرین و دوست داشتنی و لبخندی که با یادآوریشان به لب مینشیند به کنار، بعضی وقتها تلخی بعضی اتفاقهاست که در خاطرهها میماند؛ خیلیها بعد از این اتفاقهای تلخ و دوست نداشتنی خودشان را فراموش میکنند، آرزوهایشان را از یاد میبرند، رویاهایشان را به صندوقچه فراموشی میسپارند اما برای بعضیها داستان جور دیگری نوشته میشود؛ برای بعضیها این اتفاق تلخ تبدیل میشود به تلنگری بزرگ در زندگیشان؛ «نرگس رهبر» جزو گروه دوم است. او راهی پیدا کرد که پس از آن تبدیل به هنرمندی تقدیر شده از جشنوارههای مختلف هنری شد.
وقتی فرزند، مادرش را در غم فقدان خود میگذارد
«از دست دادن فرزند»، اتفاق تلخ زندگی نرگس رهبر است؛ اول خرداد که بیاید ۱۰ سال است که وعده دیدار این مادر و دختر، شده بهشت زهرا (س). جایی که کوچکترین فرزند خانواده صفدری زیر خروارها خاک خوابیده است.
«کیانا» از همان دنیا هم هوای مادر را دارد، شاید به خاطر همین است که مادر بعد از پرکشیدن کیانا، دلتنگیهایش را میریزد روی تابلوهای پارچهای؛ تابلوهای زیبایی که هرکدام یک قصه دارند. اما قبل از اینکه پای قصه این تابلوها بنشینید، با خالق مهربان و دلتنگشان آشنا شوید:
«من متولد ۱۳۲۱ هستم در شهر لنگرود. اما از دوسالگی همراه خانوادهام به تهران آمدم. در محله اسکندری کودکی کردم، بزرگ شدم و مدرسه رفتم.»
این بانوی هنرمند که فارغالتحصیل رشته علوم طبیعی از دانشسرای عالی و هنرهای زیبای دانشگاه آزاد دانشگاه تهران هم است، سالهای زیادی را با لباس معلمی پای تخته سیاه گذرانده: «۱۷ ساله بودم که معلم شدم، آن موقع هم با فوت پدرم مسیر زندگیام عوض شد. چون بچه بزرگ خانواده بودم نمیتوانستم به سرنوشت بقیه بیتفاوت باشم. به خاطر همین با اینکه در کنکور بورسیه انگلیس قبول شده بودم تصمیم گرفتم قید بورسیه را بزنم.»
نرگس قید دانشگاه را زد و در تهران ماندگار شد و به فکر کارکردن افتاد: «وقتی میخواستم در تربیت معلم کار کنم گفتند تو سنت قانونی نیست، آن موقع ۳ ماه تا ۱۸ سالگی من مانده بود به خاطر همین در جواب آنها گفتم شما اجازه بدهید من سه ماه بدون حقوق برای شما کار کنم. بعد وقتی ۱۸ ساله شدم من را استخدام کنید. خوشبختانه با این موضوع موافق بودند. آنها در تهران به من گفته بودند که باید یک سال دوره تربیت معلم را بگذرانی که دیدم نمیتوانم یک سال این طور بدون حقوق درس بخوانم؛ زندگی را چطور بگذرانیم؟ به خاطر همین به آموزش و پرورش قم مراجعه کردم و همان سال دیپلم دانشسرای مقدماتی را گرفتم و سالهای بد توانستم در کنکور دانشسرای عالی قبول شوم و درس بخوانم سالیان سال دبیر آموزش و پرورش بودم در رشته علوم طبیعی یعنی زیستشناسی و زمینشناسی و الان هم حدود ۲۰ سال است که بازنشسته شدهام. البته بعد از بازنشستگی هم بیکار ننشستم و مدت زیادی به عنوان معلم کنکور تدریس میکردم. اتفاقا معلم کنکور موفقی بودم ولی یک اتفاق بد برای من افتاد که باعث شد همه این کارهایم را کنار بگذارم و فقط کار هنری بکنم. البته با هنر ناآشنا نبودم و دوران جوانی هم دستی در هنر داشتم اما بعدها آنقدر سرگرم تدریس شدم که دیگر وقتی برای هنر نماند. اما همیشه به این موضوع علاقه داشتم.»
ریسمانی برای بازگشت به زندگی
پرداختن به کارهای هنری برای نرگس رهبر حکم همان ریسمان وسط چاه را داشت: ««اگر این کار نبود اگر من این کار هنری را دنبال نمیکردم، اصلا نمیتوانستم به زندگی برگردم. در آن دوران آنقدر از نظر روحی آسیبپذیر بودم که اگر این مفر نبود، اگر این راه نبود که به آن پناه ببرم باید میرفتم تیمارستان چون از نظر روحی در آن دوره از زندگی فشار زیادی به من وارد شد؛ کیانا را در ۳۳ سالگی از دست دادم درحالی که یک پسرکوچک داشت و این ضربه خیلی بدی بود؛ یک سال تمام فقط عزادارش بودم؛ از همه چیز بریده بودم، البته خانوادهام برای تغییر حال و هوا هرچند وقت یک بار من را مسافرت میبردند، تا اینکه شروع کردم به کار هنری و وصل شدم به دنیا، با اینکه بعضی وقتها به یک مو وصلم ولی وصلم.»
حالا آرزوی بزرگ نرگس رهبر این است که دوباره باربد، فرزند کیانا، را ببیند.
پارچههایی که تبدیل به تابلو هنری میشوند
«بهترینها از دورریختنیها»؛ این عنوان جشنوارهای است که دی ماه سال گذشته برگزار شد و نرگس رهبر با ارائه کارهایش به عنوان استاد برگزیده آن جشنواره انتخاب شده است. دوخت و دوزهایی با تکه پارچههایی رنگارنگ که قاب میشوند و مینشینند روی دیوار:
«شهرداری تهران چند سالی است که با موضوع استفاده بهینه از دور ریختنیها و زبالهها جشنواره برگزار میکند. ایده استفاده از دُم قیچی پارچهها هم بعد از شنیدن فراخوان این جشنواره به سرم زد. خیاطی را بلد بودم، در حدی که لباسهای خودم و بچهها را خیلی وقتها خودم میدوختم. البته خیاطی یک استعداد خانوادگی در خانواده پدری من است.»
تابلوهای نرگس رهبر شاید از دور شبیه بقیه تکه دوزیها باشند اما از نزدیک تکه دوزیهایی هستند متفاوت که شباهت کمی به نمونههای قدیمی دارند. تفاوتی که باعث شده هر تابلو روایت خاصی داشته باشد:
«برای شروع یک تابلو قبل از هرچیز باید جنس پارچه را انتخاب کنم که بهتر است نخی باشد، بعد باید رنگ مورد نظرم را انتخاب کنم. ابتدا باید لایه چسب بچسبانم بعد هم طرحی که در ذهن دارم روی الگو ببرم. که موقع دوختن اذیت نکنند. این وسط بعضی از کارها خیلی زمان میبرند مثلا ۶ ماه و گاهی بیشتر، به همین دلیل هم وقتی کسی میخواهد آن را بخرد من شرمنده میشوم که بخواهم برای کارم قیمت در نظر بگیرم».
او ادامه میدهد: «یکی از کارهای من تابلویی است به اسم ۱۲ ماه است و همان طور که از اسمش مشخص است در آن ۱۲ ماه سال را به تصویر کشیدهام، بین این ماهها، ماه آذر که ماه تولد خودم من است از نظر رنگی با بقیه متفاوت است. «دو پرنده» هم اسم تابلوی دیگرم است که روی دیوار بالای شومینه نصب کردهام. این تابلو یک دنیای آشفتهای را نشان میدهد که در آن دو پرنده مشغول پرواز هستند و من فکر میکنم که این دو پرنده من و شوهرم هستم که گرفتار شدیم در این دنیا. این تابلو را شب عید ساختم؛ شب عید یک کار دیگری به اسم ضربدر روی دیوار بالای شومینه آویزان بود و وقتی چشمم به آن افتاد احساس کردم که باید یک تابلوی دیگر جایش نصب کنم. به خاطر همین دست به کار شدم و براساس حس آن روزهایم دو پرنده را ساختم.»
کارهای هنری رهبر به همینها ختم نمیشود: «چند سال است که به کمک خواهرم برای کسب درآمد مانتوهای تکهدوزی، کیفهای پارچهای، جاموبایلی، جا عینکی، رومیزی، روتختی و... درست میکنیم و در نمایشگاه عرضه میکنیم».
یک خاطره فراموش نشدنی از روزهای تدریس
«از طرف آموزش و پرورش مامور شده بودم در یک شهرک دورافتاده درس بدهم. آنجا هم فقط یک مدرسه پسرانه داشت؛ من هم قرار بود معلم کلاس اول آن مدرسه باشم. همان سال پسرم هفت ساله شده بود و مجبور شدم اسمش را در کلاس اول همان مدرسه بنویسم. قبل از ثبت نام با مدیر همان مدرسه صحبت کردم و از او خواستم شرایط را طوری فراهم کند که هیچیک از همکاران من و بچههای مدرسه متوجه نشوند که پسرم در کلاس خودم درس میخواند برای ثبت نام هم پدرش را فرستادم. به پسرم هم سفارش کردم که سرکلاس من را خانم آموزگار صدا کند. گفتم اشتباه نکنی اینجا من مادر تو نیستم، زنگ تفریح هم نباید بیایی با من حرف بزنی؛ پسرم هم قول داد. روزی که کتابها را توزیع میکردند من به دانشآموزانم کتابها را دادم. اما چون میدانستم که کتابها شیرازه محکمی ندارند، به بچهها گفتم تا فردا وقت دارید کتابهایتان را سیمیکنید یا کنارههایش را میخ بزنید یا بدوزید. هیچ کس فراموش نکند چون فردا همه کتابها را میبینم.»
بعد از تعطیل شدن مدرسه من و پسرم هرکدام جداگانه به خانه برگشتیم. به اصرار پسرم کتابها را به خارج از شهرک و یک مغازه بردم و قرار شد بعدازظهر برای گرفتن آنها مراجعه کنیم. اما نشان به آن نشان که مشغله کاری و... باعث شد دیر به مغازه بروم و مغازه هم بسته باشد. صبح فردا سر کلاس اولین حرفم این بود «همه کتابها روی میز» وای به حال کسی که کتابش را نیاورده باشد. بچهها کتابها را روی میز گذاشتند اکثر آنها میخ زده یا دوخته بودند. سرمیز رفتم و کتابها را یکی یکی دیدم. تا اینکه رسیدم بالای سر پسرم و گفتم: «کتابهایت کجاست؟» پسرم هم با معصومیت زیاد انگشتش را بالا آورد و گفت: «اجازه خانم آموزگار، مادرمون کتابها رو دادن سیمیکنند اما دیر رفتند مغازه بسته شد. فردا حتما میارم. همین که پسرم این حرف را زد من به سرعت صورتم را برگرداندم که بچهها خندهام را نبینند». (مینا مولایی/ ایران بانو)