شاید شما هم در کودکی، آرزوی داشتن خانهای درختی در حیاط خانهی خود و یا خانهی پدربزرگ و مادربزرگتان را داشتهاید. استیو و جری ویکفیلد، پدربزرگ و مادربزرگ تگزاسی، این آرزوی نوههای خود را تحقق بخشیدهاند. آنها یک خانهی درختی زیبا و رویایی را برای نوههایشان ساختند و به آنها هدیه کردند.
تهیه و تنظیم: تابناک باتو
منبع: woohome
جام جم سرا:
برای دیدن جوان ترین پدربزرگ ایران، باید به روستای عباس آباد آستارا بروید.آن وقت از هرکس که نشانی خانه اکبر کمال بین را بپرسید،آدرس منزل او را به شما می دهد، خانه ای که نسبت به تعداد افرادی که در آن زندگی می کنند چندان بزرگ نیست اما صفا و صمیمیت در این خانه و میان اهالی آن همیشه برقرار است.
اعضای این خانواده هر روز کنار هم هستند، در کارها به یکدیگر کمک می کنند تا چرخ زندگی شان بچرخد و زندگی آرامشان دوام داشته باشد.
ازدواج در 13 سالگی
«به خاطر مشکلاتی که در همان دوران نوجوانی برایم به وجود آمد مجبور شدم تا زود ازدواج کنم». این حرف ها را اکبر کمال بین به زبان می آورد و در ادامه برایمان تعریف می کند که فوت مادرش باعث شده تا برای سر و سامان دادن به اوضاع خود و خواهر و برادرانش تصمیم به ازدواج بگیرد.« مادرم به دلیل بیماری ای که داشت فلج شد و بعد از مدتی فوت کرد.من بچه بزرگ خانواده بودم و به همین خاطر مراقبت از خواهر و برادرانم به من سپرده شد چرا که پدرم هر روز سر کار می رفت و نمی توانست از آنها مراقبت کند.از طرفی خودم هم مجبور بودم برای امرار معاش و تامین مخارج خانواده سر کار بروم و کسی نبود تا از بچه ها مراقبت کند. برای همین با پیشنهاد بزرگان فامیل تصمیم به ازدواج گرفتم».
شاید شنیدن این ماجرا برایتان عجیب باشد اما اکبر آقا در حالی که تنها 13 سال سن داشت به خواستگاری دختر مورد علاقه اش رفت،تا هم سر و سامانی به زندگی خود بدهد و هم خواهر و برادرانش را زیر پر و بال خودش بگیرد.«همسرم در روستای خودمان زندگی می کرد و تا حدودی با هم آشنا بودیم، به همین دلیل وقتی به خواستگاری اش رفتم، به من جواب مثبت دادند و خانواده اش مخالفتی با ازدواج ما نداشتند».
خانم کمال بین هم از همان ابتدا می دانست که قرار است به چه خانواده ای پا بگذارد اما او به واسطه علاقه ای که به همسرش داشت همه مشکلات را به جان خرید تا زندگی خوشی را در کنار او داشته باشد، زندگی ای که تا به امروز دوام داشته است.
هدیه ای از طرف خدا
کمال بین در سال 70 با همسرش که هشت سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و بعد از گذشت یک سال اولین فرزندش به دنیا آمد تا زندگی این زوج رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد.
«معتقدم به دنیا آمدن پسرم یک هدیه از طرف خداوند بود، چرا که با تولد و ورودش به زندگی ما حال و هوای خانه مان را به کلی عوض کرد و شیرینی خاصی به زندگی من و همسرم بخشید».
در حالی که پسر اکبر آقا تازه یک سال و نیمه شده بود، دومین بچه او هم به دنیا آمد، «خودم به بچه ها علاقه زیادی دارم و این علاقه ام نسبت به بچهها با تولد فرزندم بیشتر شد. برای همین ، وقتی بچه دوم و بچههای بعدی ام به دنیا آمدند، بسیار خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که فرزندانم همگی صحیح و سالم هستند».
حالا کمال بین 10 بچه قد و نیم قد دارد.یعنی هفت پسر و سه دختر.جالب است بدانید که اکبرآقا و همسرش به طور میانگین هر یک سال و نیم یک بچه به دنیا آورده اند.
« بزرگترین بچه ام بیست و سه سال سن دارد و کوچکترین آن ها هم که دوقلو هستند، شش سال دارند و تازه امسال به مدرسه می روند».کمال بین می گوید همه بچه هایش را به یک اندازه دوست دارد و هیچ فرقی بین آنها نمی گذارد.او برای همه فرزندانش به یک اندازه وقت می گذارد و دوست ندارد که آنها تصور کنند که بهشان بی توجهی شده.« بچه ها و خانواده ام را خیلی دوست دارم و بهترین لحظات زندگی ام در کنار آن ها سپری میشود.به همین خاطر برای راحتی و آسایش خانواده ام هر کاری می کنم تا آب در دل آن ها تکان نخورد».
همکار با فرزندانم
شاید برای خیلی ها این سوال پیش بیاید که اکبرآقا چطور خرج و مخارج زندگی اش را تامین می کند. او با خنده جواب این سئوال را این طور میدهد:«آرماتوربند ساختمان هستم و خدا را شکر درآمد خوبی دارم. اوایل که بچه ها کوچکتر بودند،سعی می کردم با اضافه کاری خرج و مخارج زندگی ام را دربیاورم اما الان به خاطر رکود کارهای ساختمانی کمی با مشکل مواجه شده ام. با این حال، اگر کار باشد از نظر مالی به مشکل نمیخورم و در همه حال خدا را شکر می کنم».
البته پسرهای آقای کمال بین برای اینکه باری از دوش پدر خود بردارند به کمک او می روند.« یکی از پسرهایم هر تابستان به کمکم می آمد و در کارهای ساختمانی به من کمک می کرد.اینطوری انرژی بیشتری برای انجام کار دارم».
با شادی شان شاد می شوم
خانواده کمال بین پرجمعیت هستند و با هم زندگی می کنند.در این میان تنها یک دختر و یک پسر او از آنها جدا شده و مستقل زندگی میکنند.«دخترم پس از ازدواج برای زندگی به اردبیل رفت و پسرم هم در نزدیکی ما با همسرش زندگی می کند».اما آنها هم هر وقت فرصتی پیدا کنند خودشان را به خانه پدری شان می رسانند.
آقای کمال بین راجع به داشتن فرزند زیاد حرف های جالبی برای گفتن دارد.او می گوید هیچگاه از بودن کنار بچه هایش خسته نمی شود اما مواقعی هم بوده که سختی داشتن فرزند زیاد را درک کرده است.«زمانی که چند نفر از بچه ها با هم مریض می شدند یا همگی به شکلی هماهنگ با هم شروع به گریه کردن می کردند واقعا تحملش برایم سخت بود.
چرا که هیچ کاری از دستم برنمی آمد،در این لحظات فقط به همسرم کمک میکردم تا هرچه زودتر نیاز بچه ها را برطرف کنیم تا آنها آرام شوند. حالا هم که بچه ها بزرگتر شده اند صدای داد و فریاد و بازی هایی که در حیاط می کنند بعضی از مواقع برایم ناراحت کننده است اما با اینکه همیشه خسته از سر کار به خانه برگشته ام و نیاز به آرامش دارم ولی چیزی به آنها نمی گویم چرا که شادی و خوشحالی آن ها برای من مهم تر از هر چیزی است و با خوشحالی فرزندان و نوه هایم شاد می شوم».
قرار ما؛ هفته ای یک بار
هر خانواده ای ،گاهی برای دور شدن از دغدغه های روزمره و تفریح دور هم جمع می شوند.خانواده کمال بین هم در هفته حداقل یکبار دور هم جمع می شوند، چراکه آقای کمال بین دوست دارد گاهی همه فرزندان و خانواده اش را در خانه خودش ببیند.«هروقت دلم برای بچه ها و نوه هایم تنگ می شود همه دور هم جمع می شویم.گاهی هم روزهای آخر هفته را به برنامه های تفریحی اختصاص می دهیم تا کمی حال و هوای بچه ها عوض شود».
وقتی به پارک میروم و با بچهها میدوم و بازی میکنم تا آنها را خوشحال کنم مردمی که در پارکند به من می گویند شما پدر خوبی برای بچه هایتان هستید اما وقتی متوجه میشوند که آنها نوه های من هستند متعجب میشوند و شروع می کنند به سئوال پرسیدن، چرا که باورش برای مردم کمی سخت است |
اکبر آقا گاهی همپای بچه ها و نوه هایش شروع به بازی با آنها می کند تا سرگرم شوند.شاید بدون اغراق بشود گفت که آقای کمال بین یکی از سرزنده ترین پدربزرگ هایی است که تا به حال دیده اید.«وقتی به پارک می روم دنبال بچه ها می دوم و با آن ها وسطی و هر نوع بازی ای که دوست داشته باشند انجام می دهم تا آن ها را خوشحال کنم.مردمی که در پارک هستند به من می گویند که شما پدر خوبی برای بچه هایتان هستید اما وقتی متوجه می شوند که آنها نوه های من هستند متعجب می شوند و آن وقت است که شروع می کنند به سئوال پرسیدن از من، چرا که باور این قضیه برای مردم کمی سخت است».
فرزندانم هم زود ازدواج کردند
جالب است بدانید که پسر اکبرآقا و دو تا از دخترهایش هم در سنین پایین و خیلی زود ازدواج کرده اند .
مرتضی کمال بین پسر بزرگ خانواده درباره ازدواجش این طور به ما توضیح می دهد:« پدرم به دلیل شرایط خاصی که داشت مجبور شد زود ازدواج کند،اما ازدواج من به خواست خودم بود. من با وجود اینکه 16 سال داشتم و سنم کم بود می خواستم شرایط جدیدی را در زندگی ام تجربه کنم». آقا مرتضی از همان دوران دبیرستان سرکار می رفت و یکی از نان آوران خانه بود.« همسرم و خانواده اش از بستگان دور ما هستند و تا حدود زیادی از خانواده ما شناخت داشتند. آن ها می دانستند که من جوان کاری و فعالی هستم، برای همین مخالفتی با ازدواج من و دخترشان نکردند».
اما قسمت جالب ماجرا مخالفت اکبرآقا با ازدواج زودهنگام پسرش بود اما چون خودش این کار را در نوجوانی انجام داده بود ،با وجود همه توصیههایش ،نتوانست مانع ازدواج زودهنگام پسرش بشود.
«من تنها 16 سال داشتم که به خواستگاری همسرم رفتم اما پدرم وقتی ازدواج کرد سیزده ساله بود، برای همین با یادآوری این نکته به پدرم و جلب اعتماد پدرم، با همسرم ازدواج کردم».
پدرم دوست من است
آقا مرتضی و همسرش حالا بعد از هفت سال زندگی مشترک شان صاحب سه فرزند شده اند که یکی از آن ها قرار است به زودی به دنیا بیاید.
«بچه اولم پنج سال سن دارد که بزرگترین نوه خانواده ما محسوب میشود.پسر دومم هم یک سال و نیم اش است و فرزند سومم هم قرار است امسال به جمع خانواده مان اضافه شود». مرتضی معتقد است ازدواج و داشتن سه فرزند در این سن، تقدیر الهی بوده و همین که خودش و خانوادهاش سالم و سلامت باشند، برایش کافی است و از خداوند خواسته دیگری ندارد.
بد نیست بدانید که این پسر جوان که حالا 23 بهار از زندگیاش می گذرد و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل داده،وقتی به مشکلی برمی خورد یا برای انجام کاری می خواهد تصمیم بگیرد به سراغ پدرش می رود و در واقع پدرش اولین کسی است که از کارهایش باخبر میشود.«در زندگی در هر جایی که با مشکل مواجه می شوم با پدرم موضوع را در میان می گذارم و با او مشورت می کنم.در واقع رابطه میان من و پدرم بیشتر رفاقتی است تا رابطه پدر و پسری.او بهترین دوست من است»(همشهری سرنخ)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوما به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
جام جم سرا:
برای دیدن جوان ترین پدربزرگ ایران، باید به روستای عباس آباد آستارا بروید.آن وقت از هرکس که نشانی خانه اکبر کمال بین را بپرسید،آدرس منزل او را به شما می دهد، خانه ای که نسبت به تعداد افرادی که در آن زندگی می کنند چندان بزرگ نیست اما صفا و صمیمیت در این خانه و میان اهالی آن همیشه برقرار است.
اعضای این خانواده هر روز کنار هم هستند، در کارها به یکدیگر کمک می کنند تا چرخ زندگی شان بچرخد و زندگی آرامشان دوام داشته باشد.
ازدواج در 13 سالگی
«به خاطر مشکلاتی که در همان دوران نوجوانی برایم به وجود آمد مجبور شدم تا زود ازدواج کنم». این حرف ها را اکبر کمال بین به زبان می آورد و در ادامه برایمان تعریف می کند که فوت مادرش باعث شده تا برای سر و سامان دادن به اوضاع خود و خواهر و برادرانش تصمیم به ازدواج بگیرد.« مادرم به دلیل بیماری ای که داشت فلج شد و بعد از مدتی فوت کرد.من بچه بزرگ خانواده بودم و به همین خاطر مراقبت از خواهر و برادرانم به من سپرده شد چرا که پدرم هر روز سر کار می رفت و نمی توانست از آنها مراقبت کند.از طرفی خودم هم مجبور بودم برای امرار معاش و تامین مخارج خانواده سر کار بروم و کسی نبود تا از بچه ها مراقبت کند. برای همین با پیشنهاد بزرگان فامیل تصمیم به ازدواج گرفتم».
شاید شنیدن این ماجرا برایتان عجیب باشد اما اکبر آقا در حالی که تنها 13 سال سن داشت به خواستگاری دختر مورد علاقه اش رفت،تا هم سر و سامانی به زندگی خود بدهد و هم خواهر و برادرانش را زیر پر و بال خودش بگیرد.«همسرم در روستای خودمان زندگی می کرد و تا حدودی با هم آشنا بودیم، به همین دلیل وقتی به خواستگاری اش رفتم، به من جواب مثبت دادند و خانواده اش مخالفتی با ازدواج ما نداشتند».
خانم کمال بین هم از همان ابتدا می دانست که قرار است به چه خانواده ای پا بگذارد اما او به واسطه علاقه ای که به همسرش داشت همه مشکلات را به جان خرید تا زندگی خوشی را در کنار او داشته باشد، زندگی ای که تا به امروز دوام داشته است.
هدیه ای از طرف خدا
کمال بین در سال 70 با همسرش که هشت سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد و بعد از گذشت یک سال اولین فرزندش به دنیا آمد تا زندگی این زوج رنگ و بوی دیگری به خود بگیرد.
«معتقدم به دنیا آمدن پسرم یک هدیه از طرف خداوند بود، چرا که با تولد و ورودش به زندگی ما حال و هوای خانه مان را به کلی عوض کرد و شیرینی خاصی به زندگی من و همسرم بخشید».
در حالی که پسر اکبر آقا تازه یک سال و نیمه شده بود، دومین بچه او هم به دنیا آمد، «خودم به بچه ها علاقه زیادی دارم و این علاقه ام نسبت به بچهها با تولد فرزندم بیشتر شد. برای همین ، وقتی بچه دوم و بچههای بعدی ام به دنیا آمدند، بسیار خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که فرزندانم همگی صحیح و سالم هستند».
حالا کمال بین 10 بچه قد و نیم قد دارد.یعنی هفت پسر و سه دختر.جالب است بدانید که اکبرآقا و همسرش به طور میانگین هر یک سال و نیم یک بچه به دنیا آورده اند.
« بزرگترین بچه ام بیست و سه سال سن دارد و کوچکترین آن ها هم که دوقلو هستند، شش سال دارند و تازه امسال به مدرسه می روند».کمال بین می گوید همه بچه هایش را به یک اندازه دوست دارد و هیچ فرقی بین آنها نمی گذارد.او برای همه فرزندانش به یک اندازه وقت می گذارد و دوست ندارد که آنها تصور کنند که بهشان بی توجهی شده.« بچه ها و خانواده ام را خیلی دوست دارم و بهترین لحظات زندگی ام در کنار آن ها سپری میشود.به همین خاطر برای راحتی و آسایش خانواده ام هر کاری می کنم تا آب در دل آن ها تکان نخورد».
همکار با فرزندانم
شاید برای خیلی ها این سوال پیش بیاید که اکبرآقا چطور خرج و مخارج زندگی اش را تامین می کند. او با خنده جواب این سئوال را این طور میدهد:«آرماتوربند ساختمان هستم و خدا را شکر درآمد خوبی دارم. اوایل که بچه ها کوچکتر بودند،سعی می کردم با اضافه کاری خرج و مخارج زندگی ام را دربیاورم اما الان به خاطر رکود کارهای ساختمانی کمی با مشکل مواجه شده ام. با این حال، اگر کار باشد از نظر مالی به مشکل نمیخورم و در همه حال خدا را شکر می کنم».
البته پسرهای آقای کمال بین برای اینکه باری از دوش پدر خود بردارند به کمک او می روند.« یکی از پسرهایم هر تابستان به کمکم می آمد و در کارهای ساختمانی به من کمک می کرد.اینطوری انرژی بیشتری برای انجام کار دارم».
با شادی شان شاد می شوم
خانواده کمال بین پرجمعیت هستند و با هم زندگی می کنند.در این میان تنها یک دختر و یک پسر او از آنها جدا شده و مستقل زندگی میکنند.«دخترم پس از ازدواج برای زندگی به اردبیل رفت و پسرم هم در نزدیکی ما با همسرش زندگی می کند».اما آنها هم هر وقت فرصتی پیدا کنند خودشان را به خانه پدری شان می رسانند.
آقای کمال بین راجع به داشتن فرزند زیاد حرف های جالبی برای گفتن دارد.او می گوید هیچگاه از بودن کنار بچه هایش خسته نمی شود اما مواقعی هم بوده که سختی داشتن فرزند زیاد را درک کرده است.«زمانی که چند نفر از بچه ها با هم مریض می شدند یا همگی به شکلی هماهنگ با هم شروع به گریه کردن می کردند واقعا تحملش برایم سخت بود.
چرا که هیچ کاری از دستم برنمی آمد،در این لحظات فقط به همسرم کمک میکردم تا هرچه زودتر نیاز بچه ها را برطرف کنیم تا آنها آرام شوند. حالا هم که بچه ها بزرگتر شده اند صدای داد و فریاد و بازی هایی که در حیاط می کنند بعضی از مواقع برایم ناراحت کننده است اما با اینکه همیشه خسته از سر کار به خانه برگشته ام و نیاز به آرامش دارم ولی چیزی به آنها نمی گویم چرا که شادی و خوشحالی آن ها برای من مهم تر از هر چیزی است و با خوشحالی فرزندان و نوه هایم شاد می شوم».
قرار ما؛ هفته ای یک بار
هر خانواده ای ،گاهی برای دور شدن از دغدغه های روزمره و تفریح دور هم جمع می شوند.خانواده کمال بین هم در هفته حداقل یکبار دور هم جمع می شوند، چراکه آقای کمال بین دوست دارد گاهی همه فرزندان و خانواده اش را در خانه خودش ببیند.«هروقت دلم برای بچه ها و نوه هایم تنگ می شود همه دور هم جمع می شویم.گاهی هم روزهای آخر هفته را به برنامه های تفریحی اختصاص می دهیم تا کمی حال و هوای بچه ها عوض شود».
وقتی به پارک میروم و با بچهها میدوم و بازی میکنم تا آنها را خوشحال کنم مردمی که در پارکند به من می گویند شما پدر خوبی برای بچه هایتان هستید اما وقتی متوجه میشوند که آنها نوه های من هستند متعجب میشوند و شروع می کنند به سئوال پرسیدن، چرا که باورش برای مردم کمی سخت است |
اکبر آقا گاهی همپای بچه ها و نوه هایش شروع به بازی با آنها می کند تا سرگرم شوند.شاید بدون اغراق بشود گفت که آقای کمال بین یکی از سرزنده ترین پدربزرگ هایی است که تا به حال دیده اید.«وقتی به پارک می روم دنبال بچه ها می دوم و با آن ها وسطی و هر نوع بازی ای که دوست داشته باشند انجام می دهم تا آن ها را خوشحال کنم.مردمی که در پارک هستند به من می گویند که شما پدر خوبی برای بچه هایتان هستید اما وقتی متوجه می شوند که آنها نوه های من هستند متعجب می شوند و آن وقت است که شروع می کنند به سئوال پرسیدن از من، چرا که باور این قضیه برای مردم کمی سخت است».
فرزندانم هم زود ازدواج کردند
جالب است بدانید که پسر اکبرآقا و دو تا از دخترهایش هم در سنین پایین و خیلی زود ازدواج کرده اند .
مرتضی کمال بین پسر بزرگ خانواده درباره ازدواجش این طور به ما توضیح می دهد:« پدرم به دلیل شرایط خاصی که داشت مجبور شد زود ازدواج کند،اما ازدواج من به خواست خودم بود. من با وجود اینکه 16 سال داشتم و سنم کم بود می خواستم شرایط جدیدی را در زندگی ام تجربه کنم». آقا مرتضی از همان دوران دبیرستان سرکار می رفت و یکی از نان آوران خانه بود.« همسرم و خانواده اش از بستگان دور ما هستند و تا حدود زیادی از خانواده ما شناخت داشتند. آن ها می دانستند که من جوان کاری و فعالی هستم، برای همین مخالفتی با ازدواج من و دخترشان نکردند».
اما قسمت جالب ماجرا مخالفت اکبرآقا با ازدواج زودهنگام پسرش بود اما چون خودش این کار را در نوجوانی انجام داده بود ،با وجود همه توصیههایش ،نتوانست مانع ازدواج زودهنگام پسرش بشود.
«من تنها 16 سال داشتم که به خواستگاری همسرم رفتم اما پدرم وقتی ازدواج کرد سیزده ساله بود، برای همین با یادآوری این نکته به پدرم و جلب اعتماد پدرم، با همسرم ازدواج کردم».
پدرم دوست من است
آقا مرتضی و همسرش حالا بعد از هفت سال زندگی مشترک شان صاحب سه فرزند شده اند که یکی از آن ها قرار است به زودی به دنیا بیاید.
«بچه اولم پنج سال سن دارد که بزرگترین نوه خانواده ما محسوب میشود.پسر دومم هم یک سال و نیم اش است و فرزند سومم هم قرار است امسال به جمع خانواده مان اضافه شود». مرتضی معتقد است ازدواج و داشتن سه فرزند در این سن، تقدیر الهی بوده و همین که خودش و خانوادهاش سالم و سلامت باشند، برایش کافی است و از خداوند خواسته دیگری ندارد.
بد نیست بدانید که این پسر جوان که حالا 23 بهار از زندگیاش می گذرد و زندگی مستقلی برای خودش تشکیل داده،وقتی به مشکلی برمی خورد یا برای انجام کاری می خواهد تصمیم بگیرد به سراغ پدرش می رود و در واقع پدرش اولین کسی است که از کارهایش باخبر میشود.«در زندگی در هر جایی که با مشکل مواجه می شوم با پدرم موضوع را در میان می گذارم و با او مشورت می کنم.در واقع رابطه میان من و پدرم بیشتر رفاقتی است تا رابطه پدر و پسری.او بهترین دوست من است»(همشهری سرنخ)
*انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «جام جم سرا» لزوما به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
جام جم سرا:
دکترعالیه شکربیگی افزود: متاسفانه معمولا فرزندان با فوت هریک ازوالدین خود با ازدواج مجدد پدر یا مادر خود مخالفت میکنند. بنابراین ضرورت تغییر نگرش خانوادهها در این زمینه احساس میشود.
این جامعهشناس در گفتگو با ایسنا تصریح کرد: احساس تنهایی در میانسالانی که طلاق گرفتهاند یا همسرشان فوت کرده است بیشتر دیده میشود و آنان احساس طردشدگی و انزوای اجتماعی میکنند و فردگرایی و فرورفتن در انزوا، خود پیامد این وضعیت است.
شکربیگی تاکید کرد: میانسالانی که همسر خود را از دست دادهاند میتوانند با ازدواج مجدد تولد دوبارهای را تجربه کنند و به جای آنکه بقیه عمر خود را به فکر مرگ بگذرانند زندگی شادی داشته باشند.
وی یادآور شد: میانسالان نیز حق حیات دارند و رسانهها میتوانند با روشنگری در این زمینه اطلاعات لازم را به افکارعمومی بدهند، علاوه بر آن لازم است تا امکانات رفاهی و گردشگری مناسب برای میانسالان پیشبینی شود، چرا که دسترسی به این تجهیزات میتواند در احساس شادی آنان نقش مهمی را ایفا کند.
این جامعهشناس در بخش دیگری از صحبتهای خود گفت: سالمندان همواره در جامعه ما از کرامت و احترام برخوردارهستند، اما متاسفانه در حال حاضر در بخشی از خانوادهها این موقعیت را به علت مشکلات شهری از دست دادهاند.
وی افزود: بسیاری از مردم به دلیل مشکلات اقتصادی و شکاف طبقاتی زندگی شادی ندارند. در حالی که افراد برای برخورداری از یک زندگی شاد نیازمند دسترسی به امکانات هستند.
این جامعهشناس تاکید کرد: شادی تنها در وجود فرد نیست؛ بلکه نظام اجتماعی که خانواده را در برگرفته است نیز میتواند در نشاط افراد و نگرش میانسالان به زندگی تاثیر بگذارد. آنان باید در زندگی خود احساس پویایی کنند.
شکربیگی گفت: زوجین درابتدای زندگی مشترک خود احساس شادابی میکنند و با تولد فرزندان دغدغههایی در زندگی به وجود میآید البته در این دوره و پس از آن میتوان زندگی شادی داشت که این مورد به نگرش افراد به زندگی بستگی دارد. میانسالان نیز اگر اندیشهای منسجم داشته و روحیه مشارکتجویانه داشته باشند میتوانند به شادابی برسند.
جام جم سرا: شبها هم فقط یک خواب میدیدم؛ خوابی که بیشتر شبیه کابوس بود. وقتی میخوابیدم، پدربزرگ را میدیدم که آرام و لبخندزنان روی صندلیاش نشسته بود و داشت کتاب میخواند اما همین که من به طرفش میرفتم تا مثل همیشه گونههایش را ببوسم، سرش را پایین میانداخت و بدنش مثل کسی میشد که سالهاست مرده؛ بیحرکت، سرد و بدون هیچ حسی.
مادر و پدرم فکر میکردند روانپزشکها میتوانند به من کمک کنند. اول پیش دکتر مکبراید رفتیم. او سالها بود که پزشک خانوادگی ما بود و از همه چیز اطلاع داشت. مادرم مطمئن بود او تنها کسی است که میتواند به من کمک کند اما بعد از گذشت چند هفته دکتر مکبراید هم ناامید شد و من را به یکی از دوستانش معرفی کرد. او میگفت برای برطرف کردن چنین مشکلاتی خیلی پیر شده و دیگر نمیتواند بخوبی دوران جوانی از عهده این کار بربیاید. به توصیه او، من و مادرم به دکتر جوانی مراجعه کردیم که مطبش در مرکز شهر قرار داشت. او هم چند هفتهای سعی کرد به ما کمک کند اما هیچ کاری از دستش ساخته نبود، نه کابوسهایم قطع میشد و نه احساس آرامش میکردم.
خودم هم خسته شده بودم و نمیدانستم چطور باید از این وضع وحشتناک نجات پیدا کنم. این وضع ادامه داشت تا اینکه دکتر جوان هم به مادرم گفت کاری از دستش ساخته نیست. او فکر میکرد من خودم نمیخواهم همکاری کنم و برای همین است که تغییری در روحیهام ایجاد نمیشود. اما من که میدانستم چنین موضوعی واقعیت ندارد، بیشتر گیج میشدم و کمکم ترس غریبی هم در این مورد به جانم افتاده بود. میترسیدم تا آخر عمر با این افکار زندگی کنم. میترسیدم دیگر هیچ وقت نخندم و از همه بدتر اینکه فکر میکردم من عاشق پدربزرگم بودم و برای همین بعد از او من هم نباید زنده بمانم.
جرات مطرح کردن این حرفها را نداشتم و ترجیح میدادم در برابر پرسشهای مختلف مادر و پدرم فقط سکوت کنم ولی سکوتم هم دردی را دوا نمیکرد و آنها بیشتر نگران و دلواپس میشدند.
کمکم سالگرد فوت پدربزرگ نزدیک میشد و من هنوز هم هر شب گریه میکردم و نمیدانستم چطور باید غم دوری او را تحمل کنم. این یکی از سختترین اتفاقاتی بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم.
یک شب، تصمیم گرفتم به اتاق پدربزرگ بروم و شب را همانجا بخوابم. فکر میکردم اگر شب در رختخواب او باشم، آرامتر خواهم شد. همان شب، مادربزرگ هم پیش من آمد. دستهایش را روی پیشانیام گذاشت و آرام موهایم را نوازش کرد. بعد با صدایی آرام و مهربان گفت: دوست داری درباره پدربزرگت حرف بزنیم؟
چشمهایم دوباره پر از اشک شد. جلوی گریهام را گرفتم و از او خواستم از پدربزرگ تعریف کند، از همه روزهای خوب و بدی که آنها با هم داشتند.
ـ گریه کن، بیخود سعی نکن جلوی اشکهایت را بگیری. گریه کن و من هم از پدربزرگت میگویم.
او شروع کرد به تعریف کردن از زندگی پیرمرد. از 80 سالی که در این دنیا گذرانده و 60 سالش را شریک زندگی مادربزرگ بود. از همه خوبیهایش گفت و از اینکه در این 80 سال چقدر به فکر مردم بوده است. از مهربانیهای او گفت و از کارهای نیکی که در حق دیگران انجام میداد.
صحبتهایش که تمام شد، دیدم صورت خودش هم از اشک خیس شده اما میخندد و تازه فهمیدم با اینکه از دست دادن چنین مردی بسیار تلخ و سخت است اما خیلی هم نباید به گریه و غصه خوردن ادامه داد. او اینقدر خاطره خوب از خودش باقی گذاشته بود که تا آخر عمر میشد با یادآوری آنها خندید و خوشحال شد.
marcandangel.com
زهره شعاع / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
شاید شما هم در کودکی، آرزوی داشتن خانهای درختی در حیاط خانهی خود و یا خانهی پدربزرگ و مادربزرگتان را داشتهاید. استیو و جری ویکفیلد، پدربزرگ و مادربزرگ تگزاسی، این آرزوی نوههای خود را تحقق بخشیدهاند. آنها یک خانهی درختی زیبا و رویایی را برای نوههایشان ساختند و به آنها هدیه کردند.
تهیه و تنظیم: تابناک باتو
منبع: woohome